eitaa logo
🌸 رمان بهشت 🌸
5هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
1.2هزار ویدیو
11 فایل
🍀وَمِنْ شَرِّ حَاسِدٍ إِذَا حَسَد🍀 🍃رمان آنلاین🔶روزی ۲ پارت🍃 #پارت گذاری همه روز ها ❤️ #تبلیغات 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1871446027C496dce5861
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_151 دو هفته ی تمام دنبال
پارت جدید تقدیم به نگاهتون 😍❤️👆 کانال وی آی پی ( رمان از من به تو یادگار ) افتتاح شد ، دقت کنید فقط رمان از من به تو یادگار وی آی پی داره❌ میتونید اونجا رمان رو جلوتر و با پارتهای بیشتر بخونید و سریع تر تموم کنید با پرداخت هزینه ناچیز❤️ برای اطلاعات بیشتر پیام بدید😍👇 @mahdy_10 توجه کنید فقط رمان از من به تو یادگار ❌👆 عضویت محدود
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_151 دو هفته ی تمام دنبال
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ 🌱 رفتم سمت پیشخوان اما روی صندلی چرخ دار خالی بود. "ببخشید؟ میخوام غذا سفارش بدم" خانمی که پشت میز نشسته بود گفت "اقا باید صبر کنید. رفتن برنج اماده کنن" برگشتم به سمتشان اما قبل از اینکه سرم را تکان دهم خشکم زد. چقدر اشنا بودند. فکر کنم زیادی بهشان خیره بودم چون اخم های مرد توی هم فرو رفته بود. "اقا چیزی میخوای؟ گفت که نیستن! برو بشین جات" اب دهانم را قورت دادم و نگاهم را کشاندم سمت دیوار و رفتم سمت میز خودم. چطور از انها سوال می کردم!؟ لحظه ای شک به جانم افتاد که نکند هر چیزی که توی خواب دیدم فقط یک رویا بوده و بس! اگر از او می پرسیدم نامش چیست و جوابی می داد که انتظارش را ندارم چه؟! با پایم روی زمین ضرب گرفته بودم. میرم جلو و می پرسم! اگر انها نبودند اینجا را ترک می کنم به همین راحتی! دوباره بلند شدم اما اینبار خیلی ارام تر. "اقا عذر میخوام.. یه سوال داشتم" "بفرمایید؟" "احیانا شما اسم کوچیکتون محمدعلی نیست؟" رنگ نگاهش عوض شد. حالا جوری نگاهم می کرد که انگار دنبال نشانه ای توی صورتم بود تا مرا بشناسد. "خودم هستم.. متاسفانه به جا نمیارم.. شما؟ " "ایشون هم محبوبه خانم هستن درسته؟ نامزد شما؟" محبوبه سر تکان داد و او هم تعجبی نگاهم کرد. "ما همدیگه رو میشناسیم؟ من به جا نمیارم!" "نه... یعنی.. شما منو نمیشناسید... من دنبال.. دنبال یه گمشده می گردم. چکاوک" محبوبه و چشم هایش را ریز کرد و گفت "چکاوک؟... هزارتا چکاوک تو این دنیا وجود داره! فامیلیش چیه؟" فامیلی اش را هنوز به خاطر نیاورده بودم و این قضیه را مشکل ساز می کرد. "ببینید من دنبال چکاوکم. همون دختری که شما هم میشناسید.. خواهش می کنم اگر ادرسی ازش دارید بهم بدید لطفا من واقعا باید پیداش کنم! مگه شما با چکاوک دوست نیستی؟ مگه تو شرکت استادتون کار نمی کنید؟ حتی ادرس شرکت هم بدید من راضی ام" "ما هنوز استخدام نشدیم!.. شما از کجا میای؟! کی هستی؟" اگر می گفتم من همه ان هارا توی رویاهایم دیدم خیال می کردند دیوانه یا دزدی چیزی ام! "من نویسنده ام. اسم کتابم هم از من به تو یادگار. شاید شنیده باشید... این خانم چند وقت پیش با نشریه ما تماس گرفتند. من باید ببینمش" ... ✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 : https://eitaa.com/roman_behesht/10147 ╔═...💕💕...══════╗ @roman_behesht ╚══════...💕💕...═╝ 🤎 💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎💛🤎
🔺🔺 تو به اندازه كـافى قوى هستی تا از پس تمام چالشهايت بر بياى به اندازه كافى عـاقل هستی تا راه حلى بـراى مشكلاتت پيدا كنی و به اندازهٔ كافى توانمند هستی تـا هر چيزى كه نياز هست انجام بشه را انجام بدى. ‌🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ 🌸🍃 @roman_behesht
🌸 رمان بهشت 🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #پارت_415 اما در آن روستا، این مسئله را به کسی نگفته ب
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 کمی آن را بوییدم. دلم برای بوی گل نرگس تنگ شده بود. با لبخندی گل را روی میز گذاشتم و به سمت درب رفتم. و اطراف خانه شروع به قدم زدن کردم. *** کمی که قدم زدم، غذای مرغ و خروس ها و گاو و گوسفند ها را دادم که بی بی سکینه به قصد این کار از خانه بیرون نیاید. هنوز خواب بود چون صدای ضبط قدیمی اش نمی آمد. هرگاه برمی خاست، اولین کاری که می کرد این بود که ضبطش را روشن کند و آهنگ محلی بگذارد. به خانه بازگشتم. چشمم که به گل افتاد، تصمیم گرفتم خشکش کنم. لای یکی از دفتر هایم گذاشتمش و تصمیم گرفتم تا کلاسم شروع می شود، به کار های خانه بپردازم...... ظهر کلاس را که برگزار کردم مستقیم نزد بی بی سکینه رفتم. داشت رخت هایش را پهن می کرد. با صدای بلند به او سلام کردم و به سمتش رفتم. _ سلام بی بی. دست به کمر زد و نگاهم کرد. _ سلام مادر. خوبی؟ خسته نباشی. _ ممنون بی بی. شما خوبی؟ می ذاشتی من بیام پهن کنم. _ دیگه خودمم حوصلم سر رفته بود. تو هم کار داری دیگه نمیشه همش کارای منو انجام بدی 🍂رمان بهشت🍃 https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
