eitaa logo
🌸 رمان بهشت 🌸
5هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
1.2هزار ویدیو
11 فایل
🍀وَمِنْ شَرِّ حَاسِدٍ إِذَا حَسَد🍀 🍃رمان آنلاین🔶روزی ۲ پارت🍃 #پارت گذاری همه روز ها ❤️ #تبلیغات 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1871446027C496dce5861
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_265 طاها لیوان اب را بی
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ 🌱 "چکاوک" نفهمیدم صدا دقیقا از کجاست، فقط دست محبوبه را کشیدم و دویدم بالا، پله ها خاکی و نمناک بود ولی لیز نبود. تپش قلبم رفته بود بالا و دلم می خواست زار بزنم. طبقه ی بالا را که دیدم چیزی نمانده بود زمین بخورم، محبوبه نگهم داشت، با پاهای سست نشستم زمین. روی نیمکت ها، صندلی ها و زمین پر بود از ادم هایی که مثل ماهی بیرون اب دست و پا می زدند. دست و پاهای باند پیچی شده، سرم های خالی و محدود، چشم های کبود و لبان سفید و روح های ترسیده. شبیه به جنگ بود. "ترسیده، یه لیوان اب بهش بدین لطفا" لیوان یکبار مصرف را به دست محبوبه داد و گفت "خودت پر کن، باید مراقب این خانمی باشم که تازه اوردنش... اتفاقا با همین دوست شما اومدن، اسماشونو میدونه؟" نفس عمیقی کشیدم و دست لرزانم را به نشانه ی نه بالا بردم و اهسته، خیلی اهسته گفتم "حالش خوبه؟" "نمیدونم چه مشکلی داره، یکی از خانمایی که امروز صبح اومد رو دید و شروع کرد به جیغ و داد زدن، هنوزم صداش داره میاد... میشنوی؟ میگه دختر خلیل" "خلیل؟...خلیل کیه؟" محبوبه شانه ای بالا انداخت و لیوانی را که پر از اب کرده بود به دهانم نزدیک کرد. ته لیوان را دیدم که دانه های قهوه ای و سیاه خاک ته نشین شده بود و لیوان را پس زدم. "محبوب!... مامان مظفری اینجاست! پری خانم...اومد دنبال شما، اون پیرزنایی که با ما اومدن الان کجان تو کدوم کلاسن؟ محبوبه پیداشون کن!" "چکاوک راجع به چی حرف میزنی؟" دستم را تکیه دادم به شانه های او و ایستادم، با چشم بین بیمارهای خوابیده و پریشان دنبال چهره های اشنا می گشتم، تازه فهمیدم چرا پری به مردهایی که امروز صبح دیدیم گفت من اینجا را می شناسم، خودش گفت قبلا اینجا بوده. چه بلایی سر خلیل اومده... این چه گره ای بود که دکتر گفت به دست من باز میشه و همه چی به هم مربوطه؟! ... ✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 : https://eitaa.com/roman_behesht/10147 ╔═...💕💕...══════╗ @roman_behesht ╚══════...💕💕...═╝ 🤎 💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎💛🤎
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_266 "چکاوک" نفهمیدم صدا د
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ 🌱 با کمک محبوبه محبوبه از پله ها بالا رفتیم، صدای ناله هنوز توی گوشم بودم. مصیبت و بلا ادم رو تیره می کنه، انقدر تیره که دیگه برای بدبختی ها گریه ات هم نمیگیره. پلاستیک خالی سِرُم که سر راه افتاده بود را با پا شوت کردم کنار دیوار، پری را دیدم که کنار صندلی چرخ دار پیرزن نشسته و دست زیر چانه اش گذاشته. صورتش قرمز شده بود انگار که کسی با ناخن چنگش انداخته باشد. "چکاوک! دوستت رو پیدا کردی؟! خوبه...خداروشکر!" "اون یکی خانمه که با ما اوردنش کو؟" "این پیرزنای فسیل شده رو شما اوردید؟ از کجا پیداشون کردی؟! فکر می کردم ده سال پیش مردن!" پیرزن چاق و زشت که روی چرخ خوابش برده بود تکانی خورد و دوباره ثابت ماند. پری چشم غره ای رفت و گفت "اون یکی خیلی شلوغ کاری کرد، خوابوندش رو تخت بهش سرم و ارام بخش بزنن" محبوبه شانه هایم را گرفت و مجبورم کرد کف زمین بنشینم. "شما همدیگه رو میشناسین؟ این پیرزنا...شما...این روستا" پری سری تکان داد و بلند شد. خیره شد توی چشمانم و گفت "میخواستم تو برای احسانم باشی که شاید اروم شه، که حالش خوب شه برای همین به نامزدت نگفتم جاتون کجاست.خودخواهیه نه؟ ولی برام مهم نبود. الانم چون خیالم از احسان راحته اینجام، میدونم که حالش خوبه...اخه میدونی پسرم با یه خانم دکتر روانشناس اشنا شده که حسابی هواشو داره و مثل پسر خودش مراقب احسانه! بهش شغل داده، روی روانش کار می کنه و...میفهمی که، اون حالش خوبه و همین برام کافیه. شاید برم پیشش و گذشته مضخرفم رو ول کنم تو همین خراب شده، زیر همین سیل" چند لحظه ساکت به جایی خیره ماند و بعد از جیب داخل لباسش دسته ای کاغذ بیرون اورد. متوجه شدم موهایش کمی سفید شده. "این نامه هارو قَمَر بهم داد، همین پیرزنی که لاغر تره و بردنش" کاغذ های زرد و شکننده را از دستش گرفتم، جمله ی "دوستت دارم خلیل جان" که انتهای همه ی نامه ها بود تنها جمله ای بود که خوانده میشد. "پس...اون...عاشق پدرت بوده؟" "اره، عشقش یک طرفه نبود ولی قمر دختر خان بود و پدر من هیچی. چیز زیادی نمیدونم ولی اخر داستان پدر من با مامانم ازدواج کرد و قمر مجرد موند... من سنی نداشتم وقتی خان پدرمو کشت." محبوبه لپ هایش را کشید و سرش را به دیوار تکیه داد. "مردم رو اذیت می کرد و بابای من تنها کسی بود که ازش نمی ترسید، همون خان و همون مردم بابام رو کشتن. یه دکتر بیشتر نداشتیم که اونم از ترسش معلوم نیست کجا قایم شد و بابامو ول کرد تا بمیره. من انتقامم رو از خان و خانوادش گرفتم، حالا همه ی زندگی و دار و ندارش به نام منه و احسان... ولی بقیه کسایی که مارو بدبخت کردن تقاصی ندادن. مامانم حتی نفرینشون هم نکرد، اروم مرد. فقط منم که از کینه پر شدم و خودمم غرق کردم" حالا دلیل ازدواج پری با مردی که چندین سال از خودش بزرگتر بود را فهمیدم، یعنی دکتر خلیل را ول کرده تا بمیرد و حالا روحش توی عذاب است؟ چه کاری از من ساخته است! "اسم اون دکتر چی بود؟ الان خانواده اش اینجان؟" "اکثر قدیمی ها از اینجا رفتن و تک و توک بچه ها و نوه هاشون موندن، حتما اونام رفتن. خانواده ی دکتر پاشایی" محبوبه بازویم را فشرد و با چشم های گرد شده نگاهم کرد، سریع بلند شد و پشتش را تکاند. "همینجا بمونید! من الان میام!" ... ✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 : https://eitaa.com/roman_behesht/10147 ╔═...💕💕...══════╗ @roman_behesht ╚══════...💕💕...═╝ 🤎 💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎💛🤎
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_267 با کمک محبوبه محبوبه
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ 🌱 خودم را به او نزدیک تر کردم، شکننده شده بود و دیگر محکم و سخت بنظر نمی امد. "هیچ وقت نخواستی...نخواستی که اونا رو ببخشی و راحت شی؟" "راحت شم!؟" "رها کن. آره، در حقت بدی کردن. اما تو هرچی طولانی‌تر اون کینه رو نگه داری در حقت خودت بدی کردی" نیشخند زد. "من دیگه دارم پیر میشم دختر، جوونیم رو گذاشتم پای این کینه، من و اون ادمایی که پدرم رو زندگیم رو ازم گرفتن تا ابد به هم وصلیم و با هم عذاب می کشیم " محبوبه دوان دوان با طاها و خانمی که کنار تخته اشک می ریخت اومد سمتمان. معلوم بود طاها را از خواب بیدار کرده، چشمانش قرمز و پف دار بود. "چکاوکم؟ خوبی تو؟ رنگت پریده... یه چیز شیرین اینجا گیر میاد!؟" مادر مهسا ابنبات میوه ای کوچکی را گذاشت کف دست طاها و به من لبخند زد. محبوبه نفسی گرفت و گفت "ایشون خانم پاشایی هستن...پدرشون اقای دکتر پاشایی بوده" لبخندم محو شد و حرفی نا به جا از دهنم پرید بیرون. "شما یه پدر تحصیل کرده داشتی و قطعا خودتون هم تحصیل کرده این، چرا تو روستا موندین؟! از همه بدتر اینکه چرا میخواستی دخترت رو به زور تو این سن شوهر بدی به کسی که دوسش نداره!" "دخترم!؟...تو مهسا رو میشناسی؟ مهسا کجاست!! مهساا...تو.. تو میدونی دخترم کجاست! توروخدا بهم بگو کجاست التماست می کنم دخترم رو بهم برگردون! خواهش می کنم بگوو" "نه..نه پیش من نیست... من داستانش رو از محبوبه شنیدم..ببخشید..نمیخواستم ناراحتتون کنم...خانم من واقعا متاسفم" نشست کنار پری و دست گذاشت روی سرش. یاد مامان و معصومه جون افتادم، الان چه حالی ان؟ با اخم به محبوبه نگاه کردم و گوشه ی لبم رو جویدم. پری شانه های زن بیچاره را فشرد و گفت "غصه نخور، پسر منم از این رفته... خودم هم بی پدر مادر بزرگ شدم ولی ببین الان اینجام! صحیح و سالم. بچه ها از نظر ما بچه ان، وگرنه از پس خیلی چیزا برمیان." بعد به من نگاه کرد و گفت "تنها چیزی که یه زن براش باقی میمونه همینه، عشق به فرزندی که خودش اونو به دنیا اورده. بقیه اش همه نفرت و کینه است" مادر مهسا چشمانش را باز کرد و خیره به پری نگاه کرد، انگار که او را می شناخت یا برایش خاطراتی را یاداور شده بود. "تو... قبلا اینجا نبودی؟ برام اشنایی...منو نمیشناسی؟" "من دختر خلیلم، تو باید ساره باشی... داداشای زورگوت چطورن؟ هنوز همونقدر هیکلی و بی اعصابن؟ شک ندارم شوهر دادن دخترت هم به زور اونا بوده" زبانش بند امد و چشمانش را دیدم که باریک شده و لبانش لرزید و چندبار اهسته گفت پری. "کجا بودی این همه سال؟ بابام در به در دنبالت بود پری... کجا بودی؟" "بعد از اینکه گذاشتین زن اون خان زاده عوضی بشم یادش افتاد دنبالم بگرده؟ البته من زندگی خوبی داشتم... همه چی ام داشتم، به چیزی ام که میخواستم رسیدم. دکتر هم زود مرد، حیف بود!" "پری توروخدا بگو دخترم کجاست!" اعصابم خرد شد از این همه التماس، تقریبا داد زدم که "همه ی ما امروز میریم! جای دخترت هم‌ خوبه انقدر شلوغ نکن! محبوبه خانوم توام بد نیست به فکر مادرت باشی! بخاطر تو با من حرف نمیزد شایدم بنده خدا زبونش یند اومده و ما خبر نداریم! چطور نشستین اینجا وقتی یکی اون بیرون چشم به راه شماست!" "چته چکاوک چی میگی یهو؟! مگه تونستم و نرفتم؟ خودت از مامانت خبر داری؟!؟..." "من این حرفا حالیم نیست ما امروز میریم" طاها پیشانی اش را پاک کرد و گفت "بنظر منم بهتره بریم، اینجا مریض میشیم... چکاوک ماجرای دکتر رو براشون تعریف کن، اینطور که مشخصه پری خانم باید از دکتر بگذره تا روحش به ارامش برسه... فقط امیدوارم قضیه انقدر ساده باشه" ... ✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 : https://eitaa.com/roman_behesht/10147 ╔═...💕💕...══════╗ @roman_behesht ╚══════...💕💕...═╝ 🤎 💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎💛🤎
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_268 خودم را به او نزدیک ت
