eitaa logo
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
2.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
793 ویدیو
31 فایل
🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝 💌کپی مطالب فقط با لینک کانال و نام نویسنده مجاز است🚫 💕 💌کانال دوم ما↓ @im_princess 💕
مشاهده در ایتا
دانلود
شروع هفته ای پُر برکت با صلوات بر حضرت محمد (ص ) و خاندان مطهرش 🌹 🌹 (🌸)اللّهُمَّ ✨(💗)صَلِّ ✨✨(🌸)عَلَی ✨✨✨(💗)مُحَمَّدٍ ✨✨✨✨(🌸)وَ آلِ ✨✨✨✨✨(💗) مُحَمَّدٍ ✨✨✨✨(🌸)وَ عَجِّلْ ✨✨✨(💗)فَرَجَهُمْ ✨✨(🌸)وَ اَهْلِکْ ✨(💗)اَعْدَائَهُمْ (🌸)اَجْمَعِین ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
(ع)🌺 🍃اول هفته پس از گفتن یک بسم الله از دل و جان تو بگو السلام علیک یا اباعبدالله حسین ع💚 💚 💚 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 شروع هفته را با عطر نامهای خدا آغاز میکنیم 🌼 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم ِ🌼 🌸 یا اَللهُ یا رَحْمنُ 🕊 یا رَحیمُ یا خالِقُ 🌸 یا رازِقُ یا بارِیُ 🕊 یا اَوَّلُ یا آخِرُ 🌸 یا ظاهِرُ یا باطِنُ 🕊 یا مالِکُ یا قادِرُ 🌸 یا حَکیمُ یا سَمیع 🕊 ُیا بَصیرُ یا غَفورُ 🌸روزتون پر از عشـق ✨ پر از انرژی مثبت 🌸 و هفته تون سرشاراز الطاف خداوند ﷽ سـ🍁ـلام صبحتون پراز خیر و برکت🍁 امروز شنبه 🌹صبح 🌿سرآغاز دفتر زندگی است 🌹يكروز خوب و بانشاط 🌿ازيك‌ صبح خوب آغاز میشود 🌹ازيك سلام تازه 🌿ويك لبخنددوست داشتنی 🌹سلام 🌿سلامی گرم و صمیمی 🌹باآرزوی 🌿صبحی بخیر و بانشاط 🌹برای شما عزیزان ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚🥀 ‌ 💚 مرغ دِݪم بہ عشق شما پَر ڪشیده است تا آسمان ڪربُ‌بݪا تان پریده است من آمدم براے شما نوکرے کنم ... من را خُدا براے همین افریده است ✨🍃 ♥️ 🌺 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈صد و هفدهم ✨ _فاطمه سادات چی؟😢 -از فاطمه سادات هم نمیتونم مراقبت کنم.پیش تو جاش امن تره.😠 -من میتونم کنار شما مراقب خودم و فاطمه سادات باشم.😢💔 -نمیشه.اون وقت من همش نگران شما هستم. روی کارم تمرکز ندارم.😠✋ سعی میکرد با بی رحمی حرف بزنه.😣😢 گفتم: _باشه.هرجور شما صلاح میدونی.😢 -زهرا😢 با اشک به من نگاه میکرد.... سرمو انداختم پایین.😣😢بابا اومد نزدیک.کنار ما نشست.وحید هم سرشو انداخت پایین.😞بابا اومد نزدیک و گفت: _وحیدجان کار شما سخته،مهمه.من توانایی های شما رو ندارم که تو کارت کمکت کنم،ولی اگه اجازه بدی تو مسائل خانواده ت یه کم کمکت کنم.😊 وحید به بابا نگاه کرد.بابا گفت: _اگه اجازه بدی وقتهایی که شما کار داری و نمیرسی از خانواده ت مراقبت کنی،من به جای شما مراقبشون هستم.😊 وحید یه کم فکر کرد و گفت: _شما خودتون کار و زندگی دارین...😒 بابا پرید وسط حرفش و گفت: _زهرا هم زندگی منه.😊😍 وحید گفت: _من شرمنده م.زندگی دختر شما با من خراب شد...😞😓 بابا دوباره پرید وسط حرفش و گفت: _زهرا با تو خوشبخته...😊 بابا مکث کرد و بعد گفت: _طبقه دوم ما خالیه.ورودیش از کوچه پشتیه.یه ورودی هم از تو حیاط میزنم.بیاین اونجا زندگی کنین.😊وقتهایی که شما نیستی من و مادرش کنارشون هستیم.هرجایی هم خواست بره خودم میبرم و میارمش... به وحید گفت: _نظرت چیه؟ به نظر من پیشنهاد خیلی خوبی بود.وحید به من نگاه کرد.😒با نگاهم التماسش میکردم قبول کنه.😢💗 وحید سرشو انداخت پایین و گفت: _من نمیخوام زهرا بخاطر من اینقدر سختی بکشه.😞 گفتم: _به نظرت زندگی کنار پدرومادرم سخته برام؟..😢 ولی زندگی بدون شما خیلی سخته برام..خیلی.😞💔 من و بابا منتظر جواب وحید بودیم.وحید سرش پایین بود.بعد مدتی گفت: _به شرطی که حتما اجاره بگیرید ازمون.😓☝️ بابا بلند شد.گفت: _من میرم زیارت.بعدش هم میرم فرودگاه و برمیگردم تا زودتر طبقه بالا رو درست کنم برای شما.😊 به وحید نگاه کرد و گفت: _شما هم تا هروقت خواستین مشهد بمونین،بعد باهم برگردید.خداحافظ.😊👋 بابا رفت.... وحید سریع بلند شد.بابا رو صدا کرد.بابا ایستاد و برگشت سمت ما.وحید رفت بابا رو بغل کرد🤗😭 و ازش تشکر کرد.بابا هم با مهربانی بغلش کرد و بعد رفت.😊🤗 وحید برگشت سمت من و از همون فاصله به من نگاه میکرد... دلم خیلی براش تنگ شده بود.💞اومد جلوی من نشست.سرشو انداخت پایین و گفت: _زهرا حلالم کن.😞 نگاهش میکردم.چقدر لاغر شده بود.دلم آتیش گرفت.😢 بابغض به فاطمه سادات که خواب بود،نگاه میکرد.😢وحید پیش فاطمه سادات موند و من رفتم زیارت... خیلی خداروشکر کردم که ازم نگرفت. یک هفته بعد برگشتیم تهران.تا ما وسایل خونه رو جمع و جور کردیم،کار بنایی خونه بابا هم تموم شد و ما اسباب کشی کردیم.رفتیم خونه بابا زندگی کنیم. بعد از اتفاقی که برای من افتاد رفتار همه با من و وحید تغییر کرد.... مامان من و مامان وحید همیشه نگران بودن.😥😥 آقاجون شرمنده بود.😓علی و محمد از اینکه من و وحید به ادامه ی این زندگی اصرار داشتیم ناراحت بودن.😔😒فقط بابا از اینکه من و وحید رو کنارهم میدید خوشحال بود.☺️ ما مجبور بودیم خونه بابا زندگی کنیم ولی بودیم.... برای اینکه آقاجون اذیت نشه کمتر میرفتم خونه شون.😔علی و محمد هم کمتر میومدن خونه بابا،منم برای اینکه همون کمتر اومدنشون قطع نشه وقتی اونا بودن پایین نمیرفتم.😣😞دیگه از اون شور و نشاطی که تو خانواده های من و وحید بود، خبری نبود. وقتی وحید بود نبودن بقیه اذیتم نمیکرد ولی وقتی میرفت مأموریت،من و فاطمه سادات تنها میشدیم.فقط مامان و بابا کنار ما بودن. من هم تنها دختر خانواده بودم و هم فرزند آخر. همیشه دور و برم شلوغ بود و همه بهم محبت میکردن.تحمل خیلی برام بود.😞ولی همیشه سعی میکردم بانشاط و سرحال باشم تا وحید نفهمه که تنهام.😣اما وحید خیلی زود فهمید.خیلی ناراحت بود.پیش من بروز نمیداد ولی من میفهمیدم.وحید هم ناراحت بود،هم شرمنده.😓 یه روز با آقاجون صحبت کردم.گفتم: _چند وقته رفتار شما مثل سابق نیست.😒 آقاجون کتمان نکرد.گفت: _شرمنده م.فکر میکردم وحید میتونه خوشبختت کنه.😒 -وحید الانم خوشبختم کرده.😒 آقاجون به من نگاه نمیکرد.گفت: _اینکه شما احساس خوشبختی میکنی از خوبی خودته نه وحید.😔وحید برای شما کم میذاره. -وحید پی خوشگذرانی میره؟😐.... ادامه دارد... ✍نویسنده بانو 💎کپی با ذکر صلوات...📿 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤قسمت‌هایی رو که دوست دارید لایک کنید❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
(ع)🌺 🍃اول هفته پس از گفتن یک بسم الله از دل و جان تو بگو السلام علیک یا اباعبدالله حسین ع💚 💚 💚 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
