eitaa logo
نسیم فقاهت و توحید
649 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
99 فایل
•┈┈✾🍀﷽🍀✾┈┈• این کانال شامل ؛ 📚 جلسات سخنرانی و تدریس #رضا_خانجانی و همچنین؛ 📤 نشر بیانات متفکران و شخصیتهای طراز اول #انقلاب_اسلامی ارتباط با مدیر @samenolhojajjj
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹 رمان 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت : دوازدهم به عقب که برگشتم لیلارومقابل خودم دیدم بامحبت منودراغوش کشید هنوزتوبهت بودم یعنی اتفاقی افتاده بود؟!. چهره اش که عادی نشون میداد تعارفش کردم بیاد داخل گفت:_ممنون عزیزم ایشالایه وقت دیگه. اومدم دنبالت بریم خونه داییم چندروزیه بخاطردکترمامانم اومدیم تهران، چون یکم بهترشده داییم می خوادنذری بده مامانم دوست داره توهم باشی اگه بیایی که خوشحالمون می کنی. من که ازخدام بود.برگشتم خونه یه مقداری سرووضعم رومرتب کردم حجابم خوب بودولی کامل نبودچون هنوزتصمیم نگرفته بودم چادری بشم فقط موقعی که پایگاه می رفتم سرم مینداختم.برای مامانم پیغام گذاشتم که دیربرمی گردم. نزدیک ماشین که رسیدم سیدپیاده شد نیم نگاهی انداخت اماطبق عادت همیشه سرش روپایین انداخت.قلبم تندمیزدانگارکه می خواست ازجاکنده بشه!اهسته جواب سلامش رودادم هرچندخودم هم به زورشنیدم! بدجوری توفکررفته بودوقتی لیلاصداش کردتازه به خودش اومد وحرکت کرد.حس می کردم حالت نگاهش عوض شده.ودیگه مثل قبل سردوبی تفاوت نبود. هنوزازکوچه بیرون نرفته بودیم که باماشین بهمن روبروشدیم!دیگه ازاین بدترنمی شد باچهره ای اخم الودبه طرف ما اومد.تقی به شیشه زد.لیلاباتردیدگفت:_آشناس؟!. فقط سرم روتکون دادم وپیاده شدم.ازحرص پوست لبم رومی کندم باعصبانیت گفتم:_اینجاچی کارمی کنی. پوزخندی زدکه بیشترلجم رودراورد_من که اومدم خونه دایی جونم حالاتوبگوتوماشین این جوجه بسیجی چی کارمی کنی نکنه اینم بازی جدیدته؟!. اصلامتوجه موقعیتم نبودم بامشت روی بازوش زدم _چرااززندگیم گم نمیشی بخدابه عمه میگم چه حیون پستی شدی دست ازسرم بردار.خنده چندش اوری کردروسریموگرفت وبه سمت خودش کشوند_هرچقدرم که ظاهرت عوض بشه گذشتت که تغییرنمی کنه!!.باصدای پرخاشگرسیدرهام کرد. بدجوراحساس خاری وپوچی کردم.بالحن بدی گفت:_هوی چته صداانداختی روسرت!!گلاره دوست دخترمه توچیکارشی؟!. مات ومتحیرموندم این چه حرفی بودکه زد سیدازعصبانیت صورتش سرخ شده بوداگه لیلامانع نمیشدحتمایه دعوایی رخ میداد.بهمن که به خواسته اش رسیدباشکی که تودل سیدانداخت بایدفاتحه این احساس رو می خوندم یه لحظه پشیمون شدم خواستم برگردم که باهمون جذبه وجدیدت گفت:_بشینیدتوماشین!!. حالااینم برای من قلدرشد فقط به احترام فاطمه خانم می رفتم چون بااین اوضاعی که پیش اومدوابروریزی که شدتنهایی برام بهتربود. بخاطرباریک بودن کوچه ماشین روتوخیابون پارک کرد.اسم امامزاده حسن روشنیده بودم ولی تاحالااین اطراف نیومده بودم خونه های کهنه ساخت وقدیمی ولی باصفا.سیدکاری روبهونه کردورفت دلم می خواست باتمام وجودگریه کنم.لیلادستش روروی شونه ام گذاشت وبالبخندشیرینی گفت:_خسته ات که نکردیم؟ .سعی می کردم خونسردواروم باشم اماواقعاسخت بودگفتم:_نه فدات شم خوشحالم که همراهتون اومدم.... خیلی خوب وصمیمی بامن برخورد کردند اصلا احساس غریبی نمی کردم ،دخترشون هم سن وسال من بودازوقتی که اومدیم چشمش به دربود!حسادت توددلم چنگ میزد.همچین دختردایی نجیب وخوشگلی داشت بایدهم منوتحویل نمی گرفت.تومراسم چهلم دیدمش ولی اون موقع نمی شناختم پیش فاطمه خانم نشستم همه پای دیگ نذری بودندوکسی کنارمون نبود _ازباراولی که دیدمت خیلی تغییرکردی خانم بودی وخانومترهم شدی.زیرلب تشکری کردم. _دیشب خواب سیدهاشم رودیدم.مرواریداشک توچشماش جمع شدگفتم:_خدارحمتشون کنه. _ممنون دخترم، راستش جداازاینکه دوست داشتم دوباره ببینمت یکی ازعلت هایی که خواستم بیای مربوط به همین خوابه..متعجب بهش خیره شدم یعنی چه خوابی دیده بودکه بخاطرش منوتااینجاکشونده بود کنجکاوی رهام نمی کرد.اماسکوت کردم تاخودش برام بگه..... ادامه دارد..... 🌹 @rkhanjani
🌹🌹 رمان 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت : سیزدهم 🌺_خواب دیدم با داداشم و بچه ها داریم میریم امامزاده حسن ، نزدیک در ورودی خیلی شلوغ بود انگار نذری پخش می کردند جلوتر که رفتم سید هاشم رو دیدم که ظرف غذا رو به دست مردم میداد منو که دید برام دست تکون داد. 🍃چون حالم خوب نبود یه گوشه ای نشستم از بین جمعیت خودش رو به من رسوند سر حال و قبراق بود. رو زمین نشست 🌼 گفتم:_ لباسات خاکی میشه، با خنده گفت فدای سرت اشکالی نداره. یکی از بچه ها رو صدا کرد تا چند تا غذا بیاره _این نذری برای سلامتیته دلم نمی خواد غصه بخوری و مریض بشی باور کن حال من خیلی خوبه. پارچه مشکی که دستش بود رو به طرفم گرفت ⭐_اینو برسون دست دخترمون، یه غذا هم براش ببر. بهش بگو خیلی خوشحالم می کنه که شبها سلام زیارت عاشورا رو به نیابت از من می خونه. 🌺 چشم چرخوندم تا لیلا رو پیدا کنم اما گفت: فاطمه جان منظورم اون یکی دخترمونه گلاره!. به اینجای حرفش که رسید اشکام بی اختیار جاری شد خودش هم پا به پای من گریه می کرد 🌿_بخاطر همین از داداشم خواستم نذری بدیم تمام هزینه هاش رو خودم حساب کردم اما خواستم به کسی نگه. این خواب رو هم فقط پیش تو تعریف کردم. 🌻شدت گریه ام هر لحظه بیشتر میشد به سمت آشپزخونه رفتم و مشتی اب به صورتم زدم منو دختر خودش خطاب کرد لایق این همه محبت نبودم خدا هر لحظه شرمندم می کرد. 🍃رو تخت کنار حیاط نشستم نگاهم به دیگ نذری بود بخاطر مداومتی که تو خوندن زیارت عاشورا داشتم تقریبا حفظ کرده بودم گاهی اوقات که یادم می رفت تا چشمام رو می بستم  به ذهنم می اومد اروم زیر لب تکرارکردم: السِّلامُ عَلَیکَ یا اباعَبدِاللّه..... هر کلمه ای که می خوندم مثل ابر بهار اشک می ریختم. 🌷با صدای مهتاب دختر دایی لیلا از حس و حال قشنگم بیرون اومدم._زیارت عاشورا رو حفظی؟!. نگاهم بین مهتاب و سید چرخید تو دلم گفتم چقدر بهم میان!. 🌹یه برق خاصی تو چشماش بود از صورت بهت زده اش و تعجبی که تو نگاهش بود فهمیدم که اونم توقع همچین چیزی رو نداشت!. 🌱لیلا که صداش کرد چند قدمی برداشت مکثی کرد اما یکدفعه به عقب برگشت و بدون هیچ حرفی سمت در رفت همه تعجب کردند مهتاب دنبالش رفت اما دیگه رفته بود.... 🌼 غذاها رو با کمک هم تو ظرف های یک بار مصرف ریختیم و همه رو پشت نیسان گذاشتیم سید هنوز نیومده بود نگرانش شده بودیم چند باری به گوشیش زنگ زدند اما جواب نداد... 🌸رفتم جلوی آینه اتاق، چادری که همرام اورده بودم رو سرم کردم همیشه تو کیفم بود انگارمطمئن بودم یه روزی برای  همیشه انتخابش می کنم 🌻فاطمه خانم جلو نشست و ما هم پشت نیسان جا شدیم تجربه جالبی بود تا حالا سوار نشده بودم سوز سردی به صورتم خورد گوشه چادرمو به دست گرفتم و تا نزدیکی چشمم پوشوندم که سرما اذیتم نکنه با این حال احساس خوبی داشتم 🌷به امامزاده که رسیدیم همگی پیاده شدیم و غذای نذری رو یکی یکی دست رهگذرها میدادیم دو تا بچه با لباس های کهنه و ظاهری ژولیده دورتر ایستاده بودند و به ما نگاه می کردند براشون غذا بردم خیلی ذوق کردند خواستم برگردم که یهو خشکم زد! 🌺قدرت پلک زدن هم نداشتم....برای چند ثانیه سید هاشم رو دیدم عکس اعلامیش هنوز تو خاطرم بود _چی شده؟! به عقب برگشتم  این بار با دیدن سید ترسیدم چقدر غمگین و خسته به نظر می رسید. _کسی اذیتتون کرده؟ نکنه همون پسره اومده؟!. 🌾نمی دونم چرا دوست داشت با بی رحمی ازارم بده. با دلخوری گفتم:_اونی که غروب دیدید پسر عمه ام بود دلیلی نداره تا اینجا بیاد! برای اینکه اذیتم کنه همچین حرفی زد. ولی از شما توقع نداشتم زخم زبون بزنید. صدام کرد اهمیتی ندادم _منظوری نداشتم شرمنده!. 🍀این چشمام همیشه لوم میداد. چند ثانیه ای نگام کرد. یکدفعه گفت:_می دونم نسبت به من چه احساسی دارید اما ازتون می خوام فراموشم کنید....یعنی چطوری بگم.... 💥دیگه ادامه حرفش رو نشنیدم. رومو برگردوندم تا اشکام رو نبینه قلبم با تمام وجود له شد ای کاش می مردم و این حرف رو نمی شنیدم. خوش بحال مهتاب، حسادت به دلم چنگ زد هر چند از اول هم لایقش نبودم یا بقول بهمن ظاهرم رو تونستم عوض کنم گذشته ام رو چیکار می کردم. 🍂 از روی حرص گفتم: _ایشالا به پای هم پیر بشید. به راهم ادامه دادم  حتی برنگشتم عکس العملش رو بیینم.... ادامه دارد ... 🌹 @rkhanjani
🌹🎋 رمان 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت چهاردهم 🌹چشمامو که بازکردم مامانم پرده رو کنارزده بود نور افتاب چشمامو اذیت می کرد هنوز خوابم می اومد غلتی زدم اما این بار سر دردم شروع شد اروم از جا بلند شدم این یک هفته خیلی به من سخت گذشت تنها خوبیش این بود که از فضای خونه دور بودم واقعا دلم نمی خواست از پیش خالم برگردم چون بهم گیرنمیداد و سوال پیچم نمی کرد. 🍀این تنهایی منو به خودم اورد ، ولی چه فایده علاقه ای که داشتم از بین نرفت حتی نمی تونستم متنفر باشم بیشتر احساس دلتنگی می کردم 🌻رفت و آمدم با چادر باعث ناراحتی مامان و بابام شده بود خیلی سعی کردند با محبت نظرمو عوض کنند اما از حرفم برنگشتم وقتی دیدند فایده نداره تبدیل به بحث و جدال شد 🌺 منم دلایل قانع کننده خودم رو داشتم اما اهمیتی نمی دادند بیشتر نگرانیشون هم بابت مهمونی اخر هفته بود دلشون نمی خواست با این سر و شکل ظاهر بشم ، چند وقت پیش سامان تصادف کرد چون بخیر گذشت عمو مهمونی ترتیب داده بود. 🍂چقدر با خانواده سید فرق داشتیم اونا برای سلامتیشون نذری می دادند ولی ما شب نشینی راه مینداختیم!! حق داشت منو از خودش دور کنه خانواده هامون هیچ شباهتی بهم نداشتند. 🌿خط قبلیم رو توگوشی انداختم چند تا پیام و تماس داشتم که بیشترش از خانم عباسی بود اما پیامک های لیلا توجهم رو جلب کرد _گلاره جان حتما بهم زنگ بزن. _گوشیت چرا خاموشه خیلی نگران شدم. _به خونتون هم زنگ زدم اما مادرت گفت رفتی شهرستان! بخدا کار واجبی باهات دارم باید با هم حرف بزنیم. ❄اعصابم خورد شد. و مدام تکرار می کردم دیگه برام مهم نیست نباید کنجکاو می شدم... ادامه دارد.... 🏴 @rkhanjani