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ 🌱 سه جفت چشم متعجب زل زده بودند به من و طاها. "قضیه چیه؟ شما از پدر من حرف میزنین!؟" طاها سرش را بالا پایین کرد و گفت "چکاوک چندین بار پدرتون رو توی خواب دیده، اون از ما کمک می خواست" "پری فکر می کنه بابا اونو ول کرده، فکر می کنه بابا اون شب که خلیل رو زخمی کردن تو روستا بوده و از ترسش بیرون نیومده ولی اینطور نیست! بابا رفته بود به پسری برسه که داشته از تب زیاد جون می داده" پری زیر لب نچ نچی کرد و با حالت مسخره ای گفت "اره هزاربار این داستان رو شنیدم! علی چشمه ای! یا یه همچین اسمی مریض میشه و دکتر میره به دادش برسه! بعد یهو چندشب بعدش غیب میشن! انگار من احمقم و نمیدونم دکتر بخاطر عذاب وجدانش تمام اون مدت منو نگه داشت" طاها دست کوبید به پایش و چشمانش را باریک کرد "چی؟ اسمش رو دوباره بگو!" پری چشم غره ای رفت و نام او را تکرار کرد. "چکاوک...علی چشمه ای پدر منه!... اونا غیب نشدن، من چندبار ماجرای مهاجرت خانواده پدرم رو از روستا به شهر شنیدم، تموم بچگیم با این داستان به خواب رفتم. همه چی خیلی عجیب به هم گره خورده ولی علی پدر منه و درست شبی که قرار بوده بیان تهران تب می کنه، اطرافیان میرن دنبال دکتر از یه روستای دیگه و دو سه روز بعد وقتی بابام بهتر میشه اونا از روستا میرن" پری اخم کرد. من و محبوبه ساکت به هم نگاه کردیم. یکهو پیرزن که روی چرخ به خواب رفته بود چشم باز کرد بلند شد و زد زیر گریه. "من قراره بمیرم! من قراره بمیرم و اگه این راز رو برملا نکنم روحم تا ابد گرفتار این نفرت و کینه می مونه... من باید بگم.. بزارید بگم" پری انگار که دلش به حال اون سوخت، دستش را گرفت و پشتش را نوازش کرد. پیرزن ادامه داد "من دیوونه و مریض نیستم...حرفاتون رو شنیدم. نه خان، نه دکتر و نه مردم روستا هیچ کدوم مقصر نیستن. پدرت رو قمر کشت و هیچکس جز من این راز رو نمیدونه...پدرت رو قمر کشت! قمر." "چی داری میگی!؟ داری هذیون میگی بهتره بخوابی" "نههه نه ساکت شو و گوش بده! قمر عاشق پدرت بود ولی اون نخواست، خلیل خودش خاطرخواه یکی دیگه بود و از گوه کاری های قمر هم خبر داشت، میدونست قمر با اسم خان چه بند و بساطی برای خودش درست کرده... پری بیچاره تو این همه سال کینه ی ادمایی رو تو سینه ات نگه داشتی که ظلمی در حقت نکرده بودن..." پری دوید سمت یکی از کلاس ها. پیرزن هنوز روی چرخ نشسته بود و اشک می ریخت. "کوو! کجاست!!؟" "خانم دنبال کی میگردی؟ صدات رو بیار پایین اینجا هیچکس حال خوشی نداره" پری پرستار را هول داد کنار و زیر تخت را که رویش چروک و بهم ریخته بود نگاه کرد. بعد رو به ما گفت "قمر رفته! زنک احمق! پلید! باید پیداش کنم..باید پیداش کنم" پرستار ترسید، دستانش را بالا اورد و سعی کرد پری را ثابت نگه دارد. "کی رفته؟ کسی اینجا بود؟ چی شده؟!" "اره یه پیرزن اینجا بود که الان نیست، ما میریم دنبالش" توی عمرم گیج تر از این نبودم. نمیفهمیدم چه اتفاقی درحال رخ دادن است و اصلا چکار باید بکنم. ... ✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 : https://eitaa.com/roman_behesht/10147 ╔═...💕💕...══════╗ @roman_behesht ╚══════...💕💕...═╝ 🤎 💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎💛🤎
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_269 سه جفت چشم متعجب زل
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ 🌱 ساره زیر گوشم راجع به مهسا حرف میزد و ناله می کرد. طاها مدام از پدرش و این ماجرای پیچیده می گفت. دوست داشتم فریاد بزنم ولی ساکت ماندم. همگی مثل قطار از پله ها پایین رفتیم چون قمر طبقه بالا توی هیچ‌ کلاسی نبود. صدای شالاب شالاب راه رفتنمان باعث میشد همه نگاهمان کنند. حیاط پر از اب بود ولی پری اهمیت نمی داد می خواست تا خیابان برود، چند نفر از گروه نجات جلویش را گرفتند و اخطار دادند که این اب الوده باعث مشکلات پوستی وحشتناکی می شود. چشمم افتاد به اسمان، باز و آبی شده بود. بوی گِل و لجن می امد. "چکاوک خوبی؟!" این چه سوال مضخرفی بود. من بین خواب و بیداری و داستانی نامفهوم گیر افتادم، از خانواده ام بی خبرم و شهرم را اب برداشته... حتما خوبم! خیلی خوب! جواب سوال طاها را ندادم و به پری نگاه کردم که هول شده بود و منتظر بود تا گروه نجات قمر را پیدا کنند. "قمر...قمر! دلم میخواد خفه اش کنم! اون گولم زد! اون منو خر فرض کرد... خر بودم! یه دختر بچه احمق که فکر کرد داره انتقام می گیره ولی افتاد تو دام هوس یه پیرمرد!" سرش را با دوتا دست فشار می داد، معده ام داشت میسوخت و چیزی نمانده بود اوق بزنم. "محبوبه جون! محبوبه جون!" کسی با صدای نازک و نرمش داشت محبوبه را صدا میزد. محمدعلی با دختربچه ای در اغوشش توی قایق نشسته بودند و به سمت حیاط مدرسه می امدند. محبوبه ذوق زده خندید و برایش دست تکان داد. "شیدا اونه؟" محبوبه تائید کرد و کمی جلو رفت. دقیقا شبیه همان دختری که دیده بودم، فقط توی خواب من زیادی ساکت و بی زبان بود. پیاده که شدند شیدا دوید بغل محبوبه و محمدعلی چیزی در گوش او گفت و چشمش افتاد به ما. طاها خوشحال بود که هم صحبت پیدا کرده و محکم رفیقش را بغل کرد. من نگران پری بودم. محمدعلی در گوش طاها هم چیزی گفت و به طرف من امد. "چکاوک خانم...