#حرف_قشنگ🌱
سرمیزِ معامله با خدا اگه دلت رو باختی،
همه چی رو بُردی...
دلباختگی برای خدا یعنی بیمه شدنِ همه ی
لحظاتِ زندگی...
@rkhanjani
🔴 دگرگونی در درون
✍ استاد عالی:
کسی که برای گناهانش آه و سوز و شرمندگی دارد و از صمیم قلب از گناه بدش آمده است، در عالم باطن یک دگرگونی و تغییری به وجود میآورد و بهجای هر کدام از گناهان که چهره مخالفت و عنادورزی با حضرت حق را داشت، یک شرمندگی و کوچکی محض و خضوع و تضرع را ثبت میکنند. یعنی بهجای فلان گناه یک اشک و سوز و آه، بهجای فلان آلودگی و معصیت یک تضرع و طاعت.
آن وقت همان سیئات تبديل به حسنات میگردد.
📚 کتاب قیامت و حشر
———🌻⃟————
@rkhanjani
4 چیز رو هرگز فراموش نکن❌
۱.همه رو نمی تونی از خودت راضی نگه داری🤗😏
۲.به همه نمیتونی کمک کنی😞🤝
۳.همه چیز رو نمیتونی عوض کنی😔
۴.همه تو رو دوست ندارند❌
پس هر طور که خدا میگه و خودت دوست داری زندگی کن🤝🦋☔️
———🌻⃟————
@rkhanjani
#همسرداری
اگه احساس میکنی همسر جانت مدتیه اونی نیست که فکر میکردی😔....
یا اینکه پر از ایراده😥....
ازش فاصله نگیر❗️❗️
✅خاطرات خوب و شیرینتون رو مرور کنید باهم
✅بهش بارها بگو دوستش داری (حتی اگه بدی هاش متنفرت کرده)
✅هفته ای چهار بار خوبی ها و نقاط مثبتش رو بگو حتی اگه لبخند زیبایی داره, حتی اگه صدای زیبایی داره....
✅گاهی خوبی هاش رو با خط زیبا بنویس و قبل از رفتن به سرکار, بذار جایی که میدونی چشمش بهش میفته!
⭕️اگه دیدی دیگه بدی هاش کم شده و تغییر کرده و چقدر دوست داشتنی شده, تعجب نکن!
———🌻⃟————
@rkhanjani
❞ هنگام یأس
با جامهی بلند فراموشی
در انتهای معبد خاموشی
پیوند میزدم
با رشتههای لطف
با حلقههای لطافت
من بودم و کویر غم و سایبان شوق
من بودم و کلام دل و گوش و صبحدم
من بودم آرمیده میان غدیر اشک
ز اندوه و درد و غم
اندیشه
همچو دایره موجهای سبز
هر لحظه باز میشد و هر لحظه بازتر...
...تا ساحل ابدیت
دل
این جلوهگاه نور
چون آرزوی کودکی افسانهساز و سست
پرواز مینمود...
تا پشت کهکشان
بالاتر از کرانهی مرموز قدسیان
بهمن ۴۷
📚 #مجموعه_اشعار
📝 استاد علے صفایے حائرے
———🌻⃟————
@rkhanjani
🗣اعترافات یک زن از جهاد نکاح
#قسمت_هفتم
ویس رو گرفتم و گذاشتم داخل کیفم رو به فرزانه گفتم در هر صورت ما باید کارمون رو انجام بدیم حالا ببینیم فردا چی میشه؟ قرار گذاشتیم فردا ساعت نه همدیگه رو ببینیم که با هم به محل مصاحبه بریم.
خدا حافظی کردم و راه افتادم سمت خونه هنوز سرم درد میکرد ذهنم با هجمه ی از مطالب که امروز خونده بودم آشفته بازاری شده بود ...
رسیدم خونه ترجیح دادم استراحت کنم شاید کمی سردردم بهتر بشه...
چشمهام رو که روی هم گذاشتم خدا نصیب نکنه از وسط اردو گاه داعش سر در آوردم مردانی با هیکلهای درشت، ریشهای بلند و چاقو بدست به همراه زنانی با ردا و رو بند به سمتم می اومدن...
چنان ترسی در خواب بر وجودم حاکم شده بود که اگر تلفن خونه زنگ نمی خورد در این کابوس داشتم قبض روح می شدم ...
از خواب پریدم تمام صورتم خیس عرق بود ونفس نفس میزدم...تلفن همچنان زنگ میخورد تا اومدم جواب بدم قطع شد ...