🌹🌹رمان 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت پانزدهم 🌺هنوز از پایگاه بیرون نیومده بودم که یکی از خانم ها صدام کرد _خانم عباسی گفت تصمیمت قطعی شد زودتر اطلاع بده تا اسمت تو لیست نوشته بشه. سرم رو به تاییدحرفش تکون دادم 🍃باید اول مادرم رو در جریان میذاشتم هر چند مطمئن بودم راضی نمیشد اسم راهیان نور رو بارها شنیده بودم اما تا حالا برام پیش نیومده بود به همچین سفری برم ، یعنی واقعا شهدا منو طلبیده بودند؟ من که چیزی در موردشون نمی دونستم تنها شهیدی که می شناختم پدر سید بود. 🌸داشت بارون می اومد نفس عمیقی کشیدم تا از این طراوت و پاکی لذت ببرم یکی از دوستای دوران دبیرستانم رو دیدم از ماشین مدل بالاش پیاده شد با یاداوری گذشته اعصابم بهم ریخت. بخاطر رفاقت از درس و زندگیم میزدم تا کنارشون باشم اما درست از همون آدما ضربه خوردم بهترین لحظاتم به پوچی گذشت 🍂اولش منو نشناخت همش می پرسید گلاره خودتی؟ نگاهش به ظاهرم بود اصلا باورش نمی شد. _اگه بابات پولدار نبود می گفتم حتما جایی استخدام شدی که تغییر لباس دادی. راستی هنوز هم ترس از رانندگی داری؟! خندش بیشتر حرصم رو درآورد ولی سعی می کردم آروم باشم ای کاش حداقل می گفت خودش باعث این ترسم شده! تو تصادفی که چند سال پیش داشتم مقصر بود. بعد از اون دیگه پشت فرمان نرفتم! 🌻جلوی اولین تاکسی رو گرفتم و سوار شدم تا کی می خواستم از گذشتم فرار کنم بالاخره بخشی از زندگیم بود باید کنار می اومدم نه اینکه خودم رو عذاب بدم گوشیم زنگ خورد کیفم رو زیر و رو کردم تا تونستم گوشیم رو پیدا کنم با دیدن اسم لیلا مردد موندم! تماس رفت رو پیغامگیر._ سلام گلاره جان من جلوی در خونتونم باید با هم حرف بزنیم. فقط اگه میشه زود بیا!. ❄دلهره به جونم افتاد اضطرابم بیشتر شد. نزدیک خیابونمون بخاطر تصادف ترافیک شده بود کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم و بقیه مسیر رو دویدم به کوچه که رسیدم دیگه نایی برام نمونده بود.... 🍀چایی رو مقابلش گذاشتم و کنارش نشستم لبخندی زد و تشکر کرد چند لحظه ای به سکوت گذشت انگار هیچ کدوم تمایلی به حرف زدن نداشتیم دل تو دلم نبود همش می ترسیدم چیزی شده باشه!. 🌷بالاخره خودش سکوت رو شکست و گفت: _همون شبی که نذری داشتیم فرداش محسن می خواست راهی سفر بشه البته مامانم اطلاع نداشت قرار بود موقع رفتنش بگیم!. حرفش رو قطع کردم  و عجولانه گفتم:_کجا می خواست بره؟!. _سوریه برای دفاع از حرم ، خیلی وقت بود این تصمیم رو داشت چند باری هم سفرش جور نشد!. 🌾 کاملا گیج شدم اخه تو سوریه جنگ بود. _بعد از اینکه تو با عجله رفتی محسن خیلی گرفته بنظر می رسید سوال پیچش کردم اولش طفره رفت اما بعدش بهم گفت ناخواسته باعث شده دلت بشکنه! می گفت صبر نکردی تا حرف هاش رو کامل گوش کنی. 🌷تا حالا اینطوری ندیده بودمش اصلا آروم و قرار نداشت!. نمی دونم چی بهت گفته فقط ازت می خوام حلالش کنی. با چشمانی گرد شده بهش خیره شده بودم هضم چیزهایی که شنیدم برام سخت بود دلم گواهی خبر بدی میداد.... ادامه دارد... 🌹 @rkhanjani
🌹🌹 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت شانزدهم 🌺 لیلا موقع رفتن باز ازم خواست داداشش رو حلال کنم. با این حرفش خجالت زده شدم، سید کاری نکرده بود که من ببخشمش! فقط واقعیت رو برام روشن کرد مقصر خودم بودم که رویاپردازی کردم. 🍀_از وقتی این سفرش به مشکل خورده خیلی نا امید و سرخورده شده. چند روزیه ازش خبری نداریم قم هم برنگشته همه نگرانشیم... 🌹دلبسته کسی شده بودم که خاص و عجیب بود نمی تونستم درکش کنم چطوری می تونست از عزیزانش دل بکنه و راهی سفری بشه که معلوم نبود بازگشتی داره یا نه. الانم خدا می دونست کجا رفته فقط تنها دعام این بود صحیح و سلامت باشه تصور اینکه براش اتفاقی افتاده باشه دیوونه ام می کرد... 🌻روسریمو با سنجاق خوشگل لبنانی بستم گل سنجاق از دور خودنمایی می کرد چادرمو سرم کردم تو آینه به خودم لبخندی زدم و از اتاق بیرون اومدم. بابام با لب تابش سرگرم بود مامانم هم طبق معمول با تلفن حرف میزد انگار نه انگار قرار بود بریم خونه عمو بهرام. 🍃تک سرفه ای کردم نگاهشون سمتم چرخید. از بی تفاوتیشون لجم گرفت گفتم:_ اینطوری نمی تونید نظرمو عوض کنید فقط دلم رو می شکنید. حالا که من زود آماده شدم شما بی خیال نشستید؟!. 🌾مامان تلفن رو قطع کرد و با لحن سردی گفت: _غروبی رفتیم سر زدیم، یه بهونه ای هم برای امشب اوردم!. جلوتر رفتم اصلا نگام نمی کرد. _بهونتون منم؟! مگه کار خلافی کردم. ❄_شاهکارت که یکی دو تا نیست. اولش چادری میشی بعد میگی می خوام برم راهیان نور! لابد فردا هم می خوای خانم جلسه بشی. تا وقتی که ظاهرت این شکلی باشه من باهات جایی نمیام!... 🍂به بابام نگاهی انداختم چقدر سرد و بی تفاوت شده بودند انگار که تو این خونه غریبه ام دیگه مثل قبل نازم خریدار نداشت تحمل این فضا برام سخت بود. 🌿بی هدف تو خیابون قدم میزدم بعدِ سید حالا نوبت خانوادم بود که طردم کنند. بیشتر دوستام رو هم بخاطر این پوشش از دست دادم. تنها دلخوشیم به همین سفر بود شاید با کمک شهدا زندگیم به روال عادی برمی گشت ادامه دارد... 🏴 @rkhanjani
🌹🌹 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت هفدهم 🌺قبل سفر فکر همه چیز رو کرده بودم  از خوراکی گرفته تا چند دست لباس همه رو تو ساک جمع کردم باتری اضافی هم برای گوشیم برداشتم چون مسیر طولانی بود باید خودم رو سرگرم می کردم. هیچ ذهنیتی از این سفر نداشتم فقط می دونستم پر از فضای معنویه که من خیلی احتیاج داشتم. 🌷بیشتر بچه ها از پایگاه خودمون بودند خوشبختانه خانم عباسی هم با ما همسفر شد 🌿موقع اومدن نتونستم با مامان و بابام خداحافظی کنم چون زودتر از من رفته بودند. شاید فکر می کردند اینطوری بهتر تنبیه میشم!با اینکه از بی محلی و لحن سردشون خیلی ناراحت می شدم اما این دلیلی نمی شد از اعتقادم و قولی که به خدا داده بودم برگردم تنبیه از این بدتر هم نمی تونست نظرم رو عوض کنه. 🌾بعد 18 ساعت تو مسیر بودن بلاخره به منطقه ای برای اسکان رسیدیم البته بین مسیر توقف داشتیم ولی کوتاه بود. از خستگی زیاد خیلی زود خوابم برد نزدیکای صبح برای اذان بیدار شدم نماز جماعت رو که خوندیم به سمت مناطق عملیاتی رفتیم خانم عباسی از زندگینامه  شهید آوینی برامون گفت چیزهایی که برای اولین بار می شنیدم 🌷هنوز تو بهت بودم با هر قدمی که برمیداشتم حس و حال عجیبی پیدا می کردم به قول خانم عباسی شهدا یه روزی از همین جا عبور کردند باید بدونیم جا پای چه کسانی میذاریم. 🌸بعضی ها پابرهنه راه می رفتند و تو حال و هوای خودشون بودند. راوی خیلی قشنگ از شهدا یاد می کرد صدای گریه ها بلند شده بود روایتی از جنگ می گفت که دل ادم به درد می اومد زمانی که خانواده ام تو بهترین شرایط درس می خوندند و زندگی می کردند یه عده برای همین ارامش جونشون رو کف دستشون میذاشتند و مردونه می جنگیدند. 🍂همه جا تا چشم کار می کرد انبوه غبار بود و خاک. روی خاک افتادم  از درون خالی شدم برای لحظه ای همه تعلقات دنیایی از دلم رفت من بودم و این زمین پاک و اسمان خدا که حالا به من نزدیک تر بود... 🌿روز بعد به سمت شلمچه حرکت کردیم شلمچه پر از حرف های نگفته بود تنها اسمی که از این سفر زیاد شنیده بودم و عطر خوش و حس  قشنگی که هنوز نرسیده وجودم رو پر کرد 🌻با حرف های راوی انگار به گذشته پرتاب می شدیم تو دوره ای که نبودیم اما حالا اون لحظه ها برامون زنده میشد... 🌹هر کسی گوشه ای با خدای خودش مشغول راز و نیاز بود عده ای هم مشغول سینه زنی بودند با سربندهای یا حسین ، شعرهای قدیمی رو می خوندند و گریه می کردند  اینجا همه یک دل و یک رنگ شده بودند بوی بهشت رو می شد استشمام کرد 🍃من هم کفش هام رو دراوردم و روی این خاک شوره زار اهسته قدم میزدم یک نفر با فاصله‌ زیادی از بقیه روی خاک ها نشسته بود چفیه ای جلوی صورتش گرفته بود چنان گریه می کرد که تمام وجودم لرزید، دیدن این صحنه اون هم در این فضا طبیعی به نظر می رسید اما نمی دونم چرا توجهم رو جلب کرد نزدیک تر رفتم قلبم تو سینه بی قراری می کرد..... ادامه دارد ... 🌹@rkhanjani
