🌹🌹رمان #سجده_عشق
🖌 نویسنده : عذرا خوئینی
قسمت اول
🎵همراه موزیک ، حرکات موزون انجام می دادم 🙅
آهنگ که قطع شد، انگار یکی هیجان و نشاطم رو از برق کشید😕.
🔹مامان نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت.
چه خبره خونه رو گذاشتی روسرت سرسام گرفتم.
حتما دوباره میگرن به سراغش اومده بود که عصبی نشون میداد. گونه اش را بوسیدم😘
💫دستمو دور شانه اش حلقه کردم
ببخشید مامان خوشگلم دیگه تکرار نمیشه.☺
لبخند نازی زد، عشقمی دیگه نبخشم چی کارکنم؟.😉
خیلی زود لحنش مهربون شد بالاخره یکی یدونه بودم و نازم خریدار داشت.
⚡باید چند روزی دور آهنگ و خط بکشی.
جیغ بنفشی زدم😨.یعنی چی؟ من که عذرخواهی کردم.
نه فدات شم حرفم علت دیگه ای داره.
گوشام تیز شد و بیشتر کنجکاو شدم
🌿نیم ساعت پیش بابات زنگ زد شوهر دخترخالش فوت کرده باید بریم قم. کدوم دختر خالش؟
تو نمی شناسی ما با فاطمه خانم زیاد رفت و آمد نداریم بیشتر از سه، چهار بار ندیدمش ولی برای احترام هم که شده باید تو مراسم باشیم.☹
💡یک لحظه ذهنم هوشیار شد یاد حرف های سارا افتادم
، میگم مامان این فاطمه خانم همونی نیست که سارا رو برای پسرش می خواست؟ 🙁
💭به فکر فرو رفت بعدش لپم رو کشید. اره شیطون بلا خودشه خوب یادت مونده.
ژستی به خودم گرفتم و گفتم: ما اینیم دیگه!!😎
🌻سارا دختر کوچیکه عمو بهرام بود ریز نقش و تپل! با چهره ای بانمک و دوست داشتنی فاطمه خانم سارا رو تو مهمونی دیده بود و از وقار و متانتش خوشش اومده بود
حرف خواستگاری که مطرح شد زن عموی من مخالف بود!😟
📝کلی هم شرط و شروط سنگین گذاشت چون می گفت نمی خوام دامادم طلبه باشه! خلاصه به نتیجه نرسیدن و بهم خورد
❄هر چند سارا هم هیچ تمایلی نداشت و با خنده می گفت یک درصد فکر کنید زن آخوند بشم! ماهم از خنده ریسه می رفتیم!! تصورش هم محال بود😅
ادامه دارد...
🌹@rkhanjani
🌹🌹رمان #سجده_عشق
🖌 نویسنده : عذرا خوئینی
قسمت دوم
🌻نگاهی به آینه انداختم ، چه عسلی شدم!😉
تیپ مشکی هم بهم می اومد ظاهرم مثل همیشه عالی بود مانتوی کوتاه با ساپورت، موهام رو دور شانه ام پخش کردم بقول دوستم اگه گونی هم بپوشم بازم خوش تیپم لبخند رضایت بخشی زدم و از آینه دل کندم...🙂
❄بخاطر کار بابام دیر حرکت کردیم به مراسم خاکسپاری نمی رسیدیم عموم اینا زودتر رفته بودند ولی قرار شد سارا با ما بیاد که البته هنوز راه نیوفتاده خوابش برد!
🌐منم برای اینکه حوصلم سرنره سری به فیس بوک و لاین زدم مسعود هم گروهیم کلی جوک و عکس بامزه برام فرستاده بود یکیش خیلی با حال بودصدای خندم رفت هوا.😂 مامان با عصبانیت به سمتم برگشت!😠
💥منم حق به جانب گفتم: وا چیه مگه به جوک خندیدنم ایرادی داره؟! شرمنده که نمی تونم تریپ غم بردارم اصلا می خوام برگردم خونه!😑
💫سارا دستش رو دور گردنم انداخت ؛ عزیز دلم ما که حرفی نزدیم فقط من یکم سکته کردم که اونم اشکالی نداره فدای سرت! از لحنش به خنده افتادیم 😄
کلا شگردم این بود هر موقع خرابکاری می کردم شرایط رو به نفع خودم تغییر می دادم....
🌸نگاهی به بالا و پایین کوچه انداختم پر از ماشین بود و جای خالی پیدا نمی شد تاج گلی کنار در قرار داشت صوت خوش قران و صدای گریه هایی که از خونه می اومد با هم آمیخته شده بود هر قدمی که برمی داشتم سنگینی روی قلبم احساس می کردم نوشته اعلامیه توجهم روجلب کرد
_جانباز شهید سید هاشم...!!
🌼پس چرا کسی در این مورد چیزی نگفت؟ به عکس خیره شدم !چهره مهربان و نورانی اش حیرت زده ام کرد حس می کردم سال هاست می شناسمش!. بی اختیار قطره اشکی از گونه ام سُر خورد😥
🌺با صدای مامان به عقب برگشتم که هم زمان نگاهم به دو چشم جذاب و گیرا دوخته شد عجب شباهتی با صاحب عکس داشت...🙂
⚡با نیشگون سارا به خودم اومدم حالا این شازده پسر پیش خودش چه فکری می کرد؟
داشتم درسته قورتش می دادم وای گلاره گند زدی!
بعد که رفتیم داخل سارا بهم گفت
_طرف اسمش محسنه پسر فاطمه خانم، ولی سید صداش می کنند اشاره ای هم به خاستگاری سه سال پیش کرد!
_ یه خواهر هم داره که دو سال ازش کوچیکتره اسمش لیلاست!.
🍀ولی خداییش خیلی جذاب بود قد بلند و چهارشونه
حتی وقتی از شرم نگاهش رو به زمین دوخت هم برام خاص و جالب بود حیف نبود که بهش جواب رد داده بودند؟!☹️
✴از افکار خودم حرصم گرفت انگار نه انگار اومدم مجلس ختم حتی یادم رفت تسلیت بگم!!
ادامه دارد....
🌹@rkhanjani
🌹🌹رمان #سجده_عشق
🖌 نویسنده : عذرا خوئینی
قسمت سوم
🌸خونه قشنگی داشتند یک باغچه نقلی زیبا در کنارحیاط درست شده بود و گلدان های پرگلی هم در اطرافش قرار داشت...❤️
✴فضای غم انگیز خونه منو سمت حیاط کشاند.. نفس حبس شده ام رو آزاد کردم تو فکر و خیال بودم که توپی محکم به صورتم خورد!!😫
به خودم که اومدم نگاهم به پسربچه ای افتاد که مثل گربه روی دیوار نشسته بود.
