📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
💖 #رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_نوزدهم امیرعلی_ قبلا هم بهت گفتم که مامان بزرگ اینا یه سوی تع
💖
#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_بیستم
با صدای گوشی از خواب پریدم. طبق معمول نجمه خانم ساعت 9 صبح زنگ زدن که مصدع اوقات بشن. نجمه دوست صمیمی من و شقایق و یاسی بود که از راهنمایی هممون باهم بودیم.
_ سلام مزاحم
نجمه_ مچکرم خانم بی معرفت. بعد از این همه مدت یه زنگ نزدی حالا هم که من زنگ زدم مزاحم ؟اصلا قهرم.
_ عشششقمی که نجی جونم. خو تو همیشه عادت داری 9 صبح زنگ میزنی.
نجمه_ خوب حالا ، شارژم الان تموم میشه. هههه. زنگ زدم بگم که فردا میخوایم با بچه ها بریم بیرون تو هم بیا.
_ ایوووول باشه حتما. ساعت چند ؟
نجمه_ 9 صبح میایم دنبالت.
_ باشه حله. بابای جیگرم
نجمه_ بای .
بعد از اینکه با نجمه خداحافظی کردم شماره عمو رو گرفتم.
_ دستگاه مشترک موردنظر خاموش می باشد.
اه. چرا خاموشه ؟
سریع دست و صورتمو شستم و رفتم تو آشپزخونه.
_ سلام مامی.
مامان _ سلام دخترم.ما داریم میریم بهشت زهرا. صبحانتو بخور بعد میزو جمع کن.
_ باش. راستی من فردا با بچه ها دارم میرم بیرون.
مامان_ چند تا دختر تنها ؟
_ مامان به خدا بزرگ شدم دیگه.
مامان_ کاش نگرانی های یه مادر رو درک میکردی. باشه برو.
_ فدات
میدونستم راضی نیست ولی اجازه داد دیگه.
امیرعلی_ سلام. صبح به خیر. تو نمیای؟
_ وعلیکم برتو. بیام بهششششت زهراااااا آخه؟؟؟؟؟؟؟؟
امیرعلی_ خوب حالا چرا میزنی. خوب همش تو خونه ای. بیا بریم یه حالی هم عوض میکنی.
بیراه هم نمیگفت فوقش اونجا میشستم تو ماشین.
_ باش. پس من برم حاضر شم.
لبخند مامان و امیرعلی نشون دهنده رضایتشون بود. اخه من هیچ وقت نمیرفتم بهشت زهرا. همیشه شعاری که عمو بهم یاد داده بود این بود که: حالا یکی مرده پاشیم بریم سر قبرش که چی؟ خل بازیه محضه. و حالا منم داشتم باهاشون میرفتم البته صرفا جهت تفریح.
.
.
.
با صدای امیرعلی بیدار شدم.
امیرعلی_ خانم خواب آلو پاشو رسیدیم.
_ اخیییییش. چقدر حال داد. اینجا بهشت زهراس؟
امیرعلی_ اوهوم. برخیز
از ماشین رفتیم پایین. بالای سر بیشتر قبرا یه پرچم ایران بود.....
دوستان خود را به کانال دعوت کنید😍👇
🎈 @roman_mazhabi
╭┅═ঊঈ🎈ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....
#کسی_می_آید
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
💖 #رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_بیستم با صدای گوشی از خواب پریدم. طبق معمول نجمه خانم ساعت 9 ص
💖
#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_بیست_و_یکم
یه حس خاصی بهم دست داد نمیدونم دلیلش چی بود.
امیرعلی_ اینجا مزار شهداس .
_ اون خوشگله هم اینجاست.
امیرعلی خندید و گفت :
امیرعلی _ اون خوشگله لبنانه.
من میشینم تو ماشین حوصله ندارم.
امیرعلی_ حوصلت سر میره ها.
_ اومممم. خیلی خب بریم . وارد اون قطعه شدیم. برام جالب بود. یه خانم محجبه که داشت ریسه گل درست میکرد برای قبر یکی از شهیدا. یکی دیگه داشت حلوا پخش میکرد. یه پیر زن هم نشسته بود سر قبر یه شهید و داشت گریه میکرد. نمیدونم چرا ولی بدجور دلم براش سوخت . و کمی اونور تر..... نمیتونستم چیزی رو که میبینم باور کنم. یه دختر بچه 4.5 ساله سرشو گذاشته بود رو یه قبر و گریه میکرد و میگفت: بابایی. بابا پاشو دیگه. بابا دلم برات تنگ شده.
