🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#پارت_449
حسابی از او تشکر کردم و همینطور اعتراض
با آن وضع پا و کمرش دوست نداشتم به خودش کوچکترین فشاری وارد کند.
رویش را بوسیدم و گفتم :
مامان مگه نگفتم هیچ کار نکن؟
سری تکان داد.
دستی روی قالی کشید و گفت :
می دونی که حوصلم سر می ره. طاقت نمیارم.
هوفی کشیدم و گفتم :
از دست تو.
رفتم و دو چای خوش رنگ ریختم.
و بازگشتم.
مادرم سر صحبت را باز کرد.
_ مدرسه چطور بود؟
_ خوب بود.
مثل همیشه.
باز هم سر تکان داد.
_ راضی هم هستی از این شغل؟
_ آره. واقعا باهاش زندگی می کنم.
وقتی پیش بچهام زمان از دستم در می ره
_ دوست نداری تو شهر خودت خدمت کنی؟
کمی من من کردم و گفتم :
چرا مامان دوست دارم. ولی با اینجا هم خیلی خو پیدا کردم.
حالم با بچها خوبه. بهشون عادت کردم.
دلم براشون تنگ می شه.
در ضمن دلم نمی خواد لنگ معلم باشن یا خوب یاد نگیرن.
دوست دارم کنارشون بمونم
🍂رمان بهشت🍃
https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🌸 رمان بهشت 🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #پارت_449 حسابی از او تشکر کردم و همینطور اعتراض با آ
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#پارت_449
بخش دوم
_ اصلا نگران من نباش.
نگرانی رو از چشما و صورتت می خونم.
حالم اینجا خوبه.
هروقت حس کنم که باید برگردم میام اونجا پیشت.
آهی کشید و گفت :
داشتم فکر می کردم منم کنارت بمونم این آخر عمری.
نوچی کردم و با اعتراض گفتم :
باز این حرفو زدی؟
_ راسته دیگه.
دیگه سنی ازم گذشته.
فرقی نداره کجا باشم.
استکان چای را برداشتم و گفتم :
چرا اتفاقا خیلی فرق داره.
باید بری کنار امیر و نوه هات باشی.
کنار ثریا.
منم میام هی بهتون سر می زنم.
_ والا فعلا که تو این مدت یه بار هم نیومدی.
_ باور کن برنامه داشتم بیام.
ولی اینجا درگیر بچها شدم.
بهت قول می دم که بیام.
سری تکان داد.
حال و هوایش را درک می کردم
دوری از دخترش برایش سخت بود.
از آن سو دوری از پسر و نوه ها و عروسش نیز!
و میام دوراهی گیر افتاده بود.
و سعی داشت مرا متقاعد کند نزد او باز گردم.
دستی به شانه اش زدم و گفتم :
مامان من دیگه دختری نیتسم که نیاز به مراقبت داشته باشم..
نگرانیت بیخوده.
من حتی دختر خونه هم نیستم. یه بار ازدواج کردم.
🍂رمان بهشت🍃
https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#پارت_449
حالم خوب نبود.
انگار نمی تونستم حرف بزنم. نمی تونستم هیچی بگم؛
چرا اون چیزی نگفت؟
این همه وقت، چرا نتونست دوستم داشته باشه؟
نمی دونستم هنوز هم پشت دره یا نه.
نگاهی به کیفش که روی زمین افتاده بود انداختم.
سعی کردم حواسم رو پرت کنم.
اینجوری اون احساس بهتری داشت!
همین کافی بود.
***
"ســـــامـــــیـــــار"
امروز سرم خلوت بود.
تکیه ام رو به صندلی داده بودم و به موزیک آرامش بخشی که توی مطب می پیچید، گوش دادم.
صدای باز شدن در اتاق، باعث شد پلک هام رو که روی هم گذاشته بودم باز کنم.
با دیدن ونوس توی چهارچوب در، از جام بلند شدم.
لبخندی روی لبم نقش بست.
_سلام.
اومد داخل و در رو بست.
روی مبل نشست و نگاهش رو دور تا دور مطب چرخوند و گفت:
_اینجا یادآور یه سری خاطراته برام.
به طرفش رفتم.
روی مبل کنارش نشستم و آروم لب زدم:
_خاطرات خوب یا بد؟
جوابی نداد و از توی کیفش، بسته ای گوجه سبز درآورد و به طرفم گرفت.
گنگ نگاهش کردم که گفت:
_تو راه می اومدم خریدم. گفتم با همدیگه بخوریم.
خندیدم.
با همدیگه بخوریم؟ چقدر خوب!
_فکر کردم مثل این همسرای نمونه واسم ناهار آوردی.
با تعجب نگاهم کرد:
_ناهار ساعت شیش عصر؟ اگه میخوای بگو برم با ناهار برگردم.
سرم رو به نشونه ی منفی تکون دادم.