امام صادق صلواتاللهعلیه:
🌿خواندنِ سوره انسان؛ نَفْس را قوّت میبخشد و اعصاب را محکم میکند و نگرانی را تسکین میدهد...🌷
🌸قِرَاءَتُهَا تُقَوِّي اَلنَّفْسَ وَ تَشُدُّ [اَلْعَصَبَ، وَ تَسْكُنُ اَلْقَلَقَ]🌱
📚البرهان في تفسير القرآن ج ۵، ص ۵۴۳
@rkhanjani
🔥مستند داستانی دوربرگردان تجریش
💐 قسمت 44 👇
چند روزی به دور دوم آزمون باقی مونده بود.
سیر و سرکه رو اگر میجوشونن نمیدونم اصلا چرا میجوشونن و اگر میجوشه چه جوری میجوشه!
اما دل منم مثل سیر و سرکه میجوشید!
رتبه نیارم بدون هیچ تردیدی صد در صد به فنا میرم!
یکی نیست بگه دختره فلان فلان شده تو برای چی همچین شرطی با مامانت کردی؟!
البته چاره ای هم برام نمونده بود و اگه یادتون باشه این تیر آخرم بود!
اما آزمون.
با توجه به پراکندگی شرکت کننده ها از سراسر کشور، قرار بود توی هر کلان شهری یه دانشگاه متصدی برگزاری آزمون باشه،
اینجا هم دانشگاه تهران متصدی برگزاری این مرحله بود.
بنا بود مثل دور اول، آزمون به صورت کتبی برگزار بشه.
ادامه رمان👇
توی خونه بیکار نشسته بودم و هرازگاهی مسافت یخچال تا اتاقم رو طی میکردم
یکسره روی تخت ولو بودم.. فکرم درگیر آزمون بود.
حوصله درس خوندن نداشتم. خوابمم نمیومد
البته میگن خواب دم غروبی خوب نیست و باعث سردرد میشه.
با تعجب نگاه نکنید. مریض که نیستم دروغ بگم!
استادمون میگفت. منم مجانی دارم براتون میگم!
حتما باید پول بدید چیزی یاد بگیرید که باورتون بشه؟
گوشی رو برداشتم و بعد یه دور سه فرمونه توی پیامرسان ها به الناز پیام دادم:
- سلام إلی کجایی؟ کم پیدایی! نیستی!
30 ثانیه نشد صدای دینگ گوشیم بلند شد.
الناز بود. انگار گوشی به دست فقط منتظر پیام من بود!
- سلام هانی جون! خوبم ممنون.
از صبح خونه ام. تا نیم ساعت قبل هم داشتم در و دیوار رو نگاه میکردم!
الانم پای لپتاپ دارم بازی میکنم. چی شده راه گم کردی، یادی از ما کردی؟!
انصافا این سرعت ارسال پیام عادی نیست.
معلومه پای گوشی بزرگ شده که اینقدر سریع تایپ میکنه!
- حال و حوصله درس خوندن نداشتم گفتم اگه وقت داری با هم بریم بیرون.
- وقت که تا دلت بخواد دارم. کجا بریم؟! فائزه هم میاد؟!
- نمیدونم یه جایی میریم دیگه ، میتونیم استخر بریم!
- استخر؟! الان؟! توی این هوای سرد؟! تا بریم شب شده ها!
- چون و چرا نیار دیگه. ادای آدمای تنبلم در نیار.
زود حاضر شو وسائلتم بردار باز عینک منو نگیری!
به فائزه هم خبر میدم. سریع پاشو بیا...
چه قدر خوبه آدم دوستای پایه داشته باشه...
دو ساعت بعد توی استخر بودیم.
قسمت کم عمق استخر کنار هم بودیم.
1 متر و 20 ، 30 ثانت عمق بود.
فقط 10 ثانیه بود عینک استخر رو از روی چشام برداشته بودم!
فائزه آب پاشید توی صورتم.
- ورزشکار شدی هانیه!
- دختره و خل و چل! آب رفت توی چشام!
الناز زد زیر خنده!
