آب را گل نکنیم
در فرودست انگار، کفتری میخورد آب.
یا که در بیشه دور، سیرهیی پر میشوید.
یا در آبادی، کوزهیی پر میگردد.
آب را گل نکنیم:
شاید این آب روان، میرود پای سپیداری، تا فرو شوید اندوه دلی.
دست درویشی شاید، نان خشکیده فرو برده در آب.
زن زیبایی آمد لب رود،
آب را گل نکنیم:
روی زیبا دو برابر شده است.
چه گوارا این آب!
چه زلال این رود!
مردم بالادست، چه صفایی دارند!
چشمههاشان جوشان، گاوهاشان شیرافشان باد!
من ندیدم دهشان،
بیگمان پای چپرهاشان جا پای خداست.
ماهتاب آنجا، میکند روشن پهنای کلام.
بیگمان در ده بالادست، چینهها کوتاه است.
مردمش میدانند، که شقایق چه گلی است.
بیگمان آنجا آبی، آبی است.
غنچهیی میشکفد، اهل ده باخبرند.
چه دهی باید باشد!
کوچه باغش پر موسیقی باد!
مردمان سر رود، آب را میفهمند.
گل نکردندش، ما نیز
آب را گل نکنیم
🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ
🌸🍃 @roman_behesht
#سهراب_سپهری
🌸 رمان بهشت 🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #پارت_170 هنوز آن صبح سرد و برفی را که برای اولین بار
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#پارت_171
رفته رفته حضور در کلاس ها مرا مجبور به شنیدن و فهمیدن و فعالیت کرد. بااین که تمام توانم را به کار نمی بستم، ولی برای روح خشکیده ام همین تلاش اندک،نفسی بود که روحم را از مرگ کامل نجات می داد. سکون برای روح جوان مثل باتلاق کشنده است. مریم و دانشگاه و درس مرا از باتلاق نجات داد. ولی تمام تکاپو و سعی ام برای فرار از یاد محمد و گذشته ام، بی نتیجه ماند. محمد مثل سایه ای سمج همراهم بود.
جنگ با یاد او، فرسوده ام می کرد و بی حاصل بود. مغزم هر چه می کشیدفراموشش کند، انگار قلبم با شدتی بیش تر از او دفاع می کرد و ثمره این جدال مداوم،رنج دائمی و پنهانی روحم بود که توان را از من می گرفت.
عقل و منطق کاری از پیش نمی برد، هرچه با دلیل و برهان سعی می کردم دلم را راضی کنم که این جدایی و از دست دادن، عین خوشبختی است، چیزی در درونم فریاد میکشید و دلایلم را توی صورتم می کوبید. باید از جنگ دست می کشیدم. فایده نداشت. او روح و قلب و وجود مرا مسخر کرده و رفته بود. این فرار دیگر فرار از او نبود و گریز از خودم هم برای من امکان نداشت. من با محمد بزرگ و عقل رس شده بودم. دوران عجیب و حیاتی بلوغم با محمد عجین بود. با او عشق، تعلق خاطر و حتی نیازهای جسمانی و روحی ام را شناخته بودم. او دری از دنیایی عجیب را در بحرانی ترین سن زندگی به رویم بازکرده بود و هر کدام راهم به بهترین شکل به من شناسانده بود. رد پای او، در افکارم،اعمالم و حتی نیازهای جسمی ام باقی بود. فرار بی حاصل بود، من حتی ناکامی و شکست از عشق و از دست دادن را با محمد حس کرده بودم. و این برای من، شاید ره توشه یک عمر بود.
بالاخره مجبور شدم تسلیم شوم و دورویی را کنار بگذارم. محمد با من و دروجود من بود و این، وقتی با خودم کنار آمدم، باعث رشد شخصیتی شد که پرورده او بود.مهناز لوس و ناز پرورده و کوتاه فکر، آرام آرام پوست انداخت و کم کم زنی رخ نمایاند با خصوصیات روحی ای که محمد به او تزریق کرده بود. این اتفاق وقتی افتادکه دیگر از اعتراف به خودم طفره نرفتم. حقیقت این بود که هنوز با تمام وجود دوستش داشتم و باور می کردم مقصرم. پس از فرار دست برداشتم. عکس و یادگارهایش را دوباره برگرداندم. زنجیرش را باز به گردنم آویختم و در تنهایی به چشم هایش توی عکس خیره شدم و این شروع دوران دیگری از زندگی ام بود. دورانی با دو زندگی جداگانه. درس و فعالیت و دانشگاه و زندگی عادی در یک سو و زندگی عاطفی در سویی دیگر.
🍂رمان بهشت🍃
https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
کفایتم ندهد بوسه، دست اگر برسد
چنان کنم که بیارزد به ننگِ بُهتانش
🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ
🌸🍃 @roman_behesht
#حسین_جنتی
🌸 رمان بهشت 🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #پارت_171 رفته رفته حضور در کلاس ها مرا مجبور به شنیدن
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#پارت_172
من زن بیوه ای بودم که داغ از دست دادن شوهرش را نمی توانست فراموش کندو این داغ همیشه تازه به من خونسردی و بی اعتنایی خاصی می داد که دیگران را به طرفم جذب می کرد، ولی می دانستم که نمی توانم حتی نیم نگاهی به مرد دیگری بیندازم.خانم جون همیشه می گفت:
انواع داستان و رمان فقط در وبلایت نوک تیز
- مادر، خدا هیچ عزیزی رو ذلیل نکنه. از بالا به پایین اومدن مادر، ذلتی است که خدا برای هیچ بنده اش نخواد. – و من حالا مفهوم حرفش راکاملا درک می کردم. چون همان عزیزی بودم که ذلیل شده بود. من که روزی کامل ترین را داشتم، حالا به چیزی کم تر از آن قانع نمی شدم. آنچه من از عشق و زناشویی و محبتش شناخته بودم با آنچه در تصور اکثر آدم هایی بود که می دیدم، فاصله ای شگرف داشت و همین مرا در مواجهه با زندگی دچار سرخوردگی و ذلت می کرد. نگاه هایی که از سراشتیاق به من دوخته می شد، خنجری بود که قلبم را سوراخ می کرد و درخواست هایی که به زعم همه خواستن بود و محبت و اظهار توجه، در نظرم از سیلی و ناسزا بدتر بود.
