🔥مستندداستانی دوربرگردان تجریش
💐 قسمت 41👇
توی فاصله بین دو کلاس داخل محوطه دانشگاه با فائزه قدم میزدیم و میحرفیدیم.
- میدونی توی این مرحله با چند نفر باید مسابقه بدیم؟
یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و گفت:
- نابغه! این سوالی بود که خودم سر کلاس ازت پرسیدما!
- خب حالا! ثبت جهانی که نکردی! مهم جوابشه.
پاشو به درخت تکیه زد و گفت:
- توی مرحله دوم فقط باید با نفرات برتر دانشگاه های دولتی رقابت کنیم.
از هر دانشگاه هم که سه نفر بیشتر به این مرحله نرسیدن.
فکر نمیکنم تعداد زیادی باشیم. البته رقابت با یه عده بچه زرنگ، کمشم زیاده.
به نشونه تایید سرم رو تکونی دادم.
ادامه داد و گفت:
- دیشب توی اینترنت میگشتم، دیدم حدود صد و چهل پنجاه تایی دانشگاه دولتی در سطح کشور داریم.
- یعنی توی این مرحله یه چیزی حدود 450 تا رقیب داریم؟
- آره و برای رسیدن به مرحله آخر بین این 450 نفر، باید جزء 3 تای اول باشیم.
حرفش که تموم شد ساکت شد.
دستاش رو بغل گرفته بود. توی فکر رفته بود..
نمیدونم فکر چه جور جایی هست که میشه توش فرو رفت!
یا هیچوقت نفهمیدم که ما دستا رو بغل میکنیم یا دستا ما رو بغل میکنن1
به نظر میاد اونا ما رو بغل میکنن! اگر ما جدای از دستامون باشیم چه طور اونا رو بغل میکنیم؟
اصلا مگه بغل کردن بدون دست هم میشه؟
لابد این بغل کردن دست یه عشق یک طرفه هست.
خوب شد من رشته زبان فارسی نرفتم!
و الا همون روز اولی حتما اخراج میشدم!
- فائزه کجایی؟
- هااا؟
- ها چیه. بگو جانم. به نظرت میتونیم؟!
- چیو میتونیم؟!
- اینکه به قله اورست صعود کنیم. به نظر کار مشکلی میاد؟
چشماش گرد شد!
- قله اورست؟
- شیرین میزنیا! همین مسابقه رو میگم دیگه. به نظرت میتونیم برنده بشیم؟
شونه هاش رو بالا انداخت
- نمیدونم. رقیبامون یه عده بچه مخ هستن! چشمم آب نمیخوره.
با غرور گفتم:
- آره ولی ما هم از سر راه نیومدیم!
- من که امید ندارم. فک نمیکنم بشه ولی اگه بشه چی هم میشه ها!
با دست چندتا پشت شونش زدم و مثل بزرگ ترها شروع کردم به نصیحت کردن!
- کار که نشد نداره دختر!
خیلی جدی و سنگین گفت:
- آره درست میگی. باهات موافقم حق با توئه. ما میتونیم... چرا نتونیم. فقط کافیه تمرکزمون رو بذاریم روی اینکه سوال ها رو چه جوری به دست بیاریم!
- واا! فائزه!! دارم جدی میگما!
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
- یه چیزی برا خودت میگی خب! کلاس انگیزه و امید بخشی که نیومدی هانیه جان!
توی خونه چی میخوری که اینقدر بالا بالا میپری!
میبینی توی پرت نمیزنم به این معنی نیست که داری درست میگی!
من تا همینجاشم فکر نمیکردم قبول بشیم!
تو هم اگه فکر میکنی خیلی زرنگی واسه اعتماد به نفس کاذبته! جو گرفتت!
یه دکتر خوب میشناسم. روان شناس خوبیه. میخوای معرفیت کنم؟
- نخیر. خودت رو معرفی کن!
تو چرا هنوز شروع نشده خودت رو باختی؟!
تا اینجاش که خوب اومدیم. بقیش رو هم میریم.
هوفی کشید. چند ثانیه ای مکث کرد و شمرده شمرده گفت:
- ببین هانیه! با حلوا حلوا کردن دهن شیرین نمیشه!
