نسیم فقاهت و توحید
نگاه خدا💗 #قسمت_سیوهشت - اذیت نکن محسن -ععع محسن استاد ارمنی داره میره بریم سوالمونو بپرسیم. ساح
❤️نگاه خدا❤️
#قسمت_سیونه
ساعت نه به خانه رسیدم.
رفتم آشپز خونه.
- مریم جون قابلتونو ندارن ،شرمنده سلیقه ام زیاد خوب نیست
- وایی سارا جان دستت درد نکنه.
بغلم کرد.
-خیلی ممنونم.
موقع غذا خوردن بود که دفعه بابا گفت: -امروز یکی اومد دفتر؟
مریم گفت: خوب ! کی بود؟
-آقای کاظمی.
غذا به گلویم پرید. سرفهام گرفته بود.
- چی شدی تو ،سارا جان چرا اینقدر تند میخوری؟
- خوبم ،خوبم
-میشناسی سارا،آقای کاظمی رو؟
- نه زیاد هم دانشگاهی هستیم ولی هم کلاس نیستیم ،چیزی گفته؟
- اومده بود خواستگاری.
- جدی؟ خوب شما چی گفتین؟
- من گفتم که باید با تو صحبت کنم.
-خوب تو چی میگی؟
- هوووممم نمیدونم من زیاد نمیشناسمش
-خوب میگم فردا شب با خانواده ش بیاد با هم صحبت کنین.
- هر چی شما بگین
مریم لبخند زدو گفت: انشاءالله هر چی خیره همون بشه.
غذا را خوردم و رفتم به اتاقم.
خیلی خوشحال بودم. به ساناز زنگ زدم و کل ماجرا را تعریف کردم.
تصمیم گرفتم کلاس را نروم و به کارهای خانه برسم. تا بیدار شوم، ظهر شد. مریم تمام کارهای خانه را انجام داده بود.
میوه هارو شستم و خشک کردم مرتب چیدم.
شرینی را هم داخل ظرف چیدم بردم گذاشتم روی میز.
-سارا جان برو آماده شو مهمونا الاناست که برسن .
#ادامه_دارد.
🏴 @rkhanjani