چنان شکسته شدم در غمت که بی اغراق
به چشم آینه هم آشنا نمی آیم...!
#محمد_عزیزی
@robaiiyat_takbait
تلافی؟کینه؟ بدگویی و نفرین؟ هیچیک! تنها
سرم را روی زانو می گذارم، اشک میریزم
#محمد_عزیزی
@robaiiyat_takbait
خسته از خویشتنم،تاب ندارم دیگر
کاش می شد که خودم را بگذارم بروم...
#محمد_عزیزی
@robaiiyat_takbait
به من که زخمیِ عشقم بتاز! حرفی نیست
خوشا به روز جزا؛ روز بی حساب شدن...
#محمد_عزیزی
@robaiiyat_takbait
آخرین مرتبهی عشق اگر سوختن است
پس چرا صبر؟ بسوزانم و خاکستر کن
#محمد_عزیزی
@robaiiyat_takbait
خاطرش نیست ولی خوب به خاطر دارم
که در آغوش خودم "قول نرفتن" میداد...
#محمد_عزیزی
@robaiiyat_takbait
به روی سینه ی خود می فشارم قابِ عکست را
که شاید قدری از دلتنگی ام را کم کند، شاید...
#محمد_عزیزی
@robaiiyat_takbait
مرا دیوانه تر از پیش کن ای عشق، حرفی نیست
مگر دیوانه بازی های من او را بخنداند
#محمد_عزیزی
@robaiiyat_takbait
بپیچ نسخهی ما را ولی بدان ای دوست
دوای درد دلم هرچه هست «دوری» نیست...
#محمد_عزیزی
@robaiiyat_takbait
به طعنه گفت كه :در هجر من بسوزی كاش !
لباس را بدَرَم ؟ داغ را نشان بدهم ؟ ....
#محمد_عزیزی
@robaiiyat_takbait
خسته از خویشتنم، تاب ندارم دیگر
کاش میشد که خودم را بگذارم بروم...
#محمد_عزیزی
@robaiiyat_takbait
زمانِ بُردنم آهستهتر قدم بردار
مباد مادرم ای مرگ! با خبر بشود...
#محمد_عزیزی
@robaiiyat_takbait