🌹🌹 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت هجدهم 🍁سوزی که تو صداش بود دلم رو لرزوند نزدیکتر که شدم شکی که داشتم به یقین تبدیل شد باورم نمی شد خودش باشه چه حکمتی داشت که میون این همه ادم پیداش کردم!. 🌴با یکم فاصله روی خاک نشستم اهسته نجوا می کرد: _اومدم تا خودتون پا در میانی کنید برم سوریه، بخدا دیگه نمی تونم بمونم. گریه هاش پریشونم می کرد حیف که نمی تونستم براش کاری انجام بدم. 🌼فک کنم متوجه شد یکی خلوتش رو بهم زده سرش رو که آورد بالا نگاهش به من افتاد مات و متحیر موند! با هزار جون کندن گفت: _شما ..اینجا ..چی کار.. می کنید؟!!. 🌷_منم از شهدا خواستم پا در میونی کنند بخاطر همین الان اینجام!. از حاضر جوابیم شوکه شد یه یا علی گفت و بلند شد_خیلی خوبه که اومدید برای منم دعا کنید  بی تفاوتیش عذابم میداد. 🌹چند قدمی بیشتر نرفته بود که گفتم:_کسی که طالب شهادت باشه دل شکستن بلد نیست! قدم هاش سست شد به طرفم برگشت غم عجیبی تو نگاهش بود  از حرفی که زدم پشیمون شدم. 🍀 نفسش رو بیرون داد و آهسته‌ گفت: _یه عذرخواهی بهتون بدهکارم اما نمی خواستم الکی امیدوار بشید شما لیاقتتون بیشتر از این هاست اون شب به حرفام گوش نکردید و قضاوت نادرست کردید، من نمی تونم کسی روخوشبخت کنم چون...موندنی نیستم!  منو ببخشید. 🌷 دوباره برگشت این بار هم غرورم رو له کرد بلند گفتم: _نمی بخشم! اره امیدوار شدم چون با بقیه فرق داشتید.. گریه مانع حرف زدنم می شد _شبیه ادمای اطرافم نبودید اگه این امید هم نبود الان اینجا مقابل شما نمی ایستادم و به همون زندگیم ادامه میدادم. خجالت زده سرش رو پایین انداخت. 🌻_شما رو با وجدانتون تنها میذارم، حداقل به حرمت شهدا هم که شده با خودتون رو راست باشید منم قول میدم فراموشتون کنم!!... ❄خالی شدم احساس سبکی می کردم حالا سنگینی این بار به دوش سید افتاد با اینکه فراموش کردنش برام سخت بود اما باید از پسش برمی اومدم.... 🌺از خاکریزهای طلائیه بالا رفتم قطره های باران روح غبار گرفته ام رو می شست. برخلاف تصوراتی که قبلا داشتم اینجا فقط مشتی از خاک نبود حرف هایی برای گفتن داشت از دل ادم هایی که پاک و عاشق بودند آروم زیر لب زیارت عاشورا رو می خوندم 🌾دوربین عکاسیم لحظه ها رو ثبت می کرد به هر جا که نگاه می کردی هنوز حال و هوای جنگ رو داشت تانک های اوراق، سنگرهای بازسازی شده... نماز مغرب و عشا رو که خوندیم خانم عباسی ازم خواست چیزهایی که تو این مدت تمرین کردم رو بخونم! 🌸اصلا آمادگیش رو نداشتم حالا همه دورم کردند و دست بردار نبودند چون روز جمعه بود شعری از امام زمان به ذهنم اومد که خودم خیلی دوست داشتم 🍃ابا صالح التماس دعا هر کجا رفتی یاد ما هم باش 🍃نجف رفتی کاظمین رفتی کربلا رفتی یاد ما هم باش ابا صالح یا ابا صالح 🍃مدینه رفتی به پا بوسه مادرت زهرا یاد ما هم باش 🍃به دیدار قبر مخفی از کوچه ها رفتی یاد ما هم باش 🍃شب جمعه کربلا رفتی یاد ما هم کن چون زدی بوسه 🍃کنار قبر ابوالفضل باصفا رفتی یاد ما هم باش ابا صالح یا ابا صالح 🍃نماز حاجت که می خوانی از برای فرج مسجد کوفه شدی محرم در مناسک حج یا منا رفتی یاد ما هم باش ابا صالح یا ابا صالح.. ادامه دارد.... 🌸 @rkhanjani
🌹🌹 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت نوزدهم 🌱بالاخره روز آخر رسید هیچ کس دل رفتن نداشت تازه انس پیدا کرده بودیم اصلا نمی شد از خلوص و پاکی اینجا دل کند و به زندگی ماشینی برگشت، یعنی باز هم دعوتمون می کردند ؟ 🍂شاید چنان سرگرم دنیا می شدیم که همه چیز از یادمون می رفت، اشک از چشمام جاری شد هنوز نرفته دل ها پر می کشید برای دوباره اومدن، حال و هوای همه دیدنی بود ای کاش کسی از کاروان صدامون نمی کرد یا ای کاش اتوبوس ها نمی اومدند! 🌻اما انگار زمان خداحافظی بود پاهام اهسته قدم برمی داشتند دلم آشوب بود اما زمزمه کردم: شهدا دلم براتون تنگ میشه نکنه دستم رو رها کنید دیگه نمی خوام گناه کنم  ای کاش میشد مثل شما زندگی می کردم و مرگم تو همین راه رقم می خورد. 🌾نوشته تابلویی توجهم رو جلب کرد"مرز مردن و شهادت خون نیست خود است".چه زود جوابم رو گرفتم!!. ❄دلم برای غروب های شلمچه هم تنگ میشد وقتی که سرخی آسمون جای خورشید رو می گرفت حزن عجیبی سراغم می اومد درست گفتند که بهشت واقعی همین جاست. 🌷اتوبوس که اومد همه سوار شدند سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم از بی قراری قلبم متوجه حضورش شدم به طرفش برگشتم با چهره ای مغموم و گرفته به من خیره شد پشت نگاه سردش ترحم و دلسوزی بود که  همیشه ازش فراری بودم من این اومدن رو نمی خواستم این نگاه رو دوست نداشتم 🌺 تا اینجا با دلم پیش رفتم اما دیگه کافی بود نمی خواستم مثل شکست خورده ها باشم ، چند قدمی جلوتر اومد حالا وقتش بود که روح زخم خوردم رو ترمیم کنم بلافاصله سوار اتوبوس شدم و کنار خانم عباسی نشستم از ماجرا خبر داشت هیچ چیز پنهونی بینمون نبود 🍃بخاطر همین گفت:_ چرا نرفتی حرف بزنی؟بنده خدا رو سنگ رو یخ کردی! اشک تو چشمام جمع شد لبخند تلخی زدم و گفتم:_اتفاقا حرف زدیم! فهمید که سر قولم می مونم! با اینکه تعجب کرد اما چیزی نگفت حتما فکر می کرد دیوونه شدم نمی خواستم مانع هدف سید بشم اون عشقش رو برای خدا خالص کرده بود مثل من اسیر زمینی ها نبود!... 🌾موقعی که برگشتم دکوراسیون خونه عوض شده بود مامانم اوقات فراغتش رو با خرید کردن می گذروند نمی دونم چرا علاقه داشت هر چند ماه یک بار همه چیز رو عوض کنه. همیشه سر این موضوع بحث داشتیم تا می اومدم عادت کنم با دکور جدید روبرو می شدم! البته با اتاق من کاری نداشت چون می دونست حساسم دست نمی زد.. 🍁عکس هایی که انداخته بودم رو چاپ کردم و به دیوار اتاقم زدم غروب شلمچه، یادمان طلائیه، رودخانه اروند و نخل های سوخته که شاهد عملیات های زیادی بود، گلزار شهدای هویزه، دکوهه. دلم می خواست این عکس ها همیشه جلوی چشمام باشه. با دیدنشون انرژی می گرفتم، 🌸دو هفته از قولی که داده بودم می گذشت اما هنوز نتونسته بودم فراموشش کنم با آوردن اسمش بیشتر از قبل بی تاب می شدم هر شب با چشمای خیس می خوابیدم  همش می گفتم صبح که بیدار بشم همه چیز رو فراموش می کنم اما درست به محض بیدار شدن چهره اش مقابلم نقش می بست! دیگه داشتم به مرز جنون می رسیدم. 🌼از پایگاه که برگشتم سر و صدای مامان و بابام می اومد شوکه شدم! تا حالا سابقه نداشت. گوشم رو به در چسبوندم تا واضح بشنوم _زنگ میزنی قرار رو بهم میزنی و اِلا خودم این کار رو می کنم. خجالت  نمی کشند هنوز کفن مردشون هم خشک نشده!. _اخه عزیزم اینطوری ابروریزی میشه تو بذار بیان خودم جواب رد میدم. 🌷گوشیم بی موقع زنگ خورد دیگه صداشون نیومد یکدفعه مامانم در رو باز کرد لبخند که زدم بیشتر عصبانی شد، نگاهی به بابام انداخت و گفت: _بفرما تحویل بگیر خانم نیشش تا بناگوش بازه! بعد میگی جواب رد بدیم. 🌹از حرفاشون سر در نمی اوردم شاید پای خاستگاری کسی وسط بود که مامانم ازش خوشش نمی اومد. چادرم رو دور دستم انداختم و با بی تفاوتی گفتم _خیالتون راحت جواب منم منفیه!. ❄هنوز از پله ها بالا نرفته بودم که بابام گفت: _دیدی دخترمون عاقله سید همین طور که از داداشم جواب منفی شنید از ما هم می شنوه!!. 🍀دهانم از حیرت باز موند کاملا گیج شدم یعنی درست شنیدم. گفتم_یعنی چی اخه چطور ممکنه؟. _فاطمه خانم زنگ زده برای اخر هفته میان!. نمی دونستم خوشحال باشم یا ناراحت! نمی خواستم به من ترحم کنه همچین اجازه ای بهش نمیدادم ادامه دارد.... @rkhanjani
🌹🌹 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت بیستم 🌺تلفنی با سارا حرف میزدم از وقتی که فهمیده بود ، همش سر به سرم میذاشت _یادته به من می خندیدی!! هیچ وقت فکر نمی کردم اسیر همون آدم بشی. 🌱_برای اینکه اون موقع سید رو نمی شناختم اما الان به جرات می تونم بگم بهترین مردیه که تا حالا دیدم. سکوتش طولانی شد جوابی برای حرفم نداشت. 🌻کار خودم بود که این خبر تو فامیل پیچید!چون مامانم نمی خواست کسی بدونه تا بی سر و صدا جواب منفی بده! هر کس هم که به ما می رسید کلی طعنه و متلک مینداخت بالاخره   ظاهرم تغییرکرده بود فکر می کردند جوابم مثبته!. 🍂مامانم از عصبانیت نمی دونست چی کار کنه سعی می کردم زیاد جلوی چشمش نباشم تا ناراحتیش رو سرم خالی نکنه. 🌹تا نزدیکای صبح خواب به چشمم نیومد هنوز سر درگم بودم و سوال های زیادی ذهنم رو درگیر می کرد باید از احساسش مطمئن میشدم و الا خیالم راحت نمی شد اخه چی شد که نظرش عوض شد؟ می گفت نمی تونه کسی رو خوشبخت کنه!!. 🍃یعنی از روی ترحم بود؟! باید تا اومدنش صبرمی کردم حتما قانعم می کرد. با این فکر یکم اروم شدم و چشمامو روی هم گذاشتم... ❄سوز و سرمای زمستون بدنم رو به لرزه انداخت از بس فکرم مشغول بود یادم رفت پنجره رو ببندم اما با این حال پرانرژی و با نشاط بودم حتی غر زدن های مامانم هم نمی تونست از شادابیم کم کنه. 🌿از لج من مستخدم ها رو هم مرخص کرده بود! مجبور شدم همه کارها رو خودم تنهایی انجام بدم بابام هم تلفنش رو جواب نمیداد. سریع آماده شدم رفتم  خرید ، البته زیاد وارد نبودم و ازقیمت ها خبر نداشتم اما از هر چیزی بهترینش رو می خریدم 🌼خریدام زیاد شده بود و تو دستم سنگینی می کرد منتظر تاکسی بودم که یهو ماشین بهمن مقابلم سبز شد. بدون هیچ حرفی وسیله ها رو گرفت و پشت ماشین گذاشت گفتم:_ممنون تاکسی می گیرم. 🌾_از تعارف کردن بدم میاد می رسونمت! زیر چشماش متورم شده بود و خیلی پکر و بی حوصله بنظر می رسید وقتی که سوار شدم با کنجکاوی پرسیدم_ اتفاقی افتاده عمه حالش خوبه؟!. 🍀_چیز مهمی نیست عمت از منم بهتره!!.  بعد هم ماشین از جاکنده شد با سرعت می رفت ، به صندلی چسبیده بودم خیلی می ترسیدم یاد رانندگی خودم افتادم با همین سرعت تصادف کردم نزدیک بود یک نفر بمیره!! 🌸_تورو خدا آروم‌تر ؛اصلا نگه دار پیاده میشم. صدای موزیک بیشتر رو اعصابم بود. یکم که سرعتش کم شد نفس عمیقی کشیدم نگاهی به بیرون انداختم اینجا که محله ما نبود! کجا داشتیم می رفتیم؟ اب دهانمو قورت دادم هر چی ازش سوال می کردم جواب نمیداد! 🍁گوشیم که زنگ خورد انگار دنیا رو به من دادند با دیدن شماره لیلا خوشحال شدم تا خواستم جواب بدم بهمن از دستم کشید و خودش جای من جواب داد! با حیرت نگاهش کردم حتی نمی تونستم چیزی بگم. 🌺_بله بفرمایید؟... نه درست گرفتید!.....من پسر عمه گلارم با هم اومدیم گردش...شما دوستش هستید؟...میگم باهاتون تماس بگیره... 🌷خنده ای کرد و گوشیم رو تو جیبش گذاشت. سرم گر گرفت به حدی عصبانی بودم که می خواستم خفش کنم تازه از حالت شوک بیرون اومدم و سرش داد زدم 🌿_ابرومو بردی عوضی. چی از جونم می خوای؟ منو برگردون خونه. فحش میدادم و با کیفم محکم به دست و صورتش میزدم وسط خیابون ماشینو نگه داشت و با پشت دست به دهانم کوبید. 🍁از ترس به سکسکه افتادم دوباره ماشین رو حرکت داد. دندونام به هم قفل شده بود انگار دستی سنگین فکمو بهم فشار میداد 🍃_نمی خواستم بزنم مجبور شدم بخدا کاری باهات ندارم قبل رفتن مهمونا برت می گردونم چهره جوجه بسیجی وقتی ما از ماشین پیاده میشیم دیدن داره ادامه دارد..... 🌸 @rkhanjani
