#حکایت
🍃🌺🍃
روزی ارباب
لقمان به او دستور داد در زمینش، برای او کنجد بکارد.
ولی او جو کاشت.
وقت درو، ارباب گفت:
چرا جو کاشتی؟؟
لقمان گفت:
از خدا امید داشتم که برای تو کنجد برویاند.
اربابش گفت:
مگر این ممکن است؟!
لقمان گفت:
تو را میبینم که خدای متعال را نافرمانی میکنی در حالی که از او امید بهشت داری!
لذا گفتم شاید این هم بشود.
آنگاه اربابش گریست و او را آزاد ساخت.
دقت کنیم که در زندگی چه می کاریم
هر چه بکاریم همان را برداشت می کنیم🌻
@khanjanidroos
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
📜حکایتی زیبا
به ابوسعید ابوالخیر گفتند:فلانی قادر است پرواز کند،
گفت: این که مهم نیست ، مگس هم میپرد.
گفتند: فلانی را چه میگویی؟ روی آب راه میرود!
گفت: اهمّیتی ندارد، تکّه ای چوب نیز همین کار را میکند.
گفتند: پس از نظر تو شاهکار چیست؟
گفت: اینکه در میان مردم زندگی کنی ولی هیچگاه به کسی زخم زبان نزنی، دروغ نگویی، کلک نزنی و سوء استفاده نکنی و کسی را از خود نرنجانی.
این شاهکار است...
#حکایت
#دروغ
#زخم_زبان
#ابوسعید_ابوالخیر
@ Khanjanidroos
📚 #حکایت
🌴روزی شیخ جعفر شوشتری را دیدند که در کنار جویی نشسته و بلند بلند گریه میکند. شاگردان شیخ، با دیدن این اوضاع نگران شدند و پرسیدند: «استاد، چه شده كه اینگونه اشك میريزيد؟ آيا کسی به شما چیزی گفته؟»
🌴شیخ جعفر در میان گریهها گفت: «آری، یکی از لاتهای این اطراف حرفی به من زده که پریشانم کرده.» همه با نگرانی پرسیدند: «مگر چه گفته؟»
🌴شیخ در جواب میگويد: «او به من گفت شیخ جعفر، من همانی هستم که همه در مورد من میگویند. آیا تو هم همانی هستی که همه میگویند؟! و اين سئوال حالم را عجيب دگرگون كرد.»
@rkhanjani