eitaa logo
🌸 رمان بهشت 🌸
5هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
1.2هزار ویدیو
11 فایل
🍀وَمِنْ شَرِّ حَاسِدٍ إِذَا حَسَد🍀 🍃رمان آنلاین🔶روزی ۲ پارت🍃 #پارت گذاری همه روز ها ❤️ #تبلیغات 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1871446027C496dce5861
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 رمان بهشت 🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #پارت_268 این که از ثریا قضیه را شنیده، مسلم بود، ولی
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 ، چرا نباشم؟! یک عمر با هم دوست بودیم، نون و نمک هم رو خوردیم. دشمن خونی که نبودیم، اون ها باید از ما و تو طلبکار باشن و ناراحت، که نیستن. با انسانیت و محبت زنگ زدن دعوتمون کردن، بهم بربخوره؟! اگه تو همه چیزت با آدم ها فرق کرده، من از آدم به دور نشدم. وقتی اونها با بزرگواری به روی خودشون نمی آرن، توقع داری من خودمو بگیرم؟! این ها قبل از اینکه با ما وصلت کنن هم، دوست و همسایمون بودن. امیر واسه محمد جونش در می رفت، الان ثریا می گه دو روزه امیر از خوشحالی روی پایش بند نیست. خود من هم همین طور. ازصبح که شنیدم تا حالا انگار علی و امیر خودم برگشته، ذوق کردم، اصلاً می دونی ... مادر برای اولین بار بود که سر مسئله ای با من این طور بگومگو می کرد و من برای اولین بارنمی توانستم فکرش را بخوانم و حالش را درک کنم. چرا خوشحال بود؟ یعنی امیدوار بود که دوباره ... ؟! نمی دانستم، نمی فهمیدم. از طرفی هم این را قبول داشتم که رابطه ما با خانواده محترم خانم، مثل رابطه فامیلی بوده. محمد با امیر بزرگ شده بود،وقتی هم رفته بود، با خاطره بدی نرفته بود، همه گناه ها گردن من بود و رفتن اوبرای مادرم به منزله از دست دادن یک داماد و پسر خوب بود. یاد حرف نرگس افتادم. –وقتی زندگی وارونه باشه، اتفاق هایش هم وارونه می شه . – حالا حکایت زندگی من بودکه هیچ چیزش به آدم شبیه نبود. 🍂رمان بهشت🍃 https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_268 خودم را به او نزدیک ت
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ 🌱 سه جفت چشم متعجب زل زده بودند به من و طاها. "قضیه چیه؟ شما از پدر من حرف میزنین!؟" طاها سرش را بالا پایین کرد و گفت "چکاوک چندین بار پدرتون رو توی خواب دیده، اون از ما کمک می خواست" "پری فکر می کنه بابا اونو ول کرده، فکر می کنه بابا اون شب که خلیل رو زخمی کردن تو روستا بوده و از ترسش بیرون نیومده ولی اینطور نیست! بابا رفته بود به پسری برسه که داشته از تب زیاد جون می داده" پری زیر لب نچ نچی کرد و با حالت مسخره ای گفت "اره هزاربار این داستان رو شنیدم! علی چشمه ای! یا یه همچین اسمی مریض میشه و دکتر میره به دادش برسه! بعد یهو چندشب بعدش غیب میشن! انگار من احمقم و نمیدونم دکتر بخاطر عذاب وجدانش تمام اون مدت منو نگه داشت" طاها دست کوبید به پایش و چشمانش را باریک کرد "چی؟ اسمش رو دوباره بگو!" پری چشم غره ای رفت و نام او را تکرار کرد. "چکاوک...