#سوال_مخاطبین
🎙 پرسش و پاسخ با استاد #محمدی_شکیب (مشاور نوجوان)
🖌 با نوجوانی که روحیه پذیرش باخت را ندارد چگونه برخورد کنیم؟
در این مواقع به چند توصیه باید عمل کنید: 1️⃣ پرهیز از مقایسه: والدین باید از مقایسه نوجوان خود با هم نوعش خودداری کنند. چراکه در این گونه موارد، نوجوان به سمت رفتاری لجبازانه سوق داده می شود یا منجر به آسیب دیدن اعتماد به نفس نوجوان می شود.
2️⃣ بیان انتظارات: انتظارات خودتان را از نوجوان تان و نحوه انجام و عوارض مثبت و منفی آنها را گوشزد کنید.
3️⃣ تشویق رفتارهای خوب: رفتارهای خوب نوجوان تان را مورد تشویق قرار دهید و رفتارهای بدنش را به او گوشزد و او را تشویق به اصلاح آنها کنید.
4️⃣ کمک و همراهی: تا زمانی که انتخاب رفتار مناسب از سوی نوجوان تان نیازمند پشتیبانی است، از کمک به او دریغ نکنید و او را انجام تدریجی الگوهای صحیح رفتاری تشویق کنید.
5️⃣ جنگ قدرت ممنوع: از جنگیدن با رفتارهای نامناسب نوجوان تان به شدت پرهیز کنید.
6️⃣ نظارت مستمر و غیر محسوس: همیشه در صحنه حاضر باشید. یعنی همیشه در کنار او باشید و با نیازها و خواسته های او همراه بوده و نظارت مستمر داشته باشید.
7️⃣ نبش قبر ممنوع: اگر رفتار ناپسندی در گذشته انجام داده، مرتب آن رفتار را به روی او نیاورید و یادآوری نکنید.
#سبک_زندگی
#تربیت
@rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
💗نگاه خدا💗 #قسمت_بیستودوم بعد از بهشت زهرا، به رستوران سنتی رفتیم. موقع خداحافظی، عاطفه شال صورتی ر
💗نگاه خدا💗
#قسمت_بیستوسوم
کنار شهیدی که عاطفه همیشه باهاش درد و دل میکرد، فاتحهای خواندم.
چشمم به سنگ قبری خورد.
" شهید گمنام امام زمان "
نشستم کنارش فاتحهای خواندم.
"شما هم مثل من تنهایین!
نه اسمی ،نه نشانی ،هیچی"
با صدای بابا به خودم اومدم.
-
ساعت دوازده پرواز داشتیم.
همیشه از لحظه بلند شدن هواپیما میترسیدم. به بابا تیکه دادم.
در فرودگاه، عمو حسین به استقبالمان آمد.
بعد ار خوشوبش، به سمت خانه حرکت کردیم.
خاله ساعده، با دیدنم به گریه افتاد بغلم کرد بعد هم نوبت سلما بود.
به اتاقش رفتیم. دیوار پر ا، عکس شهدا و بچههای فلسطینی بود.
اتاقش آرامش عجیبی داشت.
-سلما من خیلی خستهام. میشه یه استراحت کوچولو کنم؟
-حتما عزیزم. من میرم پایین که مزاحمت نباشم.
با صدای اذان بیدار شدم. چه قدر دلم برای این صدا تنگ شده بود. وقتی مامان رفت، بابا هم که خانه نبود، من اصلا صدای اذان را در خانه پخش نمیکردم.
سلما و خاله ساعده داشتند نماز میخواندند.
-سارا خانم نیومده خوابیدن و شروع کردیااا...
- ببخشید دیگه تقصیر من نیست ،مشکل اتاق توعه که مثل قرص خواب آور میمونه.
خاله ساعده گفت: سارا جان بریم تو آشپز خونه یه چیزی بیارم بخوری
- چشم
بابا رضا کجاست؟
خاله ساعده: همراه حسین آقا رفتن بیرون
سلما: واییی سارا چقدر حرف واسه گفتن دارم باهات...