یعنی باباش شهید شده بود ؟ نه مگه میشه ؟ الهی بمیرم. با حس خیسی گونم متوجه شدم حسی که به اون دختر کوچولو داشتم فراتر از یه دل سوزیه ساده بود و پاشو گذاشته بود تو مرحله بعد ؛ اشک ریختن برای کسی که اصلا نمیشناختمش.
برگشتم ببینم امیرعلی چه عکس العملی نشون میده که همزمان با برگشتن من یه قطره اشک از چشمش ریخت. میدونستم که امیرعلی ارادت خاصی به شهدا داره ولی فکر نمیکردم ارادتش در حدی باشه که اشک یه مرد رو در بیاره. دل از نگاه کردن به امیرعلی و اون دختر کوچولو کندم و رفتم یه گوشه وایسادم ؛ واقعا نمیتونستم اشک های اون بچه معصوم رو تحمل کنم. امیر علی هم چند دقیقه بعد اومد ؛
امیرعلی_ خواهری من میخوام برم سمت مدافعان حرم ،مامان ایناهم فکر کنم رفتن اونجا. میای؟
اول اومدم بگم نه. ولی یاد اون پسر خوشگله افتادم امیر میگفت اونم مدافع حرم بوده. تو یه تصمیم آنی گفتم خیلی خب بریم.
وای چقدر شلوغ بود. همه چشماشون خیس بود حتی مردا. و اکثرا هم از اون تیپ آدمایی که من اصلا خوشم نمیومد ازشون آدمایی مثله مهدی. البته نمیدونم چرا انگار چهره های اینا خیلی معصوم تر از اون گودزیلا بود. یادآوری امیرعلی و برخورداش برام یادآور شد که همه آدما مثله هم نیستن. همچنین برخوردی که از فاطمه و زهراسادات و ملیکا سادات دیده بودم خیلی با برخوردای اون دختر محجبه های دانشگاه و حتی مدرسه فرق داشت.
با صدای امیرعلی برگشتم سمتش
امیرعلی_ سلام حاج آقا. حال شما؟
روحانیه_سلام امیرعلی جان. خوبی؟ کم پیدایی از شلمچه که برگشتیم دیگه.......
گفتم شاید امیرعلی دوست نداشته باشه اون حاج آقاعه منو با این تیپ ببینه به خاطر همین رفتم اونور و دیگه حرفاشونو نشنیدم
دوستان خود را به کانال دعوت کنید😍👇
🎈 @roman_mazhabi
╭┅═ঊঈ🎈ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....
ح سادات کاظمی
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
💖 #رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_بیست_و_یکم یه حس خاصی بهم دست داد نمیدونم دلیلش چی بود. امیرع
💖
#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_بیست_دوم
_ مامان ، من دارم میرم
امیرعلی_ ببخشید بانو. میتونم بپرسم کجا تشریف میبرید؟ البته اگه فضولی نیستاااااا
_ اختیار دارید حاج آقا. دارم تشریف میبرم مسجد راز و نیاز کنم دعا کنم یه عقلی به تو بده .
وای کاش مسجدو نمیگفتم الان میفهمه مسخرش کردم ناراحت میشه یه وقت.
امیرعلی_ مچکرم خواهر. مارو هم از دعای خیرتون محروم نفرمایید.
بله طبق معمول خان داداش ما از مسخره شدن توسط دیگران ناراحت نشد. اوووووف البته خوبه ها.
_ باشه. افتخار میدم که بدونی کجا تشریف میبرم . داریم با بر و بچ میریم دربند.
امیرعلی_ خواهری دربند محیطش خوب نیست به خصوص برای چندتا دختر تنها. کاش هماهنگ میکردی باهم میرفتیم یه سری.
_ امیر داداش اولا که ضد حال نزن. بعدشم دوستای من همه آشنان ؛ یاسی و شقایق و نجمه. الان بیا بریم.
امیرعلی_ الان که نمیتونم قرار دارم.
_ پس بابای
امیرعلی_ حانیه
_ تانیا هستم.
