🌸 رمان بهشت 🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #پارت_274 ای مامان بدجنس، مرا کجا گیر انداخت. اصلاً نم
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#پارت_275
با همان افکار درهم و برهم درست تا ظهر جمعه مثل مار به خودم پیچیدم و با فکرهای جورواجور کلنجاررفتم. هزار بار، برخورد او را مجسم کردم و هزار بار رفتار خودم را سبک و سنگین کردم و هزار جور تصمیم گرفتم و فکر کردم و آخر هم به هیچ نتیجه ای نرسیدم. فقط دلهره و اضطراب بود و بلاتکلیفی.
بالاخره جمعه رسید، همراه یک دنیا دلشوره که داشت مرا از پا در می آورد. هر چه به خانه مرتضی نزدیک می شدیم، رعشه ای غریب از اضطراب و دلهره تنم را می لرزاند. گوش هایم انگار اصلاً حرف های امیر و ثریا و مادر رانمی شنید و چشم هایم سحر را که همیشه با دیدنش بی تاب می شدم، نمی دید. هر لحظه دلم می خواست در ماشین را باز کنم و فرار کنم. از یک طرف دلم می خواست بروم و ببینمش، از طرف دیگر می دیدم قدرت ندارم جلوی جمع با او روبرو شوم. می خواستم هرجوری هست ظاهرم را حفظ کنم و می ترسیدم نتوانم. هشت سال بود سعی کرده بودم کسی نفهمد از درون چقدر شکسته و خرد شده ام. نگذاشته بودم کسی غرور مچاله شده و پرپرزدن دل بدبختم را ببیند و حالا می فهمیدم که بیش ترین موفقیتم برای این بوده که با محمد روبرو نشده بودم.
🍂رمان بهشت🍃
https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_274 نشستند لبه ی تخت، طا
🤎💛🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎
🤎💛🤎
💛🤎
🤎
༻﷽༺
#رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱
#پارت_275
اب توی سماور می جوشید، کیک با خامه های کاکائویی توی یخچال بود، دیوار ها پر بود از بادکنک های رنگی.
مردها درحالی که خیار را نمک می زدند راجع به سیل، سیاست و مراسمات عروسی باهم حرف می زدند.
محبوبه بارها صحنه ی غافلگیری چکاوک و غر زدن هایش بخاطر پیراهن را با لحن خاص خودش تعریف می کرد و بقیه از خنده ریسه می رفتند. تا اینکه مادر طاها صدایش بلند شد و گفت
"دختر بسه! عروس منو اذیت نکن، فقط کاش زودتر رسیده بودیم. این پسر من از اول شیطون بود. یازده سالش که بود از مدرسه میرسه خونه می بینه کسی نیست و خواهرش هم حمومه، چادر سفید منو می پیچه دور خودش و یه ماسک هیولایی هم داشت، اونم میزاره رو صورتش...."
"مامان جان! چی داری تعریف می کنی قربونت برم!...نمیخواید کیک رو بیارید، مگه پری خانم پرواز نداره؟"
پری با دستش ادا دراورد و گفت
"پای منو وسط نکش من حالا حالاها نمیرم، با نامزد خوشگلت یه ساعت تو اتاق نشسته بودی به فکر من نبودی!بزار مادرت تعریف کنه!"
طاها سرش را پایین انداخت و زیر چشمی به چکاوک نگاه کرد که گونه هایش قرمز شده بود.
چکاوک حس کرد چقدر رنگ ابی روشن به معشوقه اش میاید و توی این لباس با ان ریش کوتاه جذاب تر از همیشه شده.
"داشتم می گفتم، با ماسک و چادر سفید می شینه جلو در حموم و دختر بیچاره تا میاد بیرون جیغ میزنه و غش می کنه، پدرش هم توی اتاق خواب بوده با صدای جیغ بیدار میشه و میاد بیرون که یه موجود وحشتناکو جلوی در می بینه و اونم داد میزنه و حمله می کنه سمتش، طاها به موقع ماسکشو درمیاره و میگه منم منم! و بماند که چه لگد جانانه ای میخوره"
بعد هم خودش خندید و سیب قاچشده اش را گاز زد.
کیک را وسط میز گذاشتند و چکاوک نشست وسط مبل، شیدا ذوق کرده بود و اصرار داشت کلاه تولدش را روی سر چکاوک بگذارد و موفق هم شد.
شمع های کوچک را با فندک روشن کردند.
"یک...دو...سه..."
نفس عمیقی کشید، ارزو کرد همه به ارزوهایشان برسند و طناب اتصال ادم ها به یکدیگر هرگز پاره نشود و فوت کرد.
میز پر شده بود از جعبه های کادویی، محبوبه گونه ی اورا بوسید و کارت پستالی را به دستش سپرد.
"انچه می نویسم حکایت بیداری نیست
روایت خواب های من است، من زندگی را خواب می بینم.
پلک های بستهی دوست داشتن در لبخندِ روشنِ خواب
را می بینی؟ بگذار در ملایمت نگاهت بیدار شود.
از درون بتاب، بیدارشو و یک نفس بی حساب بخند.
بخند که به همان شیرینی دوستت دارم.
-تولدت مبارک.
-از طرف محبوب ترینت
*شعر از صدیق قطبی
-راستی شب میخوایم بپیچیم بریم شب گردی، بستنی ام بخوریم حله!؟"
#ادامه_دارد...
#رمان_آنلاین
✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی
رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 :
https://eitaa.com/roman_behesht/10147
╔═...💕💕...══════╗
@roman_behesht
╚══════...💕💕...═╝
🤎
💛🤎
🤎💛🤎
💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎💛🤎
#انتقام
#پارت_275
سرم رو تکون دادم و دست هام رو دورش حلقه کردم و سرم رو روی سینه
اش گذاشتم. معلوم نبود اگر الان، محمدحسین خونه نبود چه بلایی سر من می اومد. هر چند فرقی نداشت؛ خودم رو آماده ی هر چیزی کرده بودم.
خودم رو عقب کشیدم. دستم رو به سرم گرفتم و آروم به طرف تختم قدم برداشتم و دراز کشیدم.
صدای محمدحسین اومد:
_نمیخوای حرف بزنی؟
چشم هام رو بستم و زمزمه کردم:
_الان نه.
نفسش رو پر شدت بیرون داد. دلم می خواست بره بیرون و تنها باشم. اما
نرفت. همون جلوی در نشست و خیره شده بهم. پتو رو کشیدم روی سرم تا
نتونه حال خرابمو ببینه.
نگران بودم.
کاش می تونستم یه جوری بفهمم چه اتفاقی برای سامیار افتاده. الان مرده اس یا زنده؟
اونقدر با خودم کلنجار رفتم که بالاخره چشم هام گرم شد و خوابم گرفت. وقتی بیدار شدم، اتاق تاریک تاریک بودم. بلند شدم توی جام نشستم. نگاهم به محمدحسین افتاد که همون جلوی در خوابش گرفته بود.