- منم همین طور...
ادامه دارد.
🏴 @rkhanjani
📢 یکی از صفات اصحاب سيدالشهدا(ع) كه آنها را در اين منزلت قرار داد، این بود که مثل انس طفل با مادر، مأنوس با مرگ بودند.
📢 انسانی كه با مرگ مأنوس نباشد همسفر اولياء خدا نيست.
◀️ «اين بيان شب عاشوراي سيدالشهداست: «يَسْتَأْنِسُونَ بِالْمَنيَّةِ دُونى اِسْتِئْناسَ الطِّفْلِ بَلَبَنِ أُمِّه»
انساني كه با مرگ مأنوس نباشد همسفر اولياء خدا نيست.
انساني كه با بيش از دنيا مأنوس نيست و همه انسش با دنيا است و آخرت برايش جدي نشده، بيش از دنيا برايش غريبه و بيگانه است و وقتي صحبت از آخرت ميشود، انگار از يك عالم تجربه نشده دوردستي براي او صحبت میشود. چنین آدمی اهل اقدام نيست.
◀️ يكی از چيزهايي كه در انسان قساوت قلب ايجاد میكند اين است كه انسان «طَالَ عَلَيْهِمُ الْأَمَدُ» باشد. در سوره حديد ميفرمايد: «فَطَالَ عَلَيْهِمُ الْأَمَدُ فَقَسَتْ قُلُوبُهُمْ وَ كَثِيرٌ مِّنْهُمْ فَاسِقُونَ»؛ یعنی مثل كساني نباشيد كه فرصتها را خيلي دور ميديدند لذا به قساوت قلب رسيدند. «طالَ عَلَيْهِمُ الْأَمَدُ» يعني مثلاً ما مشهد ميرويم و ده روز ميخواهيم بمانيم، سحر اول ميخوابيم و ميگوييم نه شب ديگر وقت هست، امشب از راه رسيده و خسته هستیم؛ ولي اگر آدم يك شب مشهد باشد، چون فرصت كم است از سر شب تا سحر در حرم میماند و نمیخوابد و استراحت نمیکند.
همهجا همينطور است. آدم اگر احساس كرد كه حالا جواني طولاني است و سي سال طول ميكشد سي سال بعد میبیند اين سالها تمام شد و هيچ كار نكرد. اگر خيال كرد ماه رمضان سي شب است، شب سيام ميرسد اما هنوز یکبار ابوحمزه یا افتتاح نخوانده است.
ولي اگر فرصت را كوتاه بداند، ميداند که ماه رمضان به چشم بههمزدنی تمام میشود، پس از همان اولين لحظه كار را شروع میكند؛ بلكه از قبل مهيا میشود.
اگر آدم خيال كرد شب جمعه خيلي طولاني است، اين ساعتش را مجلس میگیریم و گعده میكنيم و...، ناگهان ميبيند سحر جمعه شد و هيچ كاری نكرد. انسان فرصتها را بايد خيلي كوتاه و آخرت را خيلي نزديك بداند.
◀️ تعبیر خداي متعال راجع به آخرت اين است «أَلَيْسَ الصُّبْحُ بِقَرِيبٍ». اگر انسان احساس كرد صحنههای قیامت خيلي دور است، اين، در انسان قساوت ميآورد و انسان قسیالقلب و سنگين ميیشود و نمیتواند دادوستدی داشته باشد. نه فرصتها با او معامله ميكنند و نه او با فرصتها معامله ميكند.
قساوت آن حالتي در انسان است كه داد و ستد او قطع ميشود و به فرموده قرآن «كَالْحِجَارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً وَ إِنَّ مِنَ الْحِجَارَةِ لَمَا يَتَفَجَّرُ مِنْهُ الْأَنْهَارُ». یعنی حتی سنگها هم يك جوششي دارند اما اين انسان هیچ توليد و جوششي ندارد. اين قساوت برای وقتي است که انسان احساس میكند فرصتها دور هستند.