من باید با شما و طاها صحبت کنم، یه جای خلوت" به محبوبه و طاها نگاه کردم، ابروهایشان افتاده و پیشانیشان چین افتاده بود. "برو چکاوک، من و شیدا پیش پری هستیم" رفتیم سمت اتاقی که روی تابلوی بالایش نوشته بود ابدارخانه. طاها پیاله ای روی میز پیدا کرد و توی یخچال دنبال اب گشت ولی خالی بود، انگار یادش رفته بود که اینجا خانه نیست. نفس عمیقی کشیدم و گفتم "من خوبم طاها!... اقا محمدعلی چی میخوای بگی؟ اون پیرزن رو پیدا کردین؟ مشخص بود رفته بیرون. حالا مرده؟" لحن صدایم انقدر ریلکس بود که محمدعلی چشم هایش چهارتا شد و فقط سرش را بالا پایین کرد. "جسدش روی اب مونده بود، اعضای امداد بردنش...قبلا هم از اینجا با قایق فرار کرده بودن. کسی نفهمید چرا" نوک بینی ام را فشار دادم و گفتم "دیگه بهتره بریم خونه، اوضاع شهر هم داره بهتر میشه." "ولی من و محبوبه نمیتونیم بیایم باید تکلیف شیدا رو معلوم کنیم" "تکلیف معلومه دیگه! شما که قراره اونو باخودتون بیارید پس چه فرقی داره کجا باشید؟! ما امروز برمی گردیم من هرطور شده باید با تهران تماس بگیرم" "کاش یه دوربین داشتم، حیفه اینجا و این ماجراهارو ثبت نکنم! به درد خبرمون میخوره! اخ که این ماجرای خلیل و قمر چی بشه!" محمدعلی حالت عصبی به خودش گرفت و زد به شانه ی طاها. "این روحیه ی خبرنگاری و فضول ازارت نمیده؟!...من میرم پیش محبوبه" ... ✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 : https://eitaa.com/roman_behesht/10147 ╔═...💕💕...══════╗ @roman_behesht ╚══════...💕💕...═╝ 🤎 💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎💛🤎
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_270 ساره زیر گوشم راجع به
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ 🌱 "راوی" پری دسته گل رز را گذاشت روی سنگ قبر پیرزن و اهسته کنار رفت. "کاش خودت رو نمی کشتی...مرگت ارومم نکرد قمر، حالا اون دنیا هم تا ابد تنهایی. من از همه گذشتم، حتی از شوهرم و پدر تو. مطمئن نیستم توروهم بخشیدم یا نه ولی قلبم انقدر سبکه، انقدر سبکه که میتونم مثل دختربچه ها سوار دوچرخه بشم و با بستنی قیفی تا خونه رکاب بزنم و غروب خورشید رو تماشا کنم. بعد پسر همسایه رو با سنگ بزنم و فرار کنم. چقدر یهویی پیدات شد و یهویی هم رفتی..." زنگ تلفن رشته ی کلامش را پاره کرد. کیف سفیدش را که بند طلایی داشت از روی زمین برداشت و موبایلش را پاسخ داد. "پری جون؟ کجایی پس ما منتظریم شما بیای بعد کیک شیدا رو بیاریم" "دارم میام، سر راه اومدم فلبن" "رفتی سرمزار قمر؟ پنج ماه گذشته، ولی تو هنوز باور نکردی. زودتر بیا مگه شب بلیط نداری؟ مامان بخاطرت سالاد معروفشو درست کرده ها، شاید خانواده طاها هم تا شب برسن، خیلی استرس دارم، بیا که میخوام تو و محبوب برام لباس انتخاب کنید!" پری خندید و تماس را قطع کرد. دوست داشت سری هم به ساره و دخترش بزند اما چکاوک منتظر بود. مدتی که انها توی مدرسه درگیر مشکلات و سیل بودند، معصومه خانم حسابی با مهسا صحبت کرده بود و انقدر او را تحت تاثیر قرار داده بود که مهسا با پای خودش به فلبن برگشت و به محسن فهماند اگر او را دوست دارد باید خودش و زندگی اش را درست حسابی بسازد و صبرکند تا مهسا تحصیلاتش را به سطح قابل قبولی برساند. ماشین را روشن کرد و به سمت شهر راه افتاد، وسط جاده شیشه را پایین کشید و از خوشی فریاد زد. شهر هنوز بوی اب و خاک می داد و ویرانی ها کامل ترمیم نشده بود اما زندگی جریان داشت، اسفالت خشک بود و هوای همیشه ابری این بار افتابی بود. قبل از اینکه پیاده شود به خودش کمی ادکلن زد و رژ قرمزش را پررنگ تر کرد. جعبه‌ی کادو شده را از صندوق برداشت، انقدر بزرگ نبود که مجبور باشد دو دستی نگهش دارد اما سنگین بود. شیدا در هفته دو روز با مشاور و روانکاوش صحبت می کرد تا اثار مرگ خانواده و سیل در روانش کمرنگ تر شود. زندگی با محبوبه و محمدعلی را دوست داشت اما مشکلاتی سر راهشان بود که هنوز متوجهش نبودند. به سرپرستی گرفتن او امر راحتی نبود و مراحل قانونی اش هنوز طی نشده بود با این حال محبوبه و محمدعلی این مسئله را حل می کردند و این مسئولیت سنگین را پذیرفته بودند. صدای خنده و بوی چای فضای زمستانی را مثل بهار جلوه می داد. پری زنگ در را فشرد و با لبخندی عمیق بالا رفت. داشت از پله ها می گذشت که حس کرد همه چیز حرکت می کند، دیوارها، پله، حتی جعبه کادویی که دستش بود. فورا نشست و چشم هایش را بست. ... ✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 : https://eitaa.com/roman_behesht/10147 ╔═...💕💕...══════╗ @roman_behesht ╚══════...💕💕...═╝ 🤎 💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎💛🤎
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_271 "راوی" پری دسته گل ر
