#دام_شیطان 🔥
#قسمت_سوم 🎬
سمیرا هرچه پرسید چی شده؟ اصلاً قدرت تکلّم نداشتم ...
فوری رفتم تو خونه و به مادرم گفتم سردرد دارم ، میخوام استراحت کنم ...
اما در حقیقت میخواستم کمی فکر کنم...مبهوت بودم....گیج بودم.....
کلاس گیتار روزهای زوج بود اما اینقد حالم بد بود که فرداش نتونستم برم کلاسهای دانشگاه.
روز دوشنبه رسید .
قبل از ساعت کلاس گیتار زنگ زدم به سمیرا و گفتم : سمیرا جان من حالم خوش نیست امروز کلاس گیتار نمیام.
شایددیگه اصلا نیام...
هرچه سمیرا اصرار کرد چته؟ ,بهانهی سردرد آوردم.
نزدیکای ساعت کلاس گیتاربود یک دلشوره ی عجیب افتاد به جونم.
یک نیرویی بهم میگفت اگر توخونه بمونی یه طوریت میشه.
مامانم یک ماهی میشد آرایشگاه زنانه زده بود،رفته بود سرکارش.
دیدم حالم اینجوریه، گفتم میزنم ازخونه بیرون ، یه گشت میزنم ویک سرهم به مامان میزنم، حالم که بهتر شد برمیگردم خونه.
رفتم سمت کمد لباسام.
یه مانتو آبی نفتی داشتم، دست جلو بردم برش دارم بپوشمش .
یهو دیدم مانتو قرمزم که مال چند سال پیش بود تنمه!
از ترس یه جیغ کشیدم، آخه من مانتو نپوشیده بودم ، خواستم دکمه هاشو بازکنم ,انگاری قفل شده بود,از ترسم گریه میکردم یک هو صدا در حیاط بلند شد که با شدت بسته شد، داشت روح از بدنم بیرون میشد از عمق وجودم جیغ کشیدم.
یکدفعه صدای بابا را شنیدم که گفت چیه دخترم ؟چرا گریه میکنی ؟؟
خودم را انداختم بغلش ,گفتم بابا منو ببر بیرون ,اینجا میترسم.
بابا گفت:من یه جایی کار دارم ,الانم اومدم یک سری مدارک ببرم,بیا باهم بریم من به کارام میرسم تو هم یک گشتی بزن.
چادرم را پوشیدم یه گردنبند عقیق که روش (وان یکاد..) نوشته بود ,داشتم که کنار در هال اویزون بود,برش داشتم انداختمش گردنم و سوار ماشین شدم و منتظر بابا موندم.
بابا سوار شد وحرکت کردیم ,انقد تو فکر بودم که نپرسیدم کجا میریم ,فقط میخواستم خونه نباشم.
بابا ماشین را پارک کرد وگفت:عزیزم تا من این مدارک را میدم تو هم یه گشت بزن وبیا.
پیاده شدم تا اطرافم را نگاه کردم ,دیدم خدای من جلوی ساختمانی هستم که کلاس گیتارم اونجا بود!
پنجره ی کلاس را نگاه کردم,استادسلمانی با همون خنده ی کریهاش بهم اشاره کرد برم داخل...
انگار اختیاری در کار نبود,بدون اینکه خودم بخواهم پا گذاشتم داخل کلاس....
#ادامه_دارد ...
#رمان
@rkhanjani
بسم الحبیب
🍁نقاب نغمه
#موسیقی
#قسمت_سوم
سلام سلام با ادامه بحث موسیقی با شما هستیم🤚
قسمت قبل درمورد موسیقی حرام گفتیم که مهمترین نوعش غنا بود.
درسته؟!😉
حالا به نظرت از چه کسی اولین بار این موسیقی غنایی صادر شد!؟
👿اولین کسی که مرتکب غنا شد، شیطان بود از آن به بعد غنا به مرور رواج پیدا می کند .
همچنین در روایتی از امام صادق(علیه السلام ) آمده است:
وقتی آدم سلام الله علیه رحلت کرد ابلیس و قابیل با رحلت او خوشحال شدند . آن دو در اجتماع شرکت کردند و به نشانه ی شادی برای مرگ آدم از تنبور و وسایل لهو (آلات دموسیقی ) استفاده کردند.
