تو نمیدونی که من چقدر توقعاتم بالاست
نمیدونی ازت توقع دارم مثل قبل حال بدیاتو صاف بهم بگی تا باهم خوبش کنیم
یام مثل قبل صمیمی شیم ، هرلحظه باهات صحبت کنم
درباره هرچی ، از ریز ب ریز زندگیت بهم بگی و منم با هرکدومشون ذوق کنم
بهم بگی امروز کجا رفتی ، چیشدش ، بهت خوش گذشت یا چی؟ خسته ک نشدی؟ درباره ی همه ی اینا . .
بدونم ک تو ام از صحبت کردن با من خسته نمیشی
بدونم ک هنوزم مثل اوایل من با بقیه برات فرق میکنم
هنوزم ارومت کنم
ولی بیشتر از هر لحظه ای ب طور خیلی معذبی مجبورم باهات صحبت کنم
ی جوری که ناراحت نشی ، یا شایدم نزاری بری . .
سخته اینجور صحبت کردن ، سخت . .
هدایت شده از ValiUm
خوبم ؛ اما خنثی ام . نه خوشحالم ، نه ناراحت . لبخند میزنم ، اما بیروح . اشک میریزم ، اما بیصدا . میخندم ، ولی بیحس . نمیدونم باید به چی فک کنم ، ولی تا خرخره غرقِ فکرم و حتی نمیتونم حالمو توضیح بدم .
احمقانه ترین کاری که تو دوران بچگیم کردم این بود که خواستم بزرگ شم ، الان بزرگ شدم اما با درد بزرگ شدم ، با شکستن قلبم بزرگ شدم ، با ترک های روش که قابل ترمیم نیستن بزرگ شدم . بچه بودم ، فکر نمیکردم دنیای ادم بزرگ ها انقدر دارک و وحشتناک باشه ، انقدر پر از تلخی و غم باشه . کاش میشد همیشه تو همون دنیای بچگی موند و بزرگ نشد ، کاش میشد تا ابد از این دنیای کدر چیزی ندونیم چون فقط اذیت میشیم زیر فشار مشکلات زندگی .
وقتی بچه بودم میشنیدم میگفتن بهترین دوران زندگی کودکیه مسخره میکردم و میگفتم برو بابا چه خوبی ای داره اخه ولی الان رسیدم به اون حرف واقعا بهترین دوران ، دوران بچه بودنمونه ، دورانی که هیچی نمیفهمیدیم از مشکلات زندگی و فارغ از هر سختی ای بودیم .
از نظر من فراموش کردن فقط کار کسیه که دچار بیماری الزایمر میشه
تو چیزیو فراموش نمیکنی . .
فقط سعی میکنی باهاش کنار بیای . .
کنار میای و قبول میکنی که دیگه اون ادم تو زندگیت نیست . .
قبول میکنی که برات عادی شده
اون اتفاقو میپذیری
همین!
مثلا من قبول کردم که ندارمت =)
قبول کردم که دیگه پارکه با تورو ندارم
کافه ای که با تو باشه ندارم
قبول کردم که دیگه کتابخونه ای مارو تو یک قالب نمیبینه
قبول کردم که دیگه نیستی . .
ولی فراموشت نکردم
نداشتنت رو مزه مزه کرده و ارام ارام با پوست و استخوان پذیرفتم . .
- عسل آقایی ـ
هدایت شده از سِتین؛
اومدم یه کم دوسش داشته باشم
از دستم در رفت یهو دیدم عاشقش شدم.
لبخندِ من ، احتیاج دارم صدات مثل اهنگ از اول صب تا اخر شب موقعی که میخوام بخوابم تو گوشم باشه ، نه اینکه بخوام کلیشه ایش کنم و بگم توش مورفین و ازین چیزا داره ها نه ؛ وقتی صداتو گوش میکنم حس میکنم توی هوای ابری کنار دریا موهامو باز گذاشتم ، دارم رو شنای خنک پا برهنه راه میرم و صدف جمع میکنم ، باد میخوره تو صورتم و همه ی دغدغه هام یادم رفته ؛ صدات همون اهنگیه که نیاز دارم تو پیچ و خم جاده چالوس وقتی سرمو از پنجره ماشین بردم بیرون و باد خنک داره میخوره به صورتم گوش بدم ؛ همونی که با سیگار میچسپه و میبرتم تو خلأ ، همونکه دوست دارم وقتی نقاشی میکشم بپیچه تو سرم ؛ همون اوایی که کارای روزمرمو باهاش انجام بدم و تهش به خودم بیام ببینم یکساعت واسم تو پنج دقیقه گذشته و من هیچی نفهمیدم من صداتو نیاز دارم تا زندگی کنم تا نفس بکشم و اروم بمونم . .