نسیم فقاهت و توحید
رمان 💗نگاه خدا💗 #نگاهخدا #قسمت_پنجم به خانه رسیدیم. من به اتاقم رفتم. بعد از نیم ساعت، بابا رضا
رمان 💗نگاه خدا💗
#نگاه_خدا
#قسمت_هفتم
به سمت پاتوق همیشهگیمان رفتیم.
- خوب حالا بگو ببینم تو هم قبول شدی عاطی؟
-معلومه که شدم حوزه علمیه جامعه الزهرا!
- خیلی خوشحالم.
- اهوم منم ،ولی چه جوری دوریتو تحمل کنم؟
- مگه میخوای بری بمیری اونجا؟
-لووووس
پاشو، پاشو بریم بهشت زهرا.
- هیچی باز این خانم دلش گرفت.
راه افتادم سمت بهشت زهرا.
اول سر خاک مامان فاطمه رفتیم .
عاطفه فاتحه خوند و طبق عادت همیشگی رفت گلزار شهدا، تا دلی سبک کند.
سرم را نزدیک سنگ بردم.
-سلام مامان جونم،حتما میدونی که قبول شدم، ای کاش اینجا بودی و شادی توی چشماتو میدیدم.
حرفام که تمام شد دم در بهشت زهرا منتظر شدم تا عاطفه بیاید.
یه ربع بعد عاطفه با چشمای پف کرده و قرمز رسید.
- حاج خانم زیر پامون علف سبز شد، بیچاره اون شهید از دستت خسته شده.
عاطی: ببخشید بریم.
عاطفه من را به خانه رساند و رفت.
منم در اتاقم لباسم را عوض کردم.
به اشپزخانه رفتم تا چیزی برای شام محیا کنم.
تلفن زنگ زد.
بابا رضا بود.
- سلام بابا جون
-سلام سارا جان خوبی؟
- خیلی ممنون
-خواستم بگم شام درست نکن ،من غذا گرفتم دارم میام خونه.
- چشم بابا جون. دستت درد نکنه.
-تا ده دقیقه دیگه خونم
- باشه، خداحافظ.
" اخ جون ،غذا درست نمیکنم."
ده دقیقه بعد بابا در را باز کرد.
در دستش دو پیتزا بود. همراه دسته گلی مریم.
- وااایییی بابا جون دستتون درد نکنه این ماله منه؟
-تو این خونه کی عاشق گل مریمه؟
- من من!
داخل یک گلدان آب ریختم، گل را گذاشتم داخلش، که بعد شام به اتاقم.
-سارا جان مبارکه قبول شدی.
- شما از کجا متوجه شدین؟
-حاج احمد زنگ زد گفت.
- بابا جون من خودمم امروز فهمیدم، اینقدر عاطفه هولم کرده بود، یادم رفت بهتون خبر بدم. ببخشید.
اشکال نداره بابا ،خیلی خوشحال شدم شنیدم.
ادامه دارد.
@rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
💗نگاه خدا💗 #نگاهخدا #قسمت_چهلودو امیرطاها به من نگاه نکرد. - عذر خواهی کنین از طرف من ،نمیتونم
#نگاه_خدا💗
#قسمت_چهلوسه
تا کنار ماشین، دستش را در دستم نگهداشتم.
ساعت نه به خانه رسیدیم.
بابا هم خانه بود .
مریم جون دم در آمد.
-سلام خوش اومدین امیر آقا.
-خیلی ممنون.ببخشید مزاحمتون شدم
بابا و امیر باهم دیگر احوالپرسی کردند. به اتاقم رفتم. لباسم عوض کردم.
رفتم پایین امیر اصلا متوجه من نشد
به آشپزخونه سرزدم و به مریم جون کمک کردم.
آنشب گذشت.
مانتویی که بابا برایم خریده بود، پوشیدم. چمدانم را آماده کردم.
گذاشتم کنار اتاق
کیفم را برداشتم تا به خانهی امیر بروم.
در راه یک شاخه گل مریم گرفتم.
زنگ در را زدم.
ناهید خانم انقدر خوشحال شده بود، داشت بال درمیآورد.
-خیلی خوش اومدی عزیزم.
برو تو اتاق امیر، رفته دوش بگیره.
- ببخشید ناهید جون اگه میشه صبر میکنم امیر آقا بیاد.
- باشه عزیزم.
حنانه خواهر کوچک امیر به استقبالم آمد. -زنداداش خیلی خوشحال شدم اومدی اینجا، چند بار یه امیر طاها گفتماا هی بهونه میآورد که تو سرت شلوغه
- آخیی عزیزم.ببخشید دیگه...
صدای در آمد.
-امیر طاهاست.
حنانه رفت دم در حمام. از پشت در پرید جلوی امیر.
امیرترسید. بعد با لنگه دمپایی دنبال حنانه کرد.
سمت پذیرایی دوید. تا من را دید دستش همان بالا با دمپایی خشک شد.
-فکر میکردم به غیر از تسبیح و قرآن خوندن کاره دیگه ای بلد نباشی. رفتم جلو گل را گرفتم سمتش.
-تقدیم به شما
امیر صورتش قرمز شد.
- ممنونم
- عافیت باشه مادر،انشاءالله حمام دومادیت.
امیر طاها ،سارا رو به اتاقت راهنمایی کن ،هر چی گفتم برو خودت گفت نه صبر میکنم تا امیر بیاد.
-چشم مامان جان، بفرمایید سارا خانم
رفتیم داخل اتاقش درو بست اتاقش خیلی مرتب بود دیوارش پر بود از شعر . کتابخانهی بزرگی هم داشت.
روی تختش نشستم.
امیر هم چیزهایی که مانده بود در چمدانش گذاشت...
_هنوز یسری خورده ریز مونده که بردارم
_بجنب دیر میشهها
وقت نهارشده بود...
صدی مادر آمدید آمد
_امیرجان ، ساراجان بفرمایید نهار
رفتیم و ناهارمان را خوردیم.
من و حنانه میز را جمع کردیم. و ظرفها را شستیم.
امیر روی مبل نشسته بود.
-امیر آقا؟ حاضر نمیشین بریم؟
- چشم الان میرم وسیله هامو جمع میکنم
ناهید جون پرسید: جایی میخواین برین؟
- امیر اقا نگفته بهتون؟ میخوایم
همراه بابا و مریم جون بریم مشهد.
- واییی چه عالی؟ التماس دعا.
-نیم ساعت بعد امیر با یک ساک امد. خدا حافظی کردیم و سوار ماشین شدیم.
اول به دانشگاه رفتیم.
در میان سر به سر گذاشتنهای محسن و ساحره،
با بچه ها خداحافظی کردیم.
به خانهی ما رفتیم.
بابا و مریم جون منتظرمان بودند.
چمدانم را به امیر دادم.
- ساراجان چادر برداشتی واسه حرم رفتن؟
- واییی خوب شد گفتی ،یادم رفته بود...
برگشتم و چادر هدیه مادر جون را برداشتم.
امیر صندلی عقب، کنار من نشست.
ادامه دارد...
🏴 @rkhanjani