امیرعلی_ خواهری مواظب خودت باش.
این دل نگرانی های برادرانشو دوست داشتم ؛ اما آرزو به دلم موندم یه بار تانیا صدام کنه😏. کلا تو فامیل همه حانیه صدام میکردن ، اسمی که ازش متنفر بودم...
دوستان خود را به کانال دعوت کنید😍👇
🎈 @roman_mazhabi
╭┅═ঊঈ🎈ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
💖 #رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_بیست_دوم _ مامان ، من دارم میرم امیرعلی_ ببخشید بانو. میتونم
💖
#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_بیست_سوم
سوار 206 نجمه شدم و به محض ورود صدای ضبط و زیاد کردم.
نجمه_ اهم اهم. فکر کنم آهنگ از من مهمتره نه؟
_ اوهوم. اوهوم. حالا سلامممم. خووووووووفی؟؟؟؟؟
نجمه_ تو آهنگتو گوش کن. بعدش هم اگه دوست داشتی بگو این چندوقته کدوم..... بودی نه یه زنگی نه پیامی نه خبری ؟ زود تند سریع بتعریف.
شروع کردم کل این دو سه هفته رو تعریف کردم البته به جز اون حس و حال و آرامش.
به محض تموم شدن حرفام رسیدیم دم خونه خاله اینا و یاسی سوار شد و نجمه دیگه فرصت اظهار نظر نکرد و بعد هم دو تا کوچه پایین تر خونه شقایق اینا. .
.
.
نجمه_ خوب نظرتون با قلیون چیه ؟
همزمان همه باهم
_ صددرصد
نجمه_ پس به سمت قهوه خونه
رفتیم بالا و تو یه قهوه خونه نشستیم. از شانس ما صاحب قهوه خونه از اون پسرای لات بود و تخت کناریمون هم 4 تا پسر اومدن نشستن. شاید دخترایی بودیم که اصلا دین و حجاب و اینجور چیزا برامون مهم نبود ولی فوق العاده از رابطه با جنس مخالف بیزار بودیم فقط من یه بار تجربش کردم و اون یه بار هم به بدترین شکل با احساساتم بازی شد......
با صدای صاحب قهوه خونه برگشتم طرفش.
صاحب قهوه خونه _ خانوما چی میل دارن؟
یکی از چهار تا پسری که کنارمون بودن _ ای جانم
روبه اون پسره گفتم _ شما یاد نگرفتی تو کار مردم دخالت نکنی؟
پسره_ خانمی بهت برخورد؟
_ خفه شو عوضی.
پسره_ ای واااای خانمم عصبی شد.
اومدم جوابشو بدم که با صدای مردونه کسی پشت سرم......
دوستان خود را به کانال دعوت کنید😍👇
🎈 @roman_mazhabi
╭┅═ঊঈ🎈ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
💖 #رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_بیست_سوم سوار 206 نجمه شدم و به محض ورود صدای ضبط و زیاد کردم.
💖
#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_بیست_و_چهارم
اون آقا_ اونجا چه خبره؟
یه ابهتی داشت که قشنگ ترس رو تو چهره پسرا و صاحب قهوه خونه میشد به وضوح حس کرد ولی بلاخره... یکی از پسرا_ دنبال فضول میگردیم.
اون آقا_ عه؟ الان.بچه های گشت که بیان کمک همراهیتون میکنن که راحت فضول رو پیدا کنید.
با گفتن این حرف قیافه هاشون خنده دار شده بود شدید.
همون پسری که اول ازهمه تیکه انداخته بود _ داداش غلط کردیم به خدا دیگه تکرار نمیشه اصلا شکر خوردیم . مگه نه بچه ها؟
دوستاش سرشونو به نشانه مثبت با ترس تکون دادن.
بعد همون پسر خطاب به من گفت _ خواهر ما از شما عذر میخوایم.
و بعد خطاب به دوستاش _ بچه ها بدویید.
با شنیدن کلمه خواهر داشتم میترکیدم از خنده ولی ترسیدم بخندم .