در باب ظهور هم همينطور است؛ يكي از اركان ظهور اين است كه انسان ظهور را نزديك بداند چنانچه در روایات از معصومین و همچنین در قرآن آمده است «إنَّهُمْ يَرَوْنَهُ بَعِيدًا * وَ نَرَاهُ قَرِيبًا». آدم اگر احساس كرد که خيلي دوردست است، نمیتواند خودش را آماده بكند و به وظايف منتظر عمل بكند.»
@rkhanjani
دو جور توبه داریم
«تُبتُ اِلَیک» یعنی من به سمت تو برگشتم
گاهی آدم نمیتواند برگردد
«تُب عَلیَّ» یعنی تو برگرد! تو بیا من را ببر!
خدا شاهده ماندیم!
آنچه که این فشار سنگین را
برای آدم سبک میکند کرامت نزدیک اوست...
مرحوم علی حائری
#صفای_دل
💚
———🌻⃟————
@rkhanjani
محبت چه کسی را میخواهی؟
💚
———🌻⃟————
@rkhanjani
ما عاشق آفريده شدهايم! عشق را داريم ولى معشوقهامان را #انتخاب مىكنيم. عشق هميشه هست، آنچه كه جابه جامىشود معشوقها و محبوبها هستند
کتاب صراط؛ ص ۹
💚
———🌻⃟————
@rkhanjani
✅برای رهایی از افکارمنفی ذهنی(وسواس ،فکری,جبری) چه می توان کرد؟
1⃣تكنيك برگردانی مثبت یا انحراف فکر:
🔰به صورت ارادي به چيزي توجه كنيد كه مثبت است!!!
بازي هاي فكري کنيد.
هر کاری كه مستلزم به كارگيري فكر است. تلفن را برداريد و به دوستان زنگ بزنيد. خلاصه فقط ذهنتون را با هر چيز كوچكي مشغول کنید.
#ادامه_دارد
#وسواس_فکری
#مشاوره
———🌻⃟————
@rkhanjani
اگر پکر هستید ....
———🌻⃟————
@rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
💗نگاه خدا💗 #قسمت_بیستوسوم کنار شهیدی که عاطفه همیشه باهاش درد و دل میکرد، فاتحهای خواندم. چشمم
💗نگاه خدا💗
#قسمت_بیستوچهارم
- این طور که مشخصه شماها به درد من نمیخورین دخترا. برید تو اتاقتون.
سلما در اتاق را بست.
-خب سارا، تو شروع کن.
سلما: باشه، من دارم ازدواج میکنم.
از خوشحالی جیغ کشیدم.
-هیسسسس ،چه خبرته؟
-دامادکیه؟ میشناختیش؟
-نه نمیشناختم ،به بار که اومدم ایران ،همراه بابا رفتیم ستادشون واسه عکاسی اونجا دیدمش...
- وایییی ،پس عاشق هم شدین...
-من عاشق شدم...
- شوخی میکنی ؟از تیپش خوشت اومد؟
- از گریه هاش! یه بار که رفته بودم همراه بابا ،ستاد مشغول عکس گرفتن بودم ،صدای گریه شنیدم ،صدا رو دنبال کردم دیدم یه مردی روی ویلچر نشسته داره به عکسا نگاه میکنه و گریه میکنه
اولش فقط جالب بود برام ،و چند تا عکس گرفتم ازش خونه که اومدم از بابا پرسیدم که چرا این آقا گریه میکنه بابا هم گفت ، علی یکی از مدافعین حرم بوده ،همراه چند تا از دوستاش میره و بدون اونا بر میگرده ،علی هم به خاطر خمپاره هایی که انداختن پاهاش آسیب میبینه و قطعش میکنن
خیلی برام جذاب بود،روزای دیگه هم به بهانه های مختلف همراه بابا میرفتم میدیدمش ،که کم کم فهمیدم عاشقش شدم
- تو دیونه ای؟ عاشق یه مرد ویلچری شدی؟
- اولش فکر میکردم یه حس ترحمه ولی کم کم متوجه شدم نه این حس ،حسه عشقه ،یه روز رفتم باهاش حرف زدم ،گفتم من از شما خوشم میاد با من ازدواج میکنین؟ گفت قصد ازدواج ندارم
- واییی خدا!
