#رمان_مسیحا
#قسمت_سی_وششم
﷽
حورا:
خانم قدیریان با نگاه مهربانی به صورت مشتاقم، گفت: «امام زمان(عج)، تو این زیارت با امام عصر حاضرمون حرف میزنیم»حورا این پا آن پا کردم و گفتم: «ولی...امام زمان که هنوز ظهور نکرده!»
خانم قدیریان باتعجب گفت: «ظهور نکرده حضور که داره...میگیم امام زمان(عج) یعنی امام همین دوره از زندگی بشر»
و در مقابل چهره گیجم، ادامه داد: «ببین...ممکنه یه نفر الان همین حوالی باشه شاید کنارت نایستاده باشه یا بهت نگفته باشه اینجاست ولی همین اطراف باشه، اینکه اعلام نکرده اینجاست، دلیل نمیشه که نباشه...متوجه میشی چی میگم؟»
به نشانه تأیید سرم را تکان دادم و زمزمه کرد: «این یکی رو خوب میفهمم»
تشکری کردم و به سمت محوطه قدم برداشتم. بلافاصله چشمانم مجذوب آسمان شد. آسمان پر ستاره، شبیه پارچه بزرگی بود که در آغوشش اکلیل های ریز و درشت پراکنده باشند.
حرف پدرم به خاطرم آمد: « رهبر گفتن: "با این ستاره ها راه را میشود پیدا کرد.” »
زیر لب رو به آسمان گفتگ: «به کجا می کِشانی ام؟ چه شود ختم کار من؟»
آن شب خواب عجیبی دیدم. چیزی که هیچ وقت تجربه نکرده بودم. یک مسجد را دیدم که دو طرفش مردانی سربلند با لباس خاکی صف کشیده بودند. منکه که وارد شدم نگاههایشان وقف زمین شد. یکدفعه محمد بروجردی را دیدم که دارد در جمعی که دورش حلقه زده اند صحبت میکند. اوهم مرا دید، با دست اشاره کرد که جلو بروم...
ناگاه از خواب پریدم. همزمان صدای اذان در فضا پخش شد.
کنار بقیه ایستادم به نماز، آنجا بود که درک کردم نماز صبح با همه نمازها و عبادتها فرق دارد، آنوقت انگار به آسمان نزدیکتری!
بعد از صبحانه دوباره سوار اوتوبوس شدیم. خانم قدیریان گفت حالا که تااینجا آمدیم حتما شهدا دعوتمان کرده اند و به منطقه سری بزنیم. حرفش را جدی نگرفتم.
وقتی اتوبوس ایستاد، همراه جمع پیاده شدم. هوا خیلی سرد بود. باد شدیدی میوزید و من به سختی چادرم را نگهداشته بودم. جاده پر از ماشین های تندرو بود. یک پل آهنی بالای سرمان قد برافراشته بود. از پله های پل کهنه بالا رفتم. هرچه بالاتر میرفتم
آدم ها و ماشینها دورتر میشدند. کمی سرم گیج رفت. آن طرف جاده آرام از دستان غول پیکر پل پایین آمدم. یک ساختمان دیدم که روی دیوارش جمله ای نقاشی کرده بودند:”منافقین از کفار بدترند”
کنجکاو شدم بروم داخل ساختمان، جلوتر از بقیه از دو سه پله ساختمان بالا رفتم و وارد شدم. در یک لحظه همه اطراف در چشمانم چون یک آیینه محدب، منعکس شد. یک سالن بزرگ پر از تابلو و بنر و ماکت، و جوانهایی که با لباس خاکی رنگ در بین جمعیت قدم میزدند انگار که به گذشته سرک کشیده بودم. دیوار کوچکی سمت راست جلب توجهم کرد. پوسترها و بنرهای روی دیوار را از نظر گذراندم. به چشمانم التماس کردم تا به عکس ها نگاه کنند. نفس عمیقی کشیدم و سرم را جلو بردم. پیکرهای پاره پاره و غرق خون جرأت نگاهم را گرفت. کنار این همه عکس غمبار تصویر صورت خندان یک روحانی را دیدم زیر عکسش نوشته شده بود: "شهید مظلوم آیت الله بهشتی، از شهدای خادم به مردم بود که در هفتم تیر توسط منافقین کور دل، به شهادت رسید."