تو تمام مدت حرفای اون پسره اون آقایی که الان تازه فرصت کردم تیپ و قیافش رو ببینم داشت با پوزخند نگاشون میکرد. کاملا مشخص بود که از اون بچه مذهبیاس ؛ ریش که به نظرم چهرشو جذاب تر کرده بود ، فقط از ریشاش و تسبیحی که بسته بود دور دستش میشد فهمید مذهبیه وگرنه مثله امیرعلی خیلی خوشتیپ بود چیزی که من تا حالا تو کمتر مرد مذهبی دیده بودم.
بعد از رفتن پسرا صاحب قهوه خونه هم با ترس دویید و رفت تو مغازه. پسره داشت از محوطه اونجا میرفت بیرون که ناخداگاه با عجز گفتم _ به خدا من نمیخواستم..... برگشت طرفم ، ولی تو چشمام نگاه کرد همون طور که سرش پایین بود گفت _ اگه نمیخواستید اینجوری نمیومدید.... با صدای مردی که گفت ( امیرحسین کجایی ) حرفش نیمه تموم موند و جواب داد_ اومدم.
و بعد بدون خداحافظی رفت.
برگشتم سمت بچه ها. حسابی ترسیده بودن. یاسمین داشت گریه میکرد و شقایق و نجمه هم دست همو گرفته بودن و داشتن میلرزیدن. با حرص نگاشون کردم
_چتونه؟
شقایق_ تانی میدونی اگه گشت میومد مارو میبرد مامان اینا میکشتنمون یا اگه پسرا بلایی سرمون میاوردن.
_ حالا که چیزی نشده. پاشین بریم.
و به دنبال این حرف کولم رو برداشتم و به سمت پایین راه افتادم بچه ها هم بدون هیچ حرفی دنبالم.
اعصابم حسابی خورد بود یعنی چی ؟ این پسره در مورد من چه فکری کرده بود؟ شاید حجابم درست نبود ولی دلم نمیخواست پسرای اطرافم بهم تیکه بندازن و هروقت هم که این اتفاق میوفتاد اعصابم خورد میشد و به همین خاطر کمتر پیش میومد تنها برم بیرون و بیشتر با عمو میرفتم که کسی کاری بهم نداشته باشه . ولی هعی الان که دیگه عمو نبود . کاش به حرف امیرعلی گوش داده بودم و نیمده بودم. دوباره یاد حرف پسره افتادم. یعنی ظاهر من انقدر غلط اندازه؟ شایدم واقعا همینطور باشه...
دوستان خود را به کانال دعوت کنید😍👇
🎈 @roman_mazhabi
╭┅═ঊঈ🎈ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
💖 #رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_بیست_و_چهارم اون آقا_ اونجا چه خبره؟ یه ابهتی داشت که قشنگ تر
💖
#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت
#ح_سادات_کاظمی
#قسمت_بیست_و_پنجم
به روایت امیرحسین.
همینجوری اعصابم بابت اتفاقات این مدت خراب بود دیگه این اتفاق هم شده ضربه آخر برای من . ولی بازم خودمو کنترل کردم که چیزی نگم. خیر سرم بچه ها منو اوردن اینجا که حالم خوب بشه ولی حالا دیگه شده بود واویلا. کلا هر وقت اینجور صحنه هارو میدیدم اعصابم خورد میشد دست خودمم نبود و امکان نداشت روزی باشه که کمتر از سه چهار بار این صحنه ها جلوی چشمام اتفاق بیفته. تقریبا پایینای کوه بودیم که با صدای محمد که داشت صدام میکرد از فکر اومدم بیرون.
محمد _ سید. داداش کجا سیر میکنی ؟
_ هیچی. همینجام.
مهدی_ فکر کنم عاشق شده
جوری نگاش کردم که کلا پشیمون شد از حرفش و همزمان با نگاه عصبی من و نگاه شرمگین مهدی گروه 6 نفرمون رفت رو هوا البته به جز من که حوصله خندیدن هم نداشتم.
بچه ها داشتن میگفتن و میخندیدن منم برای اینکه اصلا حوصله نداشتم سرعتمو زیاد کردم و ازشون فاصله گرفتم . تارسیدم به ماشین سریع نشستم و سرمو گذاشتم رو فرمون . واقعا دیگه نمیدونستم باید چیکار کنم . با صدای تق تق شیشه سرمو بلند کردم و با چهره محمد که دلسوزانه زل زده بود بهم روبه رو شدم. شیشه رو کشیدم پایین.
