حبیب از زبان حبیب؛ قسمت چهارم من نميدانم چطور به ذهنم رسيد، مثل اينکه کسي به من الهام کند و بگويد به بچه ها بگو مدرسه را تعطيل نکنند، من هم مانع تعطيلي مدرسه شدم. بعد که فکر ديدم اگر ما مدرسه را تعطيل ميکرديم، آن وقت کسي در اخلال گري ما شک هم نميکرد و همه ميگفتند اينها واقعاً اخلال گر هستند. لذا به بچه ها گفتم شما مدرسه را تعطيل نکنيد تا ما برويم ببينيم چه ميگويند.
ما هشت نفر رفتيم شهر و چون گفته بود با وليّتان بياييد، خوب من هم بايد به پدرم ميگفتم که همراهم بيايد. به نظرم رسيد که اگر به پدر بگويم ممکن است نيايد. بنابراين به پدرم نگفتم. پدرم آن موقع مسجد حکيم بود و آنجا درس ميخواند. «علي محمدي رئوف» که رفيقم بود و الان هم هست، برادرش سرباز و مشغول آموزش بود. او به من گفت من به برادرم ميگويم بيايد. من هم گفتم حالا که تو به برادرت ميگويي بيايد به برادرت بگو وليّ من هم باشد. قرار بود که ما ساعت يک برويم دفتر رئيس آموزش و پرورش. سه چهار نفر از بچه ها که ميخواستيم با هم ساعت يک برويم آموزش و پرورش، يکي پدرش را آورده بود، يکي پدر بزرگش را و قبل از اينکه ساعت يک بشود رفته بودند دفتر رئيس آموزش و پرورش. آنجا که ميروند رئيس به آنها ميگويد من همشهري شما هستم و با اينها صحبت کرده ام اما اين بچه ها اخلال گري کرده اند لذا من گفته ام که شما بياييد و تعهد بدهيد که دوباره اخلال گري نکنند. آنها هم، تعهد داده بودند. حالا ما يا هشت نفر بوديم يا شش نفر، آنجا سه چهار نفر تعهد دادند و از جمع ما کم شدند. ما هم بي خبر از همه جا که يکي از بچه ها آمد و جريان را براي ما تعريف کرد. او خودش هم تعهد نداده بود و يواشکي از دفتر رئيس آمده بود بيرون. اسمش «عباسعلي لطفيان سرگزي» بود که الان در جهاد کشاورزي زابل مشغول به کار است و من گاهي اوقات در زابل ميبينمش. يکي ديگر از بچه ها «موسي ناتوان» بود که معلم است. يکي همين آقاي علي محمدي رئوف بود که جانباز بازنشسته سپاه است. يکي ديگر از بچه ها ـ اسم کوچکش الان يادم نيست اما فاميلش ـ «پودينه» بود که از اهالي خود اديمي بود.
خلاصه لطفيان سرگزي از دفتر مي آيد بيرون و من را پيدا ميکند و جريان را ميگويد. ما هنوز نرفته بوديم آموزش و پرورش و منتظر بچه ها بوديم. لطفيان به ما گفت فهميديد چه شده است؟ گفتيم نه. گفت ما زودتر و بدون شما رفتيم آموزش و پرورش؛ همين که رفتيم آنجا رئيس به پدرها و پدربزرگهاي ما گفت من همشهري شما هستم اما اين بچه ها اخلال کرده اند، تعهد کتبي بدهيد که دوباره اخلال نکنند و برويد. آنها هم همه تعهد دادند، من هم يواشکي فرار کردم و آمدم بيرون.
با خودم گفتم عجب کاري شد! و احساس کردم که حالا کار ما سخت شده است. چون آنها تعهد داده بودند ما هم که ميرفتيم شکار ميشديم. ما هم که رفتيم ديديم همين حرف را گفت. «رضا محمدي رئوف» برادر علي محمدي رئوف سرباز بود و گفت که اختيار هر دوي اينها با من است و من وليّ هر دوشان هستم. رئيس آموزش و پرورش ميگفت شما تعهد بدهيد و برويد. آقاي رضا محمدي رئوف هم ميگفت شما اول اخلالشان را بگو تا ما در جريان قرار بگيريم و هم اينها را ـ مثلاً ـ تنبيه کنيم و هم تعهد بدهيم و هم مراقب باشيم که دوباره اخلال نکنند. مذاکره ما سه چهار ساعت طول کشيد و در نهايت هم به نتيجه نرسيديم و رفتيم. البته بعضي از معلمها هم از ما حمايت ميکردند.