با خودم گفتم این که خواب بود من قالب تهی کردم ... یعنی فردا قراره با چه کسی رو به رو بشیم؟؟؟
سعی کردم خودم رو با کارهای ناتمومم مشغول کنم تا شاید کمی از استرس و فشارروحیم کم بشه...
و بالاخره به هر سختی بود زمان گذشت ...
آماده شدم راه افتادم سمت محل قرار دقیقا راس ساعت نه اونجا بودم چند لحظه ایی ایستادم فرزانه رسید با دیدنش چنان شوکه شدم که برای چند لحظه اصلا نمی تونستم صحبت کنم ...
سلام کرد ولی من هنوز تو شوک بودم
گفت: جواب سلام واجبه ها!
مِن مِن کنان پرسیدم چیزی شده ؟کسی طوریش شده؟
زد زیر خنده گفت: نه بابا ...
گفتم: پس چرا سر تا پات مشکیه؟ دستکش هم مشکی؟!
با یه حالت خاصی نگاهم کرد و زد به شونم گفت: مشکی رنگه عشقه عزیزم... مگه رنگ پرِ پرستوی عشقو ندیدی...
گفتم: تو دیوانه ایی فرزانه! یه رو بندم میزدی بایداز تو مصاحبه میگرفتم!
گفت : سِت مصاحبه زدم دیگه!
گفتم: سِت مصاحبه رو کجای دلم بذارم!
گفت: جدی هدفمند این تیپی پوشیدم با خودم فکر کردم شاید کمک کنه به یاد آوری خاطرات خانمه....سری تکون دادم و گفتم چی بگم ! راه بیفت دیر نشه ...
رسیدیم به آدرسی که آقای جلالی داده بود یه منزل مسکونی بود فرزانه با تعجب گفت تو خونشون باید ازش مصاحبه بگیریم؟ اگه یه بلایی سرمون آورد چی؟
گفتم فرزانه نگاه کن خواهش میکنم فکر نکن !حدس نزن ! هیچی نگو! تو رو خدا ! من خودم دارم همینجوری از استرس میمیرم....
با اشاره سر گفت باشه...زنگ خونه رو زدم...ضربان قلبم رفته بود رو هزار...
خانمی از پشت آیفون گفت کیه؟
گفتم از خبرگزاری برای مصاحبه اومدیم.
گفت بله بله بفرمایید داخل ...
و تق در باز شد....
فرزانه بهم گفت تو اول برو داخل لااقل انتحاری زد یکیمون فرار کنه! یعنی تو موقعیت حساس هم این دختر دست از شوخی بر نمی داره...
رفتیم داخل....
#سیده_زهرا_بهادر
📚 @rkhanjani
تسلیت خدمت هم کانالی های ِ آبادانیمون انشاءالله جزء خانواده های داغدارنباشید خداوند به شما و هم استانی هاتون صبر عطا بفرماید🖤
همون قدر که شما ناراحتید ما هم ناراحتیم
#متروپل
#آبادانتسلیت
#ماهمهمردمآبادانیم🖤🥀
•••❈❂🌿🌺
و نورانی شدن
مگر جز به نور یاد تو در دل
محقّق میشود؟
و آرامش
مگر جز با حضور عشق تو در قلب
به دست میآید؟
ای آخرین ذخیرهی خدا بر زمین خاکی ما!
#السلام_علیک_یا_بقیّة_اللّه
•••❈❂🌿🌺
@rkhanjani
.
اگه از مشکلات و سختیها خستهای، استراحت کردن رو یاد بگیر
نه تسلیم شدن رو.
#نکته
@rkhanjani
👌الهی که خدا خودش به لطف وکرمش نیتهامون خدایی کنه،
و رضای هیچکس، غیر رضای ذات مقدس خودش تو دلمون نگذاره
به واسطه دعا و آمین گفتن آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه که مهر تایید به پرونده ی اعمالمون بزنه
ان شاءالله 🌷
آمین یا رب العالمین🙏🕊
@rkhanjani
╭=═🌼-⊰🌺 ⭐️ 🌺⊱-🌸═=╮
╰=═🌸-⊰🌺 ⭐️ 🌺⊱-🌼═=╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتما ببینید
قسمتی از فیلم #عنکبوت_مقدس
_اهانت به ساحت امام رضا(ع)
_زنانی که در ایران برده ی جنسی مردان هستند
_تخریب نیروهای مسلح (توسط پلیس متجاوز)
_تخریب روحانیت
فراموش نکنید! زهرا امیر ابراهیمی به خاطر چی انتخاب شده و جایزه گرفته...
@rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
🗣اعترافات یک زن از جهاد نکاح #قسمت_هفتم ویس رو گرفتم و گذاشتم داخل کیفم رو به فرزانه گفتم در هر صو
🗣اعترافات یک زن از جهاد نکاح
#قسمت_هشتم
از پله ها داشتیم میرفتیم بالا فرزانه دستم رو محکم گرفت و گفت: نمی دونم چرا حس بالا رفتن از پله های اداره ساواک رو دارم آخه میگن اینا عضو داعش میشن کلا مغزشون رو شستشو میدن !
خندم گرفت وگفتم: خانم امجد معمولا توی ساواک از پله ها می رفتن پایین! فرزانه می دونی خوبی کار کردن با تو چیه؟ با حالت چشم و ابروهاش گفت چیه؟! گفتم: اینکه تو اوج سختی کار هم با جملات نغزت حس آدم رو عوض میکنی...
در همین حین یه خانم حدود سی و دو، سه ساله اومد جلو و خوش آمدی گفت و راهنماییمون کرد داخل پذیرایی... منتظر شخصی که قرار بود بیاد برای مصاحبه نشسته بودیم ...
فرزانه با کنجکاوی اطراف رو نگاه میکرد... خونه ی کوچکی بود، دور تا دور اتاقِ پذیرایی، کناره هایی با ملحفه سفید پهن بودو نمای قالی فیروزه آیی رو بیشتر میکرد روی دیوار قاب عکس یک آقای جوانی زده شده بود که جلب توجه میکرد ...
بعد از چند لحظه همون خانم با سینی چایی اومد نشست رو به رو مون گفت بفرمایید من حاضرم...
انتظار نداشتم این فرد ،خانمِ مجاهد مصاحبه ی ما باشن! تصویری که از زن های جهاد نکاح دیده بودم خیلی متفاوت بود با خانمی که جلوم نشست هرچند که ما توی خونشون بودیم و دلیلی نداشت اون همه ردا و روبند و بند و بساط داشته باشه...
خدایش چهر ه ی زیبایی داشت با خودم گفتم: حیف این چشمهای مشکی و این معصومیت چهره که بر باد رفته...
فرزانه ساکت نشسته بود و طوری خیره خانمه رو نگاه میکرد که من جای اون بودم یه چیزی بهش میگفتم!!
وُیس رو آوردم بیرون برگه و خودکار و هر چی لازم بود... قبل از شروع گفتم: ما برای پیاده کردن متن روی کاغذ نیاز به صداتون داریم مشکلی نیست صداتون رو ضبط کنیم؟
سری تکون داد و گفت: فقط خودتون گوش کنیدمشکلی نیست... نگاهی به فرزانه انداختم او هم با لبخندی تایید کرد...
بسم الله گفتم شروع کردم
خوب در ابتدا خودتون رو معرفی کنید ..
گفت اسمم مائده است و بیست و نه سال دارم...
گفتم: لطفاً کامل بگید فامیلتون چیه؟ از کدوم شهر هستید ؟
گفت: اگه میشه دوست ندارم فامیلم رو بگم! خودتون که بهتر می دونید مصاحبه است و پس فردا همه جا پخش میشه!
نگاهی فرزانه به من انداخت و با یک حالت سرزنش خاصی سرش رو تکون داد...
گفتم باش مشکلی نیست..
از گذشتتون بگید از تفکراتتون تا برسیم به امروز به اینجایی که نشستید...
سرش رو انداخت پایین ...با دستهاش بازی میکرد چند لحظه ایی سکوت کرد و بعد شروع کرد....من توی یه خانواده مذهبی به دنیا اومدم پدر و مادرم آدم های معتقدی بودن...من هم توی همین خانواده بزرگ شدم...
از دوره ی نوجوانی به بعد من خیلی وجهه ی مذهبی گرفتم توی مدرسه خیلی فعال بودم کم کم با دوستهایی هم فکر خودم یه گروه شدیم یه تیم...
همون موقع ها بود که با واژه های مثل گذشت، فداکاری،و جهاد آشنا شدم چیزهایی که از جهاد و مبارزه میشنیدیم همه در حد شنیدن بود چون ما دختر بودیم! ولی عاشق اینجور کارها شده بودیم در واقع اسطوره های ما آدم های مبارزی بودن که ما تمام تلاش روحی و جسمی مون رو میکردیم شبیه اونها بشیم... از ورزشهای رزمی گرفته تا کوه نوردی و پیاده روی های طولانی مدت همه این کارها رو میکردیم تا...
و بعد سکوت کرد سکوتش طولانی شد فرزانه پرسید تاچی؟ گفت: تا مثلاً شبیه اسطوره هامون بشیم... تا شاید برسیم به بهشت ...
#سیده_زهرا_بهادر
@rkhanjani