محمد_ ببین امیر داداش یه سوال میپرسم بی رودروایسی جواب بده . الان میخوای تنها باشی یا با کسی درد و دل کنی؟
محمد صمیمی ترین دوست من بود ولی حتی اونم از مشکل من خبر نداشت چون چیزی بود که نمیخواستم هیچ کس هیچ کس اطلاعی ازش داشته باشه. یه لبخند زورکی زدم و گفتم:
_ بپر بالا رفیق.
و بعد رو به بچه ها که با فاصله از ما وایساده بودن دم ماشین علی دست تکون دادم. محمد سوار شد و راه افتادم.
دیگه داشتم از سکوت کلافه میشدم دستمو بردم که ضبط ماشین رو روشن کنم که محمد دستمو گرفت. پرسشگرانه نگاش کردم.
محمد_ نمیخوای بگی چی شده؟
_ بیخیال داداش
محمد_ تا کی میخوای بریزی تو خودت؟
با حرص دستمو کشیدم و گفتم
_ هروقت که حل بشه.
محمد ضبط رو روشن کرد و آهنگ صبح امید بود که فضای ماشین رو قابل تحمل کرد.
دوستان خود را به کانال دعوت کنید😍👇
🎈 @roman_mazhabi
╭┅═ঊঈ🎈ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
💖 #رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت #ح_سادات_کاظمی #قسمت_بیست_و_پنجم به روایت امیرحسین. همینجوری اعصابم
#هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_بیست_و_ششم
.
به روایت امیرحسین
چی بهش میگفتم میگفتم الان دو ساله که بابایی که منو با همه اعتقاداتم اشنا کرده مخالف همه چیز شده؟ بگم چی بهش ؟ بگم چون توقع داشته که نوکری امام حسین رو بکنه و امام حسین هم همه کاراش رو راست و ریست کنه حالا نشده پا گذاشته رو همه ارزش هاش و حالا سعی داره منم متقاعد کنه که راهم اشتباهه؟ چی میگفتم بهش؟ دلم نمیخواست آبروی خانوادم آبروی بابام؛ کسی که منو با اربابم آشنا کرد بره........
بعد از یک ساعت تو ترافیک بودن محمد رو دم خونشون پیاده کردم و خودم هم راه افتادم به سمت خونه. حوصله هیچ کس رو نداشتم . از طرفی فضای خونه دلگیر و کسل کننده بود و از طرفی بیرون بودن دردی رو دوا نمیکرد. پناه بردم به آرامش بخش ترین چیز ممکن ؛ زیارت عاشورا.
الذین بذلو مهجم دون الحسین علیه السلام.
با خوندن زیارت عاشورا آروم شده بودم. شنیدن صدای انرژی بخش پرنیان هم کار خودشو کرد و سعی کردم یکم فکرمو آزاد کنم. در اتاق باز بود و صداش از پذیرایی واضح به گوش میرسید
پرنیان_ امیرررر حسین کجاااایی؟
_ یه جایی زیر سقف آسمون
یه دفعه اومد سرشو آورد تو اتاق و گفت پرنیان_این آسمونتون برای خواهر گلت هم جا داره؟
_ بله بله اختیار دارید. بیفرمایید.
پرنیان_ خوووووب؟؟؟؟؟
_خوب به جماااااااالت.
پرنیان_عه. خوب دربند خوش گذشت منو نبردی؟
_ کمی تا حدودی شاید یه ذره
پرنیان_ پرووووو. امیرحسین به نظرت بابا میشه مثله قبلنا؟ میشه همون بابایی که عشقش امام حسین بود ؟
چی باید بهش میگفتم ؟ وقتی خودم هم نمیدونستم. توفکر بودم که پرنیان خودش رو انداخت تو بغلم و آغوش من شد جایگاهی برای هق هق خواهر کوچیکم. داشتم شاخ در میاوردم. این موضوع برای پرنیان تازگی نداشت الان دو سال بود که به همه تیکه و کنایه های بابا عادت کرده بودیم. منم به خاطر مخالفت بابا بود که الان بهم ریخته بودم وگرنه موضوع تنها این تغییر بابا نبود.
_ آبجی جان. درست میشه توکلت به خدا. مگه امروز بابا چیزی بهت گفته؟
پرنیان_ نه. امیر حسین پس کی درست میشه ؟ الان دوساله بابا اینجوری شده و روز به روز داره اعتقاداتش ضعیف تر میشه.
