🌸 رمان بهشت 🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #پارت_267 خواستم بروم توی اتاقم که مادر دوباره با نارا
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#پارت_268
این که از ثریا قضیه را شنیده، مسلم بود، ولی چرا به جای بهت یا ناباوری، آن قدر راحت برخورد میکرد؟! چرا خوشحال بود؟!
با تعجب و حیرت پرسیدم: زن مرتضی؟!
آره دیگه،ماشاالله چه دختر با فهم و کمالی هم هست. خیلی بهت سلام رسوند. حالتم پرسید و برای جمعه ناهار دعوتمون کرد. هر چی هم اصرار کردم، اول اون ها بیان، قبول نکرد. گفت:ایشاالله مامان که اومدن با هم مزاحمتون می شیم. محترم خانم رو می گفت ها. آخه حاج آقا و محترم خانم رفتن پیش زری. نمی دونی وقتی محمد گفت، فاطمه بچه دار شده ....
محمد؟! پس بااو هم حرف زده؟! بهت زده و گیج با صدای بلند گفتم:
محمد گفت؟!اصلاً معلومه شما چتونه؟! همچین می گین محمد، زن مرتضی، انگار نه انگار که ما بااین ها قبلاً چه نسبتی داشتیم. مامان هیچ حواستون هست این ها کی هستن؟! عقل از سرمن پریده یا شما؟! همچین خوشحالی می کنین که ...
مادر باناراحتی حرفم را قطع کرد و گفت:
دست شما درد نکنه، نخیر عقل از سر من نپریده. آره که خوشحالم
🍂رمان بهشت🍃
https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_267 با کمک محبوبه محبوبه
🤎💛🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎
🤎💛🤎
💛🤎
🤎
༻﷽༺
#رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱
#پارت_268
خودم را به او نزدیک تر کردم، شکننده شده بود و دیگر محکم و سخت بنظر نمی امد.
"هیچ وقت نخواستی...نخواستی که اونا رو ببخشی و راحت شی؟"
"راحت شم!؟"
"رها کن. آره، در حقت بدی کردن. اما تو هرچی طولانیتر اون کینه رو نگه داری در حقت خودت بدی کردی"
نیشخند زد.
"من دیگه دارم پیر میشم دختر، جوونیم رو گذاشتم پای این کینه، من و اون ادمایی که پدرم رو زندگیم رو ازم گرفتن تا ابد به هم وصلیم و با هم عذاب می کشیم "
محبوبه دوان دوان با طاها و خانمی که کنار تخته اشک می ریخت اومد سمتمان.
معلوم بود طاها را از خواب بیدار کرده، چشمانش قرمز و پف دار بود.
"چکاوکم؟ خوبی تو؟ رنگت پریده... یه چیز شیرین اینجا گیر میاد!؟"
مادر مهسا ابنبات میوه ای کوچکی را گذاشت کف دست طاها و به من لبخند زد. محبوبه نفسی گرفت و گفت
"ایشون خانم پاشایی هستن...پدرشون اقای دکتر پاشایی بوده"
لبخندم محو شد و حرفی نا به جا از دهنم پرید بیرون.
"شما یه پدر تحصیل کرده داشتی و قطعا خودتون هم تحصیل کرده این، چرا تو روستا موندین؟! از همه بدتر اینکه چرا میخواستی دخترت رو به زور تو این سن شوهر بدی به کسی که دوسش نداره!"
"دخترم!؟...تو مهسا رو میشناسی؟ مهسا کجاست!! مهساا...تو.. تو میدونی دخترم کجاست! توروخدا بهم بگو کجاست التماست می کنم دخترم رو بهم برگردون! خواهش می کنم بگوو"
"نه..نه پیش من نیست... من داستانش رو از محبوبه شنیدم..ببخشید..نمیخواستم ناراحتتون کنم...خانم من واقعا متاسفم"
نشست کنار پری و دست گذاشت روی سرش. یاد مامان و معصومه جون افتادم، الان چه حالی ان؟ با اخم به محبوبه نگاه کردم و گوشه ی لبم رو جویدم.
پری شانه های زن بیچاره را فشرد و گفت
"غصه نخور، پسر منم از این رفته... خودم هم بی پدر مادر بزرگ شدم ولی ببین الان اینجام! صحیح و سالم. بچه ها از نظر ما بچه ان، وگرنه از پس خیلی چیزا برمیان."
بعد به من نگاه کرد و گفت
"تنها چیزی که یه زن براش باقی میمونه همینه، عشق به فرزندی که خودش اونو به دنیا اورده. بقیه اش همه نفرت و کینه است"
مادر مهسا چشمانش را باز کرد و خیره به پری نگاه کرد، انگار که او را می شناخت یا برایش خاطراتی را یاداور شده بود.
"تو... قبلا اینجا نبودی؟ برام اشنایی...منو نمیشناسی؟"
"من دختر خلیلم، تو باید ساره باشی... داداشای زورگوت چطورن؟ هنوز همونقدر هیکلی و بی اعصابن؟ شک ندارم شوهر دادن دخترت هم به زور اونا بوده"
زبانش بند امد و چشمانش را دیدم که باریک شده و لبانش لرزید و چندبار اهسته گفت پری.
