eitaa logo
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
2.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
793 ویدیو
31 فایل
🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝 💌کپی مطالب فقط با لینک کانال و نام نویسنده مجاز است🚫 💕 💌کانال دوم ما↓ @im_princess 💕
مشاهده در ایتا
دانلود
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚 💕 💠 قسمت👈بیست و سوم . -چرااا اتفاقا...خوشمزست..ولی خب همین سه سیخ بسته -احساس میکردم سرم گیج میره...بی قرار بودم و رو پیشونیم عرق سردی نشسته بود... اونشب تموم شد و اومدم خونه...تا صبح نمیتونستم بخوابم...که موقع نماز صبح منتظر موندم نملز مامانم تموم بشه و صداش کردم... -مامان...مامان...😓 -جانم عزیزم؟! 😯چرا رنگ و روت پریده؟! خواب بد دیدی؟! -نه...نه...قلبم 😧 -یا اباالفضل...قلب درد میکنه؟! -اره....😢 . دیگه نفهمیدم چجور شد و چی گذشت...فقط چشم باز کردم دیدم رو تخت بیمارستانم و بهم کلی دستگاه وصله و مامانم کنارم نشسته -مامان چی شده؟!من کجام؟! -سلام دخترم...هیچی..نترس...بیمارستانیم...ازت ازمایش و اکو گرفتن و منتظریم جوابش بیاد...چیزی نیست -احساس میکنم قلبم داره کنده میشه از جا 😢 -نترس دخترم...خوب میشی... -امروز کلاس داشتم...به زهرا بگین به استاد بگه... -نگران نباش.. هم به زهرا هم به آقا میلاد خبر دادم... -به میلاد دیگه چرا؟! 😯 -نا سلامتی شریک زندگیت قراره بشه ها... -اخه بیخودی الان نگران میشن😕 sapp.ir/roman_mazhabi 🔮از زبان سهیل دیروز دیده بودم که دوستش تا محل ثبت نام اومد ولی با دیدن من با اینکه مسئول ثبت نام خانم ها فرق داره وارد نشد... امروز هم هرچی منتظر موندم نیومدن 😔 فک کنم به خاطر منه... خواستم برم جلو و بگم که اگه به خاطر من میخواین راهیان نیاین من نمیام تا شما برین... دلم نمیخواد به خاطر من دو نفر رو از شهدا دور بشن... نزدیک ظهر رفتم جلو کلاسشون... در کلاس باز شد و استادشون بیرون اومد... بازم از اون خبری نبود... دیدم دوستش با عجله از کلاس بیرون اومد و به سمت پله ها رفت سریع پشت سرش دویدم -سلام...ببخشید -سلام...من عجله دارم... -مزاحم نمیشم...فقط میخواستم بپرسم دوستتون نیومدن باز؟! -آقای محترم شما انگار ول کن نیستین...مریم گفت که علاقه ای به صحبت با شما نداره... (فهمیدم اسمش مریمه ☺) -خب ایندفعه کارم فرق داره...کی تشریف میارن 😯 -آقای محترم...مریم حاش خوب نیست و بیمارستان بستریه و معلوم نیست کی مرخص میشه منم الان عجله دارم باید برم اونجا -چییی😨😨چرا؟! چی شده؟؟ .   ✍نویسنده👈 🎈 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
32.pdf
371K
نقش مردم و نهادهای انقلابی در روی کارآوردن دولت جوان حزب اللهی چیست؟ ✍🏻: محمدجواد قصابی‌فرد ـ 🇮🇷💛🌱 ـ 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
🌙خدایابه حرمت 🌸این ماه عزیز 🌙اولین دعای دوستانم را 🌸بااولین آمین 🌙برآورده کن 🌙شبتون بخیر ‌‌ ‌ ‌ ╰══•◍⃟🌾•══╯
✨خدایا بہ حرمت ماه رمضان ✨نیکو ترین سر نوشتها حلالترین روزیها ✨ودلمان را جویبار رحمتت برای ما مقدر کن 🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷
قرار هست که در پایان کارها با و درست شود ـ ✌️🏻💣🌱 ـ 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