🌹 پیامبر اکرم(ص): 🕊❄️ هركس در نوشته‌ای صلوات برمن رابنویسد ، تازمانی كه نام من درآن نوشته باشدفرشتگان برای اواستغفارمی‌كنند🕊❄️ 📗 بحار الأنوار۹۱:۷۱ 📗 🕊❄️ الّلهُمَّ 🕊❄️ صلّ 🕊❄️ علْی 🕊❄️ محَمَّد 🕊❄️ وآلَ 🕊❄️ محَمَّدٍ 🕊❄️ وعَجِّل 🕊❄️ فرَجَهُم 📿 🌸🍃 زیاد بفـــرستید زیــــ↶↶ــرا: صلوات ڪلید حــل مشڪلات صلوات موجب استجابت دعـا صلوات را می ریزد. 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✋💚 ڪاسہ صبرم شده لبریز از داغ حرم داغدار گنبدم آقا تَسَلّایَم بده من مگرچیززیادے ازتومےخواهم حسین؟ گوشہ اے ازصحن زیبایٺ مرا جایم بده 💔 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 ♥️ «" 🧡 حُبُّ الحُسـ❤ــیـن هُویَّتُنا... 💚"» ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 🕊❤گـــذشــتــی ازخــــودت تــــا جــــان بگــــیــــرم مــــن برای خـــســـتــگــی هــــایــت بمــــیــــرم😔💔 ♡ 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
1_685865933.attheme
43.6K
🌸 • 📲😍 • 😍 📌سفارشی 🔰تنوع حق شماست👇👇 با ما خاص باشید😌😎👇🏻👇🏻 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈صد و هجدهم ✨ -وحید پی خوشگذرانی میره؟با زن دیگه ش خوشه که برای ما کم میذاره؟هرچند که من فکر نمیکنم کم میذاره.وحید بیشتر از توانش برای ما وقت میذاره.از خواب و استراحتش برای من و فاطمه سادات میزنه..شما فکر میکنید اگه وحید کارشو وظیفه ی خدایی نمیدونست بازهم ادامه میداد؟ آقاجون ساکت بود.گفتم: _من و وحید میخوایم که شما مثل سابق برای ما پدری کنید،بامهربانی و محبت.من و وحیدهمیشه محتاج محبتهای شما هستیم...این روزها برای من و وحید سخت میگذره چون شما با ما مثل سابق رفتار نمیکنید. چند وقت بعد اوضاع خونه آقاجون مثل سابق بود... هروقت وحید و من میرفتیم خونه شون صدای خنده و شادی تو خونه شون میپیچید... یه روز دیگه رفتم پیش علی.بهش گفتم: _بعد از امین خیلی نگران و ناراحت من بودی. دوست داشتی خوشبخت باشم.من الان با وحید خوشبختم.ولی این سردی رفتار شما داره خوشبختی منو ازم میگیره.وحید ناراحته.از من خجالت میکشه که بخاطر اون تنهام گذاشتی. وقتی وحید ناراحته،منم ناراحتم.اگه خوشحالی من برات مهمه با ما مثل سابق باش. علی گفت: _زهرا خودت خوب میدونی چقدر برام مهمی.تو لیاقتشو داری که بهترین زندگی رو داشته باشی... -داداش،بهترین زندگی از نظر شما یعنی چی؟یعنی داشتن یه همسر خوب؟من خیلی خوبشو دارم.خودت هم خوب میدونی وحید واقعا مرد خوبیه. -آره مرد خوبیه،ولی این مرد خوب چقدر کنارته؟تو چرا همیشه تنهایی؟ -آره داداش.وقتهای بودن وحید کمه.ولی همون وقتهای کم اونقدر شیرینه که شیرینیش همیشه با من هست...داداش زندگی من اینجوریه.من از زندگیم .اگه به گذشته برگردم بازهم با وحید ازدواج میکنم.شما میتونی به این سردی رفتارت ادامه بدی و از شیرینی زندگی من و وحید کم کنی یا علی مهربان همیشگی باشی و از سختی های زندگی من و وحید کم کنی. انتخاب با خودته. یه روز دیگه رفتم پیش محمد... از محمد بیشتر ناراحت بودم.