به عمق ساختمان پیش رفتم. با اینکه جمعیت زیادی داخل ساختمان بود اما گویی برای بقیه هنوز همجا بود. صدای خانم قدیریان را از پشت سرش شنید: «اینجا تنگه مرصاده که دوستتون گفت.... »
جلوتر رفتم. عکس شهدا را نگاه کردم. به تماشای چشمهایشان ایستادم.یکدفعه یاد خوابم افتادم. انگار همگی به رویم لبخند میزدند اما من از آنها خجالت میکشیدم. این قدم هایی که با آرامش و در امنیت برمیداشتم
مدیون دست ها و قدمهایی بود که این مردها روزگاری دراینجا جاگذاشتنه بودند.
غصه دار بودم. به عکس محمدبروجردی که رسیدم گریه ام گرفت. انگار انتظار داشتم اینجا که میرسم خودش را ببینم نه عکسش را!
یکدفعه صدای ناآشنایی شنیدم: بچه ها دارن...
به قلم سین کاف غفاری
🌸 @rkhanjani
📜بزرگی را گفتند راز همیشه شاد بودنت چیست؟گفت: دل بر انچه نمی ماند نمی بندم
✔️فردا یک راز است نگرانش نیستم
✔️دیروز یک خاطره بود حسرتش را نمیخورم
✔️ امروز یک هدیه است قدرش را میدانم
از فشار زندگی نمیترسم چون میدانم که فشار توده زغال سنگ را به الماس تبدیل میکند
میدانم خدای دیروز و امروز خدای فردا هم هست
ما اولین بار است که بندگی میکنیم ولی او قرنهاست که خدایی میکند پس به او اعتماد دارم
برای داشتن اینچنین خدایی همیشه شادم
@rkhanjani
bonbast-too-zendegi-vojood-nadare-medium.mp3
3.42M
هیچ وقت بن بست توی دنیا وجود نداره!
همیشه یه راهی هست
استادپناهیان
حالخوب😍
@rkhanjani
ســــــــــلام مولا جانم ✋🏻
از قعر زمین به اوج افلاک سلام
از من به حضورحضرت یارسلام
صبح است دلم هواییت شد مولا
از جانب قلب من بر آن یار سلام
اللهم عجل لولیک الفرج
@rkhanjani
دارم من از فراقش، در دیده صد علامت
لَیسَت دُموعُ عینی، هذا لنا العلامه!
پرسیدم از طبیبی احوال دوست، گفتا
فی بُعدِها عذاب، فی قُربِها السلامه...
#حافظ
@rkhanjani
چهارشنبه امام رضایی تون بخیررررر
الهی از آقای رئوف هرآنچه میخواهید بگیرید 🌼🌼🌼🌼
#وقت_تون_به_وقت_صحن_انقلاب_بخیر
@rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
#رمان_مسیحا #قسمت_سی_وششم ﷽ حورا: خانم قدیریان با نگاه مهربانی به صورت مشتاقم، گفت: «امام زمان(عج)،
#رمان_مسیحا
#قسمت_سی_وهفتم
﷽
حورا:
یکدفعه صدای ناآشنایی شنیدم: بچه ها دارن... فال شهدا میدن بیایین
دنبال جمعیت رفتم. اما چیزی نصیب دستهای بی قرارم نشد. میدانستم کارم خراب تر از آن است که چنین برکتهایی نصیبم شوند. خودم را کشیدم کنار. سر که بلند کردم، ماکتی روی سکوی کوچک مقابلم دیدم. معنی لرزش قلب را آنجا فهمیدم. جلوتر رفتم و خوب نگاهش کردم. ماکت حرم امام حسین(ع) بود. با چشمهایم وارد حرم شدم با نگاهم مقابل ضریح زانو زدم و با قلبم مشبک های خوشبو را بغل
گرفتم. از ساختمان بیرون رفتم. اشکهایم به سمت لب هایم صف کشیده بودند. زمزمه کردم:
« چیکار کنم؟!»
همان موقع نسیم آرامی دور چادرم طواف خورد و از کنار صورتم عبور کرد. صدای هق هق گریه ام بلند شد. روی زمین نشستم و با خودم فکر کردم روی همین خاک چند نفر به زمین افتادند تا من امروز آزادانه روی این زمین قدم بردارم و کسی متعرضم نشود!