آری، من از بهشت رانده ای بودم که با خیال آن بهشت زندگی می کرد و کمتر از آن برایش خاکی بود، بی ارزش و پست.
شاید در تفکر همه، بیوه بودن با تعبیر جسمی آن معنا بیابد. ولی من اینرا با تک تک سلول هایم حس کردم و فهمیدم که خوشا به حال زن هایی که جسما بیوه میشوند. جسم و نیازهای طبیعی زود با زندگی کنار می آیند و راه عوض می کنند. ولی بدبختی که روحش بیوه می شود، درد بی درمانی را تحمل می کند که علاجی ندارد. همانطور که شاید همه فرق یک زن و دختر، از دید عوام باکره بودن دختر باشد، در حالی که به نظر من آن تفاوتی که در روح یک دختر با یک زن وجود دارد، قابل مقایسه با جسم نیست و من روحا دیگر دختر نبودم. زنی بودم که عشق را در زیباترین صورت آن تجربه کرده بود. و این حماقت بزرگی بود که کسی فکر کند با تملک جسم من، آن گذشته راکمرنگ می کند یا از بین می برد.
تملک جسم، کاری سهل و آسان است، دشوار برگرفتن بکارت روح است و به تملک در آوردن آن و این درست همان رمزی است که شاید بیش تر مردمان در نیافته باشند. درحالی که محمد، دانسته یا نادانسته دقیقا همین کار را با من کرده بود.
🍂رمان بهشت🍃
https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
از من بعید بود، ولی عاشقت شدم
از تو بعید نیست جهان عاشقت شود
🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ
🌸🍃 @roman_behesht
#افشین_یداللهی
مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست
عاشق بی سر و سامانم و تدبیری نیست
🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ
🌸🍃 @roman_behesht
#وحشی_بافقی
در این سرما و باران یار خوشتر
نگار اندر کنار و عشق در سر
در این برف آن لبان او ببوسیم
که دل را تازه دارد برف و شکّر
🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ
🌸🍃 @roman_behesht
#مولانا
بگذار بشنوند همه این که ننگ نیست
این زندگی بدون تو اصلا قشنگ نیست
🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ
🌸🍃 @roman_behesht
#فریبا_عباسی
🌸 رمان بهشت 🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #پارت_172 من زن بیوه ای بودم که داغ از دست دادن شوهرش
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#پارت_173
آرام آرام به رفت و آمد و کلاس ها و استادها و همه چیز عادت کردم. چون یکی از خاصیت های جاودانه میز و نیمکت، شاید این باشد که هر انسانی در هر سنی وقتی در کسوت شاگردی پشت آن ها می نشیند، احساس جوانی و زنده بودن و شادابی می کند.همین خاصیت ارزشمند هم بود که مرا با زندگی آشتی داد. یکی دو ماه که از شروع کلاسها گذشت، دیگر به تدریج روابطم با همکلاسی ها دوستانه شد و فضای کلاس و دانشگاه،آشنا و مانوس.
منتها حوصله روابط خاص و صمیمی را نداشتم و همین شاید در آغاز باعث شدکه همه فکر کنند آدمی مغرور و از خود راضی ام، ولی به هر حال آن ها هم به من عادت کردند و همان طور که بودم قبولم کردند.
یکی از همکلاسی ها پسری پر شر و شور به نام بهزاد بود که انگار با خودش شرط کرده بود که آرام و قرار نداشته باشد. هر وقت وارد کلاس می شد، صدای پر هیجان و شلوغ او فراتر از صدای دیگران بود و موقع درس ها هم بیش تر از همه او بود که سر به سر استاد می گذاشت و کلاس را به شوخی و خنده می کشاند. منتها چون معمولا شوخیها و حاضر جوابی هایش همراه ادب و با دیدی ظریف بود مانع از رنجش دیگران می شد.
در مقابل او یکی از دخترهای کلاس به نام نرگس مدبر که دختری سرحال و بشاش و با نشاط بود، همیشه در جواب حرف های آقای میرزایی، یا همان بهزاد، حرفی حاضر و آماده داشت. این دو نفر، هر کدام ناخودآگاه شده بودند زبان و نماینده همجنسهای خود، یعنی خانم مدبر نماینده دخترها و آقای میرزایی نماینده پسرها، که به خاطراخلاق خوب و خوش سرو زبانی همه بچه ها دوستشان داشتند و هم قبولشان کرده بودند.
اولین پتک را به مغز خواب رفته من همان آقای میرزایی، توسط خانم مدبر،وارد کرد و خدا عمرش بدهد، چون این کارش باعث شروع دوستی من با نرگس شد، دوستی ای عمیق و پر حاصل و شیرین.
🍂رمان بهشت🍃
https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
دوباره دوستم نداشته باش
دارم برایِ روزهایِ باتو
شالگردنی بلند میبافم
شالی که تمامِ شعرهایم را گرم کند
🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ
🌸🍃 @roman_behesht
#علیرضا_رضایی #مجنون
جای مردان سیاست
بنشانید درخت
که هوا تازه شود...
🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ
🌸🍃 @roman_behesht
#سهراب_سپهری