محمد،هم خوب میدونست کار وحید درسته،هم خوب میدونست چقدر آدم خوبیه، هم چون روحیات منو بیشتر میشناخت باید بیشتر درکم میکرد ولی اون بیشتر مانعم میشد. محمد حتی برای اینکه با وحید رو به رو نشه به یه بخش دیگه انتقالی گرفته بود.بهش گفتم: _من تا حالا تو زندگیم خیلی شدم.ولی هیچکدوم به اندازه این امتحانی که الان دارم برام نبود.همیشه راه درست برام روشن بود.اما الان واضح نیست برام... دلم میگه قید خواهر و برادری رو بزنم.عقلم میگه بخاطر وحید این کارو نکنم.خدا میگه این کارو نکن... محمدنگاهم کرد. -وحید از اینکه منو تنها گذاشتی ناراحته.از اینکه بخاطر اون تنهام گذاشتی اذیت میشه.خودت خوب میدونی من همیشه نسبت به تو چه حسی داشتم ولی اگه بخوای وحید اذیت کنی تا جایی که خدا بهم اجازه بده قید خواهر و برادری رو میزنم. بلند شدم.گفتم: _اگه برات مهمه تو رفتارت تجدید نظر کن.اگه برات مهمه که...خودت میدونی. دیگه اون دل برای من نیست. از اون به بعد بیشتر میومدن خونه بابا ولی وقتهایی که وحید مأموریت بود... وقتی میرفتیم خونه آقاجون وحید خوشحال بود.ولی وقتی میرفتیم خونه خودمون یا خونه بابا ناراحت بود ولی به روی خودش نمیاورد.به وحید گفتم: _بریم خونه آقاجون زندگی کنیم. وحید منظورمو فهمید.گفت: _الان حداقل وقتی من نیستم برادرهاتو میبینی. بریم خونه آقاجون کلا ازشون جدا میشی. تنهایی من،وحید رو ناراحت میکرد،ناراحتی وحید،منو.😣😞 وحید مأموریت بود و قرار بود دو روز دیگه برگرده... همه خونه بابا جمع بودیم.گرچه درواقع ناراحت بودم ولی به ظاهر خوشحال بودم و شوخی میکردم.همه تو حال بودیم که زنگ در زده شد.وحید بود.من همیشه بهش میگفتم که مثلا امشب همه خونه بابا هستیم ولی اینبار بهش نگفته بودم. وحید خبر نداشت بقیه هم هستن.بالبخند و مهربانی اومد تو حیاط.من روی ایوان بودم. گفت: سکلید نداشتم.زنگ در پشتی رو زدم جواب ندادی گفتم احتمالا اینجایی.☺️ مثل همیشه از دیدن وحید خوشحال شدم. همونجوری که باهم صحبت میکردیم و میخندیدیم وارد خونه شدیم.☺️😍وحید وقتی بقیه رو دید خیلی خوشحال شد.باباومامان بامهربانی اومدن جلو و با وحید سلام و احوالپرسی کردن. بعد بچه ها با ذوق دورش جمع شدن و عمو عمو میکردن.👧🏻👦🏻وحید هم رو زانو نشسته بود و بامهربانی باهاشون صحبت میکرد.اسماء و مریم هم بهش سلام کردن. علی بلند شد و ... ادامه دارد... ✍نویسنده بانو 💎کپی با ذکر صلوات...📿 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤قسمت‌هایی رو که دوست دارید لایک کنید❤
💚 به رزق خوان حسن عالمی نمک گیرند... 🔹ویژه 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
✅ امام موسی کاظم علیه‌السلام: 📍 دَعْوَةُ الصَّائِمِ تُسْتَجَابُ عِنْدَ إِفْطَارِه‏؛ 📌 دعاى شخص روزه ‏دار هنگام افطار مستجاب مى ‏شود. 📚 بحار الانوار(ط-بیروت)، ج۹۳، ص ۲۵۵، ح۳۳ 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
اغلب، قدرت یک لمس، یک لبخند یک کلمه‌ی محبت‌آمیز، یک گوشِ شنوا یک تعریف صادقانه، یا کوچک‌ترین توجه را دستِ کم می‌گیریم. در حالی که همه‌ی این‌ها می‌توانند به‌راحتی یک زندگی را از این رو به آن رو کنند. شب بخیر 🌟 ✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁سلام 💐صبحتون بخیر 💐الهی امروزتان 🍁آغازی باشد برای 💐شکر بیکران از نعمتهای 🍁الهی دل هایتان جایگاه محبت 💐زندگیتان سرشار از شادی 🍁روحتان غرق در آرامش و 💐جسم و جانتان 🍁در سلامت و عافیت کامل باشد