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ 🌱 زبانش نمی چرخید و صدایش قفل شده بود، چند لحظه به خودش فرصت داد و بعد محکم فریاد زد "کمککک.... کمک..." صدای سکوت کل اتاق را فراگرفت و لحظه ای بعد چکاوک و محبوبه توی راه پله بودند، معصومه خانوم لیوان پراز شربت البالو را به دهان پری نزدیک کرد و سه نفری بلندش کردند. "چیزی نیست، فشارم افتاده، از صبح یه تکه کیک خوردم" چکاوک چشم غره ای رفت و اورا نشاند روی مبل. "پس جفتت کو؟ شما دوتا دقیقا مثل پرنده اید، این چندماه ندیدم یه لحظه از هم جداشید" مادرچکاوک خندید و ظرف میوه را جلوی او گذاشت. "دیگه من دامادم‌ رو فرستادم بره خونشون دنبال خانوادش، باید به کار و بارش هم می رسید" "بله در جریانم... کلی از من خواهش کرد از قدیم و روستا براش تعریف کنم، فکرکنم چند هفته پیش هم برای عکاسی اومد، دوربین از کجا گیر اوردید؟" چکاوک سعی داشت هیجان صدایش را کنترل کند اما خیلی موفق نبود، وقتی از طاها حرف میزد چشم هایش درشت تر می شد و ناخواسته لبخند می زد. " طاها مطمئن بود اگه راجع به این ماجراها با رئیسش صحبت کنه اون خوشش میاد و خب واقعا هم اینطوری شد. برامون از تهران دوربین فرستاد. تازه به منم گفت شغلم محفوظه و به عنوان کادوی عروسی فعلا بهم مرخصی داده... وای پری جون! چندساعت دیگه می رسن" محبوبه شیدا را نشاند کنار پری و مادرش. کلاه صورتی را که هم رنگ پیراهن چین دارش بود گذاشت روی موهایش گذاشت و به محمدعلی اشاره کرد تا با کیک وارد شود. همه چیز خوب بود تا اینکه بعد از مراسم چکاوک کمدش را باز کرد، قیچی و یکی از لباس هایش کف کمد چشمک می زدند و چیزی نمانده بود چکاوک بزند زیر گریه. پری به زور جلوی خنده اش را گرفته بود و محبوبه داشت با چشم و ابرو به معصومه خانم اشاره می کرد که شیدا را ساکت کند. "محبوبه!! ببین چه گندی زده به لباسم! حتی به روی خودشم نمیاره!! صداش کن بیاد اینجاااا..." "یه لباس انقدر ارزش نداره که حالا اروم باش من از پیراهنای خودم بهت میدم، مگه طاها بخاطر لباس داره میاد اینجا" "چه رویی داری! چرا از این کار زشتش دفاع می کنی؟؟ اینجوری قراره تربیتش کنی؟؟ لباس رو تیکه تیکه کرده. خودت هم خوب میدونی از اینکه بی اجازه به وسایلم دست بزنن متنفرم!" شیدا داشت با خانه ی عروسکی که پری خریده بود بازی می کرد، صداش بلند و لحن تند چکاوک باعث شد خودش را جمع کند. رفت سمت اتاق و توی چشم های او زل زد. "من این کارو نکردم خاله... من نکردم" "پس کار کیه!؟ نکنه اقامحمدعلی یا معصومه جون اومدن اینجا و لباس رو قیچی کردن!" "اره خاله از کجا فهمیدی؟ محبوبه گفت نباید به کسی بگم ولی خودش اومد به شما گفت؟" محبوبه به پیشانی اش کوبید و پری فقط داشت می خندید. چکاوک سرش را تکان داد و به ساعت نگاه کرد. "چه خبره اینجا !؟ محبوبه چی میگه این بچه!" معصومه خانم از پذیرایی داد زد "چایی هاتون سرد شدا بیاید دیگه. کیک هم داره اب میشه" پری با خودش فکر کرد که کیک چطور اب می شود و اگر واقعا این اتفاق می افتد نباید برای احسان شیرینی یا کیک ببرد. بعد انگار که چیز مهمی یادش افتاده باشد دوید سمت کیفش که روی مبل مانده بود. چکاوک هنوز دست به سینه و طلبکار به محبوبه نگاه می کرد و شیدا هم همینطور. "این خرابکاری محمدعلیه! وای توروخدا...شما دو نفر چرا خیره شدید به من؟! شیدا برو کیکت رو بخور...چکاوک! ببخشید...خواهش می کنم ناراحت نباش، من نمیخواستم ازت پنهون کنم، یادم رفت بگم. میبینی که اثار جرم رو هم پاک نکردیم. محمدعلی قصدش این بود با من شوخی کنه ولی لباس تورو برداشته" "این چه شوخی مضخرفیه!" محبوبه سرش را پایین انداخت و لبخند ریزش را قایم کرد. بعد چکاوک را هول داد سمت کمد خودش و گفت "من میرم کیک و چای برات بیارم توام یکی از لباس های منو انتخاب کن خب؟...بدو.." با چشم غره در کمد را باز کرد و همان لحظه کسی بیرون پرید و توی صورت چکاوک غرید. ... ✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 : https://eitaa.com/roman_behesht/10147 ╔═...💕💕...══════╗ @roman_behesht ╚══════...💕💕...═╝ 🤎 💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎💛🤎
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_272 زبانش نمی چرخید و صد
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ 🌱 چشم های چکاوک گشاد شد، بالا پرید و دست هایش را کنار گوشش گذاشت و جیغ زد. "دیوونه! منم! نترس" طاها درحالی که از خنده قرمز شده بود، از کمد بیرون امد و موهایش را با دست مرتب کرد. بقیه ی اعضای خانه هم به اتاق هجوم اوردند، برق ها خاموش شد و تنها نوری که به چشم میخورد، اتش فشفشه ها بود. محبوبه با ذوق برف شادی را روی سر چکاوک می ریخت و پری شعر تولد را می خواند. معصومه خانم گوشه ی لبش را به دندان گرفته بود و با استرس کف میزد، مادر چکاوک هم اهسته می خندید. محمدعلی پایش رفت روی بادکنک، مثل بمب ترکید و چکاوک زد زیر گریه. کسی سریع برق را روشن کرد، طاها با سبد گل بنفشه و جعبه ای مخملی و قرمز به دست رفت سمت چکاوک که گریه کنان روی تخت نشسته بود. محبوبه نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد برای همین از اتاق بیرون رفت و بعد از اینکه توی اشپزخانه قهقه زد، لیوان اب را پر از قند کرد و برگشت. معصومه خانم اخمی کرد و بازویش را فشرد. "به چی میخندی...هیس.. بچه ترسیده، نخند!" بعد طوری چادرش را به دهانش نزدیک کرد که کسی لب های جمع شده از خنده اش را نبیند. شیدا بلند و جدی گفت "خاله..