eitaa logo
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
2.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
793 ویدیو
31 فایل
🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝 💌کپی مطالب فقط با لینک کانال و نام نویسنده مجاز است🚫 💕 💌کانال دوم ما↓ @im_princess 💕
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جای مدافعان حرم امشب خالیه...👌👌 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
14.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این ڪلیپ رو حتما حتما ببینید..👌👌👌😍😍😍 دنیاے خارق العاده بعد ظهور🥰✨ آیا تو آماده دیدن دوران شگفت انگیز بعد ظهور هستۍ؟! مشتاق شدے ببینۍ چہ اتفاقایے میفته؟! 🥀 عجل لولیک الفرج 🦋 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 🍂یک عمر مرید راه حیــدر بودی 🍂در کشور ما مالک‌ اَشتــر بودی ☘دل‌کندی‌از این‌جهان پرفتنه و جنگ ☘گویا که تو از جَهــان دیگر بودی.. چند روز مانده...🥀 شرمنده‌ اگر خواب بودیم و تو را😔💔 🦋‌ 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈صد و بیست و هشتم ✨ حتما شده... حدس زدم مسئولیت نیرو های بیشتری رو داره. چون تنها چیزی که اذیتش میکرد این بود که مسئولیت حفاظت کسی رو بهش بدن. درکش میکردم،خیلی سخته.😥 همسرحاجی آروم به من گفت: _آدمها هرچی بزرگتر باشن مسئولیت شون هم بیشتره.آقا وحید مرد بزرگیه.خودتو برای روزهای از این آماده کن.😊 ✨تو دلم گفتم سخت تر از این؟!!😧😥خدایا خودت کمکم کن.🙏 در واقع وحید و من وارد مرحله جدیدی تو زندگیمون شدیم که برامون خیلی سخت بود. چون تعداد افراد خانواده مون بیشتر میشد و از طرفی هم کار وحید به اندازه قبل خطرناک نبود، از خونه بابا اسباب کشی کردیم و یه خونه بزرگتر اجاره کردیم.😊 سه ماه بعد... سیدمحمد👶🏻 و سیدمهدی👶🏻 به دنیا اومدن.وقتی دیدمشون خیلی خوشحال شدم.😍☺️چهره شون عین وحید بود.بهشون گفتم: _اخلاقتون هم باید مثل پدرتون باشه.☺️ وحید وقتی بچه ها رو دید به من نگاه کرد و فقط لبخند زد.گفتم: _پسر کو ندارد نشان از پدر...😃 خندیدیم.گفتم: _بیچاره من با این همه وحید.😜😫 وحید مثلا اخم کرد و گفت: _خیلی هم دلت بخواد.😠😉 بالبخند گفتم: _خیلی هم دلم میخواد.😇😍 بعد از چند وقت پای مصنوعی برای وحید گذاشتن.دیگه بدون عصا میتونست راه بره.می لنگید ولی بهتر از عصا بود.😅☺️ کمتر از دو هفته به تموم شدن مرخصی چهار ماهه و شروع کار جدیدش مونده بود.وحید تو کارهای خونه و بچه داری خیلی به من کمک میکرد.فاطمه سادات👧🏻 هم میخواست مثل باباش به من کمک کنه.وحید هم باآرامش و حوصله بهش یاد میداد که چطوری با پسرها بازی کنه و سرگرمشون کنه.😊درواقع داشت آماده ش میکرد برای روزهایی که خودش خونه نبود،فاطمه سادات بتونه به من کمک کنه. یه شب وحید تو اتاق نماز میخوند... پشت سرش،کنار در ایستادم و نگاهش میکردم.👀❤️ روزی هزار بار که وحید کنارم بود.... به روزهای خوبی که کنارش داشتم فکر میکردم. همه ی روزهای زندگی من کنار وحید خوب بود. حتی روزهایی که مأموریت بود... چون من اون روزها هم با عشق وحید زندگی میکردم.نمازش تموم شد.بدون اینکه برگرده گفت: _منم خیلی دوست دارم.😍 گفتم داره با خدا حرف میزنه،چیزی نگفتم.بعد چند ثانیه گفت: _خب بیا اینجا بشین دیگه.😍 با دست جلوی خودشو نشان داد.هنوز هم سمت من برنگشته بود.گفتم: _با منی؟😳 صورتشو برگردوند.لبخند میزد.گفت: _بله عزیز دلم.😊 -پشت سرت هم چشم داری؟!!