خیلی از اونایی که باید باهاشون رقابت کنیم جزء بهترینان.
حتی رتبه بندی علمی دانشگاهشون از دانشگاه ما هم بالاتره.
به چی امید بستی؟!
بدجوری نا امیدی توی چهرش موج میزد.
خندیدم و گفتم
- دِ نشد دیگه. ما هم پخمه نیستیم! مثلا نخبه ایم!
خندید و با تمسخر گفت:
- آره! مثلا.
فقط من و تو نخبه ایم!
اونام همشون تُخمه اَن!
از رتبه بندی دانشگاهشون هم معلومه که اصلا چیزی بارشون نیست!
نمیدونم چرا هی رتبه دانشگاهمون رو توی سرمون میزد!
- خب دانشگاه ما هم خوبه. حالا شاید توی رتبه بندی دانشگاه های کشور اول نباشیم ولی آخرم نیستیم.
اصلا مگه این دلیل میشه هر کی اونجاست زرنگ باشه و هر کی اینجاست گاگول؟!
نگید که نمیدونید گاگول یعنی چی؟
هنوز هفت هشت دقیقه ای تا شروع کلاس بعدی مونده بود.
خودمم میدونستم رقابت آسونی پیش رومون نیست
ولی قبول شکست قبل از شکست، از خود شکست ضایع تره!
فرض کن هنوز جنگ شروع نشده از ترس دشمن بری تسلیمش بشی!
دوست داشتم امید رو به فائزه برگردونم.
با این انگیزه و پیش بینی آینده هیچی نمیشدیم!
همیشه اعتقاد دارم باید باور داشته باشی که میشه تا بشه.
خودمم مطمئن نبودم و نگرانی رو داشتم اما تسلیم نمیشم!
شکست با عزت بهتر از تسلیم شدن با ذلته!
اووووف. جمله رو حال کردید! یادم نیست کجا شنیدم. ولی خیلی جذاب بود!
مجتبی مختاری
@rkhanjani
💐 قسمت 👇42
جدیتم رو توی چشام ریختم و محکم نگاهش کردم.
اینم از تمرین قدرت بیان!
- ببین فائزه! وقتی صحبت از اول و دومدی میشه باید ببینیم ملاک رتبه بندی چی بوده،
الان رتبه بندی دانشگاه ها بر اساس تعداد مقالات داخلی و بین المللی و ژورنال ها و این جور چیزاست.
حتی تعداد همایش ها و تعداد اخبار یه دانشگاه رو هم توی رتبه بندی علمیش در نظر میگیرن!
خب این ها که ملاک بهتر بودن دانشجوهاش نیست!
قطعا ملاک وزارت علوم برای این رتبه بندی ها هوش و تمرکز و اینجور چیزا نبوده!
اما ما الان قراره با اون ها مسابقه هوش داشته باشیم! نه رقابت در تعداد اخبار!
پس هیچ دلیلی واسه نا امیدی وجود نداره.
هیچی هم از اون ها کم نداریم.
از خیلی هاشون هم سرتریم.
تااامام!
- پخخخخخخ.. سلااام بچه ها.
چه قدر رو مخ بودن درجات زیادی داره!
یکی بی هوا از پشت پِخِّت کنه جا میخوری دیگه. نمیخوری؟
شما رو نمیدونم. ولی من که میخورم!
- سلااام و درد! زهرم رو ترکوندی!
الناز گور به گور شده بود که نیشش هم تا بنا گوش باز بود و مثل گوریل داشت میخندید!
از این لحاظ میگم مثل گوریل که وقتی میخنده، اون شکم گنده ش بالا و پایین میره!
نپرسید مگه گوریل وقتی میخنده شکمش بالا پایین میره. نمیدونم لابد میره دیگه! یه مثال بود!
فائزه هم ترسید و یه قلمبه بارش کرد! ولی من بیشتر ترسیدم.
دو دستم رو به پهلو گرفتم و شاکی پرسیدم:
- توی نمیخوای آدم بشی؟
این الناز ما هم که به خلاف اسمش اصلا ناز نداره
خدایا یه بهترش رو نصیبمون میکردی چی میشد؟
خوبیش اینه البته دختر با جنبه ای هست.
