#ویلای_نفرین_شده 🕸
#پارت_5
وضعشون هم توپ بوده.خلاصه زندگی خوبی داشتن.تا اینکه حسن،پسر بزرگ آقا مهدی عاشق میشه.حالا بگو عاشق کی.عاشق یه دختری که حتی به نون شبش هم محتاج بوده.نه کس و کاری داشته نه هیچی.مهدی هم که حسابی به خودش و خاندانش مغرور بوده وقتی می فهمه مخالفت می کنه.
حسن هم بدجوری دلش واسه دختره رفته بود ونمی تونست ازش دست بکشه.خلاصه مهدی می گه یا اون دختره یا ارث و خانواده .اونم خیلی راحت عشقش رو انتخاب می کنه و از پیششون می ره.
با پس اندازی که داشته یه خونه ی کوچیک می گیره و با دختره ازدواج می کنه.از اون روز به بعد هم دیگه حسن و خانوادش هم دیگه رو نمی بینن.
حسین،یعنی همون بابا بزرگمم واسه سربازی عازم تهران میشه.بعد از تموم شدن سربازیش،توی همون نظام مشغول میشه و کارش میگیره.اونم همون تهران ازدواج می کنه و موندگار میشه.البته با رضایت خانواده.
نیلوفر:خب باز جای شکرش باقیه.میگفتی.
_دیگه فقط سارا می مونه و پدر و مادرش.سارا اون زمان که داداشاش رفته بودن،18سالش بود.کلا اون زمان هم زیاد نمی ذاشتن دخترا درس بخونن و قبل دیپلم درسش رو ول کرده بود.
این سارای قصه ی ما،هر روز به خواست مامانش تاشهر می رفت و نون می گرفت.گاهی هم اگه خرید داشتن خودش انجام می داد.
یه روز که مثل همیشه رفته بود نونوایی،تو راه برگشت داشت واسه خودش شعر می خونده و میومده.کلا غافل از دنیا و اطرافش.
یه دفعه با یکی برخورد می کنه و می خوره زمین.هرچی خریدم کرده بود پخش زمین میشه.
چون سرش محکم خورده بود به طرف،دردش میگیره و می زنه زیر گریه.بالاخره دختر خان بوده و تیتیش مامانی.
اون مرده هم با کلی عذر خواهی مشغول جمع کردن میوه ها و نون و بقیه وسایل میشه.
چند لحظه که می گذره،وقتی چشم سارای ما به جمال آقا روشن می شه،دلش هری می ریزه.
اصلا درد و خرید و همه چی یادش می ره.حالا این طرف هم هی صداش می زده که بفرما اینم وسیله هاتون،ولی انگار اصلا نمی شنید.
بالاخره به خودش میاد و با دستای لرزونش پلاستیکارو می گیره و می ره.
تا خود خونه همش حواسش پیش اون مرده بوده.
همون یه نگاه کافی بود تا سارا دلشو ببازه.
هر روز به بهونه ی نون خریدن و چیزای دیگه می ره شهر تا بلکه بتونه یه بار دیگه ببینش.
اون زمان شهر ها هم کوچیک بودو همه همو می شناختن.بالاخره بعد از دو هفته تو مغازه پیداش می کنه.
از نظرش مردی با جذبه تر از اون وجود نداشته.وقتی می بینش قلبش تند تند می زنه و خلاصه حالتایی که عاشقا داشتن.
نیلو:اسمش چی بود؟
یکم فکر کردم و گفتم:محمد.
ادامه دادم:سارا اون روز تعقیبش می کنه تا خونش رو پیدا کنه.و می کنه.
حالا به جای اینکه بره و کل شهرو بچرخه،هر روز می رفت نزدیک خونشون پشت یه درخت وایمیسه تا محمد بیاد و ببینش.
یه روز محمد می فهمه و وقتی می بینه این دختر هر روز کارش شده آمار گرفتن از اون،می ره پیشش و ازش دلیلش رو می پرسه.
دختر بیچاره هم که تا اون سن نه پا پسری حرف زده نه چیزی هول می شه و سکوت می کنه.
محمد هم که از نگاهای سارا و رفتارش قضیه رو فهمیده بود،بهش میگه نامزد داره و قراره تا چند وقت دیگه ازدواج کنن.
اینو و میگه و میره.سارا بعد از شنیدن اون حرف کلا نابود میشه.حتی از به دنیا اومدنش هم پشیمون میشه.دلش بدجور واسه محمد رفته بود.
از اون روز به بعد،اون سارا دیگه سارای قدیم نشد.
دیگه نه خرید رفت،نه به حیاط می رفت تا به گلا و درختا آب بده،نه دیگه کسی صدای شعر خوندنش رو شنید.
عین آدمای افسرده،فقط تو اتاقش می نشست و دفتر خاطراتش رو پر می کرد.
پدر و مادرش وقتی می بینن سارا چه حالی داره،نگران می شن و واسه برگشتش به زندگی عادی هرکاری می کنن.اما هیچ اثری نداشت.
پدر سارا ،یه روز از یکی می شنوه که یه رمال ماهر هست و با ورد هایی که می خونه هر دردی رو دوا می کنه.
اونم که خیلی نگران دختر یک ی یه دونش بوده،آدرس و نشونی اون شخص رو می گیره و میارتش تو خونش.
مثل اینکه اون شخص،تازه وارد بوده و وقتی داشته اون ورد و دعاها رو می خونده،یه چیز رو کامل نمی گه و.....
نفس و نیلوفر دقیق زل زده بودن به من.وقتی دیدن ساکت شدم همزمان گفتن:و.....
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:کار اونا با اجنه و شیاطین بوده.ورداشون هم همینطور.و وقتی یه چیز رو اشتباه یا ناقص میگه،سارا اسیر اون ورد میشه و کلا حالت طبیعیش رو از دست می ده.
از اون شب به بعد،جن ها و ارواح و نمی دونم این چیزا به جونش میفتن و دیگه نه پدر و مادرش یه روز خوش می بینن نه خودش.
یهو مثل دیوونه ها،چه شب چه صبح شروع می کرده به جیغ کشیدن و به یه نقطه ای اشاره می کرده.
یا اینقدر خودشو می زده تا غش کنه و بیهوش شه.
گاهی هم یک روز کامل به یه جا خیره می شده و هیچ حرکتی نمی کرده.
روی در و دیوار هم یه چیزایی می نوشته.
یه وقتایی هم یه چیزایی با خودش زمزمه می کرده که هیچ کس نمی فهمید چیه.