_توپ رو میندازی یا خودم بیام!.😒
❄اخمام تو هم رفت و از عصبانیت دستام رو مشت کردم چقدر بی ادب بود😠
_یالا بپر پایین و مثل بچه ادم در خونه رو بزن و بخاطر رفتار بدت عذرخواهی کن بعد هم بگو خاله جان میشه توپم رو بدی؟!
خندید و گفت: حوصله داریا! چه خودش رو هم تحویل میگیره! نگاه عصبانیم رو که دید زبون درازی کرد.
⚡بدون اینکه جلب توجه کنم از آشپزخونه چاقو برداشتم و زیر شالم قایم کردم و به حیاط برگشتم از نتیجه کارم راضی بودم باید براش درس عبرتی می شد تا از این به بعد با بزرگتر از خودش درست رفتار کنه!🙂
🌻پشتم به در بود که صدای زنگ اومد از همون پشت توپ رو بیرون انداختم حتی اینجا هم دست از شیطنت برنمی داشتم . هیچ صدایی نیومد یکم عجیب بود!
🍀 سرمو به طرف در برگردوندم اما با دیدن سید خشکم زد. نگاه متعجبش رو از من گرفت و به زمین دوخت لبخندی گوشه لبش بود دیگه از این بدتر نمی شد هول کردم و خجالت کشیدم و این بار من سرم رو پایین انداختم!!.
🌿غروب رفتیم سرخاک گریه های فاطمه خانم دل ادم رو به درد می اورد سید کمی دورتر ایستاده بود و ارام اشک می ریخت😔
کنار لیلا نشستم نمی دونستم تو این موقعیت چی باید بگم بخاطر همین فقط به نجوای سوزناکش گوش دادم:😣
🍃" _از وقتی یادمه کلی دستگاه بهت وصل بود خوب نمی تونستی نفس بکشی اما نفس ما بودی سایه ات بالا سرمون بود ، پشت و پناه داشتیم اخ باباجون نمی دونی چقدر دلتنگ نگاه مهربونتم "
سرش رو روی قبر گذاشت و از ته دل گریه کرد.😭
🍁دیگه نمی تونستم این صحنه رو تحمل کنم تا حالا تو همچین موقعیتی قرار نداشتم
از جمع فاصله گرفتم احتیاج داشتم کمی تنها باشم........
از سرخاک که می اومدیم ماشین بابا خراب شد مجبور شدیم شب رو بمونیم اما عمو اینا برگشتند....😕
☀آهسته از پله ها پایین اومدم می خواستم برم حیاط ، تو فضای بسته نمی تونستم بمونم اصلا آرام و قرار نداشتم 😫
🌹 سید روی کاناپه خوابش برده بود و کتابی باجلد قشنگ کنار دستش بود حسابی چشمم رو گرفت. کمی جلوتر رفتم تا کتاب روبردارم اما پام به لبه میز برخورد کرد و لیوان روی زمین افتاد
💥 یکدفعه هوشیار شد فاصله کمی با هم داشتیم نگاهش با چشمانم تلاقی کرد مثل برق گرفته ها از جا پرید فقط تونستم به کتاب اشاره کنم در اتاق فاطمه خانم که باز شد بیشتر هول کردم خواستم برگردم که این بار پام به لیوان خورد و پخش زمین شدم چه ابروریزی شد کم مونده بود گریه ام بگیره .😓
⚡با کمک فاطمه خانم بلند شدم انگار همه خرابکاری هام باید مقابل چشمای سید اتفاق می افتاد!!...
ادامه دارد...
🌹 @rkhanjani
🌹🌹رمان #سجده_عشق
🖌 نویسنده : عذرا خوئینی
قسمت چهارم
🍀کاری به حرف های مامانم نداشتم مانتوم رو پوشیدم و کیفم رو برداشتم اصلا نمی تونستم تو این خونه بمونم دلم می خواست گشتی تو شهر بزنم تا شاید حالم سر جاش بیاد😑
🌼بقیه که خوابن اما فکر کنم محسن بیدار باشه بهش میگم به آژانس زنگ بزنه.
اخلاقم رو خوب می شناخت تا کاری که میخواستم رو انجام نمیدادم آروم نمی گرفتم😓
🌸روی تخت نشستم نگاهم به قاب عکس خانوادگی شان افتاد که کنار حرم انداخته بودند یهو دلم هوس زیارت کرد اخرین باری که رفتیم هشت سالم بود یعنی درست چهارده سال پیش!!😢
چند دقیقه بعد اومد اتاق
🌻_بنده خدا هم حرف منو میزنه میگه الان دیر وقته خوب نیست ولی نمی دونه چه اخلاق گندی داری!.🤨
💥حرصم گرفت و با عصبانیت بیرون اومدم هنوز تو حیاط بود و با تلفن حرف میزد منو که دید سریع قطع کرد دوباره سرش رو پایین انداخت چقدر از این رفتارش بدم می اومد😤
_ببخشید آبجی من به مادرتون....
میان حرفش اومدم
_من آبجی شما نیستم اگه شماره اژانس رو داشتم خودم زنگ میزدم و مزاحمتون نمی شدم.😒
❄نمی دونم چرا رنگ صورتش هر لحظه عوض میشد با پشت دست عرق پیشونیش رو پاک کرد این دیگه چه ادمی بود!!☹
🌿دوباره با همان متانت گفت: این چه حرفیه مزاحمت یعنی چی؟ شما مهمون ما هستید هر کاری که لازم باشه انجام میدم اگه هنوز رو حرفتون هستید مانعی نیست اما بهتره به حرم برید یعنی خودم می برمتون ولی.. اینطوری که نمیشه!!
🍂خواستم چیزی بگم که متوجه شدم روسری سرم نیست🤦♀ پس بخاطر همین رنگین کمان تشکیل داد با اینکه تو قید و بند این چیزها نبودم ولی خجالت کشیدم
🌾 همیشه پیش دوست و آشناهمین طوری ظاهر میشدم و شال و روسری فقط برای بیرون رفتن بود!
اما این بار قضیه فرق می کرد. باز هم دست گل به اب دادم خدا بعدیش رو بخیر کنه!🥴
🍃به تصویرخودم تو اینه خیره شدم دستی به صورتم کشیدم لپام گل انداخته بود شالم رو میزون کردم و بیرون اومدم.....