هر چی هم فحشش بدی ککش نمیگزه
فقط یه کمی پیش فعالی بچگیش ادامه دار شده!
- نمیشه تو یه بار مثل دخترای خوب بیای! بذار برا یه بارم که شده بهت بگیم الناز خانم!
- حرص نخور هانی جون! از الان باید تمرین کنی که پسفردا شوهرت ترسوندت زارتی نگی طلاق میخواام!
مشاوره خانواده هم شده حالا برا من!
تمرین پخ برای زندگی آینده!
میدونستم الان هر چه بگم یه جوابی توی آستینش برا گفتن داره!
باهاش کل کل نکردم و حال گیریش رو سپردم واسه یه فرصت مناسب!
فائزه گفت:
- اینجا چه کار میکنی؟! راه گم کردی؟!
- اومدم حال و احوال استعدادهای دانشگاهمون رو بپرسم. کسی که اذیتتون نکرده؟!
خندیدم و گفتم:
- تا تو هستی بقیه اذیتمون نمیکنن! همه بلاها با هم سر یه نفر نمیاد!
- ای بابا! حالا هر چی میخواید بگید. یه روزی که نباشم اونوقت قدرم رو میدونین.
این همه بدش رو گفتم اینم بگم دختر باحالیه.
توی یه جمعی که باشه اون جمع بی حال نمیمونه.
آخه هر طوری هست سیخش رو به یکی میریزه.
الناز پرسید:
- راستی بچه ها یه سوال!
فائزه صدایی صاف کرد و گفت:
- بپرس دخترم. هر چی سوال داری بپرس!
الناز سر به سرش نذاشت و ادامه داد:
- میگم حوزه های علمیه برای چی توی آزمون سهمیه دارن!
مگه میخوایم قرآن بخونیم؟!
فائزه زد زیر خنده.
- بالاخره اول هر جلسه قرآنی هم میخونن دیگه!
با تعجب نگاهشون کردم و گفتم:
- واا..! گیر دادینا..!
حالا عیب داره بنده خداها هوش و استعدادشون بالا باشه؟!
الناز سری تکون داد و گفت:
- آره هانیه درست میگه.
ولی فک کنم چون هوش و استعدادشون کم بوده سهمیشون کم تر شده!
چون از کل دانشگاه ها 11 نفر واسه مرحله آخر سهمیه دارن ولی از کل حوزه ها فقط 3 نفر!
به چپ و راست نگاهی کردم و گفتم:
- ببینم میتونید یه کاری کنید بیان هممون رو دستگیر کنن!
خندیدیم ... فائزه گفت:
- حالا جدای از شوخی، واسه چی سهمیشون فقط 3 تاست؟!
گفتم:
- فکر کنم چون تعدادشون کمتر از دانشجوهاست واسه همین سهمیشون هم کمتره!
🌸@rkhanjani
🌺🍃
هروقت حس کردی حالت #میزون نیست
👈#خودت ب دادش برس؛ یه چایی خودت رو مهمون کن، به خودت حرفای قشنگ بزن.
حواست باشه این وسط مسطا یه دل هست که تو صاحبشی، نذار فکرکنه فراموشش کردی
👌😊بخند، خنده هات قشنگن
لذت ببر از زندگی...🌱
╭═━⊰🍃🌸🍃⊱━═╮
@rkhanjani
╰═━⊰🍃🌸🍃⊱━═╯
رهبر انقلاب اسلامی:
روزهای یکشنبهی ماه ذیقعده ایّام توبه و انابه است و عملی دارد که مرحوم عارف بزرگوار حاج میرزا جواد آقای ملکی در المراقبات نقل میکند از رسول مکرّم اسلام که خطاب به اصحاب خود فرمود: کدامِ از شماها مایلید توبه کنید؟ همه گفتند ما میخواهیم توبه کنیم _ظاهراً ماه ذیقعده بوده است_ طبق این نقل و این روایت حضرت فرمودند که در روزهای یکشنبهی این ماه این نماز را -یک نمازی با یک خصوصیّتی در مراقبات ایشان ذکر میکنند- انجام بدهید. غرض، ایّام در ماه ذیقعده که اوّل ماههای حرام است در این سه ماه متوالی، ایّام و لیالی مبارک و متبرّکی است، پر از برکات است؛ باید از اینها استفاده کرد.»
