بعضی از این میمیرم برات ها و تا ابد کنارت میمونم ها و هیچوقت تنهات نمیزارم ها مثل شام در خدمت باشیم ، بفرمایید منزل ما و یا رو من حساب کن ، تعارف ایرانی محسوب میشه .
ببین منو تو ؛
هنوز خیلی حرفا به هم نزدیم
هنوز خیلی جاها باهم نرفتیم
هنوز خیلی موزیکارو گوش ندادیم
هنوز خیلی سریالارو باهم ندیدیم
هنوز خیلی کتابارو باهم نخوندیم
هنوز خیلی دیوونه بازی نکردیم
هنوز خیلی غذاها باهم نخوردیم
پس حق نداری آدم نصفه راهِ من باشی ، حق نداری تنهام بزاری و هزار جور دلیل بغل هم بچینی ، حق نداری منو به یکی دیگه ترجیح بدی ، حق نداری قلبت رو صاحب کسی بدونی ، حق نداری سفره دلت رو جلو کسی باز کنی ، حق نداری در کنار کسی خوشحال باشی یا گریه کنی ، تمومِ تو متعلق به منه ، چه خوب باشه چه بد =)
تو نمیدونی که من چقدر توقعاتم بالاست
نمیدونی ازت توقع دارم مثل قبل حال بدیاتو صاف بهم بگی تا باهم خوبش کنیم
یام مثل قبل صمیمی شیم ، هرلحظه باهات صحبت کنم
درباره هرچی ، از ریز ب ریز زندگیت بهم بگی و منم با هرکدومشون ذوق کنم
بهم بگی امروز کجا رفتی ، چیشدش ، بهت خوش گذشت یا چی؟ خسته ک نشدی؟ درباره ی همه ی اینا . .
بدونم ک تو ام از صحبت کردن با من خسته نمیشی
بدونم ک هنوزم مثل اوایل من با بقیه برات فرق میکنم
هنوزم ارومت کنم
ولی بیشتر از هر لحظه ای ب طور خیلی معذبی مجبورم باهات صحبت کنم
ی جوری که ناراحت نشی ، یا شایدم نزاری بری . .
سخته اینجور صحبت کردن ، سخت . .
هدایت شده از ValiUm
خوبم ؛ اما خنثی ام . نه خوشحالم ، نه ناراحت . لبخند میزنم ، اما بیروح . اشک میریزم ، اما بیصدا . میخندم ، ولی بیحس . نمیدونم باید به چی فک کنم ، ولی تا خرخره غرقِ فکرم و حتی نمیتونم حالمو توضیح بدم .
احمقانه ترین کاری که تو دوران بچگیم کردم این بود که خواستم بزرگ شم ، الان بزرگ شدم اما با درد بزرگ شدم ، با شکستن قلبم بزرگ شدم ، با ترک های روش که قابل ترمیم نیستن بزرگ شدم . بچه بودم ، فکر نمیکردم دنیای ادم بزرگ ها انقدر دارک و وحشتناک باشه ، انقدر پر از تلخی و غم باشه . کاش میشد همیشه تو همون دنیای بچگی موند و بزرگ نشد ، کاش میشد تا ابد از این دنیای کدر چیزی ندونیم چون فقط اذیت میشیم زیر فشار مشکلات زندگی .
وقتی بچه بودم میشنیدم میگفتن بهترین دوران زندگی کودکیه مسخره میکردم و میگفتم برو بابا چه خوبی ای داره اخه ولی الان رسیدم به اون حرف واقعا بهترین دوران ، دوران بچه بودنمونه ، دورانی که هیچی نمیفهمیدیم از مشکلات زندگی و فارغ از هر سختی ای بودیم .
از نظر من فراموش کردن فقط کار کسیه که دچار بیماری الزایمر میشه
تو چیزیو فراموش نمیکنی . .
فقط سعی میکنی باهاش کنار بیای . .
کنار میای و قبول میکنی که دیگه اون ادم تو زندگیت نیست . .
قبول میکنی که برات عادی شده
اون اتفاقو میپذیری
همین!
مثلا من قبول کردم که ندارمت =)
قبول کردم که دیگه پارکه با تورو ندارم
کافه ای که با تو باشه ندارم
قبول کردم که دیگه کتابخونه ای مارو تو یک قالب نمیبینه
قبول کردم که دیگه نیستی . .
ولی فراموشت نکردم
نداشتنت رو مزه مزه کرده و ارام ارام با پوست و استخوان پذیرفتم . .
- عسل آقایی ـ