🌷وقتی منو تنها جلوی در دید با تردید
پرسید: _مادر نمیان؟.😨
ابرویی بالا انداختم_ سرش درد می کنه.
در جلو رو باز کردم و نشستم خودش هم سوار شد کاملا مشخص بود که معذبه!
🌼تقصیرخودش بود من که می خواستم با آژانس برم.
قد و قامت بلندی داشت واقعا نمی شد جذابیتش رو دست کم گرفت🤓.
🍃ده دقیقه بعد رسیدیم .نزدیک حرم ماشین رو پارک کرد ازصندلی عقب نایلونی برداشت و چادر مشکی رو بیرون اورد اخمام تو هم رفت و بلافاصله گفتم:_من نمی پوشم! مگه این تیپم چشه؟!.☹
_مسیر کوتاهی رو باید پیاده بریم داخل حرم هم که بدون چادر نمیشه رفت
🌼نفسم رو باحرص بیرون دادم و گفتم_بله خودم میدونم رسیدیم چادر رنگی برمیدارم اما محاله اینو بپوشم اصلا از رنگ تیره خوشم نمیاد اومدنی هم مجبوری...😕
🍀ادامه حرفم رو نگفتم لعنت بر دهانی که بی موقع بازشود! با شرمساری نگاهش کردم این سر بزیر بودنش دیگه داشت کلافم می کرد
🌺شخصیت عجیبی داشت اصلا نمی شد با پسرهای فامیلمون مقایسه اش کرد موقع راه رفتن فاصله اش رو با من بیشتر می کرد نه اینکه بی اهمیت باشه مشخص بود که حواسش به من هم هست اما نمی خواست پا به پای من بیاد
با شنیدن اسمش هر دو به عقب بر گشتیم رنگش پرید😰
_چطوری فرمانده؟!.😏
🌵چون ازش فاصله داشتم طرف متوجه نشد منم همراهشم یک لحظه شیطون رفت توجلدم و نزدیکتر رفتم و گفتم: نمیریم زیارت؟!😈
🍁لبخند عصبی زد و محجوبانه سر به زیر انداخت
_شما بفرمایید منم میام!.
چهره همون پسر خنده دار شده بود نگاه معنی داری به سید انداخت از کنارشون که رد شدم گفت:_این خانم کی بود؟!!.
ادامه دارد....
🌹 @rkhanjani
🌹🌹 رمان #سجده_عشق
🖌 نویسنده : عذرا خوئینی
قسمت پنجم
❄چنددقیقه ای گذشت باچهره ای گرفته و پر جذبه به سمتم اومد و با عصبانیتی که سعی داشت در کلامش مهار کند گفت:😤
_اخه من به شما چی بگم همین سوءتفاهم باعث میشه از فردا پشت سر من حرف بزنند.
سرش رو تکون داد و تسبیح رو در مشت گرفت
🌵پوزخندی زدم و با طعنه گفتم:😏
_یعنی الان جهنمی شدید؟ من فکر می کردم اعتقاداتی که امثال شما بهش پایبندید فقط برای خداست اما حالا متوجه شدم ظاهرسازیه و برای رضایت مردمه!! حق میدم دلخور بشید.
💢برای یک لحظه به من خیره شد ولی سریع نگاهش رو از من گرفت با صدای مرتعش گفتم:
_بهتر نیست بریم زیارت.
دلم شکست شایداگه هم تیپ و شکل لیلا بودم هیچ وقت این حرف رو نمی زد چقدر دنیاشون با من متفاوت بود😔
🔸نگاهم رو از گنبد گرفتم و به صحن حرم دوختم موجی از ارامش وجودم رو گرفت
خوب نمی تونستم چادر رو نگه دارم اما انگار برای بقیه راحت و عادی بود!😕
_نیم ساعت دیگه همین جا باشید جای دیگه ای نرید که گم میشید و نمی تونم پیداتون کنم.
🌾زنگ صداش به دلم نشست دلخوریم از بین رفت! تو دلم گفتم اگه قرار باشه تو پیدام کنی به این گم شدن می ارزه!! اختیار دلم دیگه دست خودم نبود و حرفای منطقی رو عقلم قبول نمی کرد.☹️
🌸چند لحظه ای ایستادم و رفتنش رو تماشا کردم
سمت ضریح خیلی شلوغ بود هر کاری کردم نتونستم نزدیک بشم دیگه داشت گریه ام می گرفت خانومی که کنار دستم ایستاده بود با محبت گفت:☺️
💢دخترم بیا اول زیارت نامه بخون اگه دستت هم به ضریح نرسید اشکالی نداره مهم اینه از ته دل خانم فاطمه معصومه رو صدا کنی اگه صلاح باشه حاجت دلت رو می گیری. زیارت نامه رو دستم داد اما من که عربیم خوب نبود بخاطر همین معنیش رو خوندم...
🌻گذر زمان از یادم رفته بود دوست داشتم تا صبح بمونم بالاخره تلاش هام به ثمر نشست و دستم به ضریح گره خورد همون لحظه گفتم:
💢برای این دلم یه کاری بکنید امروز خجالت رو تو چشمای سید دیدم یعنی اینقدر بد شدم که باعث ابروریزی کسی بشم😔
🍁بی اختیار اشکام جاری می شد به سختی خودم رو از بین جمعیت بیرون کشیدم خیلی ها در حال نماز خوندن بودند واقعا نمی شد از این فضای قشنگ دل کند حس و حال همه تماشایی بود اما دیگه باید می رفتم کفشم رو از کفشداری گرفتم و با دلی سبک بیرون اومدم🙂
⏰نگاهی به ساعتم انداختم مخم سوت کشید مثلا قرار بود نیم ساعته برگردم😯 اما از دو ساعت هم بیشتر شده بود!! اگه عصبانی هم میشد حق داشت کلی معطلش کرده بودم
شالم افتاده بود رو گردنم تامی خواستم درستش کنم چادر لیزمی خورد واقعا برام سخت شده بود
🌼 چشم چرخوندم تا سرویس بهداشتی رو پیداکنم که اتفاقی نگاهم به سید افتاد کنار دختر بچه ای روی زانوهاش نشسته بود و با لحن پر محبتی سعی می کرد گریه😭 کوچولو رو متوقف کنه فک کنم زمین خورده بود چون مدام دستش رو نشون میداد پیش خودم گفتم ای کاش من هم بچه بودم!!😫
🌾لبخندی تو آینه به خودم زدم و شالم رو مرتب کردم پیرزنی مشغول وضو گرفتن بود ارام و با حوصله این کار رو انجام میداد با دقت به حرکاتش نگاه می کردم دلم میخواست منم وضو بگیرم مقابل این ادم ها احساس بیچارگی می کردم خوبیش این بود که این بار آرایش نداشتم وقتی که وضو گرفتم مثل بچه ها ذوق کردم انگار این پیرزن رو خدا برام رسونده بود😇
🌷از سید خبری نبودخیلی ترسیدم نکنه رفته باشه؟! ولی نه همچین ادمی نبود. نگاهم به سمت دیگه ای افتاد دیدمش، سر از سجده برداشت پشت سرش نشستم دوباره ایستاد و قامت بست منم بلند شدم با صدای دلنشینی نماز می خوند و من هم ارام تکرار می کردم😊
🍃ته دلم از خدا ممنون بودم دو رکعت که تمام شد دوباره به سجده رفت شونه هاش از گریه می لرزید و اسم خدا رو می اورد حسودیم شد چه ارتباط محکمی با خدا داشت در حالیکه من اولین بار بود نماز می خوندم البته با تقلید از یکی دیگه!!😣
_قبول باشه.
