#حکایت_اصمعی
« اصمعی » که مردی متمکن و وزیر مأمون بود ، نقل می کند :
روزی به شکار رفتم . در بیابان بی آب و علفی گم شدم . تشنگی مرا از پای در آورده بود . خیمه ای در وسط بیابان دیدم . به طرف آن رفتم . دیدم یک زن جوانی در خیمه نشسته . به او سلام کردم و از او تقاضای آب کردم . رنگش پرید .
سپس گفت درخیمه آب هست ، ولی اجازه ندارم از آن به تو بدهم . ولی مقداری شیر برای ناهار دارم ، این را به تو می دهم . شیر را به من داد. طولی نکشید که سیاهی از دور پیدا شد . این زن تا متوجه آن سیاهی شد ظرف آب را برداشت و بیرون از خیمه منتظر ماند . دیدم پیر مرد سیاه و لنگی ، که شوهر این زن بود ، با شترش آمد.
زن به استقبال شوهر خود رفته بود ، او را نشاند ، پاهایش را شست و بسیار احترامش کرد. ولی ، هر چه زن محبت و خوش اخلاقی می کرد، مرد بد خلقی می نمود و هر چه خستگی داشت سر آن زن تلافی می کرد . هر چه زن با ملاطفت برخورد می کرد ، شوهرش تند و خشن با او سخن می گفت .
این منظره ی عجیب را نتوانستم تحمل کنم و حاضر شدم از زیر سایه ی خیمه به زیر آفتاب سوزان بروم . اما ، این صحنه ی برخورد زن و شوهر را نبینم . از خیمه که بیرون رفتم ، مرد به من اعتنایی نکرد ، ولی زنش جهت احترام مرا مشایعت کرد ، وقتی این احترام را از زن جوان دیدم به او گفتم حیف از جوانی و جمالت نیست ؟! جوانی و جمال و اخلاق خود را در ازای چه چیزی در اختیار این مرد گذاشته ای ؟! او نه جوان است و نه جمال و نه ثروتی دارد. پس ، چرا این قدر در مقابل او تواضع می کنی و به او احترام می گذاری ؟!
زن با شنیدن این حرف سخت بر آشفت و گفت : افسوس بر تو ! که با این که وزیر مملکت اسلامی هستی ، با این سخنان پوچ می خواهی محبت همسرم را از دلم بزدایی . چرا سخن چینی می کنی ؟!
اصمعی گوید : من که از این سخنان متحیر شده بودم ، با نصیحت او روبرو شدم که می گفت :
روایتی از پیغمبر اکرم ص شنیده ام و می خواهم به این روایت عمل کنم تا با ایمان کامل از دنیا بروم . حضرت در آن روایت این چنین فرمود: « الایمان نصفه الشکر و نصفه الصبر »
سپس افزود ؛ « دنیا ، چه خوب و چه بد ، چه تلخ و چه شیرین ، می گذرد . ولی مهم این است که انسان با ایمان از دنیا برود . دنیا پل رسیدن به آخرت است و سرائی که همیشه باقی و محل قرار است آخرت است . این جا جای مردن و رفتن است و آنجا محل قرار و ثبات و جاودانگی است .»
@rkhanjani