۱۳۹۴/۶/۱۸
#نماز_توبه
#یکشنبه
@rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
💐 قسمت 👇42 جدیتم رو توی چشام ریختم و محکم نگاهش کردم. اینم از تمرین قدرت بیان! - ببین فائزه! وقتی ص
💐 قسمت 43
تیکه کنایه های الناز شروع شد!
با چشای گرده شده گفت:
- باز بافتی هانیه؟! کی گفته کم هستن؟!
یه سر به قم بزنی میبینی یه دنیا مُلّا داریم!
همچی میگه انگار هر روز توی قم داره شیخا رو میشمره!
- خبریه الناز خانم؟!
- بد جوری کینه به دل گرفتی!
نکنه ناراحتی چرا نیومدن خواستگاریت ؟!
فائزه به طرفداری از الناز بلند شد:
خدا نکنه این دو تا با هم همدست بشن!
- به نظرم الناز درست میگه! کم که نیستن!
توی قم آخوند خیلی داریم دیگه. ندیدی بگو ندیدم!
چرا بین این همه کفش، امروز پا کردن توی کفش شیخ ها نمیدونم!
رو کردم سمت فائزه. با کلافگی گفتم:
- گیر دادینا!
خب قم مرکز علمیشونه! بایدم اونجا بیشتر باشن،
تو بری سد آب میبینی کلی آب توشه، تعجب میکنی؟
از فردا میای میگی واااو ما چی همه آب داریم! پس کم آبی دروغه!
خب اونجا آبه نباشه کجا باشه؟
فائزه هوفی کشید و گفت:
- نگو هانیه که هر چی میکشیم از دست همین آخونداست.
به نظر من همون کمشون هم زیاده!
الناز هم با سر تایید و کرد و خندیدن.
امروز این دو تا قفل زده بودن روی آخوندا!
گیر الکی داده بودن دیگه! شیخ ها کمن یا زیاد؟
به ما چه مربوط که چه قدرن!
مگه الان ما مسئول آمار و سرشماری هستیم!
چه دشمنی با شیخ ها دارن نمیدونم!
ولی بدم نمیومد منم سر به سرشون بذارم و یه کم اذیتشون کنم!
انگاری گِل لگد میکردم!
داشتم میگفتم چه کار به من و شما دارن بنده خداها که الناز حرفمو نیمه تموم گذاشت و گفت:
- ما با اونا مشکلی نداریم اونا با ما مشکل دارن!!
شما توی ناز و نعمتی نمیفهمی چی میگم!
باید درد کشیده باشی تا درکم کنی!
فائزه هم در تایید الناز گفت:
راست میگه! بعضی از همین کلاه به سرها بدجوری توی کاسه مردم گذاشتن!
اینا امروز داغ کردن سرد بشو هم نیستن!
- ببینید دخترا! شاید من خوب نفهممتون
ولی همینقدر میدونم توی هر قشری خوب و بد هست!
درست نیست همه رو به یه چشم ببینیم.
5 انگشت یک دست که مثل هم نیستن!
چرا باید همشون رو یه کاسه کنیم!
بعضیا بدن؟ خب. این بعضیا فقط توی قشر آخوندا هستن؟
توی مهندس ها نداریم؟ توی دکترا چی؟
درست نیست گناه یکیو پای همه نوشت.
خوب و بد توی همه جا هست.
بدجوری آمپر چسبونده بودن!
دوست داشتم یه بشکه آب روشون خالی کنم خنک بشن.
از حرصشون بدشون نمیومد سر به تنم نباشه.
فائزه دست از فشار دادن انگشت شستش کشید و یه مشت به شونم زد:
- حالا نمیخواد تو وکیل وصیشون بشی!
آخه تو ته پیازی یا سر پیاز که اینقده ازشون دفاع میکنی!
اصلا تو رو چه به آخوندا..!
این وسط چیزی گیرت میاد لو نمیدی؟!
خندیدم و گفتم:
- حرص نخور پیر میشی
الناز هم با مخلوطی از حرص و غیض با کمی ادویه تند گفت :
- نه بابا این هانیه همینجوریه! کلا رو مخه!