کسی از روبرویم جلو آمد. خم شد. بی آنکه چیزی بگوید کاغذی را که در طلق زرد رنگی پیچیده شده بود، کنارم گذاشت و رفت.
با بهت کاغذ کوچک را از طلق بیرون کشیدم. درونش فقط یک جمله نوشته شده بود:
” سرخی خونم را به سیاهی چادرت امانت سپردم.”
دیگر نمیدانستم با دل مجنونم چه کنم. به خودم که آمدم بچه های اتوبوس دورم جمع شده بودند.
یکی شان میگفت: «خوشبحالش فال شهدا گیرش اومد به ما نرسید. »
حال خراب بود. خانم قدیریان میخواستم مرا درمانگاه ببرد اما اصرار کردم که نمیخواهن. به آب قند راضی شد. دل خیلی شکسته بود از ته دل گریه میکردم. باران گرفت!
وقتی به اردوگاه برای استراحت برگشتیم،تلفن خاموشم را از کیفش بیرون آوردم.با اینکه دلم میخواست گوشه ای تنها بمانم اما میدانستم خانواده ام نگرانم هستند. تلفنم را به برق زدم. بلافاصله پس از روشن کردن موبایلم یک پیام غیرمنتظره روی صفحه گوشی ظاهر شد:
یک شعر از طرف ایلیا بود:
از عشق گذشتم به تو مدیون شدم آخر
در رنجِ غمِ هجرِ تو مدفون شدم آخر
آرام و پر از درد چو یک قاصدک آن روز
از چشم تو افتادم و دلخون شدم آخر
با خطِ سپیدی بسپردی که بخندم
من عهد شکستم زِتو محزون شدم آخر
میخواستم از عشق فدایی تو باشم
اینجا چه هوایی ست که مجنون شدم آخر؟
مردمک چشمانم مثل دستانم میلرزید. خیلی سعی کردم با ایلیا تماس بگیرم اما گوشی او خاموش بود.
سرم را به دیوار تکیه زدم. قطره های اشک در عبور از چشمانم سبقت میگرفتند. دوباره زیر لب زمزمه کردم:
به کجا می کِشانی ام ؟ چه شود ختم ِ کار من؟
تا جمع شویم و برسیم کرمانشاه در حال خودم بودم وقتی رسیدیم استراحتگاه ده نفر از دخترها آمدند نزدیکم حلقه زدند. یکی شان پرسید:« امشب
بحث ریاضی کنیم یا ...؟ »
یکی دیگر از دخترها با شوق گفت: «پزشکی، بحث پزشکی»
دختر سبزه و خنده رویی که روبه رویم نشسته بود، گفت: «پس من شروع میکنم؛ توی يكي از كنفراسا كه يكي از استادای دانشگاه در مورد اعجاز و بلاغت قرآني سخنرانی میکرد؛ مي گفت که اگه یک کلمه از قرآن جا به جا بشه یا حذف و اضافه بشه، معنی آیه ناقص میشه و مفهومو نمی رسونه.
یکدفعه یکی از دانشجوها که تفکرات بی دینی داشت، از جاش بلند شد و گفت: من حرف شما رو قبول ندارم...
به قلم سین کاف غفاری
🌸 @rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙#استاد_مسعود_عـــالے
أعوذ بِاللَّهِ مِنَ الشَّیطَانِ الرَّجِیمِ
لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ ۖ وَلَئِنْ كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذَابِي لَشَدِيدٌ .
اگر سپاس گزاری کنید ، قطعاً نعمتِ خود را بر شما می افزایم ، و اگر ناسپاسی کنید ، بی تردید عذابم سخت است .
@rkhanjani
💠....مهارتهای ارتباطی زوجین....
1️⃣ #مهارت_گفتگو:
✳️ مهارت گفتگو با همسر، هنری است که باید به مرور فرا گرفت.
🔹نه تنها در #خانواده، بلکه در محیط کار و حتی بین #دوستان هم بگومگو اجتنابناپذیر است. به عبارتی، مجادله تا زمانی که به راهحل منطقی منجر شود و در عین حال به هیچکدام از طرفین آسیبی وارد نشود، کاملاً طبیعی است.