علی چشمه ای پدر منه!... اونا غیب نشدن، من چندبار ماجرای مهاجرت خانواده پدرم رو از روستا به شهر شنیدم، تموم بچگیم با این داستان به خواب رفتم. همه چی خیلی عجیب به هم گره خورده ولی علی پدر منه و درست شبی که قرار بوده بیان تهران تب می کنه، اطرافیان میرن دنبال دکتر از یه روستای دیگه و دو سه روز بعد وقتی بابام بهتر میشه اونا از روستا میرن" پری اخم کرد. من و محبوبه ساکت به هم نگاه کردیم. یکهو پیرزن که روی چرخ به خواب رفته بود چشم باز کرد بلند شد و زد زیر گریه. "من قراره بمیرم! من قراره بمیرم و اگه این راز رو برملا نکنم روحم تا ابد گرفتار این نفرت و کینه می مونه... من باید بگم.. بزارید بگم" پری انگار که دلش به حال اون سوخت، دستش را گرفت و پشتش را نوازش کرد. پیرزن ادامه داد "من دیوونه و مریض نیستم...حرفاتون رو شنیدم. نه خان، نه دکتر و نه مردم روستا هیچ کدوم مقصر نیستن. پدرت رو قمر کشت و هیچکس جز من این راز رو نمیدونه...پدرت رو قمر کشت! قمر." "چی داری میگی!؟ داری هذیون میگی بهتره بخوابی" "نههه نه ساکت شو و گوش بده! قمر عاشق پدرت بود ولی اون نخواست، خلیل خودش خاطرخواه یکی دیگه بود و از گوه کاری های قمر هم خبر داشت، میدونست قمر با اسم خان چه بند و بساطی برای خودش درست کرده... پری بیچاره تو این همه سال کینه ی ادمایی رو تو سینه ات نگه داشتی که ظلمی در حقت نکرده بودن..." پری دوید سمت یکی از کلاس ها. پیرزن هنوز روی چرخ نشسته بود و اشک می ریخت. "کوو! کجاست!!؟" "خانم دنبال کی میگردی؟ صدات رو بیار پایین اینجا هیچکس حال خوشی نداره" پری پرستار را هول داد کنار و زیر تخت را که رویش چروک و بهم ریخته بود نگاه کرد. بعد رو به ما گفت "قمر رفته! زنک احمق! پلید! باید پیداش کنم..باید پیداش کنم" پرستار ترسید، دستانش را بالا اورد و سعی کرد پری را ثابت نگه دارد. "کی رفته؟ کسی اینجا بود؟ چی شده؟!" "اره یه پیرزن اینجا بود که الان نیست، ما میریم دنبالش" توی عمرم گیج تر از این نبودم. نمیفهمیدم چه اتفاقی درحال رخ دادن است و اصلا چکار باید بکنم. ... ✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 : https://eitaa.com/roman_behesht/10147 ╔═...💕💕...══════╗ @roman_behesht ╚══════...💕💕...═╝ 🤎 💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎💛🤎
🌸 رمان بهشت 🌸
#انتقام #پارت_268 به طرف تاپم رفتم و پوشیدمش. صدای گنگ سامیار، باعث شد به طرفش برگردم. منتظر ن
هنوز بوق اول نخورده بود، صدای نگران محمدحسین توی گوشم پیچید: _الو... ونوس؟ دستم رو روی دهنم گذاشتم. بغضم ترکید. به سختی میون گریه گفتم: _محمدحسین به دادم برس. دست پاچه شده بود. این رو از لحنش به راحتی می تونستم بفهمم. بلافاصله گفت: _چی شده؟ کجایی تو ونوس؟ آب بینیم رو بالا کشیدم: _خونه سامیار.. مکثی کردم و ادامه دادم: _نپرس چرا. فقط یه ماشین جور کن و بیا. زود بیا توروخدا. قبل از اینکه جوابی بده، گوشی رو قطع کردم. روی زمین نشستم و با صدای بلند به گریه کردنم ادامه دادم. چرا گریه می کردم؟ از این می ترسیدم که سامیار بمیره؟ از این که قاتل بشم و تا پای چوبه ی دار برم؟ من که خودم می خواستم بعد از انتقامم خودم رو راحت کنم. پر حرص و عصبی، با پشت دستم اشک هام رو پاک کردم و رفتم توی سالن. کنار سامیار نشستم. دستم رو جلوی بینیش بردم تا ببینم نفس میکشه یا نه. وقتی از زنده بودنش مطمئن شدم، سرم رو جلو بردم و کنار گوشش زمزمه کردم: _سامیار... دلم می خواست الان جوابم رو بده. ♡ ♡♢♡ ♡♢♡♢♡ ♡♢♡♢♡♢♡ ♡♢♡♢♡♢♡♢♡