منتظر یکی یه چی بگه تا مخالفت کنه! حالا مهم نیست کی چی بگه!
فائزه لبش رو گاز گرفت با دست به پشت دستش زد و گفت:
- عه عه عه! آدم شاخ در میاره! میدونستین خیلی از دانشجوها میرن آخوند میشن!
چشمای الناز چهار تا شده بود:
- واقعا؟! دانشجوها؟
فائزه ادامه داد:
- آره! حتی شنیدم توی قم یه حوزه هست مخصوص دانشجوهایی که طلبه میشن.
متاسفانه همشون هم تحصیلات دانشگاهی بالا دارن!
یارو یه تخته ش کمه! دکترای ریاضی داره رفته آخوند شده! آخه حیف اینا نبود؟!
جالب بود. این مدلیش رو ندیده بودم!
الناز با تعجب گفت:
- اونا دیگه مغزشون عیب داره!
بدجوری امروز حس انسان دوستیم یا بهتره بگم حرص دادن به دوستام گل کرده بود.
رو کردم به الناز و گفتم:
- حالا هر کی مخالف نظر شما باشه مغزش عیب داره؟!
اگه واقعا این همه تحصیل کرده رفتن اونجا لابد چیزایی دیدن که ما ندیدیم.
توی نمیخوای بری شیخ بشی الناز؟
زدم زیر خنده...!
قیافه الناز دیدنی بود.
فائزه خیلی جدی گفت:
- آره! هانیه درست میگه! حتما یه چیزایی دیدن!
نشنیدی میگن چاه نفت توی جیب شیخاست!
- اگه بنا به شنیدنه اینم هممون شنیدیم که تا چیزیو به چشم خودت ندیدی باور نکن!
چون مردم حرف زیاد میزنن!
فائزه بدجوری حرصش گرفته بود و النازم کم مونده بود موهامو بکشه!
کاری به شیخ ها ندارم. خوب و بدشون پای خودشون.
ولی با حرص دادن این 2 تا اعجوبه دلم خنک میشه.
البته ناگفته نماند هانیه خانم گل یه ویژگی خوب داره.
اونم اینه که پشت سر کسی که نیست ازش دفاع میکنم!
این بار قرعه به شیخا افتاده بود!
توی خونه هم همینه!
وقتی تنهایی با مامان یا بابا حرف میزنم مامانم همیشه میگه تو هوای باباتو داری و بابام میگه تو طرفدار مامانتی!!
اینقدر گرم صحبت بودیم که متوجه خلوت شدن محوطه شده بودیم.
20 دقیقه ای از شروع کلاس گذشته بود و ما شاد و خرّم داشتیم با هم کل کل میکردیم!
مجتبی مختاری
@rkhanjani
💜واقع بین باشیم و زود برآشفته نشیم
⬅️ ناراحت شدن از گرفتاریها، طبیعیه؛
😔 اما گاهی یه مشکل رو انقدر بزرگ میبینیم، که انگار تمام زندگی رو پرکرده! دائما ناله سرمیدیم و شکایت داریم که:
«این چه زندگیه؟ خوشی به من نیومده؟ چقدر بدبختم؟ دلخوشی توی زندگی من نیست! ...»
✅ یادمون میره که غرق در نعمت هستیم. و بسا افرادی که آرزوی یکی از داشته های ما رو دارن!
👌واقع بینی کلید طلایی آرامشه.
🌹خدا را شکر🌹
💞 🌱💕
❤️ @rkhanjani💚
💠 السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ الْحُجَجِ عَلَى الْخَلْقِ أَجْمَعِينَ...
🌺سلام بر تو ای مولایی که عصاره همه فرستادگان خدایی.
🌺سلام بر تو و بر روزی که خواهی آمد و با اعجاز موسایی و دَم عیسایی و خُلق محمّدی ات،دلها را فتح خواهی کرد.
📚 بحار الأنوار، ج۹۹، ص ۹۷
#سلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 وقتی بعضی عمامه به سرها هم نمیفهمند که امروز قضیه بیحجابی مهمترین نماد فرهنگی غرب است
زدن حجاب فتح سنگر اول است، بعدش نه به پوشش اجباری نه، به ممنوعیت روابط پسر و دختر و بعدش هم نه ممنوعیت همجنسگرایی...