🔱پس هر کس در روی زمین از این وسایل لذت می برد از پیروان آنان می باشند.
در متون دینی ما حول موسیقی از واژه های مثل غنا؛ طرب؛ترجیع الصوت؛قول زور؛حداء؛ لهو؛ مزمار(نی و فلوت) معزف(تار) ، عود،طبل، تنبور و... مانند آن به کار رفته است.
‼️درسیره اهل بیت علیهم السلام هم هیچگونه موید و تجویزی در باب موسیقی وجود ندارد مگر موارد بسیار نادر .( مثل دروغ و غیبت که حرام هستند و در بعضی موارد ضروری مثل حفظ جان و اصلاح بین و.... از حرمت خارج می شوند؛ موسیقی هم اگر شرایط موسیقی حرام که می گوییم 👇 را نداشته باشد مباح میشود ).
⁉️❌حالا موسیقی حرام و غنایی چه موسیقی میباشد؟
✅موسیقی در فقه معمولا با عنوان غنا بیان شده .اجمالا غنا صدای موزون و خوش آهنگ است که خواه از گلوی انسان درآید و خواه از آلات موسیقی.
غنا یعنی صدای امتداد یافته که در گلو غلت بخورد و موجب طرب شود. طرب یعنی نوعی از خود رهیدگی و سبکی، خواه از سر شادی باشد و یا از سر غم. بسیاری از نغمه ه
نسیم فقاهت و توحید
💗 رمان نگاه خدا 💗 #نگاهخدا #قسمت_۲ به آژانس زنگ زدم. مامان فاطمه چشمانش را باز کردهبود. خوشحا
💗 رمان نگاه خدا💗
#نگاهخدا
#قسمت_سوم
سرم تمام شد. همراه بابا به بهشت زهرا رفتیم.
تمام فامیل جمع شده بودند. جمعیت زیادی برای خاکسپاری آمدهبودند.
مادرجون مدام به سروصورتش میزد.
از حال میرفت.
من گوشهای روی خاک نشستهبودم و با نگاهم مادرم را خاک میکردم.
مادری که هیچ وقت با من تندی نکرد، همیشه لبخند میزد ، هیچ وقتی چیزی را به من تحمیل نکرد.
با اینکه خودش عاشق حجاب و دین بود ،هیچ وقت من را مجبور به حجاب و نماز نکرد، همیشه فقط حرفای قشنگ درباره حجاب میزد ولی گوشهای من هیچوقت شنوا نبود.
دستی روی شانههایم احساس کردم.
دایی حسین بغضکرده بود. خودم را درآغوشش انداختم.
داییحسین بهترین دوست و رفیقم در زندگی بود.کارمند سپاه بود. میگفت: با اینکه اهل نماز و روزه نیستی یک چیزی درونت حسمیکنم که من را جذب تو میکند و واقعا هم به من علاقهی خاصی داشت.
دایی در گوشم زمزمه میکرد.
-سارای عزیزم ،سارای قشنگم چرا گریه نمیکنی؟ چرا حرفی نمیزنی؟ نمیخوای با مامانت خداحافظی کنی؟
دلم میخواست حرفی بزنم. فریاد بزنم. گریه کنم ولی نمیشد. اشکم خشک شدهبود.
دایی حالش خیلی بد بود. عمویم زیر بغلش را گرفت و از من دورش کرد.
وای که چقدر همهچیز زود تمام شد.
من که خداحافظی نکردم.
من که حتی برای آخرینبار مادرم را ندیدم. آخ مادرم.
نرگس جون، زن دایی حسین بلندم کرد.
مادرجون نزدیک ما شد.
- حاجی بزارین سارا با مابیاد خونه ما یه کم حالش بهتر بشه.
بابا نگاهی به من انداخت.
- من حرفی ندارم. ببریدش.
به کت بابا چنگ زدم.
نمیخواستم بروم.
میخواستم همراه بابا به خانه برگردم.
مادرجون بغلم کرد و به سروصورتم بوسه زد.
-مواظب خودت باش دخترم.
ادامه دارد...