خاله چکاوک من یه دوستی داشتم اسمش یگانه بود، هروقت مامانش براش بستنی نمی خرید مثل شما گریه می کرد. دقیقا همینطوری لب هاشو اویزون می کرد و موهاش رو هم می کشید، بعد من بهش یه شکلات می دادم و اروم میشد. الانم یه شکلات دارم. اگه بدمش بهت اروم میشی؟!" چکاوک نمی دانست باید بخندد یا دندان هایش را بیشتر روی هم فشار دهد و‌ جلوی تپش قلبش را بگیرد. مادر چکاوک شیدا را عقب کشید و گفت "شما شیرین زبونی نکن وروجک بیا ببینم...چکاوک، دخترم ترسیدی مامان؟" اینبار محمدعلی و طاها هم همراه محبوبه خنده شان گرفت. "مامان اخه این چه سوالیه! قلبم اومد تو دهنم!.. اصلا یادم نبود تولدمه، طاها چجوری اومدی داخل؟ کی رفتی تو کمد!؟" پری زیر بازویش را گرفت و همزمان که بلندش می کرد گفت " غش کردن من تو راه پله رو یادته؟ یه نقشه بود برای اینکه تورو از خونه بکشیم بیرون و طاها فرصت کافی داشته باشه خودشو پنهون کنه... همه چی خیلی حساب شده بود، فقط بگید ببینم امشب واقعا تولد شیداهم هست یا نه؟ من حسابی استرس گرفته بودم که برای دختری تو این سن چه کادویی باید بخرم" محبوبه گفت "بله هست. حالا صبر کنیم تا خانواده ی اقا طاها هم برسن بعد کیک چکاوک رو بیاریم یا..." حرفش تمام نشده بود که مادر چکاوک گفت "اره اره صبر می کنیم، تازه همین الان کیک تولد شیدا رو خوردیم، پدر چکاوک هم تو راهِ" چکاوک اب قندش را سر کشید و نفس عمیقی کشید. "من فقط بفهمم این نقشه ی کی بود!.. لباسمو چرا تیکه تیکه کردید! من اونو دوست داشتم، حیف نبود!؟.. هوف، واقعا تو عمرم اینطوری غافل گیر نشده بودم" با حالت تهدید و شک به محبوبه که خندان بود نگاه کرد، پری داشت او را با خودش به پذیرایی می برد که معصومه خانم زیر گوشش چیزی گفت، پری بازوی او را ول کرد و با لبخند و نگاهی مرموز بیرون رفت. بقیه هم همینطور بیرون می رفتند. چکاوک هنوز قلبش تند تند میزد، خواست همراه بقیه از اتاق خارج شود که طاها دستش را کشید. "تو بمون" ... ✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 : https://eitaa.com/roman_behesht/10147 ╔═...💕💕...══════╗ @roman_behesht ╚══════...💕💕...═╝ 🤎 💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎💛🤎
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_273 چشم های چکاوک گشاد ش
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ 🌱 نشستند لبه ی تخت، طاها با لبخندی که جمع نمی شد به چشمان چکاوک خیره مانده بود و چکاوک نمی دانست دقیقا کجا را باید نگاه کند. "راحت رسیدی؟" "اره جاده زیاد شلوغ نبود شایدم بود و من توجه نکردم، تمام حواستم اینجا بود. راستی... چند دقیقه پیش به محبوبه چی گفتی؟" "چی گفتم؟... من؟" بیشتر خندید و سرش را جلوتر برد. "بله شما! گفتی اگه بفهمی این نقشه ی کی بوده... چیکارش می کنی؟" "واقعا میخوای بدونی؟ فعلا تصمیم نگرفتم شاید شکنجه های سامورایی روش اجرا کنم. هنوز از دلم درنیومده!حتی با این گلای قشنگی که گرفتی.. لباسمو نباید خراب می کردید! میخواستم وقتی مامانت اینا میان بهترین باشه. کی میرسن؟" طاها بلند شد و رفت سمت کمد چکاوک. "خانم خانما، اولا اینکه تو هرچی بپوشی بهت میاد و تو تن تو بهترین میشه از بس قشنگی، دوما هم اینکه بفرما...اینم پیراهنت، غافلگیری اخر!.. اون فقط چندتا تیکه پارچه شبیه به این بود که برش دادیم، خیلی به لباس اهمیت میدیا" چکاوک دوید سمتش و پیراهن بلند صورتی اش که یقه و استین های گیپوری داشت و سمت چپ سینه اش دوتا برش توری کوچک را مثل جیب دوخته بودند. از داخل جیب توری عکسی کوچک را بیرون کشید و گرفت طرف طاها. "بخاطر این بود که این لباس برام مهم شده بود، ترسیدم این عکس رو هم قیچی کرده باشن. فقط همین یه نسخه رو دارم" "وای اینو کی گرفتی!؟با دوربینی که برای گزارش اورده بودم؟...چقدر جذاب افتادم!..این مال خودم باشه" بعد دستش را بالا برد و عقب عقب رفت "نخیر برای خودمه! پسش بده...اع..طاها زشته مگه بچه ای، صدامون میره بیرون!...بده دیگه من اون عکسو خیلی دوست دارم!" روی پاشه ی پا بلند شده بود ولی دستش به عکس نمی رسید. "فقط عکسمو دوست داری؟ خودم چی؟" چکاوک دست از تقلا برداشت، به چشمان خندان طاها نگاه کرد و دستش را انداخت دور گردن او و گونه اش را محکم بوسید. بعد خندید و عکس را از دست طاها که ارام گرفته بود بیرون کشید. "اینم جوابت..." "میشه همیشه اینطوری بگی دوستم داری؟! شیرین تره" چشم غره ای رفت و عکس را برگرداند داخل جیب پیراهنش. "عزیزم، این برای تو طراحی شده...امیدوارم خوشت بیاد و با دیدنش یاد عشقی که بهت دارم و یاد دنیایی که ادمارو به هم پیوند میده بی افتی. تولدت مبارک ملکه ی گنجشک ها" در جعبه ی مخملی قرمز را باز کرد و گردنبند را با دقت بیرون کشید. دختری با موهای بلند خوابیده بود و و نگین مرواریدی سبزی را با دست نگه داشته بود که وقتی با نور برخورد می کرد جمله ی " رویای من" را روی دیوار منعکس می کرد و با زنجیر ظریف نقره ای دور گردن بسته میشد. "این..خیلی زیاد قشنگه...ممنونم...طاها میشه ببندیش به گردنم؟ میخوام همیشه همراهم باشه" طاها روبه روی چکاوک که شالش را کنار زده بود ایستاد، پیشانی اش را بوسید و گردنبند را بست. "تو رویای قشنگ منی چکاوک، هیچ وقت یادم نمیره اون روزا رو... ما یه عمر باهم زندگی کردیم، انگار یه تیکه از وجودمی. این روزا دیگه خواب نمیبینم، نیازی هم بهش ندارم چون تو واقعیت دارمت" چکاوک انگار که هیجان زیر پوستش تزریق کرده باشند یکهو با صدای بلند گفت "منم! منم بعد از اون ماجرا دیگه هیچ خوابی ندیدم! هیچی..سیاهی مطلق! خیلی دوست داشتم بدونم دکتر چیکار می کنه یا قمر کجاست، شاید روح هاشون رها شده و طناب اتصالشون همون جا تموم شده، نه؟ همیشه براشون دعا می کنم" ... ✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 : https://eitaa.com/roman_behesht/10147 ╔═...💕💕...══════╗ @roman_behesht ╚══════...💕💕...═╝ 🤎 💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎💛🤎
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_274 نشستند لبه ی تخت، طا
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ 🌱 اب توی سماور می جوشید، کیک با خامه های کاکائویی توی یخچال بود، دیوار ها پر بود از بادکنک های رنگی. مردها درحالی که خیار را نمک می زدند راجع به سیل، سیاست و مراسمات عروسی باهم حرف می زدند. محبوبه بارها صحنه ی غافلگیری چکاوک و غر زدن هایش بخاطر پیراهن را با لحن خاص خودش تعریف می کرد و بقیه از خنده ریسه می رفتند. تا اینکه مادر طاها صدایش بلند شد و گفت "دختر بسه! عروس منو اذیت نکن، فقط کاش زودتر رسیده بودیم. این پسر من از اول شیطون بود. یازده سالش که بود از مدرسه میرسه خونه می بینه کسی نیست و خواهرش هم حمومه، چادر سفید منو می پیچه دور خودش و یه ماسک هیولایی هم داشت، اونم میزاره رو صورتش...." "مامان جان! چی داری تعریف می کنی قربونت برم!...نمیخواید کیک رو بیارید، مگه پری خانم پرواز نداره؟" پری با دستش ادا دراورد و گفت "پای منو وسط نکش من حالا حالاها نمیرم، با نامزد خوشگلت یه ساعت تو اتاق نشسته بودی به فکر من نبودی!بزار مادرت تعریف کنه!" طاها سرش را پایین انداخت و زیر چشمی به چکاوک نگاه کرد که گونه هایش قرمز شده بود. چکاوک حس کرد چقدر رنگ ابی روشن به معشوقه اش میاید و توی این لباس با ان ریش کوتاه جذاب تر از همیشه شده. "داشتم می گفتم، با ماسک و چادر سفید می شینه جلو در حموم و دختر بیچاره تا میاد بیرون جیغ میزنه و غش می کنه، پدرش هم توی اتاق خواب بوده با صدای جیغ بیدار میشه و میاد بیرون که یه موجود وحشتناکو جلوی در می بینه و اونم داد میزنه و حمله می کنه سمتش، طاها به موقع ماسکشو درمیاره و میگه منم منم! و بماند که چه لگد جانانه ای میخوره" بعد هم خودش خندید و سیب قاچ‌شده اش را گاز زد. کیک را وسط میز گذاشتند و چکاوک نشست وسط مبل، شیدا ذوق کرده بود و اصرار داشت کلاه تولدش را روی سر چکاوک بگذارد و موفق هم شد. شمع های کوچک را با فندک روشن کردند. "یک...دو...سه..." نفس عمیقی کشید، ارزو کرد همه به ارزوهایشان برسند و طناب اتصال ادم ها به یکدیگر هرگز پاره نشود و فوت کرد. میز پر شده بود از جعبه های کادویی، محبوبه گونه ی اورا بوسید و کارت پستالی را به دستش سپرد. "انچه می نویسم حکایت بیداری نیست روایت خواب های من است، من زندگی را خواب می بینم. پلک های بسته‌ی دوست داشتن در لبخندِ روشنِ خواب را می بینی؟ بگذار در ملایمت نگاهت بیدار شود. از درون بتاب، بیدارشو و یک نفس بی حساب بخند. بخند که به همان شیرینی دوستت دارم. -تولدت مبارک. -از طرف محبوب ترینت *شعر از صدیق قطبی -راستی شب میخوایم بپیچیم بریم شب گردی، بستنی ام بخوریم حله!؟" ... ✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 : https://eitaa.com/roman_behesht/10147 ╔═...💕💕...══════╗ @roman_behesht ╚══════...💕💕...═╝ 🤎 💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎💛🤎
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_275 اب توی سماور می جوشی
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ 🌱 دوتا ماشین پشت سر هم پارک کردند و برای بدرقه ی پری راهی فرودگاه شدند. "هیچ وقت فکر نمی کردم رفتنش باعث بشه گریه کنم، من ازش متنفر بودم میخواستم بمیره... همه چیز زود عوض میشه نه؟" طاها سر تکان داد و گفت "من و محمدعلی ام نزدیک بود بکشیمش! من هنوزم ازش خوشم نمیاد ولی خب ظاهرا تغییر کرده و اون ادمی که قبلا بود نیست. از پسرش که اصلا خوشم نمیاد و خداروشکر که قرار نیست اون برگرده! یادم نمیره چه بلایی سرت اوردن" چکاوک نفس عمیقی کشید و لبخند زد، از پری ناراحت نبود چون این ادم با کسی که قبلا می شناخت فرق می کرد. کسی چه می داند که ادم ها واقعا چندتا روح دارند؟ چمدانش را کشید سمت صندلی ها، جای خالی برای نشستن نبود. پنج مرد و شش زن عرب بلند بلند صحبت می کردند و کسی متوجه نمی شد راجع به چه حرف می زنند. ردیف جلویی دوتا خانم که نگین و حلقه روی بینی‌شان داشتند و دوتا خال قرمز وسط پیشانی، به خواب رفته بودند و شال های حریر نارنجی رنگشان توجه محبوبه را جلب کرده بود. "دلم براتون تنگ نمیشه!..