🌹🌹 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت بیست و یکم 🌺تو خیابونا ویراژ میداد سرعتش خیلی بالا بود خوب نقطه ضعفی دستش داده بودم تا میتونست اذیتم می کرد هوا هم دیگه داشت تاریک می شد که ماشین رو مقابل شرکت بابام که خودش هم کار می کرد نگه داشت ای کاش حداقل علت رفتارش رو می فهمیدم، 🍀در رو باز کرد و سرش رو به طرفم خم کرد:_ مثل بچه ادم پیاده میشی صدات هم در نمیاد! و الا... تیزی چاقو رو نشونم داد:_ اخلاقم رو خوب می شناسی دیونه بشم کار دستت میدم. نفس تو سینه ام حبس شد از ترس کم مونده بود پس بیفتم. تماس چاقو به پهلوم رو خوب حس کردم راست میگفت دیونه بازی تو ذاتش بود! 🍁در اصلی رو باز کرد و منو به جلو هل داد. برق رو که روشن کرد بلافاصله کلید و رو در چرخوند. نگاهی به سر تا پام انداخت! که مثل بید می لرزیدم. با تمسخر گفت:_ چیه ازم می ترسی؟تا دیروز که کبریت بی خطر بودم با اون موهای افشونت خوب دلبری می کردی نمی دونستی ادمم دل دارم!! دستش رو به سمت صورتم آورد سرم رو عقب کشیدم 🌸_یهو شدم نا محرم؟ ازم رو می گیری؟! آخه اون طلبه ارزشش رو داره بخاطرش این شکلی شدی؟. حرف هاش تا مغز استخوانم رو سوزاند. 🌾قلبم تیر کشید بلند گفتم:_من هیچ وقت برای تو دلبری نکردم همیشه ازت بدم می اومد فقط به احترام عمه تحملت می کردم در ضمن یک تار موی سید می ارزه به امثال تو. از عصبانیت و خشم چهره اش قرمز شد، یک لحظه ترسیدم و عقب تر رفتم که محکم به دیوار خوردم.  🌻_همون سیدی که سنگش رو به سینه میزنی میدونه قبلا چطوری بودی؟ به خواستگار محترمت گفتی هر هفته پارتی میرفتی؟ هان؟میدونه دوست داشتی خواننده بشی؟! خواهشن برای من ادای ادم حسابی ها رو در نیار و جانماز اب نکش!! 🌼داشت نابودم می کرد تا کی قرار بود تاوان گذشته رو بدم. با غضب نگاهش کردم و گفتم: _من خودم میدونم چطور ادمی بودم لازم نیست یاداوری کنی. کسی هم که ازش حرف میزنی منو با همون ظاهرم دید هیچ وقت هم توهین نکرد می دونی چرا؟ چون مرده ، با اینکه غریبه بودم روم غیرت داشت مثل تو بی رگ نیست!!. 🌿دیگه نتونست تحمل کنه و با مشت تو صورتم زد بی حال رو زمین افتادم: _احمق من عاشقت بودم چشم بسته تا اون سر دنیا هم باهات می اومدم کاری می کردم به همه ارزوهات برسی. اما هیچ وقت نفهمیدی بقیه حرصش رو سر تابلو و میز خالی کرد مثل مجسمه بی حرکت مونده بودم هق هق گریه هام سالن رو پر کرد.... 🌻نمی دونم چقدر گذشت اما وقتی چشمام رو باز کردم بهمن نبود به خودم تکونی دادم و بلند شدم سرم گیج می رفت. در با شدت باز شد. حرکاتش عادی نبود. مچ دستمو گرفت و کشون کشون بیرون اورد:_حالا وقت نمایشه!!. 🌷استرسم دو برابر شد حتما تا الان سید و خانوادش اومده بودند. با التماس گفتم: _تر و خدا ابروریزی راه ننداز. بهت قول میدم جوابم منفی باشه. _اره منم بچه ام باور کردم!! خر خودتی!. 🎶 موزیک شادی گذاشت و زیر لب همراه خواننده می خوند. تو حال و هوای خودش بود حتی متوجه پلیس هم نشد! به دقیقه نکشیده آژیرکشان پشت سرمون راه افتاد. رنگش حسابی پرید دلم خنک شد!. 🍃ماشین رو گوشه ای نگه داشت سریع مدارک رو برداشت و پیاده شد منم بلافاصله پیاده شدم  و با تمام توانی که داشتم شروع به دویدن کردم حتی به پشت سرم هم نگاه نکردم چون نزدیک خیابون خودمون بود فاصله زیادی نداشتم. 🌹لیلا با چهره ای گرفته به ماشین تکیه داده بود سید اخرین کسی بود که از خونمون بیرون اومد. تازه نگاهشون به من افتاد. قدم بعدی رو که برداشتم چشمام رو سیاهی گرفت و پخش زمین شدم..... ادامه دارد .... 🌸 @rkhanjani
🌹🌹رمان 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت بیست ودوم 🌸پرستار سِرمو از دستم بیرون کشید_دیگه مرخصی، فقط باید استراحت کنی، ورم صورتت هم زود خوب میشه. با کمک لیلا نشستم بیشتر نگران بابام بودم ماجرا رو که فهمیدخیلی بهم ریخت و بیرون رفت حتما سراغ بهمن رفته بود!. 🍁بی اختیار بغضم ترکید و اشکام جاری شد. لیلا کنارم نشست و منو در آغوش کشید:_عزیزم چرا خودت رو اذیت می کنی خدا رو شکر کن که بخیر گذشت. 🍃_من باعث شدم به این حال و روز بیوفته هر طوری که دلم می خواست می گشتم حجاب برام معنی نداشت متوجه نبودم چه بلایی سر دلش میارم. اشکام رو پاک کرد و با لبخند گفت:_گذشته دیگه تموم شد زمان همه چیز رو حل می کنه . به خدا توکل کن و دیگه غصه نخور. 🌹سر گیجه مانع راه رفتنم می شد اما مامانم و لیلا مراقبم بودند سرمای بیرون بدنم رو به لرزه انداخت بخاطر داروهای ارامبخش کسل بودم و مدام خمیازه می کشیدم. 🌷 ماشینی پشت سرمون بوق زد به عقب که برگشتم نگاهم از یک جفت کفش براق  به کت شلوار خوش دوخت مشکی اش افتاد..کمی جلوتر اومد _بلا دور باشه. _ممنون. اگه همه چیز عادی پیش می رفت قرار بود از آیندمون بگیم سوال های زیادی داشتم که همش بی جواب موند. فاطمه خانم کلی اصرار کرد که ما رو برسونند اما مامانم قبول نکرد. 🌿_ممنونم ولی تماس گرفتم باباش الان میرسه!تو این شرایط هم از حرفش کوتاه نمی اومد. اخر سر سید طاقت نیاورد و گفت:_اخه هوا سرده گلاره خانم هم تازه مرخص شدند. حداقل تو ماشین بشینید ما هم تا اومدنشون منتظر می مونیم. 🌻مامانم رنگش پرید هر موقع که دروغ می گفت اینطوری میشد زود لو می رفت! _تا اینجا هم به شما زحمت دادیم اگه نیومد آژانس می گیریم.. اخمی به چهره اش اومد _مگه من مردم شما آژانس بگیرید تعارف رو بذارید کنار میرسونمتون تو راه هم زنگ بزنید تا دلواپس نباشند 🌺برای اولین بار نگرانی رو تو نگاهش دیدم  باورم نمی شد براش مهم باشم غرق لذت شدم شوقی شیرین وجودم رو گرفت. تو ماشین که نشستم سرم رو به شیشه تکیه دادم تمام غصه هام از بین رفت! لحن گرم و نگاه پر مهرش نمی تونست از روی ترحم باشه. انگار زندگی به من هم لبخند می زد. . . . 🌼فاطمه خانم چند باری تماس گرفت و اجازه خواست که دوباره بیان اما مامانم کلی بهانه می اورد و پای قسمت و تقدیر رو وسط می کشید. از طرفی عمه هم دست از سرم برنمی داشت  از علاقه بهمن هم باخبر شده بود  و مدام  منو عروسم صدا می کرد!! انگار نه انگار که پسرش اذیتم کرده بود 🌱هر روز که میگذشت بیشتر تو لاک خودم فرو می رفتم. حالا که سید یک قدم برداشته بود این بار خانواده ام مانع می شدند. تو شرایط سختی گیر کرده بودم و جز گریه کاری از دستم برنمی اومد 🌴عمه هم با چرب زنبونیش تونست دل بابام رو نرم کنه بیشتر از این حرصم گرفت که بدون مشورت با من اجازه خواستگاری رو داد اگه دست رو دست میذاشتم حتما منو تا پای سفره عقد هم می بردند. 🌾نباید تماشاچی میشدم تا آیندم از بین بره باید خیلی جدی باهاشون حرف میزدم من جز سید به کسی بله نمی گفتم و اگه هم راضی نمی شدند برای همیشه قید ازدواج رو میزدم..... ادامه دارد.... 🌸@rkhanjani
🌹🌹 رمان 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت بیست وسوم ❄حیاط پر از برف شده بود کلی ذوق کردم دونه های برف رقص کنان روی زمین می نشست نفس عمیقی کشیدم و این هوای پاک رو به ریه هام فرستادم بالاخره بعد یه مدت لبخند به لبم اومد. روی الاچیق کنارحیاط نشستم دلم می خواست ساعت ها به این منظره خیره بشم و لذت ببرم 🌼موقع شام بهترین فرصت بود که از احساسم بگم، خیلی استرس داشتم حتی نتونستم یک لقمه هم بخورم. مامانم زیر چشمی نگام می کرد بالاخره دلمو به دریا زدم و گفتم:_ اخرش نفهمیدم چرا از سید بدتون میاد. مگه بنده خدا چیکار کرده که اینقدر ازش متنفرید!. 🍃بابام داشت آب می خورد که پرید تو گلوش و به سرفه افتاد لیوان رو با عصبانیت روی میز کوبید که نصف آب بیرون ریخت مامانم چشم غره رفت!. 🌾_حتی اسمش رو میارم بهم می ریزید. اما به بهمن که بدترین رفتار رو با من کرد و صورتم رو به این شکل درآورد هیچی نگفتید تازه اجازه دادید بیاد خواستگاری!. حق ندارم دلخور باشم. 🌸_در مورد سید نظرمون رو گفتیم پس بحثش رو باز نکن. بهمن هم  از چشمم افتاده اگه قبول کردم فقط به حرمت خواهرم بود هر روز زنگ میزد و اصرار می کرد. باید چی کار می کردم؟. 🍁برو از سامان بپرس چه برخوردی با بهمن  داشتم اگه مانع نمی شد کشته بودمش! فکر کن یه شب نشینی ساده اس مثل گذشته ،خودم سر فرصت جواب رد میدم. 🌺صندلی رو کنار کشیدم و بلند شدم._به هرحال من تو این مهمونی مسخره حاضر نمیشم شما هم بهتره رو دروایسی رو کنار بذارید و واقعیت رو بگید. 