☺️😅 -اونکه بله ولی برای دیدن تو نیازی به چشم ندارم.😍 رفتم جلوش نشستم.به چشمهای مشکیش خیره شدم.گفت: _هنوز هم به نظرت قشنگ و جذابه؟😇 لبخند زدم. -آره،هرچی بیشتر میگذره قشنگ تر و جذاب تر هم میشه.مخصوصا کنار چند تا تار موی سفیدت.☺️😌 -میبینی خانوم پیر شدم.😊 -قبلنا که مجرد بودم وقتی به عروس و داماد میگفتن به پای هم پیر بشین،میگفتم آرزوهای قشنگ تر بکنین.ولی الان میفهمم چه حس قشنگیه که آدم کنار کسی که دوستش داره پیر بشه.😍☺️ بالبخند گفت: _شما که جوانی خانوم،فقط داری منو پیر میکنی.😍 -وحید...خیلی دوست دارم..خیلی☺️ -اینو که چند دقیقه پیش گفتی.یه چیز جدید بگو.😎😉 -کی گفتم؟!!!😳 -اونجا،پشت سرم ایستاده بودی.منم گفتم که..منم خیلی دوست دارم.😍 -جدا پشت سرت هم چشم داری؟!!!😳☺️ -بیخود نیست که تو سی و چهارسالگی سرهنگ شدم.😎😌 بلند شدم و باتحکم گفتم: _خیلی خب جناب سرهنگ بیرون از خونه،پاشو برو بخواب.😠😍☝️ بلند شد،احترام نظامی گذاشت و گفت:... ادامه دارد... ✍نویسنده بانو 💎کپی با ذکر صلوات...📿 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤قسمت‌هایی رو که دوست دارید لایک کنید❤
•{🌈❄}• 💚 •شـ℘ـیدآوینۍ• °|بالے🕊 نمیخواهم ایݩ↶ پوتین هاے👞 ڪہنه‌هم مےتواند مـ﹏ـرا به آسمانها💫 بِبرد|° ←مݩـოε هـ﹏ـم بالۍ🕊 نمۍخوآهم بۍشَڪ بآ چآدُرمـ°🌈 هم ←↶ مےتوانَم مُسافِرآسماݩـ°🌟• بآشَم ←ماشهادت دادیم که زیباست↓ 🦋‌ 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
🍃🍁ای خـدای مهـربـان بہ مـن دلی عـطا کن ڪه مشتـاق نزدیکی بہ تـو باشـد و زبانی ڪه صادق ترین سخنانش بہ سـوی تـو بـالا رود و دیـده حقیقت بینی ڪه بہ درگاه تـو تقـرب جـویـد ✨شبتون در پناه الهی✨ ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح بخیر خدایا 🤲 ب هرروزدوستانم آرامش ب زندگیشان:عافیت ب عشقشان:ثبات ب مهرشان:وفا ب عمرشان:عزت ب رزقشان:برکت وب وجودشان:صحت عطابفرما ❤️🌹
✦﷽‌‌‌‌✦ 🥀 اےکہ‌ازکوچہ‌هاےمعشوقہ‌ےمآ میگذرے! قسمت‌مآنشداین‌عشـق، حلالـٺ‌بآشد!😔 🤲😭 .ـ.ــ.ــ.ــ.ـ.ـ🕊♥️🕊ـ.ــ.ــ.ــ.ــ.  ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌ ‌ 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💚😍 -قسمـ‌بہ‌مدافعان‌حـرمـ📿💛 ╭─┅─ 🍃 🌺 🍃 ─┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
⇢🌻⇠ 💚 زن‌دراسلام...↓ زندھ...، سازندھ...، ورزمندھ‌است...؛ بہ‌شرطےکہ‌لباس‌رزمش، لباس‌عـفتش‌باشـد...(: 🌱 ╭─┅─ 🍃 🌺 🍃 ─┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
💚 ! سربنـد يا حُسينت🚩 نشان از دارد عشقی♥️ که تمام مبتلايان را نيازمند شفا✨ می‌کند شفايی از جنس ... 🌷 🌹🍃🌹🍃 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈صد و بیست و نهم ✨ بلند شد،احترام نظامی گذاشت و گفت: _چشم قربان،خیلی نوکریم.😍✋ خنده م گرفت.☺️ پسرها یک ماهشون بود که وحید عملا وارد محل کار جدیدش شد.روزهای اول کار جدیدش خیلی دیرتر از ساعت کاری میومد خونه.خیلی وقتها وقتی میومد که بچه ها خواب بودن.👶🏻👶🏻👧🏻😴گاهی اوقات اونقدر دیر میومد که منم خواب بودم.گفت برای اینکه کارها رو تو دستم بگیرم لازمه که اوایل بیشتر وقت بذارم.منم نمیکردم... حتی بعد دو ماه خیلی وقتها برای خواب هم دیگه خونه نمیومد.وقتی بچه ها خیلی بهونه باباشون رو میگرفتن،میبردمشون بیرون یا خونه آقاجون یا خونه بابا... حدود پنج ماه دیگه هم گذشت،تو تمام اون پنج ماه من و بچه هام به اندازه پنجاه ساعت هم وحید رو ندیدیم.🙁 فاطمه سادات به شدت مریض 👧🏻🤒شده بود. ویروس گرفته بود.