#حجت_الاسلام_عالی
@rkhanjani
امام صادق صلواتاللهعلیه:
🌿خواندنِ سوره انسان؛ نَفْس را قوّت میبخشد و اعصاب را محکم میکند و نگرانی را تسکین میدهد...🌷
🌸قِرَاءَتُهَا تُقَوِّي اَلنَّفْسَ وَ تَشُدُّ [اَلْعَصَبَ، وَ تَسْكُنُ اَلْقَلَقَ]🌱
📚البرهان في تفسير القرآن ج ۵، ص ۵۴۳
@rkhanjani
🔥مستند داستانی دوربرگردان تجریش
💐 قسمت 44 👇
چند روزی به دور دوم آزمون باقی مونده بود.
سیر و سرکه رو اگر میجوشونن نمیدونم اصلا چرا میجوشونن و اگر میجوشه چه جوری میجوشه!
اما دل منم مثل سیر و سرکه میجوشید!
رتبه نیارم بدون هیچ تردیدی صد در صد به فنا میرم!
یکی نیست بگه دختره فلان فلان شده تو برای چی همچین شرطی با مامانت کردی؟!
البته چاره ای هم برام نمونده بود و اگه یادتون باشه این تیر آخرم بود!
اما آزمون.
با توجه به پراکندگی شرکت کننده ها از سراسر کشور، قرار بود توی هر کلان شهری یه دانشگاه متصدی برگزاری آزمون باشه،
اینجا هم دانشگاه تهران متصدی برگزاری این مرحله بود.
بنا بود مثل دور اول، آزمون به صورت کتبی برگزار بشه.
ادامه رمان👇
توی خونه بیکار نشسته بودم و هرازگاهی مسافت یخچال تا اتاقم رو طی میکردم
یکسره روی تخت ولو بودم.. فکرم درگیر آزمون بود.
حوصله درس خوندن نداشتم. خوابمم نمیومد
البته میگن خواب دم غروبی خوب نیست و باعث سردرد میشه.
با تعجب نگاه نکنید. مریض که نیستم دروغ بگم!
استادمون میگفت. منم مجانی دارم براتون میگم!
حتما باید پول بدید چیزی یاد بگیرید که باورتون بشه؟
گوشی رو برداشتم و بعد یه دور سه فرمونه توی پیامرسان ها به الناز پیام دادم:
- سلام إلی کجایی؟ کم پیدایی! نیستی!
30 ثانیه نشد صدای دینگ گوشیم بلند شد.
الناز بود. انگار گوشی به دست فقط منتظر پیام من بود!
- سلام هانی جون! خوبم ممنون.
از صبح خونه ام. تا نیم ساعت قبل هم داشتم در و دیوار رو نگاه میکردم!
الانم پای لپتاپ دارم بازی میکنم. چی شده راه گم کردی، یادی از ما کردی؟!
انصافا این سرعت ارسال پیام عادی نیست.
معلومه پای گوشی بزرگ شده که اینقدر سریع تایپ میکنه!
- حال و حوصله درس خوندن نداشتم گفتم اگه وقت داری با هم بریم بیرون.
- وقت که تا دلت بخواد دارم. کجا بریم؟! فائزه هم میاد؟!
- نمیدونم یه جایی میریم دیگه ، میتونیم استخر بریم!
- استخر؟! الان؟! توی این هوای سرد؟! تا بریم شب شده ها!
- چون و چرا نیار دیگه. ادای آدمای تنبلم در نیار.
زود حاضر شو وسائلتم بردار باز عینک منو نگیری!
به فائزه هم خبر میدم. سریع پاشو بیا...
چه قدر خوبه آدم دوستای پایه داشته باشه...
دو ساعت بعد توی استخر بودیم.
قسمت کم عمق استخر کنار هم بودیم.
1 متر و 20 ، 30 ثانت عمق بود.
فقط 10 ثانیه بود عینک استخر رو از روی چشام برداشته بودم!
فائزه آب پاشید توی صورتم.