@rkhanjani
#حجاب_آمریکایی
#قسمت_سوم
1⃣ آیا تشبیه دختران به گل درست است؟
2⃣ درست است در دورهای که همه چیز مدرن شده...هنوز با زنان برخورد ۱۴۰۰ سال پیش را داشته باشیم؟
3⃣ اسلام حقوق زنان را نقض میکند؟
با ما همراه باشید...🌼
🏴 @rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
#حجاب_آمریکایی #قسمت_سوم 1⃣ آیا تشبیه دختران به گل درست است؟ 2⃣ درست است در دورهای که همه چیز مدرن
#حجاب_آمریکایی
#حقوق_زنان
#قسمت_سوم
_میشه خواهش کنم از این جملات کلیشه ای استفاده نکنین...؟
چرا الان گل رو برای من مثال میزنین؟
من آدمم...نه گیاه !که تنها خواسته اش آب و خاک و نور آفتاب باشه....🤦♀
من نیاز های دیگه ای هم دارم...
چون آدمم...نیازی که پسر داره رو من هم دارم...آزادی میخوام...توجه میخوام...
نمیخوام باهام مثل ۱۴۰۰ سال پیش رفتار بشه...❌
_خوب صبر کن تند نرو اجازه بده تا بگم...🖐⛔️
این حرف شبیه بهانه می مونه بیشتر تا سوال...مگه تشبیه به گل بده؟⁉️
اولا گل نماده ... نماد لطافت و زیبایی و حساس بودن ...
گل علاوه بر آب و خاک...
به همون توجهی که شما میگی هم نیاز داره🌸...حتی به محبت...نشنیدی میگن برای گل و گیاه شعر بخونین...😍
بهش برسین...گاهی اوقات گل نیاز داره تا شاخ و برگ اضافش رو بچینی...گاهی نیاز داره مواظب باشی و در دسترس یه بچه ی شیطون قرار ندی که آسیبی بهش برسونه...☺️
💛این حدیث از امام علی رو نشنیدی که میفرماین...💛
زن ریحانه🌷بهشتی است...
یعنی با زن برخوردی ملایم همراه با مهربانی داشته باش...
تو اگه نخوای مثل ۱۴۰۰ پیش باهات رفتار بشه حق داری...
چون همون ۱۴۰۰ سال پیش زمانی که هنوز اسلام نیومده بود حقوق زن رعایت نمیشده😔...ولی وقتی پیامبر اومد و دین و کتابش...تو همون قرآن سوره ای داریم به اسم سوره نسا...
با اومدن دین اسلام تازه زن ها رهایی پیدا کردن از ظلمی که بهشون میشده...
دنیای قبل اسلام همون دنیاییه که خونه هاش پرچم سفید داشتن...😰
که قمار میکردن سر دختراشون و زنده به گورشون میکردن...😤
⬅️ادامه دارد...
🏴 @rkhanjani
AUD-20210914-WA0002.m4a
2.04M
#حجاب_آمریکایی
#حقوق_زنان
#قسمت_سوم
🌸تشبیه به گل ...
🎵 سرکار خانم خدایاری
⬅️ادامه دارد...
🏴 @rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_دوم 💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سوم
💠 نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب #یاعلی میگفتم تا نجاتم دهد.
با هر نفسی که با وحشت از سینهام بیرون میآمد #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را صدا میزدم و دیگر میخواستم جیغ بزنم که با دستان #حیدریاش نجاتم داد!
💠 بهخدا امداد امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :«چیکار داری اینجا؟»
از طنین #غیرتمندانه صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش میکند. حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشتتر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد :«بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟»
💠 تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم میکرد، میتوانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد :«اومده بودم حاجی رو ببینم!»
حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و #انتقام خوبی بابت بستن راه من بود!
💠 از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزدهام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :«همنیجا مثِ سگ میکُشمت!!!»
ضرب دستش به حّدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزهاش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان #غیرت حیدر شد :«ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمونکُشی میکنی؟؟؟»
💠 حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت میدیدم که انگار گردنش را میبُرید و همزمان بر سرش فریاد زد :«بیغیرت! تو مهمونی یا دزد #ناموس؟؟؟»
از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم :«حیدر تو رو خدا!» و نمیدانستم همین نگرانی خواهرانه، بهانه به دست آن حرامی میدهد که با دستان لاغر و استخوانیاش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید :«ما فقط داشتیم با هم حرف میزدیم!»
