#شرح_حال #آسیب_دیده
#خانم نام محفوظ
من برگشت از #عرفان #حلقه رو مدیون ائمه و استاد #مطهری هستم
ما از خانواده با اعتقاد هستیم ولی پنج سال پیش من وقتی مینشستم این سوال در ذهنم بود که وجود خدا از کجاست
مربی دخترم تو مهد این کلاس رو معرفی کرد
وقتی رفتیم خیلی از ما استقبال شد ترم اول گذشت ولی #مستر نمیدونم چرا توجه خاصی به من داشت
چون سوالات زیادی در مورد خدا و ائمه میپرسیدم
ترم ۲ و #تشعشعات #دفاعی رو گذراندم
اوایل ترم ۳ من زودتر از هر روز سر کلاس رفتم ولی چون ترم ۵ کلاس داشتم و اونجا هم خونه بود مجبور شدم بیرون منتظر باشم
ترم ۵ کلاس داشتن
با اسرار زیاد رفتم نشستم ترم ۵ . واای چه حرفهایی میشنیدم
داشتم تو کلاس دیونه میشدم
ارتباط میدادن خانوما و آقایون میگفتن اومد دارن میبرن
راه رو نشون میدن
اونا تو هر ترم با شستشوی مغزی پیش میرن
من هنوز ترم ۳ بودم ولی تو کلاس ۵ نشسته بودم
حرفا و کاراشون عجیی بود ولی اونها تقصیری نداشتن تلقین وشستشوی مغزی کارشو میکرد
من از کلاس که بیرون اومدم و رفتم کلاس خودم گیج بودم
هی مستر ازم میپرسید چی شده حالت خوب نیست ؟؟؟ #ارتباط میداد و می ایستاد و میگفت هاله ی من رو نگاه کن
واقعا هم حس میکردم که میبینم
شاید باورتون نشه ولی من خوابم برده بود ۲ ساعت بعد بیدار شدم که کلاس تموم شده بود
با صدای دوستم و مستر بیدار شدم
جلسه ی بعد مستر گفت که یکی میاد شما رو ارتباط بده استاد هستن
نگاه میکردم همه خواب آلود بودن
من شروع یعنی جلسه ی اول ماه رمضون بود و با دهان روزه رفته بودم
ولی همه چی محیا بود روز میزها !!!!!!!
خلاصه #استاد اومد و ما چشم بسته ارتباط داده میشدیم
چون من شک کرده بودم یواشکی به حرفهای اونا گوش میدادم
حس کردم استاد بالا سرمه
مستر گفت ایشون حمله شون شدیده
گفت چشاتون رو ببندید خانوم الان شما رو ارتباط میدم
تلقین میکرد سر درد دارین الان! نور رو میبینی برو جلو! تو دستات چی حس میکنی سنگینه؟؟داره از چاکراهات تغذیه میکنه حس میکنی؟
انرژی انرژی #انرژی حس میکنه داره میاد
ولی من هیچ کدوم از حس ها رو نداشتم
فقط یه شخصی رو میدیدم که خوابیده
تو یه خونه ی قدیمی
با پنجره های کوچک و رنگی
و اون شخص یه روحانی بود
روحانی که من میشناختمش
ولی هر کاری کردم دقیق نمیتونستم ببینم
کلاس تموم شد و من گنگ بر گشتم خونه
چون حالا مدتی بود که نماز نمیخوندم!
قرآن نمیخوندم!
روزه نمیگرفتم!
چون اینا میگفتن باید حس کنی نه انجام بدی به کیفیت اتصال برسی نه اینکه نماز بخونی!
من اون شب فقط به اون روحانی فکر میکردم میخواستم بشناسمش
یه حسی گفت پاشو نماز بخون
نمازم رو که خوندم دلم آروم شد دو روز بعد تو خواب دقیقا همون صحنه رو تو خواب دیدم
ولی با این تفاوت که اون روحانی بسیار غمگین و بیمار بود میتونستم اشک رو تو چشماش ببینم
به اون کسی که پیشش بود گفت به اون خانوم بگو ییاد جلو
منم کمی جلو رفتم
آره درست میدیدم استاد مطهری بود
فقط نگاهم کرد
یه نور بود خیلی شدید
دستش رو به طرف نور گرفت به طرف آسمون و با صدای که همیشه تو گوشمه گفت برگرد از این راهی که میری برو به طرف نور . وقتی بیدار شدم مات مونده بود فقط گریه میکردم به خودم قول دادم هیچ وقت پامو تو اون کلاسا نزارم از خونمون پیاده راه افتادمو به حرفای اونا و به کاراشون فکر میکردم استغفار میکردم گریه میکردم
همشون بیهوده به نظر میرسید یه کتابفروشی دیدم به کتابا که نگاه میکردم شاگزدش گفت اونور کتابایی داریم که کمی باران خورده ارزون میدیم
رفتم که اونا رو نگاه کنم یه کتاب نظرمو جلب کرد
چون من دیگه کتاب خوندن رو هم فراموش کرده بودم جز کتابای طاهری که هیچی هم ازش نمیفهمیدم هر وقت به مستر میگفتم میگفت صبر کن از ترم ۵ به بعد درک میکنی فقط سعی کن سی دی سخنرانی های استاد طاهری رو با صدای بلند باز کن آرامش پیدا میکنی .