🌺سرش رو بالا آورد و نگاهی به دو طرفش انداخت. صداش کردم به سمتم برگشت و متعجب نگام کرد.😳
_قبول حق. کی اومدید؟.
_با شماقامت بستم اخه بلد نبودم.اخم ظریفی کرد ولی چیزی نگفت😑
_نمی دونم کارم درست بود یا نه ولی دوست داشتم نماز بخونم.
🌈با لحن مهربانی گفت:
_برای من رو سیاه هم دعا کردید؟
.یعنی داشت مسخرم می کرد؟! ولی اینطور نشون نمیداد
خودش خبر نداشت که چه ولوله ای به درونم انداخته بود و الا اینقدر مهربان نمی شد این بار من سر بزیر انداختم.😌
ادامه دارد...
🌹@rkhaniani
🌹🌹 رمان #سجده_عشق
🖌 نویسنده : عذرا خوئینی
قسمت ششم
🍃موقع رفتن پکر بودم سید صبح زود از خونه بیرون رفته بود حتی نموند با ما خداحافظی کنه!😒
تو دلم گفتم شاید اگه سارا اینجا بود قضیه فرق می کرد بالاخره یه زمانی ازش خواستگاری کرده بود با این فکر بیشتر بهم ریختم😣!
یعنی به سارا علاقه داشت؟!
🍂اخه اگه اینطور بود پس چرا با یک بار نه شنیدن پا پس کشید. انگار عقلم از کار افتاده بود و برای خودم هزیون می گفتم!
🍀لیلا هم لباس های بیرونش رو پوشیده بود یاد دیشب افتادم که نمی تونستم چادر رو نگه دارم ولی واقعا برازنده اش بود. تامسیری همراه ما اومد
_داداشم تازگی هاحواس پرت شده! زنگ زده که چند تا وسیله جا گذاشته سر راه براش ببرم.🙂
🌸ای کاش می گفتم جدا از حواس پرتی نامرد هم هست حتما از قصد رفت😏 تا با ما روبرو نشه ، ولی در کل توقعم بی مورد بود زندگی و اعتقادات ما زمین تا اسمون با هم فرق می کرد دنیایی داشتند که برام غریبه بود به این سن رسیدم نماز نخونده بودم یا اصلا تو فکر زیارت نبودم!
🌺 تو محله قبلیمون همسایه پیری داشتیم زن مهربونی بود همیشه به مامانم می گفت این همه سفرهای خارجی میرید که چی بشه کلی هم هزینه می کنید به جاش برید مشهد، قم ، بذارید برکت بیاد تو زندگیتون.
🍃مامانم تو جواب با لبخند می گفت: ایشالا به وقتش! ولی اگه می دونستم یه زیارت تا این حد حس و حالم رو خوب می کنه زودتر راضیشون می کردم بیایم
یک شب بیشتر کنار این خانواده نبودیم ولی خوب فهمیدم چقدر با ایمان و صبورند با اینکه عزیز از دست داده بودند ولی این باعث نمی شد از دنیا دست بکشند
🌼خدا تو این خانواده سهم بزرگی داشت و کم رنگ نمی شد به خودمون فکر کردم خدا کجای زندگیمون بود؟!......☹
💢بابا ماشین رو کنار پمب بنزین نگه داشت سوتی کشیدم چقدر صفش طولانی بود!لیلا تشکر کرد و پیاده شد. شیشه رو پایین کشیدم سرم رو از ماشین بیرون اوردم از دور نگاهم به تابلوی پایگاه بسیج افتاد! ناخوداگاه لبخندی زدم.
🌿گفتم: بابا منم همراه لیلا برم؟ا خه حوصلم سر میره.😕
_باشه ولی معطلش نکن.
_چشم فعلا که اینجا معطلیم!.😉
پیاده شدم و لیلا رو صدا کردم._میشه منم بیام؟!.
_اره عزیزم خوشحال میشم.😊
🌾نزدیک که شدیم شالم رو جلوتر اوردم. لیلا به سربازی که جلوی پایگاه بود چیزی گفت اونم زود رفت داخل. یکم فاصلم رو بیشترکردم و عقب تر رفتم قلبم داشت از جا کنده میشد
🌺از حرم که برگشتیم شوق و علاقم بیشتر شده بود.😍
بلاخره اومد با همون ابهت، چفیه ای دور گردنش انداخته بود نایلون رو از دست لیلا گرفت انگار تازه متوجه من شد سرش رو به نشانه سلام تکان داد و به پایگاه برگشت! حتی به خودش زحمت نداد جلوتر بیاد این بی ادبی دیگه غیر قابل تحمل بود می ترسیدم پلک بزنم اشکام سرازیر بشه بغضم😣 رو فرو خوردم و به خودم توپیدم:
❄اخه گلاره تو که اینطوری نبودی کارت به جایی رسیده از یه شازده پسر مغرور محبت گدایی می کنی؟!
هنوزچند قدمی برنداشته بودم که صدام کرد!!یعنی درست شنیدم بهم گفت گلاره خانم! دیگه نگفت ابجی.
چقدر شنیدن اسم خودم از زبونش شیرین بود بازم دلخوریم فراموش شد
نمی دونم حالت نگاهش تغییر کرده بود یا من زیادی احساساتی شده بودم
🍀شرمنده کار مهمی برام پیش اومد نتونستم بمونم از خانواده عذرخواهی کنید.