-چند روزی نیومد ستاد، بیشتر دلتنگش شدم. واسه همین به بابا گفتم ،از اونجایی که بابا همیشه به نظراتم احترام میزاره ،چون هیچوقت نشده بود کاری انجام بدم که اشتباه باشه،
گفت میره باهاش صحبت میکنه.
-خاله ساعده چی؟
- مامان که تا مدتها باهام حرف نمیزد،
تا اینکه خودش رفت با علی صحبت کرد ،نمیدونم چی گفتن به هم که مامان راضی شد.
الانم یه صیغه محرمیت خوندیم که درسم تمام بشه بعد عقد و عروسی و باهم بگیریم
- سلما من هنوز تو شوکم.
سلماخندید.
- سارا وقتی عاشق بشی دیگه نقطه ضعف طرف اصلا پیدا نمیشه ...
- پس خدا کنه عاشق نشم...
-من که دعا میکنم عاشق بشی تو...
- سلما الان باید بیای ایران زندگی کنی؟
- نه ،همینجا زندگی میکنیم ،علی میخواد بیاد همینجا پیش بابا کار کنه
-خوب حالا نوبت توعه ،بگو میشنوم
- من به غیر از ناراحتی و غصه چیزی ندارم بگم.
خاله ساعده صدامون زد.
-بچه ها بیاین شام بابا هاتون اومدن.
بعد از شام به اتاق سلما رفتیم.
- سلما اتاقت یه آرامش خاصی داره ،خیلی دوست دارم اتاقت و ...
سلما: قابلت و نداره....
- حیف که تو چمدونم جا نمیشه وگرنه میبردمش..
-خوب حالا تعریف کن ماجرای خودتو چی شده
- بزاریم واسه فردا؟ حالا بخوابیم خستم.
با صدای اذان بیدار شدم، سلما عین فرشتهها به نماز ایستاده بود.
ادامه دارد.
🏴 @rkhanjani
خدایا!
ایستادهای توی بخش کنترلِ کیفی
و هی ما را با چیزهای عجیب و غریب امتحان میکنی
که ببینی چند مَرده حلّاجیم!؟
- چوپان معاصر -
———🌻⃟————
@rkhanjani
💠 ربنا انک رئوف رحیم
#حشر ۱۰
———🌻⃟————
@rkhanjani
می روم سرچ می کنم اینکه می گوید رئوفم یعنی چه ، بعد می بینم که یعنی کسی که شَفَقَت دارد ، یعنی یک مهربانی خیلی خیلی شدید دارد بعد ادامه اش یک روایت زیبا دیدم ، دلم نیامد حواله ی نگاهتان نشود ...
👇👇
اگر این ذکر برای اکنون ما نیست پس برای کی به کار می آید..
#یارئوف_ویا_رحیم
#حواله_ی_امروز
———🌻⃟————
@rkhanjani
خدایا فارغ ساز دل مرا برای محبت خودت...