نیاز به مراقبت شدید داشت ولی من باید به پسرها هم رسیدگی میکردم.😣 مجبور شدم پنج روزی خونه بابا باشم.اون پنج روز حتی وحید باهام تماس هم نگرفت.یعنی کلا متوجه نشده بود ما خونه نیستیم.😕یعنی حتی به خونه سر نزده بود.یعنی فاطمه سادات به شدت مریض شد و خوب شد ولی وحید خبر نداشت.😒😕 بعد فاطمه سادات،سیدمحمد همون مریضی رو گرفت.👶🏻🤒با اینکه خیلی مراقبت کردم ولی سیدمحمد هم ویروس گرفت.چون کوچیک بود،حدود هشت ماهش بود،دکتر گفت بیمارستان بستریش کنم.😐فاطمه سادات و سیدمهدی خونه بابا بودن و من و سیدمحمد بیمارستان. چون سید مهدی هم کوچیک بود بهونه منو میگرفت.چهار ساعت در روز مادروحید میومد بیمارستان،من میرفتم خونه ی بابا.همش تو تکاپو و بدو بدو و اضطراب بودم.😣دو روز بعد سید مهدی هم مریض شد.😨🤒👶🏻مجبور شدم بستریش کنم.مادروحید و نجمه سادات نوبتی میومدن بیمارستان کمک من.گاهی هر دو تا پسرهام با هم حالشون بد میشد. سه روز بعد از بستری شدن سید مهدی، سیدمحمد حالش یه کم بهتر بود و مرخص شد. سیدمحمد و فاطمه سادات خونه بابا بودن،من و سیدمهدی بیمارستان.سیدمحمد بیشتر بهونه منو میگرفت،چون هنوز هم کامل خوب نشده بود. دوباره چهار ساعت در روز مادروحید میومد بیمارستان من میرفتم پیش سیدمحمد.😥😣 ده روز بود که بچه هام مریض بودن و من تو فشار بودم ولی وحید حتی هم . خیلی شده بودم.دیگه طاقت گریه ی بچه هام و مریضی شونو نداشتم.از اینکه تو این شرایط وحید کنارم نبود دلم گرفته بود.😢همون موقع تماس گرفت.📲💓فقط به اسمش روی گوشیم نگاه میکردم و گریه میکردم.😭نمیخواستم با این حالم جواب بدم.تماس قطع شد.از خودم ناراحت شدم که جواب ندادم.دلم برای شنیدن صداش هم تنگ شده بود.کاش جواب میدادم.خودم تماس گرفتم ولی اشغال بود.همون موقع سید مهدی دوباره حالش بد شد و گریه میکرد.گوشی رو گذاشتم کنار و بچه رو بغل کردم.منم باهاش گریه میکردم 😭و میخواستم کنه... من شرایط بدتر از این هم داشتم اما الان از اینکه بچه هام اذیت میشدن بیشتر ناراحت بودم.حاضر بودم خودم مریض باشم ولی بچه هام سالم باشن.😢😣 دو ساعت گذشت.سیدمهدی آروم شده بود و خواب بود.منم سرمو کنارش گذاشتم و از خستگی خوابم برد.تو خواب صدای زنگ گوشیمو شنیدم.📲چشمهامو به سختی باز کردم.مامانم زنگ میزد.قطعش کردم که بچه بیدار نشه.به سیدمهدی نگاه کردم،نبود...😨 سریع بلند شدم.اول فکر کردم شاید از تخت افتاده،اطراف رو نگاه کردم،نبود.مادر مریض کناریم گفت: _پسرت داشت گریه میکرد یه آقایی که لباس نظامی داشت بغلش کرد و بردش تو راهرو.خیلی شبیه پسرت بود،فکر کنم باباش بود.😊 رفتم تو راهرو... جلو در اتاق خشکم زد.وحید بود.با لباس نظامی اومده بود و سعی میکرد سیدمهدی رو که داشت گریه میکرد،آروم کنه.😍👶🏻آروم صداش کردم: _وحید😧 نگاهم کرد.چقدر دلم براش تنگ شده بود.اشکهام نمیذاشتن خوب ببینمش.❤️😭اومد سمت من.فقط نگاهش میکردم.👀وحید هم فقط نگاهم میکرد.👀وقتی سیدمهدی منو دید گریه ش شدیدتر شد.بچه رو ازش گرفتم و بردمش تو اتاق.نیم ساعت بعد سیدمهدی رو که خواب بود، گذاشتم روی تخت و رفتم تو راهرو. وحید روی صندلی نشسته بود.دیگه خسته و ناراحت نبودم.☺️ هرکی از کنارش رد میشد نگاهش میکرد... وحید سرش پایین بود و به کسی توجه . منم همونجا ایستادم و نگاهش میکردم.اولین باری بود که.... ادامه دارد... ✍نویسنده بانو 💎کپی با ذکر صلوات...📿 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤قسمت‌هایی رو که دوست دارید لایک کنید❤