همون کتاب📘 دیشبی تو دستش بود به طرفم گرفت
📖دیدم خوشتون اومد براتون اوردم. کتاب دعاست یادگار پدرمه تو همه سال های عمرش از خودش جدا نکرد حتی لحظه رفتنش!☺
کربلا، مکه، یا تو دوران جنگ مونس و یارش بود این اواخر ازم خواست صحافیش کنم.
🌸متعجب نگاهش کردم
_بقول شما یادگاریه حتما براتون ارزشمنده من نمی تونم قبول کنم.
_مطمئن باشید این خواست پدرمه چون لیاقتش رو دارید!
از حرفاش سر در نمی اوردم. منظورش چی بود؟این بار اشکام بی اختیار جاری شد...😭.
🍃ماجرای من و تو، باور باورها نیست
ماجراییست که در حافظه ی دنیا نیست 🍃
🍃نه دروغیم نه رویا نه خیالیم نه وهم
ذات عشقیم که در آینه ها پیدا نیست🍃
🍃تو گمی درمن و من درتو گمم - باورکن
جز در این شعر نشان و اثری از ما نیست🍃
🍃شب که آرام تر از پلک تو را می بندم
بادلم طاقت دیدار تو - تافردا نیست🍃
🍃من و تو ساحل و دریای همیم - اما نه!
ساحل این قدر که در فاصله با دریا نیست🍃
📜شاعر: محمد علی بهمنی
ادامه دارد .....
🌹 @rkhanjani
🌹🌹رمان #سجده_عشق
🖌 نویسنده : عذرا خوئینی
قسمت هفتم
🌾چند روزی از اومدنم می گذشت سارا هم بالاخره به یکی از خواستگاراش جواب مثبت داد قرار شد بعد از چهلم سید هاشم مراسم نامزدی رو بگیرن.
عکسش رو برام فرستاد پسرخوشتیپی بود و به قول مامانم پولشون از پارو بالا می رفت مدام تعریفشون رو می کرد.😕
وسط حرفهاش منو مخاطب قرار میداد که یعنی همچین شانسی باید نصیبم بشه
🌸دیگه نمی دونست دلم اسیر کسی شده بود که هیچ کدوم از این امکانات رو نداشت ولی قلب من براش تند میزد!😅
انس عجیبی به این کتاب پیدا کرده بودم بیشتر معنی دعاها رو می خوندم چون تلفظ عربی برام سخت بود کلی غلط داشتم.
🌻دور اسم دعای کمیل، توسل، و زیارت عاشورا خط کشیده شده بود که همین کنجکاویم رو بیشتر می کرد.
از اینترنت این دعاها رو دانلود کردم هندزفری رو تو گوشم میذاشتم و از روی کتاب معنی ها رو می خوندم بخاطر همین ارتباط بهتری برقرار می کردم مخصوصا دعای کمیل که باید پنجشنبه هاخونده میشد.
🌺اخر هفته متفاوتی رو تجربه کردم همیشه به خوشگذرانی می گذشت اما حالا قدرش رو بیشتر می دونستم.
در رو قفل کردم و به دور از چشم بقیه می خوندم و اشک می ریختم.😭
🌿برای خودم هم عجیب بود این یک هفته بدون گوش دادن به اهنگ سپری شد. انگار همه دنیام این کتاب بود.
سید نهال عشق رو تو دلم کاشته بود و بدون اینکه خودش خبر داشته باشه جوانه میزد و بزرگتر می شد.😬
این تغییرات کم کم تو درونم شکل می گرفت و کسی متوجه تحولم نمی شد
🌸
البته ظاهرم هنوز مثل سابق بود همون تیپ و ارایش رو داشتم ولی موهام رو کمتر بیرون می ریختم و دیگه دور شونه هام پخش نمی کردم چون چهره سید مقابلم نقش می بست حتی تو خیال هم ازش حساب می بردم.😊
🌷از وقتی که نماز خوندن رو شروع کرده بودم ارامشم بیشترشده بود تو اینترنت می چرخیدم و کلی مطلب در مورد نماز سرچ می کردم خیلی زود یاد گرفتم و اطلاعاتم بیشتر شد
ولی صبح ها خواب می موندم بیدار شدن برام سخت بود!😫
❄چهلم اقا هاشم نزدیک بود وقتی فهمیدم بابام هم میخواد تو مراسم باشه خیلی خوشحال شدم 😍اما تا گفتم منم دوست دارم برم. مامانم مخالفت کرد😑
💢چند وقت دیگه نامزدی دختر عموته باید به فکر لباس باشی. نه ختم! همون موقع هم نباید می اومدی اشتباه از من بود.
باید راضیش می کردم تا این دل بی قرارم اروم میشد. و بالاخره راضی شد...
⭐بین وسایل کلیدی که می خواستم رو پیدا کردم تو انباری پر از خرت و پرت های اضافه بود، در کمد رو باز کردم بیشتر پارچه ها قدیمی و قیمتی بود اما بالاخره چیزی که می خواستم رو پیدا کردم محترم خانم همسایه محله قبلی از کربلا اورده بود دستی روی پارچه مشکی کشیدم اون موقع مامانم برای اینکه محترم خانم ناراحت نشه قبول کرد ولی بی استفاده موند فکر نمیکردم یک روزی به سرم بزنه و بیام سراغ پارچه.
🌷سریع گذاشتم تو کیفم تا سر فرصت پیش خیاط ببرم تصمیم نداشتم برای همیشه چادر بپوشم یعنی امادگیش رو نداشتم اما دلم می خواست این بار چادر رو امتحان کنم
🌹هنوز نرفته کلی استرس داشتم.
به جاده خیره شدم و به اتفاقاتی که گذشت فکر می کردم و اینکه چطور زندگیم زیر و رو شد. اولش می گفتم این احساس و هیجان خیلی زود فروکش می کنه اما روز به روز بیشتر شد
💐به سمت بابام برگشتم که در ارامش رانندگی می کرد
_میشه قبل از مسجد بریم حرم شاید برگشتنی وقت نشه.
ادامه دارد...
🌹@rkhanjani
🌹🌹 رمان #سجده_عشق
🖌 نویسنده : عذرا خوئینی
قسمت هشتم
🌸چشم بابا جان هر چی تو بگی.
خم شدم و صورتش رو بوسیدم با لبخند گفت:عزیزم دارم رانندگی می کنم حواسم پرت میشه. مثل خودش تکرار کردم_چشم بابا جان هر چی تو بگی. هر دوخندمون گرفت حالا که به مقصد نزدیک شده بودیم انرژیم دو برابر شده بود..