جاش بود هر دو شون رو زیر آب خفه کنم!
چشمامو مالیدم، چه قدر کُلُر میزنن به این آب ها!
یه مقدار آب سمتشون پاشیدم ولی دلم خنک نشد.
الان هم وقتش نبود. باید حواسشون پرت میشد تا بشه تلافی کرد.
ابرویی بالا انداختم،
- دیگه به دیگ میگه ته دیگ!
فیلسوفانه نگاهشون کردم.
- من که خیلی وقته ورزش میکنم؛
هم واسه روحیه خوبه هم برا سلامتی
فائزه هم که کافیه من یه چی بگم شروع کنه خلافش حرف زدن!
- مگه چه قدر میخوایم عمر کنیم اینقدر ورزش میکنی؟!
بسه بابا از بروسلی هم جلو زدی هانیه جان!
از اول تا آخر یه ریز حرف میزدیم و مجبور بودیم مثل این پیرها فقط توی آب راه بریم!
الناز هم که تیکه کلامش این شده بود:
"مگه دست و پا رو بستیم! خب برو شنا کن!"
و عمرا اگر میذاشت که شنا کنم!
الناز گفت:
همش ورزش ورزش! خسته نشدی؟ بیا عشق و حالت رو بکن..
4 روز دیگه جوون ناکام نشی! دو سه سال کمتر و بیشتر عمر کن ولی حالش رو ببر!
محض احتیاط عینکم رو از روی گردنم برداشتم و به چشام زدم تا با دیوونه بازی این دخترها و آب ریختناشون چشم درد نشم.
- همچین میگین بذار عشق و حال کنیم انگاری الان دست و پاتون رو بستم آوردمتون اسیری؟!
میگم ورزش کنیم. لب جوخه دار که نیاوردم اعدامتون کنم!
رو کردم به الناز و گفتم:
شما هم که الناز خانم اگر کسی گوشی و کامپیوترت رو ازت بگیره باید دعاش کنی، چون حداقل 50 سال به عمرت اضافه کرده!
حیف این آب نیست؟
همش سرت توی گوشی باشه که چی؟!
هم چشات ضعیف میشه همم عمرتو تلف میکنی، آخرشم هیچی!
فائزه با خنده گفت:
- با اینکه کلا با هانیه مخالفم ولی این بار رو بی راه نمیگه!
- یه کمی علاقت رو عوض کن! به فکر آیندتم باش! باور کن خواستگار بیاد ازت نمیپرسه الان فلان بازی رو تا مرحله چند رسوندی!!! »
الناز انگاری گوشه رینگ بوکس افتاده بود. قبل اینکه حرفی بزنه گفتم:
- حالا کی میاد اینو بگیره! به فکر خودت باش دختر! تو زلیخا نیستی و اینجا هم کاریماما نیست که کمکت کنه!
الناز دیگه حرفی نزد و فقط دنبال این بود که گازم بگیره!
مثلا اومده بودیم ورزش!
از دستش فرار کردم.
چند باری غریق نجات بهمون تذکر داد .
این دو بشر بس که آّبروریزی کردن چیزی نمونده بود از استخر بیرونمون کنن!
منم خودم رو کنترل کردم و به چند بار فرو بردن سر الناز و فائزه به طور نامحسوس به زیر آب اکتفا کردم!
بالاخره بعد 2 ساعت با رفتنمون غریق نجات ها نفس عمیقی کشیدن.
فکر میکنم هیچی نمیتونست اینقدر خوشحالشون کنه!
سکوت و آرامش به فضا برگشت!
همه با چشماشون ما رو تا خروجی استخر بدرقه کردن و شادی عجیبی توی چهره هاشون دیده میشد...!
اگر چه با رفتنمون باعث خوشحالی همه شده بودیم! اما نمیدونم چرا کسی تشکر نکرد!!
مجتبی مختاری
@rkhanjani
ما را به جز تـ❤️ـو ...
در همه عالـ🌎ـم ؛
عزیـ❤️ـز نیست
سلام عزیـ❤️ـزترین ...