شب رفتيم خانه يکي از معلمها خوابيديم. من بودم با علي محمدي رئوف و عباسعلي لطفيان سرگزي؛ سه نفر بوديم. فاميل يکي از معلمهايمان آقاي «مير» بود، فاميل يکي هم آقاي «پودينه» بود؛ الان هم هر دوشان هستند و با من هم خيلي رفيق اند. ما شبش را رفتيم خانه آقاي مير خوابيديم. حالا يک چيز جالبي برايت بگويم. آقاي مير اول ما را برد خانه پدر خانمش، چون خانمش تازه بچه دار شده بود و آنجا جا نبود، خانمش را که تازه بچه دار شده بود آورد خانه پدر خودش، ما را هم فرستاد خانه خودشان. خيلي با ما خودماني بود. تعدادي از معلمها هم ميگفتند که ما حمايت ميکنيم و ما را نصيحت هم ميکردند. صبح روز بعد دوباره رفتيم آموزش و پرورش و مذاکره کرديم تا بعد از ظهر شد. اينجا ديگر ما وليّ نداشتيم و خودمان سه نفر بوديم. رئيس اداره دوباره به ما گفت شما متهم به اخلال هستيد و بايد تعهد بدهيد تا به شما نامه بدهم که برويد مدرسه.
حبیب از زبان حبیب؛ قسمت پنجم من گفتم ما اخلال گري نکرديم. پرسيد نکرده ايد؟ گفتيم نه. ناراحت شد و با عصبانيت و تهديدآميز گفت نشانتان ميدهم. از روي صندلي بلند شد و آمد اين طرف ميز و دستش را فرو کرد در جيب کتش و يک راست با گامهايي بلند و سريع رفت به طرف در و کليد انداخت و در اتاق را قفل کرد. ما هم هاج و واج به او نگاه ميکرديم و از خودمان ميپرسيديم يعني ميخواهد چکار کند. برگشت و پشت ميزش نشست و گوشي تلفن را برداشت و شمارهاي را گرفت. از صدايش که گفت: الو شهرباني؟ فهميديم زنگ زده شهرباني. به کسي که گوشي را برداشته بود با خونسردي و البته تا حدودي پيروزمندانه گفت سه تا اخلالگر در دفترم هستند، بياييد اينها را دستبند بزنيد و ببريد. بعد هم خداحافظي کرد و گوشي را گذاشت. دو تا مأمور با دستبند از شهرباني آمدند در اين فرصتي هم که آنها آمدند؛ اين آقا يک گزارش کتبي عليه ما نوشت.
من هم در اين فاصله دو سه تا از آيات قرآن را که حفظ بودم برايش خواندم و گفتم اين کارهايي که ميکني، کارهاي درستي نيست. به نظرم همين آيه «أَتَأْمُرُونَ النَّاسَ بِالْبِرِّ وَ تَنْسَوْنَ أَنْفُسَکُم؛ آيا مردم را به نيکى فرمان مىدهيد و خود را فراموش مىکنيد» را خواندم. يکي دو آيه ديگر هم بود که الان يادم نيست کدام آيات بودند که البته با همين قضيه سنخيت داشتند. گفتيم که خودت ميداني که اين حرفهايي که به ما ميگويي دروغ است و خودت به حرفهاي خودت عمل نميکني و اين کار، درست نيست. اين حرفهايي هم که به ما ميگويي تهمت است. شما اگر نماز ميخواني خداوند ميفرمايد «إِنَّالصَّلاةَتَنْهیعَنِالْفَحْشاءِوَالْمُنْكَرِوَلَذِكْرُاللَّهِأَكْبَر؛ نماز از كار زشت و ناپسند باز مىدارد، و قطعاً ياد خدا بالاتر است.» اين طوري دو سه آيه خواندم. نتيجه اش اين شد که بيشتر عصباني شد.
بعد مأمورين شهرباني آمدند. گزارش را داد دست آنها و گفت بله اينها اخلال گري کرده اند و من گفته ام تعهد بدهيد، تعهد هم نميدهند و بر اخلال گريشان تأکيد دارند. لذا اينها را شما ببريد شهرباني.