سکوت رو ترجیح دادم به هرجوابی که از صحتش مطمئن نبودم...... کم کم آروم تر شد ، سرش رو گذاشت روی پام و منم برادرانه موهاش رو نوازش کردم.
هردومون سکوت کرده بودیم. ظاهرا این آرامش شیرین تر از صحبت هایی درمورد اعتقادات عجیب و غریب بابا بود. میدونستم که هنوز هم ته دلش محبت اهل بیت هست ولی رو زبونش چی ؟
( من سید امیرحسین حسینی هستم و 21 سالمه. پرنیان خواهرم 4 سال از من کوچیک تره . پدرم پیمانکار ساختمان بودن که به دلیل کلاهبرداری یه آدم از خدا بی خبر نصفه بیشتر داراییش رو از دست داد و حالا به رشته اصلیش که البته خیلیم علاقه ای بهش نداره برق مشغوله. البته این معامله نه تنها اموال بابا رو برد بلکه دین و اعتقاداتش رو هم برد... حالا بگذریم)
صدای پرنیان باعث شد از فکر بیام بیرون.
پرنیان_ امیرحسین
_جانم؟
پرنیان_توهنوز هم به فکر سوریه ای؟
_ اره
پرنیان_ میدونی که بابا نمیزاره ، میخوای چیکارش کنی؟
_ نمیدونم خودمم کلافم .
واقعا هم نمیدونستم چیکار میتونم بکنم. وقتی همه عشقم همه هوش و حواسم اونجا بود اینجا بودنم چه فایده ای داشت ؟ چرا بابا نمیذاشت برم؟ هرچند بعید میدونم قبل از این اتفاقا هم که فوق العاده اعتقاداتش قوی بود اجازه رفتن میداد دیگه چه برسه به الان. البته درکش میکردم ، بلاخره فرزند بزرگ و تنها پسر خونه بودم ولی من دیگه واقعا طاقت اینجا موندن رو نداشتم.
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_بیست_و_ششم
#ح_سادات_کاظمی
دوستان خود را به کانال دعوت کنید😍👇
🎈 @roman_mazhabi
╭┅═ঊঈ🎈ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....
ح سادات کاظمی
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
#هوالعشق #رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_بیست_و_ششم . به روایت امیرحسین چی بهش میگفتم میگفتم ا
هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_بیست_و_هفتم
به روایت حانیه
تو ماشین هیچکس حرف نزد و مسیر تا خونه تو سکوت کامل طی شد.
بچه ها از ترس اون گشت که من فکر کنم حقیقت نداشت و منم تو فکر طرز فکر اون مرده که به لطف دوستش که صداش کرد الان میدونستم اسمش امیرحسینه.
نزدیکای خونه بودیم که بارون شروع شد ....
_ نجمه من سر کوچه پیاده میشم.
نجمه_ باشه.
رسیدیم . پیاده شدم و خداحافظ ارومی زیر لب گفتم و منتظر جواب نشدم.
عاشق پیاده روی زیر بارون بودم. عجیبه این موقع سال و بارون؟ دوباره رفتم تو فکر اتفاقات امروز. این اتفاقات تازگی نداشتن ولی اینکه یه مامور گشت وایسه جلومون برای دخترا و جمله اون مرده برای من تازگی داشت.
کلافه زنگ در رو زدم.
صدای مامان حکم آرامبخش رو برای من داشت.
مامان_کیه؟
_بازکن.
درو باز کردم و وارد حیاط شدم. مامان سریع خودش رو به دم در رسوند و.... مامان_ ای وای. این چه ریخت و قیافه ایه؟ چرا انقدر زود اومدی؟ خوب زبون باز کن ببینم چی شده؟
_ وای مامان مگه شما مهلت زبون باز کردن هم میدی؟ هیچی نشده یکم پیاده روی کردم خیس شدم. میزاری بیام تو حالامامان جان؟
مامان بی حرف خودش رو از جلوی در کشید کنار و من وارد شدم و به اتاقم پناه بردم....
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
دوستان خود را به کانال دعوت کنید😍👇
🎈 @roman_mazhabi
╭┅═ঊঈ🎈ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....