#سلام
🌷امام علی علیه السلام :
إِنَّ الاَْمَلَ يُسْهِى الْعَقْلَ وَ يُنْسِى الذِّكْرَ؛
🌷آرزوهاى نفسانى، خِرد را به غفلت وادارد و ياد خدا را به فراموشى سپارد.
📗[نهج البلاغه: خ 86، ص 208]
🍂🍃🍂🍃🍂
@rkhanjani
🍃🍂🍃🍂
🔴 یک شب را برای خدا بگذران...
🔹دزدی به خانه شیخی رفت و بسیار بگشت، اما چیزی نیافت که قابل دزدیدن باشد.
🔸خواست نومید بازگردد که ناگهان شیخ، او را صدا زد و گفت:
ای جوان! سطل را بردار و از چاه، آب بکش و وضو بساز و به نماز مشغول شو تا اگر چیزی از راه رسید، به تو بدهم؛ مباد که تو از این خانه با دستان خالی بیرون روی!
🔹دزد جوان، آبی از چاه بیرون آورد، وضو ساخت و نماز خواند.
🔸روز شد، کسی در خانه شیخ را زد. داخل آمد و 150 دینار نزد شیخ گذاشت و گفت:
این هدیه، به جناب شیخ است.
🔹شیخ رو به دزد کرد و گفت:
دینارها را بردار و برو؛ این پاداش یک شبی است که در آن نماز خواندی.
🔸حال دزد، دگرگون شد و لرزه بر اندامش افتاد.
🔹گریان به شیخ نزدیکتر شد و گفت:
تاکنون به راه خطا میرفتم. یک شب را برای خدا گذراندم و نماز خواندم، خداوند مرا اینچنین اکرام کرد و بینیاز ساخت. مرا بپذیر تا نزد تو باشم و راه ثواب را بیاموزم.
🔸کیسه زر را برگرداند و از مریدان شیخ گشت.
@rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
✘ من میخوام مشکلاتم زود حل بشن.
میانبری هست؟
استاد شجاعی
@rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*آرزوی ما اینکه تا ظهور مهدی(عج)
به پای کشور امام رضا(ع) بمانیم*
🎥 نماهنگ «جان جهان» بهمناسبت دههٔ کرامت
@rkhanjani
🔥مستند داستانی دوربرگردان تجریش
💐 قسمت 45 👇
ساعت 5 کجا ساعت 8 کجا!
هنوز کلی وقت داشتم.
از تجریش تا دانشگاه تهران از مسیر بزرگراه صدر و بزرگراه مدرس بیست دقیقه نیم ساعتی راه هست.
البته توی این شهر درندشت همه چی بستگی به ترافیک داره!
ساعت هشت آزمون شروع میشد.
از الان قلبم شروع کرده بود به پمپاژ شدید خون!
انگاری تازه کاره و اولین بارشه داره خون رو توی رگ ها میفرسته
یه کمی زیادی تند میزد. سعی کردم آرومش کنم.
یه دوش گرفتم بلکه حرارت درونیم یه نمه کم بشه!
با فائزه هماهنگ کردم که برم دنبالش و با هم بریم.
از شوق یا استرسی که داشتیم زودتر حرکت کردیم.
یک ساعتی تا آزمون مونده بود که رسیدیم.
کلاغ پر نمیزد!
هنوز هیچکی نیومده بود!
جالبه که میگن یک ساعت قبل در محل امتحان حاضر باشید
ولی هیچکی عمل نمیکنه! حتی خود مسئولین!
توی محوطه دانشگاه چرخ نزدیم و سرک هم نکشیدیم!
مثل بچه های مودب یه گوشه نشستیم تا سرنوشت از خواب بیدار بشه و پاشه بیاد ببینیم چی برامون داره!
کم کم سر و کله دانشجوها پیدا شد.
بدتر از دریای طوفانی استرس توی صورت همه موج میزد.
صدای قلب فائزه هم بلند بود!
رو کرد به من و گفت:
- به نظرم این مرحله سخت ترین مرحله کل مسابقات هست. حتی از خود مرحله آخرم سخت تره!
حدقه چشمام گشاد شد!
