eitaa logo
نسیم فقاهت و توحید
650 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
99 فایل
•┈┈✾🍀﷽🍀✾┈┈• این کانال شامل ؛ 📚 جلسات سخنرانی و تدریس #رضا_خانجانی و همچنین؛ 📤 نشر بیانات متفکران و شخصیتهای طراز اول #انقلاب_اسلامی ارتباط با مدیر @samenolhojajjj
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃🌸🍃 از شیخ بهایی پرسیدند: "سخت می گذرد" چه باید کرد؟ گفت: خودت که می گویی "می گذرد" سخت که "نمی ماند"! 👌💯 پس خدا را شکر که "می گذرد" و "نمی ماند". خوب یا بد "گذشت"🌾 و فردا روز دیگری است... قدری با خود به خانه ببر... راه خانه ات را که یاد گرفت، با پای خودش می آید. ═ ೋღ🍂🌸🍂ღೋ═ @khanjanidroos ═ ೋღ🍂🌸🍂ღೋ═
✅پرسش: هنگامي که غميگن و ناراحت و کلافه هستم چکار کنم؟؟ 🌺پاسخ براي غم زدايي و رويارويي با يكنواختي و روزمرگي از روش هاي زير كمك بگيريد. 1.شادي خود را به هيچ کس وابسته نکن تا هميشه از آن برخوردار باشي. 02 انتظار نداشته باش هميشه آنچه را در اطرافت اتفاق مي افتد مطابق ميل و خواسته ات باشد. 03 هنگام عصبانيت هيچ تصميمي نگير. 04 از سختي ها و مشکلات زندگي استقبال کن و با غلبه بر آن ها به خود پاداش بده. 05 اجازه نده اتفاقات ناخوشايند روحيه ات را خراب کند. 06 با بحث هاي بي نتيجه انرژي خود را هدر نده. 07 انتظار نداشته باش با منفي نگري جسمي سالم داشته باشي. 08 از هيچ کس و هيچ چيز توقع نداشته باش. 09 تا با خود مهربان نباشي، نمي تواني مهر بورزي. 010 قبل از مطمئن شدن، در مورد هيچ چيز قضاوت نکن. 011 به تفسير و تعبير کارهاي ديگران نپرداز. 012 هر کاري را با علاقه و تمرکز انجام بده. 013 زندگي خود را هدفمند کن و براي رسيدن به اهدافت تلاش کن. 014 چيزهايي که دوست داري، به ديگران ببخش. 015 قلبت را از نفرت خالي کن تا خوشبختي در آن لانه کند. 016 براي انجام کارهاي مورد علاقه ات زياد به نظرات ديگران اهميت نده. 017 در تصميم هاي خود تأخير نيانداز. 018 هنگام عصبانيت نفس عميق بکش و تا ده بشمار. 019 با ديگران طوري رفتار کن که دوست داري با خودت رفتار شود. 020 به هيچ کس اميد نداشته باش به جز خدا. 021 بر جسم و روح خود مسلط شو. 022 براي اين که شاد باشي بايد شادي آفرين باشي. 023 در زندگي به جاي «شناوربودن»، «شناگر» باشد. 024 اندوه روز نيامده را، بر روز آمده ات نيفزا. 025 هرگز سعي نکن به ديگران بقبولاني که حرفت درست است. 026 قبل از انجام کاري يا گفتن چيزي به ضرورت آن بينديش. 027 بي احترامي ديگران را با بي اعتنايي جواب ده. 028 به جاي بيزاري از انسان ها از رفتارهاي بد آن ها متنفر باش. 029 بگذار ديگران از تو به عنوان فردي آرام و خوشرو ياد کنند. 030 يگانه داروي آرام بخش روح و جان، ياد خداست. 031 خود را از اسارت زنجيرهاي بدبيني، منفي نگري و نااميدي آزاد کن. 032 به خاطر اشتباهات گذشته خود را سرزنش نکن. 033 به ديگران کمک کن آنچه را که مي خواهند به دست آورند. 034 در فرهنگ لغات خود «شکست» را «تجربه» معنا کن. 035 با شرايط زندگي سازگار باشد. 036 هنگام از دست دادن، ناراحت نشو، وقتي هم چيزي به دست آوردي خوشحال نباش. 037 در مقابل خواسته ها و گفتار ديگران انعطاف پذير باش و نخواه که حرف، حرف خودت باشد. 038 براي کشف حقايق، زياد تفکر کن، به خصوص جهان آفرينش. 039 به قدر توان تلاش کن و نتيجه را به خدا واگذار کن. 040 هرگز خودت را با ديگران مقايسه نکن، چرا که تو چيزهايي داري که ديگران در حسرت آن ها هستند.[1] منبع براي مطالعه بيشتر و از ديدگاه قرآن و نهج البلاغه، محمد بيستوني https://t.me/zendegiearam110/1079 ..... 🌺 ☘🌺@rkhanjani 🌺☘🌺
نسیم فقاهت و توحید
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_چهارم 💠 از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر
✍️ 💠 عباس بی‌معطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت. می‌دانستم از یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد. 💠 از پله‌های ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :«پس یوسف چی؟» هشدار من نه‌تنها نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :«یه شیشه آب میاری؟» بی‌قراری‌های یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمی‌رفت که قاطعانه دستور داد :«برو خواهرجون!» نمی‌دانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم. 💠 وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقی‌مانده را در شیشه ریخت. دستان زن بی‌نوا از می‌لرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بی‌هیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد. 💠 امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر می‌کرد و من می‌دیدم عباس روی زمین راه نمی‌رود و در پرواز می‌کند که دوباره بی‌تاب رفتنش شدم. دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با که گلویم را بسته بود التماسش کردم :«یه ساعت استراحت کن بعد برو!» 💠 انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :«فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با قرار گذاشتیم!» و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را به سمت معرکه می‌کشید. در را که پشت سرش بستم، حس کردم از قفس سینه پرید. یک ماه بی‌خبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفس‌های بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد. 💠 پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر می‌داد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد :«خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!» او می‌کرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد. 💠 چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :« و جوونای شهر مثل شیر جلوی وایسادن! شیخ مصطفی می‌گفت به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!» سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان می‌کرد، به گوشم رساند :«بیچاره مردم ! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!» 💠 با خبرهایی که می‌شنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیک‌تر می‌شد، ناله حیدر دوباره در گوشم می‌پیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :«شوهرم دیروز می‌گفت بعد از اینکه فرمانده‌های شهر بازم رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمی‌ذاره یه مرد زنده از بره بیرون!» او می‌گفت و من تازه می‌فهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما آورده و از چشمان خسته و بی‌خوابش خون می‌بارید. 💠 از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود. اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت بیش از بلایی که عدنان به سرش می‌آورد، عذاب می‌کشید و اگر شده بود، دلش حتی در از غصه حال و روز ما در آتش بود! 💠 با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد. نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر می‌توانست یوسف را کند. به‌سرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمی‌دانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد. 💠 حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم. همانطور که به سمت در می‌دویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لب‌های او بیشتر به خشکی می‌زد که به سختی پرسید :«حاجی خونه‌اس؟»... ✍️نویسنده: 🌸 @rkhanjani
-زندگی-شاد_۵.mp3
9.29M
☕️ دنیا، شادی اخرته و دنیا، غم اخرته❗️ ⁉️چه چیزهایی در زندگی ما تولید شادی میکنند . و ⁉️ چه چیزهایی تولید غم می‌کنند. @rkhanjani