🌿در ضمن به غیر از سید با کس دیگه ای ازدواج نمی کنم. اگه این بارهم تماس گرفتن اجازه بدید بیان جوابم مثبته!!. 🍂هنوز از آشپزخانه بیرون نرفته بودم که بابام گفت: _پس اگه سید رو انتخاب کردی دور ما رو خط بکش. رو کمک ما هم حساب نکن .چشمام پر از اشک شد چقدر بی رحم شده بودند. 🍃سرم خیلی درد می کرد بدنم داغ شده بود و عطسه می کردم همین یک ساعتی که تو حیاط بودم کار دستم داد و سرما خوردم پتو رو دور خودم پیچیدم لرز شدید داشتم یاد حرف های پدرم که می افتادم داغ دلم تازه می شد!. 🌺صبح که بیدار شدم هنوز بدنم کوفته بود انگار که با یکی کتک کاری مفصل داشتم!! گوشیم خودش رو کشت از بس زنگ خورد حوصله نداشتم از جام بلند بشم! اما یکدفعه یادم افتاد با خانم عباسی قرار داشتم حتما بخاطر همین زنگ میزد 🌴ولی شماره ناشناس بود. پیغامگیر گوشیم رو چک کردم تماس از لیلا بود. _سلام گلاره جان. راستش ما داریم برمی گردیم قم. قبلش ازت می خوام حرف دلت رو بگی،چون برای محسن نظر تو بیشتر مهمه. این شماره داداشمه خط خودم سوخته منتظر جوابتم.. 🍀باید از این بلاتکلیفی در می اومدم طرد شدن از خانوادم یا فراموش کردن سید هر کدوم منو از پا در می اورد. ولی اگه با سید ازدواج می کردم این امکانش وجود داشت که یه روزی خانوادم نظرشون برگرده . 🌻من نمی خواستم ازشون بگذرم باید بهم فرصت می دادیم شاید با گذشت زمان همه چیز درست می شد. براش پیامک فرستادم:_لیلا جان اگه سید هنوز رو حرفش هست من هیچ مشکلی ندارم و راضیم. بهش بگو جهیزیم فقط یک چمدونه، دیگه بعد از این خانوادم کنارم نیستن... ادامه دارد.... 🌹 @rkhanjani
🌹🌹رمان 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت بیست وچهارم 🌺 بالاخره رسید اون روزی که منتظرش بودم  سر از پا نمی شناختم احساسم غیر قابل وصف بود. 🍀بابام وقتی دید از حرفم برنمی گردم با سید تماس گرفت ولی ازش خواست تنهایی بیاد علتش رو نفهمیدم اما همین که راضی شده بود یک دنیا می ارزید. 🌼نگاهی به لباس هام انداختم مناسب و شیک بود سارافن آبی با شال سفید ، چادر گلداری که خانم عباسی از مشهد اورده بود رو هم دم دست گذاشتم خیلی هیجان داشتم انگار اولین بار بود برام خواستگار می اومد دفعه های قبل چون از جوابم مطمئن بودم هیچ شوقی و اشتیاقی نداشتم. 🌸 اما این بار فرق می کرد پای احساس و علاقم در میان بود بخاطرش حاضر بودم از همه امکانات و رفاهم دست بکشم و هر جایی که اون دوست داشت زندگی کنم.. 🍃اومدن کبری خانم خیلی به نفعم شد چون به تنهایی نمی تونستم همه کارها رو انجام بدم. وقتی هم که  اشتیاقم رو دید دلسوزانه بهم یاد میداد مامانم که از سر کار برگشت نگاه تاسف باری به من انداخت!!. 🌷اما خودم راضی بودم باید به همه ثابت می کردم که می تونم از پس زندگی بربیام . 🌾 با صدای زنگ ، قلبم از جاکنده شد پرده رو کنار زدم بالاخره اومد برعکس دفعه قبل کت شلوار خاکستری و پیراهن همرنگش رو پوشیده بود بخاطر قد بلند، و چهارشونه بودنش این تیپ خیلی بهش می اومد. 🌺از خانوادم کسی به استقبالش نیومد دلم گرفت این همه بی مهری حقش نبود یک لحظه نگاهش سمت پنجره افتاد سریع خودم رو کنار کشیدم... 🌹باورم نمیشد کسی که عاشقش بودم  و برای بدست اوردنش جنگیدم حالا مقابلم بود مدام با دستمال عرق پیشونیش رو پاک می کرد سینی چای رو به طرفش گرفتم همچنان سر بزیر بود چای رو که برداشت زیر لب تشکر کرد بابام اشاره کرد رو مبل بشینم، چهره ها گرفته و عبوس بود و همین سید رو معذب می کرد اصلا شباهتی به خواستگاری نداشت انگار مراسم ختم بود!!. 🍁 بابام قفل سکوت رو شکست و گفت:_نمی دونم چی کار کردی که دخترم بخاطر تو حتی از ما هم گذشت!. اما مطمئنم یه روزی پشیمون میشه!. خواستم چیزی بگم که مانع شد. 🍀_بعد از اینکه جواب آزمایش تون معلوم شد تو محضر عقد می کنید ولی بدون سور و سات، نمی خواستم هیچ کمکی بکنم اما به اصرار همسرم یه مختصر پولی میدم، حالا که گلاره از ما دست کشید همه امیدش تویی فقط سعی کن خوشبختش کنی هر چند یک ماه نشده با چمدونش اینجاست !! ناز پرورده اس با زندگی طلبگی نمی تونه کنار بیاد. 🍂نگاه غمگین سید دلم رو آتيش زد کم مونده بود گریم بگیره جو سنگینی بود و فقط صدای تند نفس ها شنیده میشد. هنوز تو شوک حرفهای بابام بودم که سید بیشتر متحیرم کرد 🌻_با تمام علاقه ای که به دخترتون دارم اما تا زمان راضی شدنتون صبر می کنم همه تلاشم رو می کنم تا خودم رو به شما ثابت کنم. حساسیت های شما رو می فهمم قبول دارم که لایق دخترتون نیستم اما مطمئن باشید خوشبختش می کنم. 🌱دلم می خواد وقتی گلاره خانم از این خونه بیرون میاد دعای خیرتون پشت سر ما باشه نمی خوام سر سوزنی ازم دلگیر باشید... 🌻چهره هر سه ما دیدنی بود و هیچ حرفی به زبونمون نمی اومد واقعا نمی دونستم چه واکنشی نشون بدم خوشحال باشم یا ناراحت. برای اولین بار علاقش رو به زبان اورد ولی چه فایده حالا که همه چیز به خوبی پیش می رفت این بار خودش بهم زد. ❄با ناراحتی بلند شدم و سالن رو ترک کردم انگار طلسم شده بودیم و قرار نبود وصلت سر بگیره..... ادامه دارد... 🌹 @rkhanjani
🌹🌹 رمان 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت بیست وپنجم 🌺 فقط یک قدم مونده بود تا به خواستمون برسیم ولی همه چیز رو خراب کرد. ناخوداگاه رفتم سمت گوشی شمارش رو گرفتم بعد از چند تا بوق بالاخره جواب داد حتی زنگ صداش هم نمی تونست آرومم کنه.. 🌿_با این کارتون چی رو می خواستید ثابت کنید؟ شما که می دونستید اونا هیچ وقت راضی نمیشن پس چرا همچین حرفی زدید؟!. 🌹_علیک سلام خوب هستید؟ پوزخندی زدم و گفتم:_خیلی خوبم! ممنون از احوالپرسیتون!چرا بازیم دادید؟ الان احساس رضایت می کنید؟!. _این چه حرفیه. من همچین جسارتی نمی کنم. ما به زمان احتیاج داریم 🌷_من یا شما؟ چون میرید سوریه خودتون رو کنار کشیدید؟ لابد میگید من که تلاشم رو کردم قسمت نبود! نا امیدم کردید!. گوشی رو با حرص رو مبل انداختم سرم اندازه کوه سنگین شده بود. 🍀مامانم که حسابی سر کیف بود و مدام از سید تعریف می کرد اما بابام با بدبینی می گفت:_ساده ای طرف خیلی زرنگه  گلاره و ثروتمون رو با هم می خواد!! ولی مهم اینه که تموم شد و نفس راحت می کشم. وقتی میشنیدم بیشتر داغون می شدم حتی گریه هم تسکین دردم نبود. 🌸به جز حال و روز من همه چیز سر جای خودش برگشت دیگه نمی تونستم تو خونه بمونم احساس خفگی می کردم لباس هام رو عوض کردم و رفتم پایین، مامانم تلوزیون نگاه می کرد._این وقت شب کجا میری؟!. 🌻تو حال خودم نبودم اصلا نفهمیدم چه جوابی دادم . رفتم سمت پارکینگ، دلم برای ماشینم تنگ شده بود هنوز دو دل بودم این تصادف لعنتی از ذهنم پاک نمیشد ولی باید ترس رو کنار میذاشتم دستی روش کشیدم سعی کردم فکرهای منفی رو دور کنم نفس حبس شده ام رو آزاد کردم و به خودم گفتم:_تو می تونی!. 🍃اولش می خواستم برم خونه عمو اینا، اما وقتی که ترسم  از رانندگی ریخت فکر دیگه ای به ذهنم رسید!! مسیر رو عوض کردم.... ادامه دارد.... 🌹 @rkhanjani
🌹🌹رمان 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت بیست وششم 🌷از دور نگاهم به گنبد افتاد اشکام بی اختیار جاری شد. نمی دونم چطور شد اومدم قم. شاید کسی منو به این سمت هدایت کرد. 🌸حرم شلوغ بود تو صحن و حیاط حرم می چرخیدم و سعی می کردم از بین جمعیت خودم رو به سمت ضریح برسونم مداحی با صدای پر سوزی می خوند از یه نفرعلت این شلوغی رو پرسیدم._موقع اذان شهید مدافع حرم آورده بودند امشب هم مراسم هست. 🍀دلم هری ریخت چند وقتی می شد که این ترس بلای جونم شده بود یعنی اگه سید هم می رفت شهید میشد؟. مداح از مادر و همسران شهدا می گفت که با وجود علاقه ای که داشتند عزیزانشون رو راهی سفر می کردند تا فدایی حضرت زینب بشن. 🌻از غیرت عباسی و صبر زینبی می گفت و اینکه در طول تاریخ فقط یک بار اهل بیت امام حسین بی مدافع موند اون هم غروب عاشورا و لحظه ای که خیمه ها رو آتیش زدند صدای ناله ها بلند شده بود. 🍁خیلی خجالت کشیدم به خودم که نمی تونستم دروغ بگم تو دعاهام تنها خواستم این بود که فکر این سفر از سر سید بیوفته چون نمی خواستم از دستش بدم اما دیگه نمی دونستم با همین  غرور و خود خواهیم از دستش میدم! تازه به حکمت خداپی بردم.. 🌾روبروی ضریح ایستادم هر چی بیشتر گریه می کردم و حرف میزدم سبکتر می شدم _خدایا من از حق خودم گذشتم همه چیز رو به تو میسپارم هر چی صلاحه همون بشه سید رو هم راهیش کن تا بیشتر از این عذاب نکشه. 🍃اینجا دریایی از معنویت بود و به خدا نزدیکتر بودم از حرم که اومدم بیرون حالم خیلی خوب بود انگار هیچ غصه ای نداشتم تو کیفم دنبال سویچ ماشین می گشتم چون سرم پایین بود با کسی برخورد کردم 🍂_هوی مگه کوری! امل داهاتی!. نگاهی به چهره اش انداختم موهای بلندش روی شونه هاش  ریخته بود و ارایش غلیظی هم داشت! از حرفش ناراحت شدم اما سعی کردم رفتار خوبی داشته باشم:_شرمنده عزیزم حواسم نبود شما به بزرگی خودت 🌟ببخش!. دختر کوچولوش با شیرین زبانی گفت:_مامان خانومه چقدر مهربونه مثل تو دعوا نکرد!. حالت چهره اش عوض شد و این بار با آرامش گفت:_منم معذرت می خوام یکدفعه عصبانی شدم!. شکلاتی دست دخترش دادم ولپش رو کشیدم. 🌹چه اشکالی داشت که خلق و خوی من هم شبیه سید می شد شاید اگه قبلا با من به همین شکل برخورد می کردند زودتر از این متحول میشدم.. 💫تازه می خواستم حرکت کنم که با ماشین سید روبرو شدم! هر دو از دیدن هم شوکه شدیم..... ادامه دارد ... 🌹 @rkhanjani