❤ هر صبح، به شوق عهد دوباره با شما چشمم را باز میکنم عهد میکنم با شما، هر روز که میگذرد، عاشقانه تر از قبل چشم به راهتان باشم... 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
🕊🍃 🌤 🍃🌼 سلام بر آخرین آغاز هستی خدا داند فقط آقا که هستی 🌸 ️ 🍃🌼 بیا آقا که در این باغ زیبا بروید واژه یکتا پرستی 🌸 🍃🌼 دلم در حسرت دیدار رویت به سوی جمکران پر می گشاید 🌸 السلام علیک یا اباصالح المهدی (عج) 🌼🍃 أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
💚 😍 دلآ سخت‌ است چون فرمـانده عاشق امیر یك سپاه امآ اسیرِ یك نـفر باشے..🤕♥️😅 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 😊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خوب کردے ڪه رخ از اینہ پنهان کردے ، هر پریشان نظرے لایق دیدار تو نیست 😇🧕🏻 👌👌👌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈صد و نوزدهم ✨ علی بلند شد و سلام کرد،بعد دوباره نشست و خودشو با پسرش،امیررضا که پنج ماهش بود،سرگرم کرد... محمد هم همونجوری نشسته خیلی سرد سلام کرد. من از رفتار علی و محمد ناراحت شدم...😒😒 وحید یه کم نگاهشون کرد،بعد بالبخند به من نگاه کرد.رفت پیش علی و بامهربانی امیررضا رو بغل کرد و باهاش صحبت میکرد... بعد امیررضا رو به مامان داد و دوباره جلوی علی ایستاد.بامهربانی بلندش کرد و بغلش کرد.آروم چیزی تو گوش علی گفت که علی هم وحید رو بغل کرد...🤗 مدتی گذشت.وحید از علی جدا شد و جلوی محمد ایستاد.محمد به وحید نگاه هم نمیکرد. وحید با شوخی بهش گفت: _قبلنا پسر خوبی بودی.😄 بالبخند گفتم: _از وقتی چاق شده اخلاقش هم بد شده.😁 همه خندیدن...😀😬😄😃😂 وحید،محمد هم بلند کرد و بغلش کرد.با محمد هم آروم حرف میزد.خیلی صحبت کرد.بالاخره محمد هم لبخند غمگینی زد و بغلش کرد... وحید واقعا مرد خیلی خوبیه.... هرکس دیگه ای بود و اونجوری سرد باهاش رفتار میکردن،جور دیگه ای برخورد میکرد. اون شب هم به شوخی گذشت. دوباره همه زیاد میومدن خونه بابا. دورهمی های هفتگی ما برقرار شد و با شوخی های من و وحید و محمد فضای شادی تو مهمانی هامون بود...😃😁 بالاخره بعد شش ماه خنده های وحید واقعی شده بود.منم از خوشحالی وحید، خوشحال بودم. ☺️😍 چهار ماه گذشت... ما هنوز خونه بابا زندگی میکردیم.یه شب وقتی وحید از سرکار اومد مثل همیشه من و فاطمه سادات رفتیم استقبالش.وقتی دیدمش فهمیدم میخواد بره مأموریت.اینجور مواقع نگاهش معلوم بود.😣 بعد از شام با فاطمه سادات بازی میکرد. منم آشپزخونه رو مرتب میکردم.یک ماه دیگه فاطمه سادات دو سالش میشد. وحید اومد تو آشپزخونه،روی صندلی نشست. نگاهش کردم.لبخند زد.اینجور مواقع بعدش میخواست بگه مأموریت طولانی میخواد بره. نشستم رو به روش.بالبخند طوری نگاهش کردم که یعنی منتظرم،زودتر بگو.😊 بالبخند گفت: _میدونی دیگه،چی بگم.😅 گفتم: _خب..😊 -شش ماهه ست..ممکنه بیشتر هم بشه.😊 دلم گرفت.شش ماه؟!! 😧😥به گلدون روی میز نگاه کرد و گفت: _اصلا نمیتونم باهات تماس بگیرم.😒 تعجب کردم.😟مأموریت هایی داشت که مثلا ده روز یکبار یا دو هفته یکبار تماس میگرفت ولی اینکه اصلا تماس نگیره، اونم شش ماه.