🌸 رمان بهشت 🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #پارت_447 روز بعد به دنبال مادرم رفتم. و را به خانه بر
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#پارت_448
_ راستش....
کمی من من کرد.
خواستم بگویم اگر کاری نداری بروم، که خودش بهانه صحبت را جور کرد.
_ مهمون دارید آره؟
_ بله. مادرم اومده.
چشم هایش برقی زد.
_ جدی؟
چه خوب...
رسیدنشون بخیر.
چشمتون روشن.
_ مرسی کاظم.
_ میگم. می خوان بمونن؟
نفس صدادار کشیدم و گفتم :
احتمال زیاد نه. برمیگرده.
_ شما هم باهاش بر می گردید؟
سؤالش را با دو دلی بیان کرد.
_ فعلا نه.
هستم. نمی تونم بچها رو ول کنم.
کاظم من برم. کاری نداری؟
_ نه... برید. به سلامت.
می خواید برسونم تون؟
تک خنده ای کردم و گفتم :
مثل همیشه نه. خدافظ.
سرش را خاراند و خداحافظی کرد
اما از آنجا جم نخورد تا من دور شوم..
***
به خانه رفتم.
مادرم چای دم کرده بود و غذا پخته بود.
🍂رمان بهشت🍃
https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🌸 رمان بهشت 🌸
#پارت_447 خودم به حرفی که می زدم اعتقاد داشتم؟ نه! توانش رو داشتم؛ می تونستم و مطمئن بودم. ولی میتر
#پارت_448
بدون هیچ حرفی بهم خیره شده بود.
سکوتش باعث میشد اعصابم بیشتر از اینی که هست خراب بشه.
اخم هام توی هم رفت.
احساس می کردم دمای بدنم داره از عصبانیت بالا میره!
بازوش رو گرفتم و بلندش کردم.
توی چشم هاش زل زدم و گفتم:
_یه زندگی آزاد میخوای؟ که هر کاری دلت خواست بکنی؟ آره؟
باز هم سکوت.
دستش رو کشیدم و از اتاق بردمش بیرون. به طرف در هلش دادم و گفتم:
_برو..
از جاش تکون نخورد.
دلم می خواست یه چیزی بگه، بگه نه.. میمونم.
دلم می خواد که بمونم؛
دوستت دارم!!
چیزی مثل سنگ گلوم رو چسبید.
فریاد زدم:
_مگه نمیخواستی بری؟ برو دیگه.
ناباور لب زد:
_سام..
در رو باز کردم.
از خونه انداختمش بیرون و گفتم:
_فکراتو میکنی، بعد برمیگردی اینجا.
و با پایان حرفم در رو محکم روش بستم.
دستم رو روی گلوم گذاشتم و لیز خوردم سر جام.
چند تقه به در زد و آروم گفت:
_سام؟
جوابی ندادم.
حالم خوب نبود.
انگار نمی تونستم حرف بزنم. نمی تونستم هیچی بگم؛
چرا اون چیزی نگفت؟
این همه وقت، چرا نتونست دوستم داشته باشه؟