🌷چادرمو سرم کردم بابام متعجب نگام کرد بلافاصله گفتم:_هدیه محترم خانومه از کربلا اورده بود یادتون نمیاد؟ چادرای اینجا رو همه می پوشند من دوست ندارم، بخاطر همین با خودم اوردم. مجبور شدم اینطوری بگم که خدا رو شکر بابا باور کرد و پیگیر نشد.
🍀یه دل سیر زیارت کردم و حرف هایی که تو دلم تلنبار شده بود رو به زبون اوردم بیشتر از قبل احساس سبکی می کردم.
🍂بابام با تلفن حرف میزد اصلا متوجه نشد با چادر تو ماشین نشستم با یکی از همکاراش بحث می کرد نزدیک مسجد که شدیم تلفن رو قطع کرد از بس فکرش درگیر شرکت بود به ظاهرم ایرادی نگرفت..
🌸نفس عمیقی کشیدم و وارد حیاط شدم بچه ها مشغول بازی بودند نگاهی به اطراف انداختم بلاخره دیدمش قلبم تو سینه بی قراری می کرد لرزش دستام رو نمی تونستم مهارکنم لباس طلبگی تنش بود عمامه سیاه و عبای همرنگش و قباش قهوه ای روشن بود هیچ وقت فکر نمی کردم روزی برسه که عاشق یک طلبه بشم کسی که همین چند سال پیش با سارا در موردش حرف میزدیم و می خندیدیم اماحالا فکرمو به خودش مشغول کرده بود
🌼پسر بچه ای کنارش رفت فکر کنم ازش سوالی پرسید چون به قسمتی از حیاط اشاره کرد که همون موقع نگاهش به من افتاد حیرت و تحسین رو تو چشماش دیدم. اماخیلی زود رنگ بی تفاوتی به خودش گرفت! ای کاش می شد از عمق نگاهش به راز دلش پی برد....
🍂اخر مجلس حال فاطمه خانم بدتر شد.خوب نمی تونست نفس بکشه. یکی از خانم ها گفت:_به اقا سید خبر بدید بنده خدا قلبش مشکل داره این همه بی قراری براش خوب نیست. بدون هیچ حرفی بلند شدم.
❄نگاهی به سمت اقایون انداختم یکم جلوتر رفتم تا از کسی بخوام صداش کنه._شما اینجا چی کارمی کنید!! به عقب برگشتم حالا در دو قدمی من ایستاده بود. کلا یادم رفت چی می خواستم بگم .چون جلوی راه رو گرفته بودم اقایی که می خواست بیرون بیاد با تشر گفت: _برو کنار دختر خجالت هم خوب چیزیه. با شرمساری کنار رفتم.
🌻دلخور نشید چون شما رو اینجا دید تعجب کرد من بخاطر لحن بدشون عذرخواهی می کنم!.
شیفته همین اخلاق و رفتارش بودم با اینکه اشتباه از من بود ولی سعی کرد به روم نیاره تازه معذرت خواهی هم کرد! خاص ترین ادمی بود که تو عمرم می دیدم.
_در ضمن چادر خیلی بهتون میاد!.
🌱باورم نمی شد بلاخره یک بار به چشمش اومدم داشتم ذوق مرگ میشدم. نگاهش کردم این بارهم سرش رو پایین انداخت! حضورمن اون هم مقابل دوست و اشنا معذبش کرده بود با دیدن فاطمه خانم که با کمک چند نفر به سختی راه می رفت هول کردم. این فراموش کاری ازم بعید بود مسیر نگاهم رو دنبال کرد حسابی رنگش پرید و با عجله به سمتشون رفت
کمکش کردیم تو ماشین نشست نمی دونستم چی کار کنم برم یا نه که سید منو از بلاتکلیفی درآورد
🌼_اگه زحمتی نیست ممنون میشم همراهمون بیاید. منم از خداخواسته قبول کردم.
تو اورژانس بستری شد متخصص قلب که تو بخش اورژانس بود با چند تا پرستار بالاسرش حاضر شدند تو دلم از خداخواستم مشکلی پیش نیاد.
🌾فضای بیمارستان حالم رو بد می کرد به محوطه حیاط رفتم و روی صندلی نشستم
تازه یاد بابام افتادم حتما تا الان نگران شده بود شمارش رو گرفتم و ماجرا رو گفتم ادرس بیمارستان رو گرفت تا زود خودش رو برسونه.
🌺کتابم رو از کیفم درآوردم صفحه ای که بازکردم زیارت عاشورا بود نسبت به قبل خیلی بهتر بودم و کمتر غلط داشتم به سجده که رسیدم لحظه ای مکث کردم نمی دونستم قبله کدوم طرفه! یا تو این شرایط چطوری باید بخونم
🌹_ازجایی که نشستید یکم به این سمت برگردید قبله ست.
تعجب کردم اصلا متوجه نشدم کی اومد از کجا فهید چه دعایی رو می خونم ؟ به همون سمتی که ایستاده بود برگشتم دست راستش رو روی پیشانی اش گذاشت منم همین کار رو کردم و سرم رو پایین انداختم و با صدایی اروم ولی پر سوز سجده زیارت عاشورا رو خوند.
⭐بعد اون نمازی که با هم توحرم خوندیم این سجده زیارت هم به دلم نشست.
🍃بابام که اومد نیم ساعت بیشتر تو بیمارستان نموندیم خدا رو شکر خطر رفع شده بود و خیال ما هم راحت شد موقع رفتن به سید گفت که متخصص خوبی تو تهران میشناسه حتما خبر میده تا سر فرصت فاطمه خانم رو برای مداوا بیارن .
💐کلی تشکر کرداما هنوز همون غرور و حیا رو داشت.
تا خواستم سوار ماشین بشم بابام ....
ادامه دارد ...
🌹 @rkhanjani
🌹🌹رمان #سجده_عشق
🖌 نویسنده : عذرا خوئینی
قسمت نهم
🌺 تا خواستم سوار ماشین بشم بابام گفت : _تو چرا هنوز چادر سرته؟
چون سید هم کنارمون بود بیشتر استرس گرفتم به سختی تونستم بگم _تو ماشین درمیارم._
بابام گفت : یعنی چی معلوم هست چت شده؟
🍃به سمتم اومد و چادر رو برداشت اون هم مقابل چشمایی که همین چند ساعت پیش از چادرم تعریف کرد این یعنی نابودی قلبم. رو صندلی که نشستم اشکام جاری شد به جای خالیش نگاه کردم دلم می خواست از ته دل زار بزنم .