💠 نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من #صادقانه شهادت دادم :«دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمیداشت...» و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید :«برو تو خونه!» اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفتهام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم تهنشین شد و ساکت شدم.
مبهوت پسرعموی مهربانم که بیرحمانه تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظهای که روی چشمانم را پردهای از اشک گرفت. دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم، با قدمهایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم.
💠 احساس میکردم دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سختتر، #شکّی که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم.
حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیهگاهی محکم برای همه خانواده، اما حالا احساس میکردم این تکیهگاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد.
💠 چند روزی حال دل من همین بود، وحشتزده از نامردی که میخواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که باورم نکرد! انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدنمان فراری بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع میشدیم، نگاهش را از چشمانم میگرفت و دل من بیشتر میشکست.
انگار فراموشش هم نمیشد که هر بار با هم روبرو میشدیم، گونههایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان میکرد. من به کسی چیزی نگفتم و میدانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را میگرفت و حیدر به روی خودش نمیآورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است.
💠 شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان مینشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نمیکردم و دست خودم نبود که دلم از #بیگناهیام همچنان میسوخت.
شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شبها بیرون آمد و رو به عمو کرد :«بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.» شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینهام کوبید و بیاختیار سرم را بالا آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه میکرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه #آبرویم را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🏴 @rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
#رمان_مسیحا #قسمت_دوم ایلیا: خودش بود، تنهای تنها! با سری خیس و لبخند آرامی بر لب. فرصت نشد حتی فای
#رمان_مسیحا
#قسمت_سوم
﷽
ایلیا:
پیش خودم گفتم: الانه که امربه معروفم کنه😒اون وقت منم بهش میگم که حورا دخترعمومه و جلو جمع ضایع میشه😏
ولی او فقط به یک "خداحافظ" ساده اکتفا کرد و چیزی را در دستم فشرد. سرش را پایین انداخت و از کنار حورا رد شد. حورا خودش را کنار کشید و پشت پلکی نازک کرد بعد فورا سمت من آمد و باحالت خاصی پرسید: این دیگه کی بود؟ 🙄
چیزی که طاها در دستم گذاشته بود را نگاه کردم. همان پلاک بود. رویش نوشته شده بود؛ "بگذار گمنام بمانم."
به آن طرف پلاک نگاه کردم و هردو جمله را در ذهنم کنار هم گذاشتم. حالا معنی اش را فهمیدم؛ "اگر برای خداست، بگذار گمنام بمانم"
حورا دستش را جلوی صورتم تکان داد. بعد سرش را کج کرد و پرسید: خوبی؟
شانه ای بالا انداختم و گفتم:
+آره
_میری خونه عزیزجون یا خونه خودتون؟
+تو رو که رسوندم یه سر میرم پیش عزیز
_هوا خیلی گرمه
+اوهوم
_بریم یه بستنی بخوریم؟
+باشه
با هم از دانشگاه بیرون رفتیم. برایش بستنی و آب انار خریدم و او هم با شوخی و خنده هایش حالم را حسابی عوض کرد.
وقتی رساندمش انگار میخواست چیزی بگوید اما حرفش را نزد. ذهنم مشغول پروژه بود. اصرار نکردم که بگوید. از ماشین که پیاده شد پرسید:
_اگه شب آنلاین شدی🙃... یه پیام بده چت کنیم😊
+ فکر کن یه شب صبح بشه و من با تو چت نکنم... اصلا همه چی به کنار، اونوقت جیرجیرکا چی میگن؟! 😂
_همش یه بار از جیرجیرک ترسیدم ها😑 اونم بخاطر این بود که یهو پرید طرفم
+خب پس الان آروم باش تا از رو شونه ات برش دارم🤫
_چیو؟ جیرجیرکه؟ 😬
+نه... یه دقیقه وایسا😮
_سوسکه؟ 😱
+نه مگس بود😁
_زهرماررر نصفه عمر شدم😫
+پس نتیجه میگیریم ملاقات با یک سوسک هم میتونه به اندازه یه جیرجیرک خطرناک باشه🤣
با ناراحتی در ماشین را بست و رفت طرف خانه. بوقی زدم و شیشه را پایین کشیدم. توجهی نکرد. خنده ای کردم و صدا بلند کردم: فعلا🖐️
پایم را روی پدال گاز فشردم که موبایلم زنگ خورد. جواب دادم:
_سلام میثم جون
+سلام بر پسر عموی بی معرفتم
_جونِ داداش حال ندارم بگو ببینم چه خبره که زنگ زدی؟
+بچه شر فامیل چرا حال نداره اونوقت؟
_بچه خودتی
+باشه باباپیری بگو بینم چیشده؟
_این یارو رییس بسیج دانشگاه باهام افتاده تو گروه درسی باید یه ماه تحملش کنم اونم تاکرمانشاه
+عه!