در واقع ما باید سازنده صحبت کردن را یاد بگیریم!
♦️چند نکته در گفتگو با همسر:
✅ همواره #بامتانت
🔹 آخرین جروبحث شما به فریاد زدن و کوبیدن در منتهی شده است. شاید واقعاً حق با شما بوده است و به حق آنقدر عصبانی شدهاید، اما نکته اینجاست که در گفتگوی سازنده، باید با آرامش مکالمه کنیم.
🔅حتی با آرامش #احساسات جریحهدار شدهمان را بیان کنیم!
✅ وفاداری به سوژه:
🔹اگر کثیف بودن آشپزخانه موضوع جروبحث شماست، پس لطفاً فقط درباره همین موضوع گفتگو کنید. بسط دادن انتقادها به مسایلی که البته بهنظر خودتان بسیار هم به همین موضوع مرتبط است، نتیجه خوبی نخواهد داد.
🔅وقتی شما موضوع را به عدم موفقیت کاری و درآمد کم ارتباط میدهید، از طرف مقابل هم انتظار داشته باشید که برآشفته و هیجانی پاسخگوی شما باشد!
✅ هرچیز به وقتش!
🔹مهارت گفتگو با همسر را میتوان در پیدا کردن زمان و مکان مناسب برای بحث جستجو کرد. درست در زمان پایان کار روزانه و ورود به منزل و یا قبل از خواب، اقدام به بحث کردن نتیجهای جز آشفتگی احساسات طرفین نخواهد داشت.
🔅بله، باید از انباشته نمودن حرف و دلخوریها جلوگیری کنیم؛ اما باید در عین حال، وقتشناس هم باشیم!
✅ با گوش جان شنیدن
🔹شاید حرفی که طرف مقابل میگوید، دلچسب نباشد؛ با این وجود باید بادقت و توجه گوش دهیم. زیرا اولین پیام جروبحث این است که لطفاً به من توجه کن!
‼️خانومهای عزیز! لطفاً از سوهان کشیدن ناخن،
‼️آقایان عزیز! لطفاً از خندههای تمسخرآمیز خودداری کنید.
✅ «من» بهجای «تو»
🔹لطفاً از گفتن این عبارت ویرانگر «تو دوباره …» خودداری کنید که نتیجهای جز برآشفتگی و برهمزدن گفتگو نخواهد داشت.
🔅شنیدن «تو دوباره …» در مخاطب این احساس را ایجاد میکند که «من دوباره مورد اتهام قرار گرفتم! هرچه سریعتر باید از خودم دفاع کنم!».
✅ توافق بهجای تفاهم
🔹راهحل سازنده لزوماً راهحلی نیست که هردوطرف به یک اندازه راضی باشند.
🔅در کار و زندگی شخصی، همیشه قدری انعطافپذیری و همراهی برای رسیدن به سازش، راهگشا است.
✅ عذرخواهی بدون احساس خجالت
🔹زیاده از حد پرحرارت و با کمی بدجنسی بحث کردید! پس #عذرخواهی کنید.
🔅این نشانه "بزرگی و بلوغ فکری" شما است که متوجه تندروی خود شدهاید و قصد دلجویی دارید.
✅ امروز چه کردم؟
🔹پایان هرروز، کارنامه خود را بررسی کنید. امروز چندبار توانستم موفق شوم؟
🔅به عبارتی امروز چندبار توانستم از موقعیت جروبحث و دلخوری، به عنوان شانسی برای گفتگوی سازنده و ارتقای رابطه بهره ببرم؟
#همسرانه
#مهارتها
#گفتگو
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rkhanjani
إِنَّ اللَّهَ كَانَ عَلَيْكُمْ رَقِيبًا
#نساء ۱
و بدین صورت که
خدا مراقب ماست
———🌻⃟————
@rkhanjani
هرگز کسی را از خودش متنفر نکن!
💫
———🌻⃟————
@rkhanjani
———🌻⃟————
@rkhanjani
🔴 عملی که از تشرف به محضر امام زمان بالاتر است
🔹 آیت الله محمدعلی ناصری :
🔺 امام زمان(عج) در نامه ای به آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی می فرماید «ای سید حوائج مردم بسیار مهم است و حتی از شرف یاب شدن نزد ما بالاتر است، خودت را کوچک بدان و تکبر نداشته باش و همیشه به امور مردم رسیدگی کن».