حالش خوبه؟
مرحله دوم سخت تر از مرحله سومه؟!
چیزی نگفتم.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- به نظرم بین همه شرکت کننده ها زرنگ ترین دانشجوها توی دانشگاه های دولتی هستن!
بالاخره اونایی که دانشگاه آزاد هستند چون دولتی قبول نشدن الان آزادن دیگه!
ما هم که از شانس بدمون همین الان باید با دولتی ها رقابت کنیم
بیراه نمیگفت. بالاخره دولتی ها درس خون ترن که دولتی ان دیگه!
ولی خب چرت و پرت هم هست!
چون مسابقه هوش و دقت و تمرکز و قدرت و منطق بیانه!
نه ارزیابی میزان درس خون بودن یا نبودن دانشجوها!
دانشگاه آزاد باشی یا دولتی چه فرقی داره.
بعد چند ثانیه سکوت گفتم:
- افکارت رو عوض کن فائزه تا اضطرابت کم بشه.
نمیخوای عوض کنی لا اقل بهش فکر نکن!
الان که وقت این حرف ها نیست.
اینطوری بیشتر استرس میگیری!
اضطرابت رو بریز بیرون.
تا شروع آزمون 40 دقیقه ای مونده بود.
با اصرار من یه کمی توی محوطه چرخیدیم
میخواستم بازم مودب یه گوشه بشینیم!
ولی برا ایجاد آرامشمون بد نبود.
هر کجا که میشد سرک میکشیدیم و با دانشگاه خودمون مقایسه میکردیم.
نه به اون انکار اولش که نه نمیام نه نمیام.
نه به این کنجکاوی و فضولی بعدش!
فائزه رو میگم. دیگه شوررش رو درآورده بود!
یکی ما رو میدید فکر میکرد واسه جاسوسی اومدیم!
اشتباهی کردم گفتم پاشو بریم بچرخیما!
صدای خش دار آقایی از بلندگوها بلند شد.
بهش میخورد 40 50 ساله باشه!
حالا این وسط سن این رو چه کار دارم من!
داشت صدا میزد که کارت های ورود به جلسه دستمون آماده باشه و وارد سالن بشیم.
کم کم باید آماده امتحان میشدیم. ساعت 7 و نیم بود
بعضیا جزوه های تست هوش و اینجور چیزا دستشون بود و تمرین میکردن.
قبل اینکه شلوغ بشه برگه ورود به جلسه رو نشون دادیم و رفتیم داخل.
صندلی ها از قبل چیده شده بود.
شبیه صندلی های دانشگاه خودمون!
چوبی با پایه های فلزی.
صندلیم رو پیدا کردم و نشستم.
اگه پسرا بهشون بر نخوره باید بگم جمعیت دخترا بیشتر بود.
تقریبا دو سه ردیفی با فائزه فاصله داشتم.
محل نشستن هر فرد بر اساس شماره ای که روی صندلی ها خورده بود مشخص شده بود.
فائزه داشت با یکی از مسئولین صحبت میکرد که بابا من چپ دستم و این صندلی مناسب من نیست.
چند دقیقه بعد صندلیش رو عوض کردن. ولی جاش عوض نشد. همچنان همون سه ردیف اونورتر.
مجری شروع به صحبت کرد و یه سری نکاتی که هزار بار توی همه آزمون ها میگن رو مجدد تذکر داد.
ساعت ده دقیقه به هشت بود.
تق توق، تق توق!
قلب نیست که! شده مغازه آهنگری!
نمیدونستم الان باید دوست داشته باشم زودتر ثانیه ها بگذره یا نگذره!
✍مجتبی مختاری
@rkhanjani
💐 قسمت 46 👇
یکی از پسرا برا خوندن قرآن به جایگاه رفت.
یه شلوار کتون کِرِمی با یه پیراهن ساده چهارخونه ریز نسکافه ای نتنش بود.
موها مدل کلاسیک مشکی شونه کرده و کوتاه!
این جمله رو واسه آقایون میگم!
یه وقت فکر نکنید که آاای چه خبره!