11.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ـ چه غلطی کردیدکه امروزبرای ما خط و نشان میکشید ؟! ♥️🌱 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚 💕 💠 قسمت👈بیست و چهارم . 🔮از زبان سهیل . -چییی😨😨چرا؟! چی شده؟؟ -نمیدونم...فعلا خداحافظ -لا اقل آدرس بیمارستان رو بدید😕 -شرمنده...نمیتونم و رفت...ولی دقیقه ای نگذشت که برگشت و گفت: -فقط قول بدین اونجا نیاین...چون حالش با دیدن شما شاید بدتر بشه...😐 -چشم 😔😕 و ادرس رو روی یه تیکه کاغذ نوشت و بهم داد. برگشتم به محل ثبت نام...ولی اصلا نفهمیدم اونروز چجوری گذشت.... بعد از ظهر اومدم خونه ولی فکر و خیال نمیزاشت آروم بشم... همش با خودم میگفتم یعنی چی شده؟! شاید کمکی نیاز داشته باشن... شاید.... دلم رو به دریا زدم و به سمت بیمارستان حرکت کردم... از پله های بیمارستان بالا رفتم... نمیدونستم تو کدوم اتاقه... ازش هم فقط یه اسم میدونستم و قطعا اطلاعات بهم شک میکرد و کمکی نمیکرد... داشتم ناامید میشدم که یک آن دوستش رو دیدم که به سرعت از روبه روم رد شد و من رو ندید...پشت سرش رفتم و دیدم پشت در یه اتاقی وایسادن... اتاق 26 خواستم جلو برم ولی انگار قدم هام سست شد 😕😕 آخه برم جلو چی بگم😔 تازه به دوستشم قول داده بودم بیمارستان نیام... . رفتم جلوی اطلاعات بیمارستان -سلام...ببخشید -بفرمایین -میخواستم حال مریض اتاق 26 رو بپرسم... -کدوم مریض؟؟ -مریم... یکم من و من کردم و گفت: -آها مریم فلاحی رو میگین...دکترش معاینش کرده و منتظره یکی از بستگان نزدیک بره تو اتاق دکتر باهاشون صحبت کنه...شما اگه جز بستگان درجه یک هستید میتونین تشریف ببرین... -نگفتن حالشون چطوره؟! -نه...ولی براش دعا کنید... با شنیدن این جمله انگار آب سردی رو تمام بدنم ریختن... پاهام سست شد و اروم اروم پله ها رو پایین اومدم... دلم نمیخواست از بیمارستان برم ولی راهی نداشتم... تا خونه قدم زدم و هر دعایی بلد بودم خوندم 😔 sapp.ir/roman_mazhabi 🔮از زبان میلاد... . وارد بیمارستان شدم... از استرس داشتم میمردم تمام بدنم انگار درد میکرد نفهمیدم چجوری پله های بیمارستان رو بالا رفتم تا جلوی در اتاقشون رسیدم... جلوی در مادرش و یکی از دوستاش وایساده بودن سلام...چی شده؟!😯 که مامان مریم با گریه گفت: سلام آقا میلاد 😢کجایی؟! -چی شده عصمت خانم؟!صبح که بهم خبر دادین شهرستان بودم سریع حرکت کردم...دکترا چی میگن؟؟ -نمیدونم...دکترش گفت یکی بیاد تو اتاق باهاش حرف بزنه ولی من دلش رو نداشتم تنها برم...شما میاید؟! -آره آره...حتما... . با عصمت خانم سمت اتاق دکتر رفتیم و وارد اتاق شدیم. -سلام...بفرمایین؟! -همراهای مریم فلاحی -بله بله چه نسبتی دارین؟! -ایشون مادرشون و من هم نامزدشون هستم.. . ✍نویسنده👈 🎈 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
﴿ همان ڪسانے ڪہ مےدانند با پروردگار خود ديدار خواهندڪرد و به سوے او باز خواهند گشت. ﴾♥️🌿 🌱| سورھ بقره آيھ ۴۶ 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚 💕 💠 قسمت👈بیست و پنجم -خیلی خوشبختم...بفرمایین بنشینید که مادر گفت: -آقای دکتر تورو خدا هرچی شده به ما بگین😢من نصف عمر شدم.😕 -نگران نباشید. -دخترم چشه؟!😕 -خیلی خب...روراست میگم...ما از ایشون آزمایش ها و تست های مختلف گرفتیم و نشون داد متاسفانه قلبشون خیلی ضعیف شده و علنا متاسفانه درصد کمی از قلبشون کار میکنه -یا صاحب الزمان 😢😢 -نگران نباشید مادر...امروزه علم پزشکی خیلی پیشرفت کرده...فقط دعا کنید... دکتر با مادر مریم همینطوری حرف میزدن و من فقط مات و مبهوت نگاهشون میکردم...نمیدونستم چی باید بگم...چیکار باید کنم... از اتاق بیرون اومدیم و یه لحظه تعادل اعصابم رو از دست دادم و بافریاد گفتم: چرا زودتر کاری نکردین😠چرا به من نگفتین که بیماری داره تا زودتر اقدام کنیم😠 -میلاد جان ما هم نمیدونستیم اینقدر حاده😕فقط بچگی ها چند بار قلب درد گرفته بود و با قرص خوب میشد😔 -به صحبت ها توجه نکردم و دوباره تنهایی رفتم توی اتاق دکتر... -آقای دکتر ما چیکار باید کنیم؟! -فقط دعا...دعا کنید کار نامزدتون به پیوند نکشه چون توی این گروه خونی معمولا قلبی پیدا نمیشه... -اگه بکشه و پیدا نشه چی😯 -با دارو میشه مدتی سر کرد ولی. -آقای دکتر با من روراست باشید...پای زندگی و آیندم در میونه... -شما عقد هم کردید؟؟ sapp.ir/roman_mazhabi -نه هنوز...