بچه ها که رفتند بيرون، نفر آخر من بودم، دم در که رسيدم و وقتي که من هم ميخواستم از دفترش بيرون بروم، يک دفعه شنيدم که رئيس به مأمورين شهرباني ميگويد من ميخواهم اينها را بترسانم. من هم اين حرفش را شنيدم. البته به هيچ کس، هيچ حرفي نزدم.
مأمورين به ما گفتند شما را دستبند بزنيم يا خودتان مي آييد؟ من گفتم هر طور که شما دوست داريد، دستبند ميزنيد، بزنيد. نميزنيد، نزنيد. بعد گفتند خيلي خوب، شما را دستبند نميزنيم. شما برويد شهرباني. شهرباني هم نزديک آموزش و پرورش بود، گفتند شما برويد ما هم مي آييم. ما هم با پاي خودمان رفتيم شهرباني.
حدود دو ساعتي که در شهرباني بوديم همين طوري نشسته بوديم و کسي هم چيزي به ما نميگفت و حرفي نميزد. ما در دفتر افسر نگهبان نشسته بوديم که تلفن زنگ خورد. رئيس آموزش و پرورش پشت خط بود. ظاهراً پرسيد که بچه ها هنوز پشيمان نشده اند؟ آنها هم جواب دادند نخير! پشيمان نشدهاند. بعد که فهميد ما پشيمان نشده ايم به افسر نگهبان گفته بود بگو فلاني ميگويد بياييد آموزش و پرورش. ما گفتيم که آموزش و پرورش نميرويم. افسر نگهبان که منتظر بود ما با خوشحالي بلند بشويم و از شهرباني بزنيم بيرون، با تعجب پرسيد چرا نميرويد؟ گفتيم از ما شکايت کرده اند و بايد به اين شکايت رسيدگي شود، ما به آموزش و پرورش کاري نداريم و آموزش و پرورش هم نميرويم.
حدود يک ساعتي که آنجا بوديم ديديم خود رئيس آموزش و پرورش با پيکان سفيد رنگش آمد شهرباني. آمد پيش ما و گفت بياييد برويم. گفتم نه! ما جايي نميرويم. بعد خواهش و تمنا کرد و ما را سوار ماشينش کرد و برد آموزش و پرورش. دوباره گفت ببينيد! ما همشهري هستيم؛ بد است که پايتان به شهرباني باز شود؛ ديديد که من آمدم دنبالتان و از شکايتم صرف نظر کردم، تعهد بدهيد و برويد. ما گفتيم چون کار خلافي نکرده ايم تعهد نميدهيم.
او اصرار داشت که تعهد بگيرد ما هم ميگفتيم تعهد نميدهيم. احتمالاً چون اول گفته بود تا زماني که به اين دانش آموزان نامه ندادهام اينها را به مدرسه راه ندهيد؛ ميخواست به قول معروف کم نياورد. يکي دو ساعت صحبت کرديم و باز جلسه تعطيل شد. شد روز بعد. چهار، پنج روز همين طوري طول کشيد.
هدایت شده از KHAMENEI.IR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ انقلاب اسلامی اجابت بعثت پیامبر (ص) از سوی مردم بود
💬 بستهی #خط_دیدار
🌷 Farsi.Khamenei.ir
من برداشتم اين بود که با هم نقشه کشيده بودند براي اينکه ما را تنبيه کنند و کتک بزنند. بچه هاي ديگر را که دو تا شيلنگ زد، گفت بروند و من و او تنها مانديم. بعد که مرا زد خيلي محکمتر از ديگر بچه ها زد. من هم گفتم اينکه شما ما را ميزني ناحق است. مرا محکمتر از بقيه زد. همين حرف را هم که زدم دوتاي ديگر هم مرا زد که مدتي دستم ورم کرد تا اينکه خوب شد.
البته همه اين بچه ها همان رفقايي نبوديد که تعهد نداده بودند بلکه تعداد ديگري هم بودند اما بچه هاي درس خواني بودند. از طرف ديگر کساني را که از جايشان تکان نخورده بودند و نگفتند که ما هم درس بلديم کسي به آنها کاري نداشت اما ما را به اين بهانه کتک زدند.