یه کتاب نظرمو جلب کرد عکس دقیقا همون کسی بود که من تو خواب دیده بودم همون قیافه
باورم نمیشد کتاب رو خریدم وبرگشتم خونه من جواب همه سوالاتی که بخاطرشون به اون کلاسها پام باز شده بود پیدا کردم و این یک معجزه بود
دوستان ببخشید اگه طولانی بود
ودر ضمن اونجا میگفتن چند نفر چون حمله شون شدیده تو تیمارستان بستری بودن و هی اسمشون رو اعلام میکردن واز همه میخواستن اون شخص رو ارتباط بدن
وبه من مدارکی دادن که عکس خودم روش هست و میگفتن شبها تو خلوت و تاریکی به عکست نگاه کن ببین که باهات حرف میزنه میخنده و تکون میخوره
منم با تلقین این حس رو داشتم ولی الان هر چه قدر تو تاریکی و تنهایی نگاه میکنم واسه نادانی خودم گریه میکنم.
@Khanjanidroos
نسیم فقاهت و توحید
#رمان_راز_درخت_کاج...🌲🍃 #قسمت_بیست_و_نه زینب فعالیتهای #انقلابی خود را در مدرسه راهنمایی شهرزاد آبا
#داستان_واقعی.... ✨
#راز_درخت_کاج...🌲🍃
#قسمت_سی
بعضی مواقع مهری و مینا، زینب را با خودشان به جلسات سخنرانی می بردند.
خانواده ی کریمی هم بعد از #انقلاب بیشتر فعالیت می کردند. زهرا خانم مرتب به بچه ها کتاب های دکتر #شریعتی و #مطهری را می داد.
زینب هم با علاقه کتابها را می خواند. من وقتی می دیدم بچه هایم هر روز بیشتر به خدا نزدیک می شوند، ذوق می کردم و به خاطر عشقی که به انقلاب و امام داشتیم، همیشه از فعالیت های دخترها حمایت می کردم.
گاهی بابای مهران از رفت و آمد دخترها عصبانی میشد ، ولی من جلویش می ایستاد، یادم هست که بعد از انقلاب آبادان سیل آمد، مهری و مینا برای کمک به #سیل_زده_ها رفتند.
بابای مهران صدایش در آمد که"دخترهای من چه کاره اند که برای کمک به سیل زده ها می روند؟"
او با مهران دعوای سختی کرد. ولی من ایستادم و گفتم: دخترهایم برای خدا کار می کنند. تو حق نداری ناراحتشان کنی.
کمک به روستا های سیل زده ثواب داد.
بعد از #انقلاب در مدارس آبادان،معلم
ها دو دسته شده بودند. گروهی طرفدار انقلاب و با حجاب و گروهی که حجاب نداشتند و مخالف بودند.
بعضی از معلم های مدرسه راهنمایی شهرزاد که هنوز #حجاب را قبول نکرده بودند و با انقلاب همراه نشده بودند ، به امثال زینب نمره نمی دادند و آنها را اذیت می کردند.
زینب روسری و #چادر میزد. شهلا هم در همان مدرسه بود. شهلا یک روز برای ما تعریف کرد که معلم علوم زینب، وقتی میخواسته درس ستون فقرات را بدهد، دست روی کمر زینب گذاشته و درس را داده است.
زینب
آنقدر لاغر بود که بچه های کلاسش می گفتند:از زینب می شود در کلاس درس علوم استفاده کرد.
زینب بعد از انقلاب تصمیم گرفت برای ادامه تحصیل به #حوزه_علمیه برود و طلبه بشود. به رشته علوم انسانی ،به درس های دینی، تاریخ و جغرافیا علاقه زیادی داشت. او می گفت: ما باید دینمان را خوب بشناسیم تا بتوانیم از آن دفاع کنیم.
در آن زمان، زینب دوازده سال داشت و نمی توانست به حوزه علمیه برود. قرار شد وقتی اول دبیرستان را تمام کرد، به حوزه ی علمیه قم برود.
شاید یکی از علتهای تصمیم زینب وجود
#کمونیست ها در آبادان بود. بچه های مذهبی باید همیشه خودشان را آماده می کردند تا با آنها بحث کنند و از آنها کم نیاورند.
زینب به همه ی آدم های اطرافش علاقه داشت. یکی از غصه هایش عوض کردن #آدمهای_گمراه بود.
بقیه دخترهایم به او می گفتند: تو خیلی خوش بین هستی به همه اعتماد می کنی. فکر میکنی همه ی آدم ها را می شود اصلاح کرد؟
اما این حرفها در زینب اثر نداشت.
زینب بیشتر از همه ی افراد خانواده به من مادربزرگش #محبت می کرد. دلش می خواست مادربزرگش همیشه پیش ما باشد.
از تنهایی او احساس عذاب وجدان می کرد. یک سال از انقلاب گذشته بود که بیماری آسم من شدت گرفت. خیلی اذیت شدم. نمی توانستم نفس بکشم.
تابستان که هوا گرم و شرجی می شد بیشتر به من فشار می آمد. دکتر به بابای مهران تاکید کرد که حتما چند روزی مرا بیرون از این آب و هوا ببرد تا حالم بهتر شود.
بعد از بیشتر از بیست سال که با جعفر عروسی کرده بودم، برای اولین بار پایم را از آبادان بیرون گذاشتم و به یک سفر زیارتی #مشهد رفتیم.
از بچه ها زینب و شهرام را با خودمان بردیم. مادرم پیش بچه ها در آبادان بود که آنها نبودن ما را احساس نکنند.
من که آتش زیارت #کربلا در دوران بچگی توی جانم رفته بود و هنوز خاموش نشده بود، زیارت امام رضا(ع) را مثل رفتن به کربلا می دانستم.
#ادامه_دارد....
#نویسنده_معصومه_رامهرمزی
@rkhanjani