نخند دارم جدی میگم!.. دلم براتون تنگ نمیشه ولی همیشه به یادتونم، ماجراهای زیادی باهم داشتیم و خب..." سرش را به گوش چکاوک نزدیک کرد و گفت "مرسی که به مادرت نگفتی من کی بودم وگرنه زنده ام نمی زاشت، برای تو دلم تنگ میشه چکاوک" پری بلیط و پاسپورتش را از ته کیف بیرون کشید و به طرف جایگاه راه افتاد و برای همه دست تکان داد. خداحافظی خیال ادم را راحت می کند، غصه میخوری، درد می کشی ولی خیالت راحت است و مجبور نیستی به گذشته برگردی و اتفاقات را نشخوار کنی. مجبور نیستی ادم هارا بی خبر توی قلبت دفن کنی . چند دقیقه بعد محمدعلی درحالی که از سر و صدا و بوهای تند مختلف سر درد گرفته بود گفت "خب! اینم از این...برنامه چیه؟ بریم بیرون دیگه..محبوبه جان چیزی میخوری بگیرم؟" "قرار شده به چکاوک بستنی بدم" چکاوک با سر تایید کرد و گفت "بریم دریا؟ بستنی ام میخوریم اونجا..." بعد انگار ته دلش چیزی سر و صدا به راه انداخت و یاد کسی افتاد. با عجله به طرف ماشین رفت و گفت "بچه ها... نه... من نمیام!.. شایدم بیام..نمیدونم یه لحظه صبر کنید!" همه گیج نگاهش می کردند. تلفنش را بیرون اورد و شماره ای گرفت. "الو بابایی؟...مرسی خوبم. بابا همین الان تنهایی بیا سر کوچه میایم دنبالت بریم بیرون.... نه نه! ...چیزی نشده...پری خانم هم رفت اره.. به کسی نگو فقط خودت بیا باشه؟ به مامان هم نگو..ما باهمیم الان میایم.." ذوق زده دستانش را کوبید به هم و روبه بقیه گفت "بریم! اول میریم دنبال بابا بعد میریم دریا... چرا اینطوری نگام می کنید!؟ من میخوام با باباییم برم بستنی بخورم اگه ناراحتید شما تنها برید" "نه عزیزم ولی..فقط ما رو متعجب کردی خیلی یهویی زنگ زدی به پدرت..من که موافقم" محبوبه ام خندید و زد به شانه ی چکاوک "لوس!" ... ✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 : https://eitaa.com/roman_behesht/10147 ╔═...💕💕...══════╗ @roman_behesht ╚══════...💕💕...═╝ 🤎 💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ 🌱 پدرش ایستاده بود سر خیابان و دور خودش قدم میزد و دست هایش را محکم به هم فشار می داد و چندباری هم سرش را خاراند. ماشین که جلوی پایش ترمز کرد سریع دوید، در را باز کرد و چکاوک را بیرون کشید و سرتا پایش را نگاه کرد. دست کشید به سر و صورت چکاوک و گفت "دختر تو چرا نمیگی چیکار داری؟ تلفن هم که جواب نمی دید! غکر کردم چیزی شده که گفتی یواشکی بیام سرکوچه! چخبره؟!" "بابا جون قربونت برم چیزی نشده..." "چکاوک خانم ما یهو هوس کرد با شما بره ساحل بستنی بخوره، نمی خواست بقیه متوجه بشن. اگه می تونست مارو هم دک می کرد که با شما تنهایی بره!" چکاوک به طاها چپ چپ نگاه کرد. پدرش خندید و همینطور که یقه ی پیراهنش را صاف می کرد گفت "مرد که حسودی نمی کنه! اونم به پدر زنش" "چرا اقا من حسودم به هرکس که از من بهش نزدیک تر باشه... البته شما که رو سرما جا داری، سوار شید بریم محمدعلی و خانمش هم منتظرن" گونه ی دخترش را بوسید و با خنده گفت "از دست شما... دختر! مادرت بفهمه ما تنها بستنی خوردیم تا یک هفته باید بیرون بخوابیم بعدشم من بدون زنم از گلوم چیزی پایین نمیره، بنظرم شما برید منم برم به بقیه خبر بدم باهم بیایم. خوبه؟" "..بابا من دلم می خواست با تو برم.. میدونی چند وقته باهم حرف نزدیم، باهم فوتبال نگاه نکردیم، ضربه های تنیس و ابشار زدنای والیبالیست هارو تحلیل نکردیم؟..خیلی وقته.." "خانواده طاها جان بالا نشستن، زشت نیست پدرش تنها بمونه؟.. والا منم دلم فالوده بستنی میخواد" طاها سوویچ را بیرون کشید و پیاده شد. "عزیزم تو بشین تو ماشین من الان ردیف می کنم...خب؟ برو" بعد کنار گوش پدر چکاوک گفت "فهمیدم چکاوک وقتی رفتن پری خانم رو دید دلش گرفت، بهتره با شما تنها باشه. من میرم بالا اصلا هم نگران نباشید، پدرم از شما ناراحت نمیشه...اینم سوویچ به محمدعلی هم خودم زنگ میزنم." زد به شانه ی دامادش و سوار ماشین شد. نزدیک ساحل که شدند گفت "اون خیلی درکت می کنه" چکاوک خندید. "بابا بعد از تو طاها تنها کسیه که خود واقعیم رو شناخته و میفهمه... همین برام کافیه" "خب دختر شیطون و زشت بابایی چی میل داره؟" "همون همیشگیا! چهار اسکوپ... دختر زشتت کنار اون تخته سنگا میشینه تا برگردی" "خوشگل ترین دختر دنیایی تو... همیشه سه اسکوپ نبود؟ تکه شکلات،وانیل پسته، طالبی. چهارمی جدیده؟" "اره جدیده، اسمش هم گذاشتم انتخابِ بابا" نشست روی تخته سنگ و به تاریکی روی اب خیره شد، به سایه ی ماه و انعکاس نور ستاره ها لبخند زد. ریه هایش را پر از بوی شن و کف دریا کرد و به هوهوی باد و موج رقصان گوش سپرد. حس می کرد زندگی مثل بستنی خوش طعم است و مثل خواب سبک. شنیده بود شب ها، مخصوصا شب تولد ارزوهای ادم براورده می شوند. دستش را به سمت ماه دراز کرد و گفت "بزار همه تو بیداری خوب زندگی کنن!" صدایی از پشت سرش گفت "چشم پرنسس اطاعت میشه. به افتخارشما گرد خوشی می پاچیم تو اسمون" بستنی را از دست پدرش گرفت و باهم زدند زیر خنده. .پایان. ... ✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 : https://eitaa.com/roman_behesht/10147 ╔═...💕💕...══════╗ @roman_behesht ╚══════...💕💕...═╝ 🤎 💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎💛🤎