ادامه تحصيلاتم هم اينطور بود که دوران دبيرستان را متفرقه خواندم. بعد رفتم دانشگاه پيام نور و ليسانس گرفتم. بعد هم رفتم دانشگاه امام حسين عليه السلام و فوق ليسانس گرفتم. دکتري، دانشگاه آزاد قبول شدم که بايد براي مصاحبه ميرفتم اما نشد که بروم.
حبیب از زبان حبیب؛ قسمت ششم من که بعد از ظهرها برميگشتم روستا، بچه ها را ميديدم، صبح هم بچه ها را که ميرفتند که اول وقت در مدرسه باشند، دوباره ميديدم و جريانات را به آنها ميگفتم. بعد يک کار ديگري کرديم. کليد مدرسه دست خودشان بود و تا هشت صبح در مدرسه را باز نميکردند. بچه ها مي آمدند و پشت در ميماندند. روبه روي مدرسه يک ميدان بود، ما ميرفتيم و آنجا مي نشستيم و بچه ها هم از ساعت شش و نيم، هفت کم کم مي آمدند و تقريباً تمام بچه ها دورمان جمع ميشدند. ما هم تا ساعت هشت با بچه ها صحبت ميکرديم و بچه ها را در جريان ريز قضايا قرار ميداديم، بعد که ساعت هشت ميشد و آنها در مدرسه را باز ميکردند بچه ها ميرفتند مدرسه و سر کلاس، ما هم ميرفتيم شهر، آموزش و پرورش.
در اين بين، خبر به «حاج ملا حسين» که از بزرگان روستا بود رسيده بود. او يک بار من را ديد و گفت شما اصلاً کوتاه نياييد و من هم از شما حمايت ميکنم. يک تعداد ديگري از بزرگان روستا هم به همين شکل من را ديدند و گفتند شما کار خوبي کرده ايد، اينها آدمهاي درستي نيستند؛ لذا ما هم از شما حمايت ميکنيم. به اين ترتيب همه فهميدند و بزرگان روستا هم گفتند ما از شما حمايت ميکنيم. از اينجا هم ما دلگرم شديم.
ما دوباره رفتيم و مذاکره کرديم. گفتند بالاخره همان طور که رفقايتان تعهد داده اند و رفته اند سر کلاس، شما هم تعهد بدهيد و برويد سر کلاستان. ما هم چون نامه نداشتيم مدرسه راه نميدادند. در اين مذاکره گفتيم اگر به ما نامه ميدهي که برويم کلاس، بده! اگر هم نامه نميدهي ما هم ديگر نمي آييم و مدرسه هم نميرويم. بعد که ديد فايده اي ندارد و معلمها هم آمدند و صحبت کردند و فشار آوردند، برايمان نامه نوشت که فلاني و فلاني به اخلال متهم شده بودند اما اخلالگري برايشان ثابت نشد لذا جهت ادامه تحصيل معرفي ميشوند. بعد آن دو دوستم را بيرون از دفترش فرستاد و به من گفت: «تو تا پايان سال اعتراض نکن و چيزي نگو. من سال تحصيلي که تمام شد هم معاون و هم رئيس مدرسه شما را عوض ميکنم». گفتم باشد. با هم رفتيم مدرسه و مشغول تحصيل شديم. ما هم سوم راهنمايي بوديم و سال بعد هم از آنجا ميرفتيم لذا برايم مهم نبود که مدير و معاون را واقعاً عوض ميکند يا نه. اما سر تعهد ندادن مقاومت کرديم. شهرباني هم که ما را فرستاد مقاومت کرديم. فقط يک روز بهانه گيري کردند، همين معاون مدرسه با يکي از معلمها ساخته بود.
معلم مقداري درس داد و بين مطلب زنگ خورد. بعد گفت فردا دوباره اين قسمت را درس ميدهم. روز بعد که آمديم معلم گفت بچه هايي که درس را بلد هستند بيايند بيرون. ما چند نفر که درسمان خوب بود آمديم بيرون و رو به بچه ها و پشت به تخته سياه ايستاديم. معلم شروع کرد به درس پرسيدن. ما ديديم از جايي ميپرسد که جلسه قبل گفته بود اينجا را دوباره درس ميدهم، خوب ما هم آنجا را نخوانده بوديم. ما گفتيم که شما جلسه قبل گفته ايد که اينجا را دوباره درس ميدهم لذا ما هم اين قسمت را نخوانده ايم.