🌹🌹رمان 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت بیست وهفتم 🌷لباس طلبگی برازندش بود ابهت خاصی بهش میداد ارام و با وقار قدم برمی داشت وقتی که مقابلم ایستاد سرش رو پایین انداخت و آهسته گفت: سلام ، شما اینجا چی کار می کنید؟ 🌴محو هیبتش شده بودم تمام تلاشم برای فراموش کردنش بی فایده بود گفتم:_علیک سلام بنظرتون مردم برای چی میان؟ منم اومدم زیارت . _پس چرا بی خبر اومدید؟ همه رو نگران کردید مادرتون با من تماس گرفت احتمال میداد بیایید اینجا.! 🌻 چون تو حال و هوای خودم بودم یادم رفت خبر بدم گوشیش که زنگ خورد منم فاصله ای گرفتم و به ماشین تکیه دادم. گوشی رو به سمتم گرفت : مادرتون می خواد با شماحرف بزنه. 🌸 حالا چه جوابی میدادم؟ صداش خیلی گرفته بود: ماشین رو برداشتی و بی خبر رفتی نمیگی دق می کنم! موبایلت هم که خاموشه چند تا مسکن خوردم تا این درد لعنتی اروم بشه. _ببخشید نمی خواستم ناراحتت کنم یکدفعه به سرم زد، دارم برمی گردم تا چند ساعت دیگه میرسم. 🌾_ این وقت شب خطرناکه به سید هم سپردم، میری خونشون!. دیگه این یکی رو نمی تونستم هضم کنم _مامان حالت خوبه؟! سید همونیه که ازش بدتون میاد! بعد میگی برم خونشون!!. _اینا چه ربطی به هم داره؟ من فقط نمی خوام شب راه بیوفتی چون تا برسی از استرس مُردَم!. _دور از جون ، باشه هر چی تو بگی صبح میام.... 🌹قبل از سوار شدن به ماشین گفتم: _راستش من یه عذرخواهی به شما بدهکارم. _برای چی؟ _اون روز که تماس گرفتم خیلی بد حرف زدم. بی انصافی کردم. شما همه تلاشتون رو کردید اما انگار قسمت نبود. 🌺_احتیاجی به عذرخواهی نیست من ازتون دلخور نیستم. تلاشی که به نتیجه نرسه هیچ فایده ای نداره کلی با پدرتون حرف زدم حتی شرکتش هم رفتم. نمی دونم چرا از من خوشش نمیاد. پیش شما هم شرمنده شدم نتونستم خودم رو ثابت کنم. 🍂با بغض گفتم:_ من قبولتون دارم ، پس دیگه احساس شرمندگی نکنید. خدا صلاح ما رو بهتر میدونه دیگه جای گلگی نیست!.......برق تحسین رو تو چشماش دیدم... 🌱تا زنگ در رو زد لیلا سراسیمه  اومد بیرون. منو در آغوش کشید. گفتم:_امروز حسابی همه رو نگران کردم. دستم رو به گرمی فشرد و با لبخند گفت:پس باید تنبیه بشی! 🌼سید صداش کرد_جانم داداش؟ ساک ورزشیم رو از اتاق بیار میرم خونه عمو سعید. شاید فردا با هم رفتیم باشگاه!. 🍀بیچاره رو از خواب و خوراک انداختم:_منم بی موقع مزاحم شدم._این چه حرفیه شما مراحمید!😍. در رو که بست لیلا با شیطنت گفت: خوب عروس ما چطوره؟ از خجالت سرم رو پایین انداختم!...... ادامه دارد.... 🌹 @rkhanjani
🌹🌹رمان 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت بیست و هشتم 🌸با صدای لیلا به خودم اومدم  نگاهی بهم انداخت و گفت:_چرا اینقدر تو خودتی؟ از دفعه قبلی که دیدمت لاغرتر شدی. 🍃بغض سنگینی گلوم رو فشرد ولی لبخندی چاشنی چهره ام کردم نمی خواستم از خودم ضعف نشون بدم اما اشکام لوم داد کوه غروری که سعی در حفظش داشتم از بین رفت! خودش هم به گریه افتاد_اون از حال و روز محسن، اینم از تو.حالا هم با رفتنش....! 🌻بقیه حرفش رو خورد رنگش پرید دستمو رو شقیقه هام گذاشتم که ضرب گونه میزد. احساس می کردم خونه دور سرم می چرخه این بغض لعنتی هم رهام نمی کرد با همون حال گفتم:_پس بالاخره رفتنی شد امیدوارم بتونه همه چیز رو فراموش کنه. 🌺خواست چیزی بگه اما منصرف شد_من ناراحت نیستم فقط یکم شوکه شدم سید از اول هم موندنی نبود، تمام تلاشش رو کرد تا رضایت خانواده ام رو جلب کنه نباید دلخور میشدم به حرمت پدرم پا رو دلش گذاشت. این برام با ارزشه... 🌾تا خود صبح پلک رو هم نذاشتم یعنی بدون خداحافظی میرفت؟ البته اینطوری برای من بهتر بود چون هیچ وقت از خداحافظی خوشم نمی اومد این همه بی تابی و بی قراریم بی مورد بود باید تسلیم خواسته خدا می شدم حتما قسمت هم نبودیم و شاید حکمتی داشت که من از درکش عاجز بودم ولی ته دلم خوشحال بودم که خدا همچین عشق پاکی نصیبم کرد دلبسته مردی شدم که پر از خوبی و مهربونی بود غیرتش قبول نمی کرد حرم حضرت زینب تو خطر باشه همین عشق باعث شد راه درست رو پیدا کنم و نوری تو قلبم ایجاد شد که همه تاریکی ها رو از بین برد... 🌴بعد از نماز صبح یاداشتی برای لیلا گذاشتم و اومدم بیرون. همیشه فکر می کردم اگه یه روزی این خبر رو بشنوم حتما می میرم اما حالا زنده بودم ! باد خنک به صورتم خورد و روحم رو جلا داد خدا رو شکر کردم بابت صبر و طاقتی که بهم داد.. 🍀مامانم رو مبل خوابش برده بود از درد زیاد هم دستمال به سرش بسته بود نمی دونم چطور شد که یهو بیدار شد از قرمزی چشماش می شد حدس زد که مثل من تا صبح بیدار بوده کنارش نشستم دستمو گرفت و 🍂گفت:_همش تقصیر من و باباته با خودخواهیمون نابودت کردیم ، دیشب کلی فکر کردم بعدش از خدا خواستم اگه صحیح و سلامت برگردی دیگه با این ازدواج مخالفت نکنم، با اینکه سید وصله ما نیست اما قبول دارم مرد زندگیه و صاف و صادقه. 🌱اشک چشمام رو پاک کردم و با دلخوری بلند شدم _خیلی دیر به این نتیجه رسیدی فایده ای نداره. به قدری خسته بودم که توان ایستادن نداشتم _چرا؟ مگه چی شده؟ 🌼بدون اینکه به عقب برگردم گفتم:_سید میره سوریه می خواد مدافع حرم بشه شاید هم هیچ وقت برنگرده😔. از سکوتش متوجه شدم که حیرت کرده!...... 🌹عاشق ترینم من کجا و حضرت زینب؟ حق داشتی اینقدر راحت بگذری از من😔 ادامه دارد... 🌹 @rkhanjani
🌹🌹 رمان 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت بیست ونهم ❄پای کامپیوتر نشسته بودم که مامانم اومد کنارم ، لیوان آب پرتغال رو روی میز گذاشت: _حسابی مشغولی ما رو فراموش کردیا!  _برای پایگاه سایت درست کردم اینطوری سرگرم میشم و کمتر فکر و خیال می کنم. _آخرش که چی؟ فرار از واقعیت چیزی رو درست می کنه؟ برات آینده میشه؟.این همه درد رو ریختی تو خودت ! خوب یه کلمه بگو که از ما دلخوری! 🌾مثل گذشته داد و فریاد کن فقط ساکت نباش نمی خوام مثل من خسته از کار رو زندگی بشی!  سر بلند کردم و با حیرت نگاهش کردم  لبخند تلخی رو لبش بود. _عشق و عاشقی برای سالهای اول زندگیه بعد یه مدت عادی میشه همه چیز یادت میره و زندگیت سرد و یکنواخت میشه درست مثل من و بابات! هر کدوم با کار رو سفر سرگرم شدیم خوبیش اینه وقت نمی کنیم زیاد سر هم غر بزنیم! تموم حرف من این بود که تو این اشتباه رو تکرار نکنی و عاقلانه شریک زندگیت رو انتخاب کنی.. 🍂_مامان تو که با عشق ازدواج کردی چرا اینو میگی! مشکلات تو زندگی همه هست بالاخره یکی باید کوتاه بیاد و الا تا ابد حل نمیشه. اگه به من اعتماد داشتید متوجه می شدید که انتخابم اشتباه نبود هرچند دیگه همه چیز تموم شد گفتنش دردی رو دوا نمی کنه...... 🌷بعد از جلسه سخنرانی رفتیم خونه مادر شهید. سالگرد پسرش بود هر کدوم گوشه ای از کار رو گرفتیم تا مجلس خوب و آبرومندانه برگزار بشه مسئول پذیرایی از مهمون ها بودم مادر شهید همش دعامون می کرد با اینکه خونشون کوچیک بود اما خیلی ها اومده بودند . 🍀خانم عباسی سینی چایی رو ازم گرفت و گفت:_من انجام میدم. برای مداحمون کاری پیش اومده نمی تونه بیاد تو بجاش می خونی؟! 🌺خیلی ثواب داره! تو عمل انجام شده قرار گرفتم نمی دونستم چیکار کنم هول کرده بودم اما به حرمت مادر شهید قبول کردم. پایین مجلس جایی برای نشستن پیدا کردم  نگاهم به عکس شهید افتاد خانومی که کنارم نشسته بود گفت: 🌹_ تازه دکتراش رو گرفته بود که راهی سوریه شد! بهترین دوستش که شهید شد دیگه نمی تونست بمونه. تنها بچه حاج خانم بود موقعی که جنازش برگشت گفت:خدا ازت راضی باشه من رو پیش جدم رو سفید کردی.. با چند بیت شعر شروع کردم از خدا خواستم تا آخر مجلس کمکم کنه کار سختی بود 🍃ای جبرئیلم تا خدایت پرکشیدی از مادر چشم انتظارت دل بریدی   🍃جز ام لیلا کس نمی فهمد غمم را من پیر گشتم تا چنین تو قد کشیدی   🍃تنها نه دل گرمی مادر بوده ای تو بر خاندان فاطمه روح امیدی   🍃بر گردنم انداختی با دستهایت زیبا مدال عزت اُمّ الشهیدی   🍃زینب کنار گوش من آهسته می گفت هرگز مپرس از دخترت از چه خمیدی   🍃از خواری بعد از تو گفت و گفت دیگر بر پیکر ما نیست جایی از سپیدی   🍃این تکه مشک پاره را تا داد دستم فهمیدم ای بالا بلند من چه دیدی   🍃از مشک معلوم است با جسمت چه کردند وای از زمین افتادن، وای از نا امیدی   🍃باور نخواهم کرد تا روز قیامت بی دست افتادی به خاک و خون تپیدی   🍃در سینه پنهان می کنم یک عمر رازم پس شکل قبرت را دگر کوچک بسازم   شاعر : قاسم نعمتی ادامه دارد ... 🌹 @rkhanjani
🌹🌹رمان 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت سی ام 🍀صبحانه مختصری خوردم و مدارک لازم رو برداشتم هنوز به مامانم نگفته بودم کار پیدا کردم هر چند اگه میدونست دوباره حرفش رو تکرار می کرد که خودم رو خسته نکنم. به پولش احتیاجی نداشتم فقط می خواستم از فکر و غصه دور باشم... 🌷به طرف مهد کودک رفتم یکی از دوستام اینجا رو بهم معرفی کرد. دنیای بچه ها رو دوست داشتم وقتی که وارد حیاط شدم عمو زنجیرباف بازی می کردند صدای خنده هاشون دلم رو آروم می کرد 🌼داخل دفتر که شدم مسئول مهد به گرمی ازم استقبال کرد خانم خوش برخورد و مهربونی بود. قرار شد به صورت آزمایشی و با کمک یکی از مربیان با سابقه کارم رو شروع کنم.... 🌹سر راه شیرینی خریدم  احساس خوبی داشتم اولین قدم برای ورود به دنیای کار برام لذت بخش بود. مامانم با تلفن حرف میزد وقتی شیرینی رو تو دستم دید سریع قطع کرد. 🌱صورتش رو بوسیدم و گفتم:_از امروز  مربی شدم. تبریک نمیگی؟چند ثانیه ای نگام کرد و با لبخند گفت: مبارکت باشه. راستی امشب مهمون داریم یکم به خودت برس. برات لباس خریدم خیالت راحت باشه سنگین و پوشیده اس. 🌻_الان چه وقت مهمونیه من که خیلی خسته ام حتی ناهار هم نخوردم. چشم غره ای بهم رفت که یعنی حرف اضافه نزنم!! 🌸هفته ای یک بار شب نشینی داشتیم. بیشترشون دوستای مامانم بودند. چند روز بعدش هم اونا دعوت می کردند! مامانم هیچ وقت اصرار نمی کرد تو جمعشون باشم اما امروز رفتارش یکم عجیب بود! 🌴یک لحظه چشمام گرم شد داشت خوابم می برد که در اتاق باز شد _تو که هنوز آماده نشدی مهمونا رسیدند. زود باش دیگه. 🌾 خمیازه ای کشیدم، بی حوصله بلند شدم و لباس هام رو عوض کردم وارد پذیرایی که شدم خشکم زد! سید وخانوادش اینجا چیکار میکردند!! ادامه دارد 🌹 @rkhanjani