⭐تو فضای مجازی با یه دختر مذهبی اشنا شدم چون غریبه بود راحت می تونستم درد و دل کنم. از عشقی که تو دلم بود براش گفتم و اینکه مقابل چشماش بابام چادر از سرم برداشت!
نوشته هاش دل غمگینم رو آروم می کرد و برام جدید و جالب بود
💐_خدا تو رو خیلی دوست داره که ذره ذره با خودش و حجاب آشنات کرده، اما در مورد چادر باید بدونی چرا سر می کنی. اگه فقط بخاطر اونی که دوستش داری باشه فایده ای نداره چون ممکنه عشق و احساست یک طرفه باشه بعدش از روی لجبازی میذاری کنار! تو این زمینه به عشق بالاتر فکر کن که تحت هیچ شرایطی تنهات نمیذاره اگه برای خدا باشه حتی شکست عشقی هم نمی تونه تو رو از حجاب دور کنه. بیشتر تحقیق کن تو دنیای واقعی با دوستای مذهبی رفت و آمد کن تا جواب سوالات رو پیدا کنی، چون عشق و تحولت یکدفعه پیش اومد مراقب باش به همون سرعت از بین نره...
🍀پیام های مختلفی برام می فرستاد کلی کتاب بهم معرفی کرد یا ادرس سایتی رومی فرستاد تا دانلود کنم...
دریچه جدیدی از زندگی به روم باز شده بود با چیزهایی اشنا میشدم که تا قبل از این هیچ شناختی نداشتم
اولین قدمی که برداشتم رابطه ام رو با دوستام محدود کردم مخصوصا مجازی که گروه های مختلط داشتم.
🌾 گیتاری که عاشقش بودم رو تو انباری گذاشتم به قول بهار ؛ همین دوست جدیدم ؛ باید از منیت و علاقه های پوچ دل می کندم تا راه درست برام هموار بشه.
ولی هنوز خیلی از سوالام بی جواب مونده بود. بهار پایگاه بسیج رو بهم پیشنهاد داد.
تو اینترنت سرچ کردم اطراف ما که نبود ولی یکم دورتر پایگاه داشت شمارش رو تو گوشیم سیو کردم نمی خواستم بسیجی بشم فقط احتیاج به کمک داشتم تا درست تصمیم بگیرم
🌻یک هفته ای از ثبت نامم می گذشت موقعی که رفتم فکر نمی کردم اینقدر برخورد خوبی داشته باشند. مانتوی بلندی که نداشتم ولی همون رو با شلوار پارچه ای مشکی پوشیدم و مقنعه سر کردم ارایشی هم نداشتم یعنی اینطوری هم خوشگل بودم البته دیگه مثل قبل زیاد قربون صدقه خودم نمی رفتم.
🌷هفته ای دوبار جلسه داشتند چیزی که نظرم رو جلب کرد سخنران جوانشون بود. همون دو بار کلی به اطلاعاتم اضافه شد بیچاره رو با سوالام خسته می کردم اما با محبت و لبخند جوابم رو میداد.
🌿نامزدی سارا نزدیک بود مامانم تو این مدت با خاله ام رفته بود ترکیه! و کلی هم خرید کرده بود وقتی هم چهره بی ذوقم رو دید گفت: _خوشت نیومد؟! بهترین مارکه ؛ برندش خیلی معروفه ، کلی هزینه کردم براش هاا!.
🍂فقط به لبخند اکتفا کردم ؛ دیگه این چیزها منو سر ذوق نمی اورد مثل همه مهمونی ها این جشن هم مختلط بود برای اولین بار دلم نمی خواست مثل گذشته ظاهر بشم تا نگاه خریدارانه دیگران رو به جون بخرم.
🌹حس می کردم این کارم خیانت به سید محسوب میشه باید خودم دست به کار می شدم حتما تو این شهر لباس پوشیده و در عین حال شیک و رسمی پیدا می شد...
ادامه دارد...
🌹 @rkhanjani
🌹🌹 رمان #سجده_عشق
🖌 نویسنده : عذرا خوئینی
قسمت دهم
🌺نگاهی به ساعت انداختم هنوز یک ساعت وقت داشتم از بچه ها خداحافظی کردم و اومدم بیرون
نرسیده به کوچه چادرم رو دراوردم چاره دیگه ای نداشتم اگه مامانم می دید ازم می گرفت...
🌿کسی خونه نبود غذای مختصری خوردم و به اتاقم برگشتم نگاهی به کت دامن شیک یاسی رنگ انداختم کل مغازه ها رو گشتم تا تونستم همچین مدل پوشیده ای رو پیدا کنم دلم اشوب بود احساس می کردم امشب شب خوبی برام نمیشه! با اومدن آژانس سریع اماده شدم و موهام رو زیر شال پنهان کردم و از خونه بیرون زدم.
🎶صدای موزیک کل کوچه رو برداشته بود با دیدن بهمن که از خنده کم مونده بود رو زمین پخش بشه اخمام تو هم رفت بی اهمیت از کنارش رد شدم. هیچ وقت ازش خوشم نمی اومد اما مقابلم سبز شد
❄_به به دختر دایی عزیز. پایه ای امشب بترکونیم؟! با حرص نگاهش کردم صورتش رو جلوتر اورد خودم رو عقب کشیدم از این حرکتم جا خورد! تو دلم کلی فحش نثارش کردم هنوز هیچی نشده کلی مست کرده بود حتی نمیتونست تعادلش رو حفظ کنه!
🌾خدا رو شکر عمو به دادم رسید و از دست این بچه پررو نجات پیدا کردم...
سالن پذیرایی رو از قبل خالی کرده بودند و حالا پر از میز و صندلی بود چشم چرخوندم تا مامان، بابا رو ببینم پیش عمه فرشته و شوهرش نشسته بودند دستی تکان دادم و به قسمت دیگه سالن رفتم خودم دوست داشتم تنها بیام چون دلم نمی خواست بخاطر ظاهرم با مامانم حرفم بشه
🍂تک تک چهره ها رو از نظر گذروندم یا مشغول رقص بودند و یا سرگرم بحث و خنده!
به اتاق سارا رفتم و لباسم روعوض کردم حرف بهمن تو ذهنم تکرار شد (پایه ای امشب بترکونیم) چون تو هر جشنی می رفتم همه منتظر هنرنمایی های من بودند! با یاداوری گذشته اعصابم بهم ریخت.