حالا نميدانم که اين کارشان برنامه ريزي شده بود براي تلافي يا جهت ديگري داشت؛ اما ما گفتيم شما گفته ايد اينجا را دوباره درس ميدهيد. ديروز هم درس تمام نشد، ما هم اينجا را ياد نگرفته ايم. جواب داد که نه! من بايد تکليفم را با شما روشن کنم که گفته ايد درس را ياد داريم اما الان ميگوييد بلد نيستيم و درس نخوانده ايم. ما را فرستاد دفتر. دفتر که فرستاد معاون از ما پرسيد شما چرا درس نخوانده ايد؟ ما گفتيم، معلم جلسه قبل گفته من دوباره اين درس را توضيح ميدهم، ما همه کتاب را از اول تا همينجايي که درس داده بلديم اما همين قسمت را تمرين نکرده ايم و نخوانده ايم. گفت به به! شما همه دست به يکي کرده ايد که معلم را خراب کنيد، کساني هم که همراهم بودند دانش آموزان زرنگ کلاس بودند. گفت بله، شما درس نخوانده ايد و حرفتان را هم يکي کرده ايد که معلم درس نداده. بعد ديدم معاون مدرسه يک شيلنگي را که از قبل آماده کرده بود، برداشت و شروع به زدن بچه ها کرد. نفري دو تا شيلنگ ميزد. يکي دست راست، يکي هم دست چپ. ما چون درسمان خوب بود، تا حالا کتک نخورده بوديم. معاون دو تا شيلنگ به من زد که بر اثر شدت ضربه، دستم کبود و سياه شد. من تحمل نکردم و گفتم اين کتکها ناحق بود؛ خدا تقاصم را از شما بگيرد. دوباره گفت دستت را بگير. بعد دو تا شيلنگ ديگر هم با بيرحمي زد. دستهايم تا چند روز متورم بود و اصلاً نميتوانستم با دستم کاري انجام بدهم. شيلنگ را هم خيلي محکم زد، خيلي. حرفي هم که گفتم حسابي عصباني اش کرد و بعد هم دو تا شيلنگ اضافه زد.
پيامبر اسلام (ص):
«يا أيُّهَا النّاسُ هذا الحُسَينُ بنُ عَلِىِّ ... فَوَ الَّذي نَفسِى بِيَدِهِ إِنَّهُ لَفي الجَنَّةِ و مُحِبِّهِ فِي الجَنَّةِ و مُحِبِّي مُحِبِّيهِ في الجَنَّةِ ؛ [ الأمالى، صدوق، ص 355 ]
اى مردم! اين حسين، فرزند على است... سوگند به آن كه جانم در دست اوست، او و دوستدارانش و دوستداران دوستدارانش در بهشتاند».
میلاد امام حسین علیه السلام و روز پاسدار مبارک.💐
هدایت شده از نجف لک زایی
7.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 کلام نورانی «حضرت امام» رضوانالله علیه
* مناجات «شعبانیه» را خواندید؟
بخوانید آقا ...
هدایت شده از فکرت
✅#پرونده_تا_انتخاب
💠 دومین نشست نخبگانی فکرت درحال برگزاری است:
☑️ مردمسالاری دینی؛ از ایده تا اجرا
در گفتوگو با چند تن از پژوهشگران علوم سیاسی
📮فکرت، رسانه اندیشه و آگاهی؛
📲وبگاه| فکرت |مدرسه فکرت
هدایت شده از فکرت
.
✅#پرونده_تا_انتخاب
💠 دومین نشست نخبگانی فکرت با موضوع مردمسالاری دینی؛ از ایده تا اجرا برگزار شد:
🔹اهم سخنان حجت الاسلام رضا لکزایی در این نشست نخبگانی
✔️آیا ما در قرآن میتوانیم آیه یا آیاتی را بیابیم که از آنها مردم سالاری دینی را استنباط کنیم؟ دو پاسخ وجود دارد پاسخ اول این است که مفاهیمی که تازه متولد شدهاند و خواستگاه آن غرب است مانند امنیت، مشارکت سیاسی و قدرت اینها اساساً ربطی به جامعه مسلمین ندارد و نسبتی هم با قرآن پیدا نمیکنند.