- ورزشکار شدی هانیه!
- دختره و خل و چل! آب رفت توی چشام!
الناز زد زیر خنده!
جاش بود هر دو شون رو زیر آب خفه کنم!
چشمامو مالیدم، چه قدر کُلُر میزنن به این آب ها!
یه مقدار آب سمتشون پاشیدم ولی دلم خنک نشد.
الان هم وقتش نبود. باید حواسشون پرت میشد تا بشه تلافی کرد.
ابرویی بالا انداختم،
- دیگه به دیگ میگه ته دیگ!
فیلسوفانه نگاهشون کردم.
- من که خیلی وقته ورزش میکنم؛
هم واسه روحیه خوبه هم برا سلامتی
فائزه هم که کافیه من یه چی بگم شروع کنه خلافش حرف زدن!
- مگه چه قدر میخوایم عمر کنیم اینقدر ورزش میکنی؟!
بسه بابا از بروسلی هم جلو زدی هانیه جان!
از اول تا آخر یه ریز حرف میزدیم و مجبور بودیم مثل این پیرها فقط توی آب راه بریم!
الناز هم که تیکه کلامش این شده بود:
"مگه دست و پا رو بستیم! خب برو شنا کن!"
و عمرا اگر میذاشت که شنا کنم!
الناز گفت:
همش ورزش ورزش! خسته نشدی؟ بیا عشق و حالت رو بکن..
4 روز دیگه جوون ناکام نشی! دو سه سال کمتر و بیشتر عمر کن ولی حالش رو ببر!
محض احتیاط عینکم رو از روی گردنم برداشتم و به چشام زدم تا با دیوونه بازی این دخترها و آب ریختناشون چشم درد نشم.
- همچین میگین بذار عشق و حال کنیم انگاری الان دست و پاتون رو بستم آوردمتون اسیری؟!
میگم ورزش کنیم. لب جوخه دار که نیاوردم اعدامتون کنم!
رو کردم به الناز و گفتم:
شما هم که الناز خانم اگر کسی گوشی و کامپیوترت رو ازت بگیره باید دعاش کنی، چون حداقل 50 سال به عمرت اضافه کرده!
حیف این آب نیست؟
همش سرت توی گوشی باشه که چی؟!
هم چشات ضعیف میشه همم عمرتو تلف میکنی، آخرشم هیچی!
فائزه با خنده گفت:
- با اینکه کلا با هانیه مخالفم ولی این بار رو بی راه نمیگه!
- یه کمی علاقت رو عوض کن! به فکر آیندتم باش! باور کن خواستگار بیاد ازت نمیپرسه الان فلان بازی رو تا مرحله چند رسوندی!!! »
الناز انگاری گوشه رینگ بوکس افتاده بود. قبل اینکه حرفی بزنه گفتم:
- حالا کی میاد اینو بگیره! به فکر خودت باش دختر! تو زلیخا نیستی و اینجا هم کاریماما نیست که کمکت کنه!
الناز دیگه حرفی نزد و فقط دنبال این بود که گازم بگیره!
مثلا اومده بودیم ورزش!
از دستش فرار کردم.
چند باری غریق نجات بهمون تذکر داد .
این دو بشر بس که آّبروریزی کردن چیزی نمونده بود از استخر بیرونمون کنن!
منم خودم رو کنترل کردم و به چند بار فرو بردن سر الناز و فائزه به طور نامحسوس به زیر آب اکتفا کردم!
بالاخره بعد 2 ساعت با رفتنمون غریق نجات ها نفس عمیقی کشیدن.
فکر میکنم هیچی نمیتونست اینقدر خوشحالشون کنه!
سکوت و آرامش به فضا برگشت!
همه با چشماشون ما رو تا خروجی استخر بدرقه کردن و شادی عجیبی توی چهره هاشون دیده میشد...!
اگر چه با رفتنمون باعث خوشحالی همه شده بودیم! اما نمیدونم چرا کسی تشکر نکرد!!
مجتبی مختاری
@rkhanjani
ما را به جز تـ❤️ـو ...
در همه عالـ🌎ـم ؛
عزیـ❤️ـز نیست
سلام عزیـ❤️ـزترین ...
#سلام