🍁در به یکباره باز شد و سامان اومد داخل! شال از سرم لیز خورد سریع درستش کردم. ابرویی بالا انداخت و با شیطنت گفت:_ دختر عمو تازگی ها نامحرم شدم؟ یا اینکه کچلی گرفتی!!. هیچ وقت مقابلش کم نمی اوردم و همیشه حاضر جواب بودم گفتم:_ گزینه اولی درسته یادم باشه دفعه بعد برات جایزه بخرم! لبخند پیروزمندانه ای زدم و به سالن برگشتم
🍃عروس خوشگل ما هم دوشادوش داماد تو سالن می چرخید لباسش مدل ماهی دنباله دار نباتی رنگ پف دار بود! با دیدنم خوشحال شد و در اغوش هم جای گرفتیم براشون ارزوی خوشبختی کردم.
❄رقص نور و موزیک کاملا فضای سالن رو پر کرده بود جایگاه عروس و داماد رو به روی استیج رقص بود که نورش مناسب و رویایی بود
دستی روی شانه ام قرارگرفت با دیدن بهمن لبخند از رو لبم محو شد
_
☀افتخار رقص میدی؟!. هولش دادم عقب چون هیکل درشتی داشت تکون نخورد! تا خواستم رد بشم مچ دستم رو گرفت دست دیگش رو به دور کمرم حلقه کرد از این حالت حالم بد شد 🤬
⚡یک لحظه سید جلوی چشمم اومد انگار قوت گرفتم و با کفش محکم رو زانوش زدم! که دستاش شل شد دندونام رو از حرص به هم فشار دادم و گفتم :_حد خودت رو بدون و دیگه اطراف من افتابی نشو!! از درد صورتش جمع شده بود فرصت رو غنیمت دونستم و با سرعت دور شدم نزدیک میز خودمون که رسیدم مانتو و کیفم رو برداشتم و در مقابل چشمان حیرت زده مامانم سالن رو ترک کردم واقعا موندنم جایز نبود!.
🌹اشکام بی اختیار جاری میشد تو دلم گفتم:_خداجون من بخاطر تو از این خوشی های کاذب گذشتم خودت کمکم کن و تنهام نذار. و چقدر از بی وفایی سید گلگی کردم البته تقصیری هم نداشت از کجا باید می فهمید چه حال و روزی داشتم عشقم یک طرفه بود و به تنهایی بار این عشق رو به دوش می کشیدم فقط میترسیدم وسط راه خسته بشم
غریبانه شکستم من اینجا تک و تنها
دل خسته ترینم در این گوشه دنیا
ای بی خبر از عشق که نداری خبر از من
روزی تو آیی که نمانده اثر از من....
ادامه دارد...
@rkhanjani
🌹🌹 رمان #سجده_عشق
🖌 نویسنده : عذرا خوئینی
قسمت یازدهم
🌞صبح که از خواب بیدار شدم هنوز سر درد داشتم ؛ کش و قوسی به بدنم دادم و از روی تخت بلند شدم با همون لباس های مهمونی خوابم برده بود. میلی به خوردن صبحانه نداشتم فقط یه چای تلخ ریختم.
🌹دستی مقابلم تکون خورد لبخند بی رمقی زدم_سلام مامان. دلخور به نظرمی رسید ولی جوابم رو داد. صندلی رو کنار کشید و نشست نگاهش به ساعت بود_اخلاقت رو خوب می شناسم تا خودت نخوای نمیشه ازت حرف کشید ولی کار دیشبت بد جور خجالت زده ام کرد همه راجع به تو حرف میزدند همین دختر عمه ات یه روانپزشک بهم معرفی کرد!! میگه مشخصه افسرده شدی!!.
🌺 غلط کرده خودش و داداشش بیشتر به دکتر احتیاج دارند!!. من هیچیم نیست.گوشیش که زنگ خورد سریع بلند شد و گفت_سر فرصت با هم حرف میزنیم.
با یکی از دوستاش شرکت تبلیغاتی زده بود. گاهی اوقات هم تا دیر وقت می موند.
🌼فقط موقعی که به پایگاه می رفتم حس و حالم خوب بود جلساتشون تو طبقه اول که حسینیه بود برگزارمی شد زودتر از همه رسیدم چادرمو دور شونه ام انداختم و به پشتی تکیه دادم کتاب دعا رو از کیفم در آوردم باز هم صفحه مورد نظرم زیارت عاشورا بود!
🍀گاهی اوقات که دلم می گرفت تا کتاب رو باز می کردم این دعا می اومد. اصلا متوجه نبودم که با صدای بلند می خونم یه لحظه دیدم سخنرانمون خانم عباسی روبروم نشسته! و نم اشکی تو چشماش بود.
_
🎶چه صدای قشنگی داری. خوش به سعادتت!.
خیلی رو سیاه تر از این حرف ها بودم که لایق تعریف باشم بخاطر همین گفتم:_قبلنا تو اوقات فراغتم ساز می زدم چون ته صدایی داشتم همراهش می خوندم دوست و اشنا کلی تشویقم می کردند تا ادامه بدم!.
🌱دستم رو به گرمی فشرد و گفت:_دیگه به گذشته فکر نکن مهم الانه که مورد لطف و عنایت خدا قرار گرفتی. خدا رو شکر کار منو راحت کردی!!.
متعجب نگاهش کردم. با همون لبخند همیشگی گفت:_چند وقتیه دنبال کسی می گردم که با صدای خوبش جلسات ما رو رونق بده این کار رو انجام میدی؟!.
🌷هر لحظه بیشتر تو شوک فرو می رفتم یعنی من میشدم مداح؟! این امکان نداشت فقط تونستم بگم_بخدا من لیاقتش رو ندارم در ضمن هیچی هم بلد نیستم.
_خودت رو دست کم نگیر عزیزم باهات کار می کنم راه می افتی.
قطره اشکی از چشمام جاری شد
🍃من فقط یک قدم سمت خدا برداشتم و این همه به من عزت و آبرو داد پس اگه از اول بندگیش رو می کردم چی کار می کرد. حیف که بیشتر لحظاتم رو به تباهی گذروندم.....
🌾روزها پشت سر هم می گذشت و من با جدیت تمرین می کردم که پیشترفت زود هنگامم باعث شگفتی خانم عباسی شده بود مامان و بابا تا غروب سر کار بودند بهترین فرصت بود که تو خونه تمرین کنم......
🌸نگاهم به صفحه گوشیم افتاد چند تماس از بابام داشتم نگران شدم و سریع شمارش رو گرفتم ولی خاموش بود کلید رو توقفل چرخوندم هنوز داخل نرفته بودم که کسی صدام کرد. به عقب که برگشتم لیلا رو مقابل خودم دیدم...
ادامه دارد...
🌹 @rkhanjani