هیچ خبری نیست. سایه پسرا رو هم با تیر میزنم!
این جزئیاتی هم که میگم و میشنوید توی ذات هر خانمی نهفته هست.
واسه ما خانم ها نیاز به یک توجه منحصر به فرد نداره!
کافیه یه نگاه بکنیم!
تا یه ربع براتون میتونیم تعریف میکنیم!
چیزهایی که آقایون ممکنه با 10 بار دیدن هم متوجهش نشن.
قرآن که شروع شد آرامش عجیبی گرفتم.
آرامش کمبود حقیقی این لحظاتم بود.
به دنیای خاطرات فرو رفتم.
کلا ااسترس فراموشم شد.
انگاری خدا داشت با من حرف میزد.
بچه که بودم انس بیشتری با مجالس دعا و روضه داشتم.
یادمه با خدا بیامرز مادربزرگم زیاد اینطور جلسات میرفتم.
بیشترین دلیل رفتنم هم واسه جایزه ای بود که مامان جونم توی راه برگشت برام میخرید.
کاش مادربزرگ زنده بود.
خیلی دوست داشتم دوباره به اون روزها برگردم.
روزهای شیرین و آروم و بی دغدغه ای بود...
از سن 10 سالگی به اینطرف که دیگه بزرگتر شدم رفت و آمدمم به اینجور جاها کمتر شد.
البته بازم گه گداری واسه دل مادر بزرگم میرفتم
ولی مامان جونم که فوت کرد دیگه بهونه ای برای رفتن نبود.
دلم خیلی براش تنگ شده.
زن مهربونی بود.
بگید خدا بیامرزدش.
.
.
بگید دیگه!
.
.
ممنونم!
ولی این حد از مقاومت عادی نیست!
خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه!
اگر چه نگفتید!
الان دیگه خیلی وقته یه خط قرمز کمرنگ دور قرآن و مجالس مذهبی کشیدم.
نه اینکه با اینجور چیزا دشمنی داشته باشما، نه!
احترام میذارم. حتی گاهی عاشورا و اینا که میشه میرم دسته های عزاداری رو هم نگاه میکنم
ولی خب بی رودروایسی بخوام بگم اعتقاد ندارم!
بالاخره هر کسی یه اعتقادی داره دیگه!
عقائد آدم ها هم که میدونید محترمه! اینم عقیده منه.
- خانم، خانم، برگتون!
با صدای یک آقای پیراهن آبی میانسال به خودم اومدم.
با ریش هایی به ارتفاع 3 و نیم سانت!
خخخ . این یکی رو شوخی کردم.
خواستم حال آقایون رو بگیرم!
سانت نگرفتم ولی نه خیلی کوتاه بود نه خیلی بلند!
قرآن کی تموم شد؟
برگه رو گرفتم و چند تا نفس عمیق کشیدم.
بالاخره با اعلام ناظر، آزمون شروع شد.
مثل همیشه سوال ها سخت و دقیق بود!
بدتر از بد کم بودن زمان بود!
چیزی که همیشه مثل طلا ارزشمنده!
نمیدونم چه مرضیه که باید زمان کم باشه.
والا! حالا به جای دو ساعت ، سه ساعت وقت باشه!
جلوی نفس کسی گرفته میشه؟!
✍️مجتبی مختاری
@rkhanjani
💐 قسمت 47👇
چند تا نفس عمیق کشیدم و با تمرکز شروع کردم..
فرصت معطل شدن روی هیچ سوالی نبود.
ممکن بود زمان کم بیارم.
هر سوالی که احساس میکردم ممکنه یه کمی وقتمو بگیره علامت میزدم تا از آخر اگه شد برگردم و روش فکر کنم.
عجب سوالاتی بود!
بیشتر از درد انگشتام، سلول های مغزیم درد گرفته بود!
یک ساعتی گذشت.
به جاهای خوب آزمون رسیده بود.
کیک و ساندیس!ا
اومدم مثلا گلویی تازه کنم!
وای که چه قدر ترش بود.
همه لب و لونچم جمع شد!
اصلا به طعمش دقت نکرده بودم!