داشتم با خودم فکر میکردم، نگاهش کردم.... احساس کردم وحید یه جوری شده،مثل همیشه نیست.وقتی دید ساکتم به من نگاه کرد.وقتی چشمم به چشمش افتاد اشکهام جاری شد.😢 چشمهای وحید هم پر اشک شد.😢سریع بلند شد،رفت تو اتاق.منم به رفتنش نگاه میکردم. سرمو گذاشتم روی میز و گریه میکردم...😭 خدایا یعنی وقتش شده؟..🕊 وقت رفتن وحید؟..🕊 وقت دوباره تنها شدن من؟....🕊 خدایا که هستی.پس معنی نداره. ✨*هر چی تو بخوای*✨ کمکم کن. اشکهامو پاک کردم... رفتم تو اتاق.وحید روی تخت دراز کشیده بود و به سقف نگاه میکرد.گفتم: _کجایی؟😢 بدون اینکه به من نگاه کنه گفت: _تاحالا سابقه نداشت برای مأموریت من گریه کنی!😒 گفتم: _من چی؟..کی نوبت من میشه؟😢 -تا حالا سابقه نداشت مانعم بشی!🙁 -تا حالا سابقه نداشت بری مأموریت و بخوای که دیگه برنگردی.😣😢 با تعجب نگاهم کرد...😟بالبخند نگاهش کردم.گفتم: _الان هم مانعت نمیشم.همیشه دعا میکنم عاقبت به خیر بشی.شهادت آرزوی منم هست.برای منم دعا کن.😢👣 رفتم تو هال... روی مبل نشستم و فکر میکردم.به همه چیز فکر میکردم و به هیچ چیز فکر نمیکردم. -کجایی؟😊 سرمو برگردوندم،دیدم کنارم نشسته.مثل همیشه بخاطر احترام خواستم بلند بشم،دستشو گذاشت روی پام و گفت: _نمیخوام بهم احترام بذاری.تو این سه سال هزار بار بهت گفتم.😍 با شوخی گفت: _زن حرف گوش کنی نیستی ها.😁 بالبخند گفتم: _ولی زن باهوشی هستم.😌☝️ -باهوش بودن همیشه هم خوب نیست. بیشتر اذیت میشی.😊 چشمهاش پر اشک شد.گفت: _زهرا..من خیلی دوست دارم...ولی باید برم.😢 -کی مجبورت میکنه؟😢 -همونی که عشق تو رو بهم داده.💖✨ خیالم راحت شد که عشق من مانع انجام وظیفه ش نمیشه...احساس کردم خیلی بیشتر از قبل دوستش دارم.😍 میخواستم بهش بگم خیلی دوسش دارم☺️ ولی ترسیدم که... ادامه دارد... ✍نویسنده بانو 💎کپی با ذکر صلوات...📿 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤قسمت‌هایی رو که دوست دارید لایک کنید❤
✅ امام على عليه‌السّلام: 📍 عَلَيكُم في شَهرِ رَمَضانَ بِكَثرَةِ الاِستِغفارِ و الدُّعاءِ؛ 📌 بر شما باد در ماه رمضان به بسيارىِ استغفار و دعا. 📚 کافی، ، ج۴، ص۸ 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 🌹🌹🌹🌹برخون حسين شاه شـــهيدان صلوات 🌹🌹🌹بر روح امام و جـــــــــمع ياران صلوات 🌹🌹همراه امام و شــــــــــهدا مي گوييم 🌹بر خامنه اي پير خــــــــراسان صلوات ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
🌸🍃 دختر اینست اگر،فاطمه(س) پس حق دارد از خداونـد فقط منّـت دختر بکشـد... ❤️ 😍🌸 ❣ ❣ 💜 🌸💜 💜🌸💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 "پیشنهاد دانلود" 👌👌👌 اگر بترسیم دیگر از ایمانمان کاری ساخته نیست... باصدای همیشه جاوید 🌺 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 داستان زیبای مردی که عاشق پیامبر بود ❤️ اینگونه نیاز خود به خدا را بیدار کنید... 🎙حجت الاسلام پناهیان 👌👌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 راستی یک سوال؟؟؟ میدونستی تو وارث بی بی زهرای😇 خواهرم!!!! همچون حضرت زینب(س)باش🌸🌷 و در سنگر حجاب خدمت کن🌸 -عجل-لولیک-الفرج ♥⃟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