ح سادات کاظمی
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
هوالعشق #رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_بیست_و_هفتم به روایت حانیه تو ماشین هیچکس حرف نزد و
#هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_بیست_و_هشتم
روایت امیرحسین
با صدای موبایل از خواب بیدار شدم.
_ جانم؟
محمد_خواب بودی؟
_ اره.
محمد_ امیر خواب بودییییییییییی؟
_ عه دیوونه چرا داد میزنی؟
محمد_ خوب شد خوابت پرید. پسرررررررررره ی بی فکر خیر سرت خادمیا پاشو بیا دیگه.
_اه دوباره داد زد. داداش کر شدم. کجا بیام ؟
محمد_ یه ذره بهت امید داشتم ولی فهمیدم در جهالت به سر میبردم.
_ داداش قشنگ ترور شخصیتی کردی. حالا بگو کجا؟
محمد_ فکر کنم امشب پنجشنبس.
_ خب؟ ای وااااااااااااای خاک بر سرم. ساعت چنده؟
محمد _ تو سرت. ساعت هشته. حاج آقا هم تشریف اوردن سراغتونو گرفتن. گفتم الان زنگ میزنم بهش. من برم بگم خواب بودی. یاعلی...
_ محمد داداش نوکرتم نگیاااا.
محمد_ هیییین. دروغ بگم؟
_ عه کی گفت دروغ بگی؟ بگو داره میاد.
محمد_ببینم چی میشه حالا. یاعلی...
_ ازدست تو. یاعلی....
سریع لباسامو عوض کردم و رفتم تو آشپزخونه از مامان خداحافظی کنم و بگم که دارم میرم. ای وای به پرنیان نگفتم حاضر بشه.
_ ابجی. ابجی. کجایی؟
مامان از تو آشپزخونه جواب داد
مامان_ تنبل شدیا مادر. پرنیان با ریحانه رفت.
_ فدات شم مامان چرا منو صدا نکردید خب؟
مامان_ والا دیشب که تا صبح بیدار بودی گفتم بزارم بخوابی.
_ ممنون. من رفتم. یاعلی...
_ علی به همراهت مادر.
خداروشکر هئیت ( یعنی خونه قبلی حاج قاسم که الان شده بود حسینیه ) سر کوچه بود و بدون ماشین هم میشد رفت. درو که باز کردم همزمان بابا رسید جلوی در.
بابا_ سلام بابا جان. کجا به سلامتی؟
_ سسلام بابا. هیئت.
بابا_ سلام برسون . خداحافظ
_سلامت باشید. چشم. خداحافظ.
خداروشکر بابا مجبورمون نمیکرد که اعتقاداتمون رو تغییر بدیم مثلا نمیگفت هئیت رفتنمون ممنوعه ، فقط راهنمایی میکرد و الان هم برعکس بچگیامون راهنماییش غلط بود......
تا سر کوچه دوییدم . به نفس نفس افتادم. همزمان با رسیدن من حاج آقا هم از حسینیه اومد بیرون.
با دیدنش نیشمو تا بناگوشم باز کردم و یه لبخند دندون نما زدم و گفتم_ سلام
حاج آقا هم نامردی نکرد سلام کرد و بعد گوشمو گرفت و اخ و اوخ منم بلند شد بعدم همونجوری با حاج اقا رفتیم داخل .محمد,و محمد جواد و علی و چندتا دیگه از بچه ها تو حسینیه بودن ، با دیدن من صدای خندشون بلند شد. بعد حاج آقا گوشمو ول کرد و گفت: _ یاد بگیر. بعد هم خندید و دوباره از در رفت بیرون. منم که با معرفت با رفتن حاج آقا سر بچه ها خالی کردم و صدای داد و بیداد و خنده هامون رفت بالا. فکر کنم تو این چند هفته اولین باری بود که اینجوری خندیدم. داشتم دنبال محمد جواد میدوییدم که حاج اقا اومد تو با دیدن ما به شوخی سرشو به حالت تاسف تکون داد و گفت _ الهم اکشف کل مریضا. با این حرف حاجی هممون زدیم زیر خنده
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_بیست_و_هشتم
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد .
دوستان خود را به کانال دعوت کنید😍👇
🎈 @roman_mazhabi
╭┅═ঊঈ🎈ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
#هوالعشق #رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_بیست_و_هشتم روایت امیرحسین با صدای موبایل از خواب بیدا
❤❤❤❤❤❤❤❤❤ #هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_بیست_و_نهم
.....................................
به روایت امیرحسین
آخیش. چقدر آروم شدم همیشه هئیت مسکن من بود. خدا توفیق این نوکری رو از ما نگیره ان شاالله.
حاج آقا _ امیرحسین جان. یه لحظه بیا.
_جانم حاج آقا ؟
حاج آقا _ اتفاقی افتاده این چندوقته خیلی تغییر کردی؟
رازدار تر و راهنما تر از حاج آقا کی رو میتونستم پیدا کنم ؟ دل رو زدم به دریا و گفتم. از همون دو سال پیش تا الان. البته حاج آقا در جریان مشکل مالی که برای بابا پیش اومده بود ، بودن ولی این که این مشکلات تونسته رو اعتقاداتش تاثیر بزاره برای حاج آقا هم حیرت آور بود. ولی مشکل من علاوه بر اعتقادات بابا این بود که اجازه نمیداد من برم .
حاج آقا _ میدونستم رفتن برات مهمه ولی نه انقدر که اینجوری تغییرت بده . ولی امیرجان شرط اول رضایت والدینه تو سعی خودت رو بکن و بقیش رو بسپار به خدا مطمئن باش همیشه بهترین هارو برات رقم میزنه
حرفای حاج آقا همیشه برای من بشارت دهنده آرامش بودن. حرفاش از جنس زمین نبود حرفاش آسمونی بود.....
.
.
.
دوباره زیر لب صلواتی فرستادم و زنگ زدم. در که باز شد استرس من هم بیشتر شد .
پرنیان_ عه داداش چته ؟ چیزی شده؟
_ ها؟ نه. چیزه. یعنی قراره بشه.
پرنیان_ امیر عاشق شدیا 😂
_😳ابجی چی میگی؟
پرنیان_ هیچی خوش باش.
ای بابا . عشق من الان فقط و فقط شهادت بود. با دیدن مامان و بابا تو پذیرایی دیگه استرسم به اوج رسید . میترسیدم از این که دوباره همون حرفای همیشگی رو بشنوم.
_ سلام. بابا میشه حرف بزنیم؟
مامان_ سلام. قبول باشه خیر باشه مادر.
بابا_ سلام بابا جان. اره بیا بشین.
_ ان شاالله که خیره.
دوباره زیر لب صلوات فرستادم و نشستم رو مبل کنار بابا .
بابا_خب؟
_ها؟ چی؟
با این برخورد من همه زدن زیر خنده و پرنیان هم کم لطفی نکرد و گفت _ نگفتم عاشق شدی؟
_ نه. حواسم نبود خب. عه.
مامان_ عه بچمو اذیت نکنید ببینم. بگو مامان جان.
_ بابا ، چرا نمیزارید من برم ؟
بابا_ این بحث قبلا تموم شده.
_ نه برای من
بابا_ هزار بار گفتم بریز دور این مسخره بازیا رو.
دوباره همون آش و همون کاسه. شروع شد.
_ حداقل یه راه پیش پام بزارید.
بابا_ بیخیال شو
_ اگه راهتون اینه ؛ نه.
بابا_ پس ازدواج کن.
_ میخواید دست و پام بسته بشه؟
بابا_ آقای دین دار و با ایمان ، ازدواج مگه سنت پیامبر نیست؟
_ نه برای من که قرار نیست بمونم.
بابا_ ازدواج کن بعد اگه زنت گذاشت برو. من که حرفی ندارم فقط من اجازه نمیدم.
_شب به خیر
بابا_ شب به خیر
مامان _ امیرحسین پسرم بیا و بیخیال شو.
_ شب به خیر مامان
مامان_ شبت به خیر
با رفتن من به سمت اتاق پرنیان هم دنبالم اومد من که وارد اتاق شدم پرنیان دم در وایساد,و گفت _ میخوای باهم حرف بزنیم ؟
_ بزار برای فردا
پرنیان _ باشه . شب خوش
_ شبت به خیر
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_بیست_و_نهم
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
دوستان خود را به کانال دعوت کنید😍👇
🎈 @roman_mazhabi
╭┅═ঊঈ🎈ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....