حالا چرا آب انار!
خوب بود حساسیت مساسیتی چیزی بهش نداشتم!
از بطری آب کنار صندلیم گلوی تازه ترشم رو آبی کردم!
به خودم باشه عمرا ساندیس بخورم!
ولی خب اینجا توقع آبمیوه طبیعی رو هم نمیشد داشت!
دمشون گرم باز لااقل همین ساندیس رو دادن!
به دور از انصاف توی اون شرائط خیلی چسبید.
ته استراحتم چند نفس عمیق و همین ساندیس ترش بود.
دوباره مداد به دست سراغ سوالا رفتم..
یه جواب اشتباه کافی بود که اون همه نخبه ازت جلو بزنن.
شاید فکر کنید زیادی دارم بزرگش میکنم ولی اصلا اینطور نیست.
استرس مسابقه یه طرف! سوالایی که معلوم نبود چی به چیه هم همون طرف!
میدونم که منتظرید شما هم خودتون رو محک بزنید.
ولی براتون سوالا رو نمیگم که محک نزنید!
همون دفعه های قبلی که محک زدید کافی نبود؟
توی آینه خودتون رو نگاه کردید؟
شوخی میکنم بابا.. به دل نگیرید!
اگر قبلا گل کاشتید الان خوبیش اینه چیزی برا از دست دادن ندارید.
تهش اینه که همون گل هایی که قبلا کاشتید رو یه کمی سر و سامون میدید!
بریم ببینیم چه میکنید.
دیگه نمیگم قبلش برید آب بخورید!
چون میدونم عمرا به خودتون تکونی بدید بخواید برید آب بخورید!
بالاخره بلند شدن و رفتن و آب خوردن کلی انرژی میبره دیگه!
باید از پاهاتون استفاده کنید،
دستتون رو دراز کنید،
لیوان بردارید،
پر از آبش کنید،
لیوان سنگین پر از آب رو به سمت دهان بلند کنید
دهان مبارک رو باز کنید،
آب رو بریزید توی دهان
به گلو اجازه بدید آب رو بده بره پایین!
بعد این همه راه رو برگردید بشینید سرجاتون!
اوووووه کی بره این همه راه رو!
بهتون حق میدم!
پروسه طولانی ای داره!
پس آب نخورید!
مدیونید اگه برا ضایع کردن من هم که شده برید آب بخورید!
بریم برا سوالات این مرحله.
این بار سوالات سخت تر از مرحله اول هست.
پس سعی کنید با تمرکز کامل جواب بدید.
"از محک زدن خود به دور است کسی که فکر نکرده به سراغ خوندن ادامه متن برای پاسخ بره!"
یادتون باشه فرصت زیادی برای فکر کردن نیست
فقط چند ثانیه برای هر سوال فرصت دارید.
✍️مجتبی مختاری
@rkhanjani
008.mp3
2.72M
🎙 رابطه صحیح زن و شوهر
⭕️ راه صحیح زندگی درست در یک خانواده نگاه امانتداری است
🔴 #دکتر_حبشی
@rkhanjani
┄┅◈🔅◈┅┄
سلام بر مولا و صاحب ما،
آنگاه که در سیاهی شب به سجاده دعا مینشیند و
آنگاه که در روشنای روز از سجده استغفار برمیخیزد!
و میدانم
این نشستن و برخاستن و
این دعا و استغفار،
برای روسیاهی بندهای چون من است که بی دعای جانان، یار و یاورش نخواهم بود.
┄┅◈🔅◈┅┄
#صبحی_که_با_سلام_تو_آغاز_می_شود
#السلام_علیک_یا_بقیّة_اللّه
╔═🔅◈═════╗
@rkhanjani
╚═════🔅◈═╝
🌟 🌿
خدایا
کمک کن جوری باشیم
پیامبر(ص) بهمون افتخار کنن!
🌟🌿
#مناجات_شبانه #شب_بخیر
#به_خدای_مهربان_می_سپاریمتان
╔═.🌟🌿.═════╗
@rkhanjani
╚═════.🌟🌿.═╝