_تازه بدتر اینکه دوستاش هم هستن ولی من کسیو ندارم اونجا
+حلش میکنم داداش
_چطوری؟
+بمون تا خودش بهت بزنگه
این را گفت و قطع کرد. باخودم فکر کردم بلوف میزند اما به نیم ساعت نکشید که یک شماره ناشناس به موبایلم زنگ زد. با شک جواب دادم:
_بله؟ 🤔
+سلام علیکم😊
_عه تویی برادر طاها😐
+خوبید ان شاالله😊
_تا الان که بودم😒
+پسرعموتون اومد دفتر
_مگه الان دانشگاهه؟ 😲
+فکر کردم میدونید🤔
_آهان بله خب؟
+نمیدونستم اهل اینجورکاراست
_چه کاری؟
+مگه بهتون نگفته میخواد بیاد اردو جهادی؟!
_میثم؟!!! 😲😂
+چیز خنده داری گفتم؟ 🤨
_خیر خیلی هم خوووووب. خدمت میرسیم😎
+پس یاعلی(ع) ✋
_باشه بای👋
+چی؟ 😐
_همون یاعلی(ع) 😶
تلفن را قطع کردم و با لبخندی به پهنای صورت، زیرلب گفتم: حالا ببین برات چه نقشه ها دارم برادر طاها😏
به قلم؛ سین. کاف. غفاری
🌸 @rkhanjani
#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_سوم
داشتم میمردم از گرما، اومدم شروع کنم به غر زدن که امیر علی با لبخند برگشت سمتم.
- خواهر گلم تو پله برقیا چادرت رو جمع کن حواست باشه.
بعدم سرعتش رو کم کرد و وقتی من بهش رسیدم دستم گرفت.
الهی من قربون داداشم بشم که انقدر مهربونه . کلا خانواده من از این جماعت مذهبیون راهشون جدا بود از نظر اخلاقی.
-ابجی خانم شما باید با مامان بری.
همراه مامان شدم. رفتم به سمت یه حالت چادر مانند پارچه سرمهای,که به سیاهی میزد رو کنار زد و وارد شد. منم گیج و منگ دنبالش رفتم. وقتی تو صف بودیم فهمیدم اینجا کیف رو میگردن.
وقتی جلو رفتم و به خانمی که رو صندلی بود رسیدم بهم لبخند زد و گفت: عزیزم میشه گوشیت روشن کنی؟
منم گیج روشن کردم. بعد هم یه دستمال به سمتم گرفت وبا لبخند گفت: لطفا آرایشتو پاک کن خانمی.
اومدم بگم چرا؟ که مامان از پشت اومد و گفت: چشم و منو هل داد به سمت بیرون.
منم همینجوری مثله بچه اردک دنبالش راه افتادم. با این که میدونستم الان اگه غر بزنم امیر علی و مامان اینا ناراحت میشن ولی دیگه اعصابم داشت خرد میشد. تقریبا بالای پله برقی بودیم که اومدم لب باز کنم که دوباره چشمم به همون گنبد طلا افتاد و لب گزیدم. این صحن و سرا چی داشت که منو اینجوری,مجذوب خودش کرده بود؟ هی خدا. بیخیال غر زدن شدم و چشم دوختم به اون گنبد طلایی بزرگ. صدای عمو تو گوشم پیچید: بابات اینا بیکارن پا میشن میرن مشهدا. که چی اخه؟ مثلا حالا شاید شاید یکی دو سه هزار سال پیش فوت کرده اونجا خاکش,کردن رفته دیگه حالا که چی هی پاشن برن اونجا که مثلا حاجت بگیرن چه مسخره ؛ و بعدش صدای قهقش.
