🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#پارت_469
همانطور سر به زیر دستی به سرش کشید و با آرامی گفت :
سلام خانم معلم. مخصلیم. شما خوبید.
- الحمدلله. منم خوبم.
موتورت کو.
- ام... پنچر بود. پیاده اومدم.
- که اینطور. تعجب کردم پیاده دیدمت.
سرش پایین بود و هیچ نمیگفت.
دوست داشتم با او حرف بزنم. اما نمی دانستم چگونه سر صحبت را باز کنم.
یک راست می رفتم سر اصل مطلب. یا کمی تعلل می کردم.
از طرفی داشت دیر می شد. باید خود را به کلاس می رساندم.
برای همین پشیمان شدم.
- خب وقتت رو نمی گیرم.
برو اگه کاری داری.
سری تکان داد و با یک با اجازه به راه افتاد.
چرخیدم و به رفتنش نگاه کردم.
چقدر تغییر کرده بود.
قبل از انکه خیلی دور شود با صدای نسبتا رسایی صداش زدم
بچه ها لینک پارت اول رمان جدیدمه 😘👇
همین الان برید چند تا پارتشو بخونید حتما معتادش میشید ❤️👇
https://eitaa.com/hasti_novel/2235
🍂رمان بهشت🍃
https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#پارت_469
همراه هم وارد خونه شدیم.
از اینکه خونه رو مرتب می دیدم، خیلی خوشحال بودم.
مدام نگران این بودم که نکنه در نبود من، بیخیال خودشون بشن.
مستقیم به طرف آشپزخونه رفتم که صدای محمدحسین اومد:
_تو خونه شوهرت نمی خوری که اومدی اینجا غذا بلمبونی؟
خندیدم و جوابی بهش ندادم.
می دونستم داره مسخره می کنه. خداروشکر هیچ ظرفی هم توی سینک نبود.
برگشتم و گفتم:
_در نبود من به خودتون می رسید؟
محمدحسین با چشمای درشت نگاهم کرد؛ سرش رو به طرف امیرحسین
چرخوند:
_این چی میگه امیر؟
امیر شونه هاش رو بالا انداخت و نیشخندی زد.متعجب گفتم:
_وا.. چته؟
بیخیال رفت و روی مبل نشست و پاش رو روی پاش انداخت و گفت:
_حالا توی این خونه بودی خیلی بهمون می رسیدی.
عجبا.
امشب یه چیزیش می شد. به بابا نگاه کردم که خندید و چیزی نگفت. بیرون
رفتم و کنارش نشستم و گفتم:
_منظورت چیه؟
به اتاقم اشاره کرد:
_همیشه همون جا بودی. یادت نرفته که؟ اینو دارم میگم که نگرانمون نباشی.
ما سه تاییمون هم آشپزی بلدیم، هم ظرف شستن.
چشم غره ای بهش رفتم.
داشت به من تیکه می نداخت.