🌹🌹رمان 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت سی ویکم 🌺وارد پذیرایی که شدم خشکم زد سید و خانوادش اینجا چی کارمی کردند؟! با چشمانی گرد و دهانی باز خیره شده بودم یک لحظه نگاهش به من افتاد لبخندی گوشه لبش نشست. 🍀مدام با دستمال عرق پیشانیش رو پاک می کرد، تک تک چهره ها رو از نظر گذروندم. بابام با قیافه عبوس و گرفته  کنار مامانم نشسته بود. دایی و زن دایی سید هم اومده بودند. 🌸کبری خانم با سینی چایی اومد داخل! مات و مبهوت موندم. فاطمه خانم تک سرفه ای کرد و گفت:_اگه اجازه بدید قبل از اینکه صیغه محرمیت خونده بشه  این دو تا جوون حرف هاشون رو بزنند!. 🌾نگاه ها سمت بابام چرخید فضای عجیبی بود انگار خواب می دیدم با لحن سردی گفت:_اشکالی نداره!! تعجبم دو برابر شد داشتم پس می افتادم... 🌼تو دلم صلوات فرستادم تا بتونم به استرسم غلبه کنم. دستی به محاسنش کشید مثل من فکرش درگیر بود اما آرامش خاصی داشت. 🌻_من کاملا گیج شدم اصلا فکر نمی کردم شما رو اینجا ببینم! باورم نمیشه خانوادم راضی شده باشند! علتش رومی دونید؟.حالت چهره اش جدی بود اما چشماش می خندید! 🌹_ مادرتون صبح زنگ زد و برای شب دعوتمون کرد!. منم نمی دونم چطوری راضی شدند. _پس سفرتون چی میشه؟._تا چند روز دیگه میرم. جدا از این حرف ها می خواستم بگم شاید رفتن من برگشتی نداشته باشه باز هم قبول می کنید؟ یا شاید هم طول بکشه اگه مجروح شدم چی؟. 🌱آب دهنم رو قورت دادم اشک از چشمام جاری شد. _تو زندگیم هیچ وقت مثل الان اینقدر مطمئن نبودم انتظار خیلی سخته اما امید به وصال شیرینش می کنه. این بار نگاهش رو ازم نگرفت. نفسی تازه کرد و گفت:  _ان شاالله اگه برگشتم بهترین زندگی رو براتون درست می کنم..... 💖لیلا رو سرمون گل و نقل می پاشید فاطمه خانم صورتم رو بوسید و النگوی قشنگی تو دستم انداخت. همه هدیه هاشون رو دادند. بابام این بار نقاب لبخند به چهره اش زده بود برام آرزوی خوشبختی کرد .ولی مامانم خوشحال بود این رو از نگاهش می فهمیدم .هر چند هنوز کلی سوال تو ذهنم بود باید سر فرصت ازشون می پرسیدم. 🌹❤سید برای اولین بار با محبت اسمم رو صدا کرد. _گلاره جان. آروم زیر لب گفتم: _جانم. نگاهمون درهم گره خورد قلبم تو سینه بی قرای می کرد. دستم رو که گرفت نمی تونستم لرزشش رو مهار کنم انگشتر ظریف و زیبایی تو دستم خودنمایی می کرد.... 🍃چند دقیقه ای از رفتنشون می گذشت اما هنوز به در خیره شده بودم گوشیم که زنگ خورد به خودم اومدم. چه زود دلش تنگ شد. _سلام چیزی جا گذاشتی؟!. 🌻_علیک سلام خانم. اره بخاطر همین زنگ زدم. اخمام رفت تو هم_یعنی اینقدر مهمه؟!. _بله که مهمه می خواستم بگم مواظبش باشی!._یعنی چی؟. 🌷صدای خندش تو گوشم پیچید:_بابا منظورم قلبمه، جاگذاشتم!. منم به خنده افتادم اصلا با اون آدم سابق قابل مقایسه نبود .خدایا من تحمل دوریش رو ندارم😔 ادامه دارد ... 🌹 @rkhanjani
🌹🌹رمان 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت سی و دوم 🌾با صدای گوشیم از خواب بیدار شدم پیغامش رو که گوش کردم اشک تو چشمام حلقه زد" _سلام صبحت بخیر. خدا صدامون می کنه بیدار نمیشی؟ برای منم دعا کن." 🌱آبی به صورتم زدم خنکیش بهم چسبید! حرف هاش تو گوشم تکرار می شد صداش مثل لالایی دلنشین بود نمازم رو شمرده و آرام خوندم با اینکه دو ساعت بیشتر نخوابیده بودم اما سرحال بودم. 🍂خدا خیلی دوستم داشت که اینطوری برای نماز بیدارم کرد دونه های تسبیح بالا و پایین می اومد صلوات هایی که نذر کرده بودم رو می فرستادم. چند بار سجده شکر بجا آوردم تازه تسلیم خواسته اش شده بودم که حاجتم براورده شد حالا معنی صبوری رو می فهمیدم... 🌻صدای جیلینگ جیلینگ برخورد قاشق به فنجان برام حکم موسیقی زیبا رو داشت! ولی صدای مامانم رو درآورد _چقدر هم میزنی بخور سرد شد!. دستمو زیر چونم گذاشتم و خیره نگاهش کردم. _حالت خوبه؟!. 🌺_اره خیلی خوبم این احساسم رو مدیونتم. راستی چی شد که نظرت عوض شد؟بابا رو چطوری راضی کردی؟. _سر فرصت میگم باید برم کلی کار دارم. با التماس گفتم:_من الان می خوام بدونم ،خیلی کنجکاوم!. _قد تموم این سالها حرف نگفته داشتیم ازدواج تو بهونه ای شد یادی از گذشتمون کنیم بحث تو رو که پیش کشیدم اولش عصبانی شد اما بالاخره کوتاه اومد. 🌹با چشمای پر از اشک نگام کرد _با اینکه بهت گفته بودم دیگه مخالفتی با ازدواجت ندارم اما ته دلم نمی خواستم این اتفاق بیوفته! تا اینکه چند شب پیش.. یه خوابی دیدم... کسی ضمانت سید رو کرد که جای هیچ مخالفتی نبود! مطمئن شدم حتی یک روز کنارش زندگی کنی معنی خوشبختی رو می فهمی!... 🍀تو حیاط منتظرم بود به ساعتش اشاره کرد که یعنی زیاد معطل شده! قیافه مظلومی به خودم گرفتم   _شرمنده!. نزدیکتر اومد شاخه گلی که پشت سرش قایم کرده بود رو مقابلم گرفت. از این فاصله هرم نفس هاش صورتم رو می سوزوند!. 💖گل رو بو کشیدم و گفتم:_غافلگیرم کردی ممنون. نگاه پر محبتش تا عمق روحم نفوذ کرد. قلبم داشت ازجا کنده می شد... 🌼حضرت معصومه من رو طلبیده بود اما این زیارت فرق داشت با کسی همسفر بودم که عاشقانه دوستش داشتم. خدا رو شکر مامانم اجازه داد این چند روز رو خونه فاطمه خانم بمونم. به مدیر مهد هم زنگ زدم  هنوز سر کار نرفته مرخصی گرفتم!!. 🌷به بازوش تکیه دادم نگاهمون به گنبد افتاد نزدیک اذان بود و چه نمازی میشد که به عشقت اقتدا کنی من و تو باشیم و خدا و در جوار ملکوتی بهترین بنده اش. این یعنی اوج سعادت 🍃من از عهد آدم تو را دوست دارم از آغاز عالم تو را دوست دارم 🍃چه شبها من و آسمان تا دم صبح سرودیم نم نم: تو را دوست دارم  🍃نه خطی، نه خالی! نه خواب و خیالی! من ای حس مُبهم تو را دوست دارم قیصرامین پور ادامه دارد.... 🌹@rkhanjani
🌹🌹رمان 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت : سی وسوم 🌱نمی دونم چه ساعتی از نیمه شب بود که با گریه خودم از خواب بیدار شدم پیشانی و صورتم خیس عرق بود نگاهی به لیلا انداختم خوابش حسابی عمیق بود. 🌼با احتیاط از پله ها پایین رفتم به تاریکی عادت نداشتم ، وارد آشپزخونه شدم که آب بخورم اما صدایی از سمت حیاط شنیدم آروم اروم خودم رو به در رسوندم سایه ای دیدم از ترس تمام تنم لرزید جیغ کوتاهی کشیدم! و به در چسبیدم. صدای قدم هاش به من نزدیک میشد تا خواستم دوباره  داد بزنم دستی جلوی دهانم رو گرفت از شدت ترس نفس نفس میزدم! 🌾سرش رو نزدیک گوشم آورد و گفت:_نترس عزیزم منم! . لامپ سوخته بود می خواستم عوضش کنم! حیرت زده نگاهم رو به چهره اش دوختم. با خنده گفت:_اخه دختر خوب چرا برق رو روشن نکردی؟!. 🌺ناراحتیم از خنده‌ش نبود دلم غصه فردا رو داشت نمی تونستم جلوی ریزش اشکام رو بگیرم سرمو روی شونه اش گذاشتم. با لحن غمگینی گفت:_این عشق برات درد سر شد همش غصه می خوری و چشمات بارونیه. تو رو خدا حلالم کن. خیالم از بابت مامانم و لیلا راحته فقط تنها نگرانیم تویی. بعد از من... 🌸سرمو بلند کردم و توچشماش نگاه کردم. _این حرف رو نزن، من کنار تو خوشبختم. تازه معنی زندگی رو می فهمم. بیا از چیزهای خوب بگیم. با دستش اشکام رو پاک کرد _باشه اول تو بگو. 🌻_وقتی برگشتی یه جشن ساده می گیریم فقط اقوام نزدیک رو دعوت می کنیم بعدش هم میریم مشهد! آخه تا حالا مشهد نرفتم. هیچ وقت قسمتم نشده... _آره عزیزم حتما می ریم 🍀چفیه رو دور گردنش انداختم بغضم گرفت و دوباره اشکام جاری شد نگاهم رو ازش دزدیم .صدام کرد باز هم بی قرار شدم دستش رو گذاشت زیرچونم و سرم رو آورد بالا! 🌷_گلاره جانم ، داری اذیتم می کنی من طاقت اشکات رو ندارم. دلم می خواد همسرم صبور و مقاوم باشه. به سختی لبخند زدم:_(بعد این همه مدت اونم موقع رفتن اسمش رو صدا کردم) محسن ... 🍂_جان محسن. _بهم قول بده زود برمی گردی. باشه؟ .لب هاش رو روی هم فشرد با اینکه سکوتش زیاد طول نکشید اما هزاران حرف داشت!. _هرچی خواست خدا باشه همون میشه. 🌴لیلا قران به دست اومد حیاط، فاطمه خانم هم نای راه رفتن نداشت. با اینکه نگران به نظر می رسید اما ناراضی نبود. به صبوریش غبطه خوردم. از زیر قران رد شد. 🍁مادرش رو درآغوش گرفت لحظه سختی بود. از ما خواست بیرون نیاییم در رو که باز کرد احساس کردم قلبم از کار افتاد دلم طاقت نیاورد دویدم تو کوچه ،صداش کردم یک لحظه ایستاد اما به عقب برنگشت حتما می ترسید اراده اش سست بشه دوباره به راهش ادامه داد!... ❄ تازه یادم افتاد پشت سرش آب نریختم اما دیگه فایده ای نداشت  رفته بود!.... 🍃در رفتن جان از بدن گويند هر نوعي سخن من خود به چشم خويشتن ديدم که جانم مي رود ادامه دارد.... 🌹 @rkhanjani