حالا من یکم درگیر بودم بین آرامشی که داشتم و حرفای عمو. شاید تغییرات من از اول به خاطر این بود که بابا برای عمو احترام خاصی قائل بود و وقتی عمو میخواست منو ببره پیش خودش مانعش نمیشد. هر چند ناراضی بود.
صدایی منو از افکار خودم بیرون اورد : دخترم ، دخترم.
_بله؟
_ لطف میکنید کمی اون طرف تر بایستید وسط راه وایستادید. برگشتم پشت سرمو نگاه کردم دیدم جلوی پله برقی وایسادم. پس مامان اینا کوشن ؟
چشم گردوندم اون اطراف. دیدم همشون یکم اون طرف تر تو حس و حال خودشونن . ببخشیدی گفتم و به سمتشون رفتم. هووووف چقدر گرم بود این چادر هم که دیگه شده بود قوز بالا قوز .
#ادامه_دارد
#ح_سادات_کاظمی
🏴 @rkhanjani
🗣اعترافات یک زن از جهاد نکاح
#قسمت_سوم
مصاحبه بگیرم! ته تهش اینه که اخراجم میکنه که بکنه! اصلا مهم نیست ....
بهتر ازاین که مصاحبهکننده همچین فردی باشم و اعصاب و روانم رو داغون کنم....ولی کارم چی ...خدایا خودت کمک کن.....چه پروژه ایی...
با همین افکار شب را صبح کردم .صبح راهی محل کارم شدم تا رسیدم دفتر خانم امجد رو دیدم پیش خودم گفتم بهترین فرصته برم باهاش صحبت کنم که این مصاحبه رو خودش انجام بده...
وقتی سوژه رو بهش گفتم چنان ذوق زده شد که انگار قراره با چه شخصیت شخیصی مصاحبه کنه !!!همون موقع سردبیرمون هم رسید با هم رفتیم تا باهاش صحبت کنیم
من گفتم آقای جلالی متاسفانه من نمیتونم برای مصاحبه فردا برم با خانم امجد صحبت کردم ایشون هم قبول کردند...
هنوز حرفم تموم نشده بود که خیلی عصبانی گفت مگه من نگفتم راجع به این سوژه با کسی صحبت نکنید!؟ مگه من نمیدونستم خانم امجد در این مجموعه هست ؟؟
خوب حتما یه چیزی بوده که به شما گفتم این مصاحبه رو انجام بدید ....
بعد در حالی که نگاهش به خانم امجد بود گفت تنها شما دو نفر مطلع شدید تحت هیچ شرایطی نباید موضوع این مصاحبه به بیرون درز کنه !
اگر از بیرون چیزی بشنوم و سوژه بپره جز شما دو نفر شخص دیگه ایی مقصر نیست...
در این صورت هم دیگه خودتون برید حسابداری برای تسویه حساب.....
خانم امجد که خیلی ناراحت و مضطرب شده بود گفت چشم آقای جلالی چشم از طرف ما مطمئن باشید خیالتون راحت...
آقای جلالی نگاهی به من کرد و گفت قرار فردا ساعت ۱۰ یادتون نره منتظر گزارش کارتون هستم...
#سیده_زهرا_بهادر
📚 @rkhanjani
namayesh zan zendegi azadi 3 j.mp3
25.34M
📢 #قسمت_سوم | نمایش رادیویی «زن زندگی آزادی »
💢 روایتی #شنیدنی از اتفاقات این روزهای کف #دانشگاه و #خیابون....
💢 برای #خواهرم_خواهرت_خواهرامون
💢 ظلم به #زن رو تموم کنید…!!
♨️ شما هم #دعوتید به شنیدن این نمایش
🌸@rkhanjani
3.ماجرای حسین علیه السلام قسمت سوم.mp3
20.37M
📜 سیل نامه های عراق و سلیبریتی هایی که برای خیرخواهی نزد حسین میآیند و میروند...!
ادامه ماجرای حسین بر اساس کتاب لهوف اثر سیدبن طاووس
3⃣قسمت سوم: دوگانه «صلح و جنگ» یا دوگانه «ناصرین و خاذلین»
#ماجرای_حسین
#قصة_الحسین
#قسمت_سوم
@rkhanjani