یادتان باشد بهترین دوست شما تصویرهای ذهنی خوب شما از خودتان و اهدافتان است پس اگر میخواهید به اهدافتان برسید خودتان را دوست داشته باشید و به خودتان و خواسته هایتان احترام بگذارید... ‌🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ 🌸🍃 @roman_behesht
چیزی که سرنوشت انسان را میسازد استعدادهایش نیست؛ انتخاب هایش است... اینکه چه کسی و چه مسیری را انتخاب میکند... ‌🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ 🌸🍃 @roman_behesht
هرگز فکر نکنید باید سال ها قبل شروع میکردید این فکر باورهایتان را خراب میکند... در عوض بگویید... می خواهم همین الان شروع کنم و بهترین سالهای زندگی‌ام را خلق کنم ‌🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ 🌸🍃 @roman_behesht
اگر موفق شدید که خود را به یاد بیاورید، اگر موفق شدید که میان خودتان و آن چیزی که غلیان خشم، شهوت یا ولع شماست تمایز قائل شوید، آنگاه خویشتن را در خواهید یافت. ‌🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ 🌸🍃 @roman_behesht
من روز به روز، از نظر جسمی و روحی سالم و سالمتر میشوم. من قوی هستم و پر از انرژی هستم. ‌🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ 🌸🍃 @roman_behesht
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_152 رفتم سمت پیشخوان اما
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ 🌱 محبوبه انگشتانش را به هم گره کرده بود و به محمدعلی نگاه می کرد. انگار خیلی احمق به نظر می رسم. چطور می تونم از رسیدن به چکاوک بگذرم!؟ محبوبه نفس عمیقی کشید و گفت "درحال حاضر دوستم اینجا نیست. میتونم شماره یا یادداشتی از طرف شما براش ببرم، اگر بخواید" "بله..بله حتما ولی خواهش می کنم! خواهش می کنم شماره چکاوک رو بهم بدید می ترسم اون باهام تماس نگیره! نمیخوام دوباره از دستش بدم" "اقا من نمیتونم شماره اش رو بهتون بدم، شما چکاوک رو از کجا می شناسید؟ اگه نسبتی دارید..." "نه.. نسبتی نداریم..." خانمی با روسری گل دار قرمز و دامن پر از چین، غذا به دست وارد شد و بوی خوش خورشت حس گرسنگی ام را بیشتر کرد. بعد دست به کمر به من نگاه کرد و گفت "ها جوون، چی چی میخوری؟ با دوغ، بی دوغ؟" "هرچی دارید برام بیار.. هرچی.. فرقی نداره" توی کیفم خودکار و کاغذ پیدا میشد. کدام نویسنده ای است که بدون قلم و کاغذ جایی برود؟ مشکل این بود که چه باید بنویسم؟ اگر این نوشته به دست چکاوک نرسد چه...اگر محبوبه فراموش کند این را به او برساند چه... وااای نمیدونم.. شماره موبایلم را یاداشت کردم و زیرش نوشتم "دوستِ رویای چند شب پیش. نویسنده ی از من به تو یادگار" چند ثانیه بهش نگاه کردم و چندبار خوندمش، چیز بهتری به ذهن محدودم نمی رسید که بنویسم. قلبم داشت صدا میداد. هیجان زده بودم. کاغذ رو بردم سمتشون. "این خدمت شما.. میشه بهش یاداوری کنید حتما باهام تماس بگیره. لطفا؟ و از لطفتون ممنونم. خیلی زیاد" محمدعلی فقط موشکافانه نگاهم می کرد. محبوبه سرتکان داد و گفت "وقتی برگردم خونه حتما بهش می گم" "ببخشید.. مگه امروز برنمی گردید؟؟" "داداش چرا انقدر هول کردی؟ برو یه لیوان اب خنک بخور چندتا شکلاتم بنداز بالا اصلا حالت خوش نیست، تا شب به دستش می رسونیم انقدر مضطرب نباش. ذهن مارم درگیر کردی!" دوباره تشکر کردم و برگشتم سمت میزم. حالا تا شب باید دنبالشان برم و تا بلاخره ادرس چکاوک را پیدا کنم.شاید کارم درست نیست اما اهمیتی نمیدم. این تعقیب و گریز رو چکاوک راه انداخته... تقصیر دل من چیه؟ ... ✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 : https://eitaa.com/roman_behesht/10147 ╔═...💕💕...══════╗ @roman_behesht ╚══════...💕💕...═╝ 🤎 💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎💛🤎
فقط خواستم بهت يادآورى كنم، يک سرى از بهترين روزهاى زندگيت هنوز اتفاق نيفتادن همشون تو راه هستند. ‌🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ 🌸🍃 @roman_behesht
5.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📱 ویژه 😔 دیروز همین‌جا یکی خورد به دیوار ▪️ویژه شهادت 📽 ‌🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ 🌸🍃 @roman_behesht