بنده همیشه طلب خیر برای دانش پژوهان را از خداوند خواستار هستم، معتقدم، حال حاضر زمان کار و اظهار علاقه عموم مردم به ولایت است و این موضوع برای اهل علم دین دو چندان است، زیرا اهل علم سربازان امام زمان (عج) هستند. سعی و کوشش طلاب باید آنگونه باشد که امام زمان (عج) انتظار آن را دارد.
پدرم در مدرسه صدربازار، دوستی به اسم حاج آقا محمد کوفی داشت که از عالمان آن زمان به حساب می آمد، طبق توصیه پدر نزد حاج محمد کوفی ماندم.
یکی از دلایل معروف بودن حاج محمد کوفی این بود که نامه ای از طرف امام زمان(عج) برای آیت الله سیدابوالحسن اصفهانی آورده بود که شرح آن به این گونه است: «ای سید حوائج مردم بسیار مهم است و حتی از شرف یاب شدن نزد ما بالاتر است، خودت را کوچک بدان و تکبر نداشته باش و همیشه به امور مردم رسیدگی کن».
زمانی که بنده دیدم حاج محمد کوفی چه شخصیت والایی دارند از آن عالم سوال کردم که راه رسیدن خدمت امام زمان(عج) چیست و حاج محمد کوفی پاسخ داد «عمل به تمام مستحبات».
انسان باید تمام کارهایش برای رضای خداوند و امام زمان(عج) انجام دهد؛ «من کان للَّه کان اللَّه له» نشانگر همین معنا و مفهوم است.
سند رشد و تکامل اهل علم، تقوا است و رمز موفقیت در تمام مراحل زندگی و بندگی، جدیت در درس و مطالعه و عبادت است.
امام زمان(عج) ناظر و عالم همه امور است و هرگز از ذکر (یابن الحسن) غافل نشوید، زیرا تمام مشکلات حل خواهد شد.
@rkhanjani
زمانی که فیض کاشانی در قمصر کاشان زندگی می کرد ، پدر خانمش ، ملاصدرا ، چند روزی را به عنوان میهمان نزد او در قمصر به سر می برد .
در همان ایام در قمصر ، جوانی به خواستگاری دختری رفت . والدین دختر پس از قبول خواستگار ، شرط کردند که تا زمان عقد نه داماد حق دارد برای دیدن عروس به خانه عروس بیاید و نه عروس حق دارد به بیرون خانه برود .
از این رو ، عروس و داماد که عاشق و شیدای همدیگر بودند و می خواستند همدیگر را ببینند ، به فکر چاره ای افتادند که نه با شرط مخالفت بشود و نه والدین عروس متوجه بشوند . لذا عروس حیله ای زد و گفت : من فلان موقع به قصد تکاندن فرش به پشت بام می آیم و تو هم داخل کوچه بیا ، همدیگر را ببینیم .
در آن وقت مقرر ، دختر فرش خانه را به قصد تکاندن به پشت بام برد و فرش را تکان می داد و داماد هم از داخل کوچه نظاره گر جمال دلنشین عروس خانم بود و مدام این جملات را می خواند :
اومدی به پشت بوندی اومدی فرش و تکوندی
اومدی گردی نبوندی اومدی خودت و نشوندی
در این حال ، عارف بزرگوار ، ملاصدرا از کوچه عبور می کرد و این ماجرا را دید و شروع به گریه کردن کرد .
او یک شبانه روز بلند گریه می کرد تا این که فیض کاشانی از او پرسید :
چرا این گونه گریه می کنی ؟
ملاصدرا گفت : من امروز پسری را دیدم که با معشوقه خود با خوشحالی سخن می گفت . گریه من از این جهت است که این همه سال درس خوانده ام و فلسفه نوشتم و خود را عاشق خدای متعال می دانم اما هنوز با این حال و صفایی که این پسر با معشوقه خود داشت من نتوانستم با خدای خود چنین سخن بگویم . لذا به حال خود گریه می کنم.
@rkhanjani