eitaa logo
ویلای نفرین شده💀
2.4هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
663 ویدیو
4 فایل
ابتدای رمان ویلای نفرین شده👇 https://eitaa.com/rohe_sara/18093 #تبلیغات 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1871446027C496dce5861
مشاهده در ایتا
دانلود
🕸 گفتم:الهی بی بهار بشین. نفس:چی شده اینقد شکاری؟ _استادم کارمو قبول نکرد. نفس خیلی غلیظ گفت:تف تو ذاتش. _عه چرا توهین می کنی؟ نیلوفر:خب چی بگیم؟بگیم دستش درد نکنه خوب کاری کرد؟ دیگه طاقت نیاوردم و زدم زیر گریه. نفس:عه یعنی چی بهار.به درک که قبول نکرد. همینجور که اشک می ریختم گفتم:شما که چیزیتون نمیشه.من بدبخت یه ترم دیگه هم باید سر اون کلاس نکبتی بشینم. نیلوفر:یادت رفته منم ترم پیش اخراج شدم؟عین خیالمم بود؟ _تو فرق داری. نیلوفر:آره من از مریخ اومدم. _نیلو من رو این چیزا حساسم.حوصلمم نمی کشه یه ترم دیگه بمونم . نفس:حالا غصه نخور یه کاریش می کنیم.فعلا پاشین بریم یه چیزی کوفت کنیم مردم از گشنگی. نیلوفر به آبمیوه و کیک نفس اشاره کرد و گفت:پس اینو عمه ی من میل کرد؟ نفس:این پیش غذا بود. نیلو:ای درد بگیری که هرچی می خوری چاق نمیشی.من بدبخت صبح تا شب رژیمم از ترسم. نفس دستمال داد دستم و گفت:دیوونه ای دیگه.بخور بابا دنیا دو روزه. رو به من گفت:دیگه نبینم گریه کنیا.پاشید.پاشید بریم نیم ساعت دیگه کلاس بعدیمون شروع می شه. هر سه با هم بلند شدیم.رو بهشون گفتم:امشب چی کاره این؟ نفس:من که خوابم میاد. نیلو:منم عمه جانم داره میاد. بعدم ادای اوق زدن در آورد.خندیدم و گفتم:الان وقت نمیشه.می خواستم ببینم اگه بیکارین بریم بام باید یه چیزی رو واستون تعریف کنم. نفس:چی؟ _بگم چی باید تا تهش بگم.الانم خورده تو ذوقم اصلا حسش نیست. نفس:گور بابای خواب.من هستم. نیلو:منم هستم دیگه.ایول عمه جان را می پیچانیم. نفس:به نفع تو شد نیلو.بابا بریم گشنمه نیلو:بریم بهار این الان ما رو می خوره. خندیدم و با هم رفتیم سمت سلف سرویس....... خسته و کوفته ساعت پنج رسیدم خونه.هی یاد طرحم میفتادم و اعصابم می ریخت بهم.مامان همینکه قیافه توهمم رو دید دیگه ولم نکرد. مامان:چی شده چرا پنچری؟ _خستم مامان. _آره منم باور کردم. رفتم تو اتاقم.اونم دنبالم اومد. دست به سینه بین چارچوب در وایساد.خودم رو مشغول تعویض لباسام کردم. مامان:نمیگی چی شده؟ _مامان جان گفتم که خستم. _ولی من می دونم داری الکی می گی. اگه حرف می زدم باز گریم می گرفت.حالم از این ضعفم بهم می خورد.خیلی دلم می خواست نسبت به این مسائل بیخیال باشم اما همیشه جواب نمی داد. نشستم روی تخت و با بغض گفتم:استاد کارمو قبول نکرد. مامان:نگام کن بهار. یه لحظه با ترس نگاش کردم.گفت:واقعا بخاطر این داری آبغوره می گیری؟ خیالم راحت شد _مامان دو ماه دوباره باید بشینم سر کلاسش. _خب فدا سرت.تو که این ترم به زور سر کلاسا بودی.یه دوره هم می شه واست. چیزی نگفتم.اومد گونم رو بوسید و گفت:حالا هم گریه نکن.پاشو دست و روت رو بشور.یکم استراحت کن تا بابات بیاد. لبخند زدم و گفتم:چشم. قبل از اینکه از اتاق بره بیرون گفتم:مامان میشه من امشب با بچها برم بیرون؟ _کجا؟ _بام.قبل ده خونم. _من نمی دونم.به بابات بگو. _باشه. رفت بیرون و درم بست.. رو تختم دراز کشیدم.هدفونم رو گذاشتم رو گوشم تا یکم ذهنم آروم شه و از فکر و خیال در بیام ***