🌹🌹 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت:سی وچهارم 🌺صدای زنگ تلفن تو خونه پیچید زود کفش هام رو در اوردم و به سمت تلفن دویدم نزدیک بود زمین بخورم!._الو..محسن..تویی؟.  صدای خنده بهمن از اون ور خط اومد حرصم گرفت _هنوز نیومده؟! پس بهش خوش گذشته که فراموشت کرده!. 💥 با عصبانیت گفتم:_ خوب اگه اینطوره تو چرا نمیری؟! مهمون داعشی ها میشی حسابی ازت پذیرایی می کنند! امثال محسن جونشون رو کف دستشون گذاشتند تا ما امنیت داشته باشیم. 🍂واقعا برای طرز فکرت متاسفم. _خیلی خوب بابا چرا زود جبهه میگیری؟ زنگ زدم خداحافظی کنم می خوام برم آلمان، شاید هم برنگردم ولی هیچ وقت ازت نا امید نمیشم! اگه.....۰ ❄_مواظب حرف زدنت باش حد و اندازه خودت رو بدون!. گوشی رو با حرص کوبیدم رو تلفن. چیزهایی که می شنیدم عذابم میداد اما مطمئن بودم محسن برمی گشت و از این طعنه ها خلاص می شدم. بغضم ترکید و اشکام جاری شد. 🌼چند وقتی می شد که ازش بی خبر بودم قبلا تا جایی که امکان داشت زنگ میزد همین که صداش رو می شنیدم خیالم راحت میشد اما حالا می ترسیدم اتفاقی براش افتاده باشه! دلم که می گرفت سراغ دفتر خاطراتم می رفتم ناگفته های دلمو می نوشتم دفتر و اشک شاهد دلتنگیم بودند "محسن جان عید نزدیکه اما من هیچ هیجانی ندارم. 🌱نمی دونی چقدر رویاپردازی می کنم مثلا موقع تحویل سال سفره هفت سین می چینیم، با هم نمازمی خونیم بعدش از لای قران اولین عیدی رو بهم میدی. منم لبخند میزنم و میگم ایشالا سال خوبی داشته باشیم پر از خیر و برکت. تو هم با صدای بلند میگی الهی آمین. خوشبختی یعنی همین. حتی اگه تا ابد هم طول بکشه منتظرت می مونم... 🍁مامانم سینی غذا رو روی میز کنار تخت گذاشت._از صبح هیچی نخوردی مریض میشی. یکم به خودت برس. در اتاق رو که باز کرد انگار چیزی یادش افتاد برگشت سمتم:_راستی لیلا زنگ زده بود گفت آماده باش تا یک ساعت دیگه میرسه ایشالا خوش خبر باشه!. 🌸قلبم تند تند می زد خواستم حرفی بزنم اما نتونستم هیچ صدایی از گلوم خارج نمیشد تکونی به خودم دادم و سمت کمد رفتم مانتویی که دم دست بود رو برداشتم مامانم با تعجب به حرکاتم نگاه می کرد. 🌷مانتو رو از دستم کشید.:_ اول غذا بخور تا یکم جون بگیری هنوز که نیومده سریع اماده میشی! عقلم کار نمی کرد نمی دونستم باید چی کار کنم دلم گواهی بدی میداد اصلا آروم و قرار نداشتم........ 🌻در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست می رسم با تو به خانه ، از خیابانی که نیست می نشینی رو به رویم خستگی در می کنی چای می ریزم برایت ، توی فنجانی که نیست باز می خندی وَ می پرسی که : حالت بهتر است ؟ باز می خندم که : " خـــــیلی " ... گرچه ... می دانی که نیست ! ❄شعر می خوانم برایت واژه ها گل می کنند یاس و مریم می گذارم توی گلدانی که نیست چشم می دوزم به چشمت ، می شود آیا کمی دست هایم را بگیری بین دستانی که نیست ؟ وقتِ رفتن می شود با بغض می گویم : نرو ... پشت پایت اشک می ریزم در ایوانی که نیست می روی و خانه لبریز از نبودت می شود باز تنها می شوم با یاد مهمانی که نیست . . . 🍃رفته ای و بعدِ تو این کار هر روز من است باور اینکه نباشی ... کار آسانی که نیست  شاعر: بی تا امیری نژاد " ادامه دارد ... 🌹 @rkhaniani
🌹🌹 رمان 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت سی و پنجم 🌸نگاهی به ساعت مچی دستم انداختم انگار زمان به کندی پیش می رفت یا شاید هم برای من دیر می گذشت، از استرس زیاد رنگ و روم  پریده بود اصلا نمی تونستم به خودم مسلط باشم. موبایل رو از کیفم درآوردم و شمارش رو گرفتم تا بوق خورد قطع شد!! 🌺 از دور ماشینی رو دیدم که وارد کوچه شد جلوتر رفتم یک لحظه احساس کردم محسن برام دست تکون داد! اما لیلا پشت فرمون بود نگاهش رنگ نگرانی گرفت، لبخند کمرنگی زدم و بدون هیچ حرفی سوار ماشین شدم... ❄سرم رو به شیشه تکیه داده بودم بارون شدیدی می اومد. با انگشتم روی شیشه بخار گرفته قلب کوچیک کشیدم، این مسیر برام آشنا بود انگار قبلا اومده بودم. بغض داشت خفم می کرد طاقت نیوردم و گفتم:_بالاخره نگفتی چی شده کجا داریم میریم؟!. 🌷ماشین رو کنار خیابان نگه داشت نیم نگاهی به من انداخت و با صدایی که سعی می کرد عادی جلوش بده گفت:_محسن برگشته!!. خشکم زد! دهانم از حیرت باز موند دلم می خواست یک بار دیگه جملش رو تکرار کنه از خوشحالی داشتم بال در می آوردم 🌾یکدفعه بلند زد زیر گریه!! با بهت نگاهش کردم سر در گم شده بودم  برای چی گریه می کرد؟!.، چند دقیقه ای گذشت یکم آرومتر شد بینیش رو بالا کشید و اشکاش رو پاک کرد_من یه عذرخواهی بهت بدهکارم! حتی اگه نبخشی هم حق داری! 🌹تمام این مدت از محسن خبر داشتیم می دونستیم که مجروح شده، نمیخوام کارم رو توجیه کنم ولی خودش نخواست به تو چیزی بگیم.... از بیمارستان که مرخص شد رفتیم خونه داییم.... 🍃دیگه چیزی نمی شنیدم دنیا رو سرم خراب شد، از عصبانیت دندونم رو بهم فشردم و با ناراحتی گفتم: _چطور دلت اومد مخفی کنی! مگه ندیدی جلوی چشمات ذره ذره آب شدم، فکر نمی کردم اینقدر بی احساس باشی ! 🍂دیگه نمی تونستم نفس بکشم فضای ماشین حالم رو بد می کرد سریع پیاده شدم اشکام با قطره های بارون یکی شده بود جلوی اولین تاکسی رو گرفتم  باید باهاش حرف میزدم....... ادامه دارد.... 🌹 @rkhanjani
🌹🌹 رمان 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت : سی و ششم ؛ قسمت پایانی 🌸با صدای راننده که گفت رسیدیم به خودم اومدم کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم نگاهی به اطراف انداختم یاد اون شب افتادم که بخاطر نذری اومده بودیم چقدر زود گذشت. 🌺 به کوچه که رسیدم پاهام قفل شد قدرت حرکت نداشتم نمی دونستم چطوری با محسن روبرو بشم با چیزهایی که شنیدم ته دلم خالی شده بود یعنی قبولم می کرد؟ شاید نظرش نسبت به من عوض شده بود 🌾هنوز دستم رو زنگ نرفته بود که در باز شد ، هول شدم و عقب تر رفتم. فاطمه خانم هم دست کمی از من نداشت چند لحظه ای نگام کرد. صدام می لرزید چشمام پر از اشک شد. _ شما دیگه چرا؟ مثل مادرم بودید چرا دلتون به حال من نسوخت؟ 🌴با شرمندگی سرش رو پایین انداخت و گفت: _حلالم کن می خواستم بهت بگم ولی محسن مانعم شد. _الان کجاست؟ می خوام ببینمش. از در فاصله گرفت به اتاقی که پنجرش سمت حیاط بود اشاره کرد. وارد حیاط شدم و سراسیمه از پله ها بالا رفتم ولی با حرفی که زد میخکوب شدم! 🍂_پسرم هر دو چشمش رو از دست داده ، میگه نمی خواد تو رو اسیرخودش کنه، کنار کشید تا به زندگیت برسی! 🍀زانوهام سست شد محسنم نابینا شده بود؟یعنی دیگه نمی تونست جایی رو ببینه؟!. روی همون پله نشستم قلبم چنان تیر کشید که دستم رو قفسه سینم مشت شد. 🌷با لکنت گفتم:_من..که..می..می تونم... ببینمش... اونم.. یک دل..سیر. دستم رو به نرده تکیه دادم و به سختی بلند شدم تمام بدنم سنگین شده بود هر قدمی که بر می داشتم انگار ساعت ها طول می کشید تو همین چند دقیقه به اندازه چند سال پیر شدم... 🌻دستگیره رو چرخوندم در که باز شد بالاخره دیدمش. به نماز ایستاده بود وقتی یک دستش رو برای قنوت بالا برد تازه فهمیدم دست دیگش حرکت نمی کنه! ❤به سجده که رسید کنارش نشستم چفیه ای که دور گردنش بود رو به صورتم کشیدم صدای گریم بلند شد. 🍃شونه هاش می لرزید چه خلوت خوبی با خدا داشت که البته من بهم زدم. نمی دونم چقدر گذشت ولی دلم آروم گرفته بود. ⭐نمازش رو که تموم کرد  با لحنی که سعی می کرد سرد باشه گفت:_عمرت رو پای من تلف نکن برو سراغ زندگیت. مطمئن باش دلخور نمیشم تو لیاقت خوشبخت شدن رو داری. ❤🌷_زندگیم تویی کجا برم؟ به خیال خودت می خوای در حقم فداکاری کنی؟ اجازه نمیدم جای من تصمیم بگیری وقتی انتخابت کردم یعنی هدفت رو هم قبول کردم. 🌹چون راهی که رفتی برای من هم مهم و با ارزش بود. هیچی عوض نشده، تو همون محسنی منم همون گلاره یک درصد هم به احساسمون شک نکن. _خواهش می کنم برو. اینجا نمون! از ترحم خوشم نمیاد. می تونم از پس زندگیم بربیام. بغض سختی گلوم رو می فشرد چند ساعتی می گذشت ولی دیگه هیچ کلمه ای بینمون رد و بدل نشده بود . 🌱کیفم رو برداشتم و بلند شدم زن داییش بلافاصله گفت : کجا عزیزم؟ در اتاقش باز شد من از اون سرسخت تر بودم و از حرفم کوتاه نمی اومدم. _دیگه مزاحمتون نمیشم باید برم خونه... 🌸می دونستم که پشت سرم ایستاده بود بخاطر همین با شیطنت گفتم:_به محسن هم بگید هیچ وقت نمی بخشمش! نمی تونه با این کارها نظرم رو عوض کنه فقط دلم رو می شکنه!! 🍀فعلا خداحافظ. هنوز چند قدمی بیشتر برنداشته بودم که زنگ صداش دوباره بی قرارم کرد: شب عیده نمی خوای کنار ما باشی؟!. 🌼با تعجب چرخیدم سمتش. _ نباید جای تو تصمیم می گرفتم اما همش بخاطر خودت بود. ولی...خانوادت چی؟ مطمئنم  که راضی نمیشن. 💖تو دلم غوغایی بود از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم می دونستم که طاقت قهر و ناراحتیم رو نداشت. _مامانم که تو تیم ماست حتما بابام رو راضی می کنه ...همه با خوشحالی دست زدند فاطمه خانم صورتمون رو بوسید و برای خوشبختیمون دعا کرد. 🌾نگاهم به لیلا افتاد  از خوشحالی اشک می ریخت لبخندی زدم و کنارش نشستم و در آغوش هم جای گرفتیم. 🍃بهار را با تو یافتم. در لحظه ناب عاشقی در ساعت تحویل عشق هفت سین نگاهت را بر لوح قلبم هک کردم تا ماندگار بماند عیدی بهار ، با تو به تولد سال می روم که هزار و...اندی سال شود عمر عاشقی 🔚پایان 🌹 @rkhanjani