- صحیفه سجادیه -
———🌻⃟————
@rkhanjani
#پرسش_پاسخ
#حجاب_نوگُلان
1⃣1⃣آنقدر از کودکی دخترمون رو با مفاهیم دینی آشنا کنیم که وقتی دوستان یا اقوام اون رو درمورد اعتقاداتش به چالش کشیدن مردد نشه و محکم از عقایدش دفاع کنه.یعنی باید دلیل حجاب داشتن و یا نماز خوندن و روزه گرفتن رو به طور کامل و متناسب سنش براش توضیح بدیم
2⃣1⃣اگر خودمون نتوستیم به خوبی مفهموم حجاب رو براش بیان کنیم باید از مشاوران دینی و افراد قابل اعتماد در این زمینه کمک بگیریم.گاهی ممکنه حرف شخص دیگه تاثیر بیشتری روی فرزند ما داشته باشه.اگر شخصی در دوستان یا اقوام مون می شناسیم که فرزندمون بهش علاقه داره و ازش حرف شنوی داره ازش خواهش کنیم با دخترمون صحبت کنه
3⃣1⃣از سخت گیری بیش از حد و خشونت به خرج دادن پرهیز کنیم.مثلا اگر در رعایت کامل حجاب سهل انگاری کرد با لحنی ملایم و دوستانه بهش یادآوری کنیم که پوشش ش رو درست کنه
💠به این روایت زیبا از امام باقر(ع) دقت کن:👇👇👇
«چون کودک سه ساله شود، هفت بار به او «لااله الا الله» را تلقین کن... چون هفت ساله شود، در این سن دستور دهند، تا صورت و دستهایش را بشوید و چون چنین کرد، به نمازش وادارند. آنگاه او را تا نه سالگی واگذارند؛ و زمانی که نه سالش تمام شد، به او وضوء بیاموزند ( و اگر برای یاد گرفتن آن مسامحه کند) او را تادیب کرده و امر به نمازش کنند، و بر ترک آن تنبیه نمایند. و زمانیکه وضوء و نماز را فرا گرفت، خداوند پدر و مادرش را بیامرزد؛ انشاء الله.»*
📌حجاب هم مثل نماز از احکام واجب اسلامه که برای آموزش اون به فرزندان باید مرحله به مرحله و با صبر و حوصله اقدام کنیم
📚*الامالی، للشیخ الصدوق، مجلس ۶۲، صفحه ۴۷۵، حدیث ۱۹
🏴 @rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
💗نگاه خدا💗 #قسمت_بیستوچهارم - این طور که مشخصه شماها به درد من نمیخورین دخترا. برید تو اتاقتون. س
💗نگاه خدا💗
#قسمت_بیستوپنجم
- سارا،چقدر میخوابی تو دختر؟
- بزار یه کم بخوابم.
-پاشو میخوایم بریم بازارها.
مثل فنر از جا پریدم.
سریع حاضر شدم.
موقع خرید، کل ماجرا را برای سلما تعریف کردم.
سلما هم مثل عاطفه قاطی کرد.
وهر چی دلش خواست بهم گفت.
-سارا!تو دختر خوبی هستی، نذار با ندونم کاری آیندهات خراب بشه.
-دیگه بدتر از اینم میشه مگه؟
غروب همه سوار ماشین عمو حسین شدیم. به شهربازی رفتیم. بعد هم شام و پبادهروی.
سلما به خاطر دیدن یارش خوابش نمیبرد ،هر از گاهی چشمانم را به زور باز میکردم، قرآن میخواند ،چه صدای دلنشینی داشت نزدیکای صبح خوابش برد.
صبح با صدای خاله ساعده از جا پریدیم .
- سلما ، سلما پاشو علی اقا اومد.
سلما: واااییی. مامان شوخی نکن ،آبروم رفت.
- زشته بابا ،بیچاره خیلی وقته اومده نذاشت بیدارت کنم ،سارا هم تو اتاق بود نتونست بیاد داخل.
سلما دست صورتش را شست. بلوز و شلوار اسپرت پوشید. موهایش رادم اسبی بالای سرش بست و رفت.
منم آماده شدم. موهایم را زیر شالم دادم.
پایین رفتم و سلام و احوالپرسی کردم.
- سارا بریم آماده شیم.
- چرا؟
سلما: بریم بیرون دیگه.
- واییی تو چقدر ماهی، نامزدت بعد مدتی اومده باید باهم تنها باشین،
مزاحم میخواین چیکار؟
علی آقا گفت: این چه حرفیه ،شما هم مثل خواهر من ،درست نیست خونه تنها باشین.
- اصلا میدونین چیه ،خوابم نصفه موند، میخوام برم بخوابم.
ادامه دارد...
🏴 @rkhanjani