✔️پاسخ دیگر این است که آیه «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي» اشاره دارد به اینکه هر نظریه و مسألهای که به موضوع هدایت ما ربط دارد حتماً باید در قرآن و دین درباره آن مستندی و مدرکی پیدا کرد و الا تمام بودن دین زیر سؤال میرود.
✔️برای مردم سالاری دینی میتوان به این آیات اشاره کرد؛ آیه اول آیه 159 سوره مبارکه آلعمران «وَ شاوِرْهُمْ فِی الْأَمْر» مراد از امر هم هر امری است. آیه دیگر آیه 38 سوره مبارکه شورا است «وَ أَمْرُهُمْ شُوری بَیْنَهُم» که میفرماید در امر مردم و ناس با آنها مشورت کن نه امرالله
✔️آیه سومی هم هست که با آنها وجه افتراق مبنایی ما با نظام لیبرال غرب مشخص میشود آیه 124 سوره مبارکه انعام «اللَّهُ أَعْلَمُ حَیْثُ یَجْعَلُ رِسَالَتَه» یعنی خداوند متعال است که میداند رسالت در کجا قرار دهد و مردم نمیدانند.
✔️متأسفانه ما در حل مشکلات اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی اصلاً رویکرد قرآنی نداریم مثلاً قرآن کریم سوره مبارکه نوح آیات 10 تا 12 میفرماید: «ٱستَغفِرُواْ ربکم إِنَّهُۥ كَانَ غَفَّارٗا يُرسِلِ ٱلسَّمَآءَ عَلَيكُم مِّدرَارٗا وَ يُمدِدكُم بِأَموَٰلٖ و بنین و یجعل لَّكُم جَنَّـٰتٖ و یجعلل لَّكُم أَنهَٰرٗا» که با استغفار جمعی و اکثر مردم با همدیگر مشکل نزول باران و مشکلات اقتصادی و مشکلات کمبود جمعیتی حل میشود.
✔️تعریف انسان در قرآن اینگونه است که میفرماید «الرَّحْمَنُ عَلَّمَ الْقُرْآنَ خَلَقَ الْإِنْسَانَ» در صورتی که بهصورت منطقی باید میفرمود خلق الانسان بعد علّم القرآن؛ میخواهد بگوید انسان کسی است که عقلانیتش مبتنی بر وحی باشد والا انسان نیست.
✔️خود غربیها هم نگاهشان به انسان، نگاه انسانی نیست و انسان را حیوان میدانند؛ راسل از اولین متفکران غربی انسان را با حیوانات مقایسه میکند و میگوید باید مانند خوکها آنها را با زور رهبری کرد یا مانند الاغ با تبلیغات او را به جایی که میخواهیم ببریم یا مانند حیوانات سیرک آنها را با نظام آموزش وپرورش آنگونه تربیت کنیم که میخواهیم و یا مانند گله گوسفندان آنها را از مسیری عبور دهیم.
✔️چکیده نگاه غرب به انسان را میتوان در اندیشه وبر دید که میگوید؛ تحمیل اراده الف بر ب علیرغم مقاومت ب. در حالی که اسلام میگوید دیکتاتور مسلمان نیست.
✔️قدرت در قرآن اینگونه تعریف شدهاست، «إِذَا أَرَادَ شَيْئًا أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ» (سوره مبارکه یس آیه 82)؛ هرچه فاصله بین اراده و اقدام کمتر باشد قدرت بیشتر است.
📮فکرت، رسانه اندیشه و آگاهی؛
📲وبگاه| فکرت |مدرسه فکرت
هدایت شده از فکرت
🔸#ویراستی ا #انتخابات
☑️ حقیقت نگاه متفکران غربی به انسان
✔️«راسل» به عنوان پیشگاه متفکران غرب انسانها را به مثابه حیوانات گوناگونی میداند که با رسانه و آموزش و زور و اغفال باید مدیریت شوند.
✔️ «وبر» هم رسما طرفدار دیکتاتوری بر انسانهاست.
➕ویراستی فکرت را دنبال کنید
📮فکرت، رسانه اندیشه و آگاهی؛
📲وبگاه| فکرت |مدرسه فکرت