ولی قرار بود چند روز دیگه😔 -ببین پسرم...تصمیم برای ادامه زندگیت دست خودته...اگه دوستش داری پیشش بمون وگرنه... -اگه با عمل خوب نشه من چه قدر فرصت دارم... -شاید چند سال...چند ماه...شاید چند هفته...شاید چند روز... همه چی بستگی به شما داره...به محیط زندگی و هیجان و استرس خونه... . از اتاق دکتر بیرون اومدم گیج بودم Sapp.ir/roman_mazhabi هیچ جا رو درست نمیدیدم... از پشت شیشه اتاق مریم رو نگاه کرد که رو تخت بیمارستان نشسته داشت نماز میخوند... اشکام نمیزاشت پیشش برم😢 آروم اومدم تو حیاط بیمارستان... نمیفهمیدم چیکار میکنم... فقط راه میرفتم... چند ساعتی رو تو حیاط بودم سر درد داشت دیوونم میکرد پشت فرمون نشستم... چشمام باز و بسته میشد... یک لحظه پشت فرمون چشمام سنگین شد و.... 😯 . ✍نویسنده👈 🎈 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ آغازی زیبـاتر از ســـلام نیست روزتون پر از مهر و محبت و برکت ســــــــــــلام صبح تون بخیر وشادی ╰══•◍⃟🌾•══╯
14.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
- بدون شرح ✌️🏻:|💣🍃! 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚 💕 💠 قسمت👈بیست و ششم 🔮از زبان سهیل تا صبح بیدار بودم و با خودم کلنجار میرفتم... تا چشمم رو میبستم کابوس میدیدم... دلم میخواست کاری کنم و خبری بگیرم ولی دستم به هیچ جا بند نبود...😕 صبح رفتم دانشگاه و محل ثبت نام راهیان نور... منتظر بودم شاید دوستش امروز دانشگاه بیاد و از اون خبری بگیرم.. ولی خبری نشد... بیشتر نگران شدم... نمیدونستم بازم بیمارستان برم یا نه 😕 چند روز دیکه زمان اعزام راهیان بود و من به بچه ها گفته بودم من امسال نمیتونم بیام فرماندمون اصرار میگرفت تو حتما باید باشی چون مسئول راهیانی و ته دل یه چیزی راضی نمیشد... ظهر شد و تصمیم گرفتم برم بیمارستان... هرچی شد شد دیگه بهتر از این نگرانی و دلشوره و فکر و خیاله... سریع یه ماشین گرفتم و سمت بیمارستان حرکت کردم... توی راه صلوات نذر کردم که اتفاق خاصی نیوفتاده باشه و حالشون بهتر باشه... به بیمارستان رسیدم و وارد بخش شدم جلوی در اتاقش رفتم و دیدم یه خانمی بیرون وایساده و داره تسبیح میزنه... آب دهنم رو قورت دادم و یه نفس عمیق کشیدم و رفتم جلو -سلام حاج خانم... -سلام پسرم...بفرمایین(از تن صداش معلوم بود گریه کرده و اشکاش رو با دستش پاک میکرد) -میخواستم بپرسم خانم فلاحی اینجا بسترین؟؟ -ببخشید شما؟! 😯 -من یکی از همکلاسیاشون هستم...شنیدم حالشون خوب نیست اومدم جویای احوالشون بشم...شما مادرشون هستید؟! -بله...لطف کردین...آره مریم همینجاست...اجازه بدین برم تو و ببین آمادگی داره یا نه... -خواهش میکنم بفرمایین sapp.ir/roman_mazhabi 🔮از زبان مریم -مادر: مریم جان...بیداری؟! -آره مامان...چیشده؟؟ -هیچی مادر جان...ملاقاتی داری -کیه؟؟ میلاده؟!😕 -نه دخترم یه آقاییه میگه از همکلاسیاته -همکلاسی؟!😯حتما این زهرا برداشته همه جا جار زده؟! خود زهرا بیرون نیست؟! -نه هنوز نیومده... -راستی مامان از میلاد خبری نشد؟! -نه دخترم...نگران نباش...سرش شلوغه...تا شب میاد حتما... -آخه الان دوروزه نیومده ملاقات 😕 -شاید نمیتونه تورو رو تخت ببینه...درکش کن... . 🔮از زبان سهیل مادرش از اتاق بیرون اومد و در رو باز گذاشت و گفت: اگه کاری دارین باهاش بفرمایین فقط زیاد طول نکشه چون حرف زدن براش خوب نیست زیاد -چشم حاج خانم... -آروم در رو زدم و وارد اتاق شدم... چشماش کنجکاو بود ببینه کی اومده ملاقات... تا من رو دید سرش رو برگردوند به طرف اونور و چیزی نگفت.. -ببخشید خانم فلاحی...نگرانتون بودم...خواستم جویای احوال بشم... -بازم چیزی نگفت... -فک کنم مزاحمم...ببخشید... و به سمت در حرکت کردم: داشتم از اتاق بیرون میرفتم که گفت: .   ✍نویسنده👈 🎈 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