"کجا بودی این همه سال؟ بابام در به در دنبالت بود پری... کجا بودی؟"
"بعد از اینکه گذاشتین زن اون خان زاده عوضی بشم یادش افتاد دنبالم بگرده؟ البته من زندگی خوبی داشتم... همه چی ام داشتم، به چیزی ام که میخواستم رسیدم. دکتر هم زود مرد، حیف بود!"
"پری توروخدا بگو دخترم کجاست!"
اعصابم خرد شد از این همه التماس، تقریبا داد زدم که
"همه ی ما امروز میریم! جای دخترت هم خوبه انقدر شلوغ نکن! محبوبه خانوم توام بد نیست به فکر مادرت باشی! بخاطر تو با من حرف نمیزد شایدم بنده خدا زبونش یند اومده و ما خبر نداریم! چطور نشستین اینجا وقتی یکی اون بیرون چشم به راه شماست!"
"چته چکاوک چی میگی یهو؟! مگه تونستم و نرفتم؟ خودت از مامانت خبر داری؟!؟..."
"من این حرفا حالیم نیست ما امروز میریم"
طاها پیشانی اش را پاک کرد و گفت
"بنظر منم بهتره بریم، اینجا مریض میشیم... چکاوک ماجرای دکتر رو براشون تعریف کن، اینطور که مشخصه پری خانم باید از دکتر بگذره تا روحش به ارامش برسه... فقط امیدوارم قضیه انقدر ساده باشه"
#ادامه_دارد...
#رمان_آنلاین
✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی
رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 :
https://eitaa.com/roman_behesht/10147
╔═...💕💕...══════╗
@roman_behesht
╚══════...💕💕...═╝
🤎
💛🤎
🤎💛🤎
💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎💛🤎
🌸 رمان بهشت 🌸
#انتقام #پارت_267 به طرف تخت هجوم برد. از جام بلند نشدم که ببینم چیکار میکنه. با صدای شکستن هر
#انتقام
#پارت_268
به طرف تاپم رفتم و پوشیدمش. صدای گنگ سامیار، باعث شد به طرفش
برگردم. منتظر نگاهش کردم. چشماش کاملا برگشت و تعادلش رو از دست داد. ناخواسته به طرفش دویدم و قبل از اینکه بیوفته گرفتمش.
اونقدر سنگین بود که مجبور شدم بشینم. خیسی خون رو روی دست هام
احساس میکرد. چند کلمه ی نامفهوم از بین لب هاش خارج شد. قبل از اینکه
بخوام ازش بپرسم چی میگه، بیهوش شد.
دست پاچه و هول شده بودم. دست هام رو از زیر سرش و شونه هاش برداشتم
و روی زمین درازش کردم. تاپم رو پوشیدم و با عجله و استرس، مشغول
پوشیدن مانتوم شدم.
شالم رو سرم کردم و به طرف در رفتم و بازش کردم. مغزم میگفت فرار کنم و نمونم. اما قلبم! می گفت بمونم و ببرمش بیمارستان. زنده موندن براش
بزرگ ترین زجر بود.
به طرفش رفتم. گیج و منگ مونده بودم که چیکار کنم. باید زنگ می زدم اورژانس. ولی نمیشد؛ می اومدن و وضع خونه رو میدیدن. و قطعا می پرسیدن باهاش چه نسبتی دارم.
باید سویچ ماشینش رو پیدا می کردم. به طرف اتاقش رفتم و در کمد هاش رو
باز کردم. دست توی جیب همه ی لباس هاش کردم. بلکه پیداش کنم. اما نبود
که نبود.
سردرگم وسط اتاق ایستاده بودم. عصبی و کلافه جیغ کشیدم:
_لعنتی.
تنها کاری که از دستم بر می اومد، این بود که به محمدحسین زنگ بزنم.
مجبور بودم پای عواقبش بایستم!
♡
♡♢♡
♡♢♡♢♡
♡♢♡♢♡♢♡
♡♢♡♢♡♢♡♢♡
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
#پارت_268📗⃟🍀
#اعتیادبهعشقِتو
#به_قلم_ثمین
- نهخیر.
- یعنی چی؟
- یعنی همین.
- مگه من و تو باهم کنکور نمیدیم هلیا؟
- خب؟
- پس تو چجوری درس میخونی؟
- من چون درسام و توی مدرسه هم خوندم کارم آسونتره؛ کتابای کنکورم خوندم. یه مرور مونده که اونم شبا انجام میدم، الان تو کاریت نباشه.
درس تو مهمتره، خب؟
با نق زدن گفتم:
- خب چی میشه درس بخونی خودت؟
- که چی بشه؟
- که من درس نخونم، تیام هم ولم کنه، یعنی یه جورایی گولش بزنیم.
لبخندی به روم زد.
- عزیزم...
- جانم عزیزم؟
- فکر نمیکنی داری با همکارِ تیام حرف میزنی؟
با حالی زار نگاهش کردم.
- خدایا...
- خدایا چی؟ ها؟
- خدایا من و...
┄┅┄┅┄┅༺┄💚༻┅┄┅┄┅