﴿ همان ڪسانے ڪہ مےدانند
با پروردگار خود ديدار خواهندڪرد
و به سوے او باز خواهند گشت. ﴾♥️🌿
#نور🌱| سورھ بقره آيھ ۴۶
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
📚 #قلبم_برای_تو 💕
💠 قسمت👈بیست و پنجم
-خیلی خوشبختم...بفرمایین بنشینید
که مادر گفت:
-آقای دکتر تورو خدا هرچی شده به ما بگین😢من نصف عمر شدم.😕
-نگران نباشید.
-دخترم چشه؟!😕
-خیلی خب...روراست میگم...ما از ایشون آزمایش ها و تست های مختلف گرفتیم و نشون داد متاسفانه قلبشون خیلی ضعیف شده و علنا متاسفانه درصد کمی از قلبشون کار میکنه
-یا صاحب الزمان 😢😢
-نگران نباشید مادر...امروزه علم پزشکی خیلی پیشرفت کرده...فقط دعا کنید...
دکتر با مادر مریم همینطوری حرف میزدن و من فقط مات و مبهوت نگاهشون میکردم...نمیدونستم چی باید بگم...چیکار باید کنم...
از اتاق بیرون اومدیم و یه لحظه تعادل اعصابم رو از دست دادم و بافریاد گفتم:
چرا زودتر کاری نکردین😠چرا به من نگفتین که بیماری داره تا زودتر اقدام کنیم😠
-میلاد جان ما هم نمیدونستیم اینقدر حاده😕فقط بچگی ها چند بار قلب درد گرفته بود و با قرص خوب میشد😔
-به صحبت ها توجه نکردم و دوباره تنهایی رفتم توی اتاق دکتر...
-آقای دکتر ما چیکار باید کنیم؟!
-فقط دعا...دعا کنید کار نامزدتون به پیوند نکشه چون توی این گروه خونی معمولا قلبی پیدا نمیشه...
-اگه بکشه و پیدا نشه چی😯
-با دارو میشه مدتی سر کرد ولی.
-آقای دکتر با من روراست باشید...پای زندگی و آیندم در میونه...
-شما عقد هم کردید؟؟
sapp.ir/roman_mazhabi
-نه هنوز...ولی قرار بود چند روز دیگه😔
-ببین پسرم...تصمیم برای ادامه زندگیت دست خودته...اگه دوستش داری پیشش بمون وگرنه...
-اگه با عمل خوب نشه من چه قدر فرصت دارم...
-شاید چند سال...چند ماه...شاید چند هفته...شاید چند روز...
همه چی بستگی به شما داره...به محیط زندگی و هیجان و استرس خونه...
.
از اتاق دکتر بیرون اومدم
گیج بودم
Sapp.ir/roman_mazhabi
هیچ جا رو درست نمیدیدم...
از پشت شیشه اتاق مریم رو نگاه کرد که رو تخت بیمارستان نشسته داشت نماز میخوند...
اشکام نمیزاشت پیشش برم😢
آروم اومدم تو حیاط بیمارستان...
نمیفهمیدم چیکار میکنم...
فقط راه میرفتم...
چند ساعتی رو تو حیاط بودم
سر درد داشت دیوونم میکرد
پشت فرمون نشستم...
چشمام باز و بسته میشد...
یک لحظه پشت فرمون چشمام سنگین شد و.... 😯
.
#ادامه_دارد
✍نویسنده👈 #سید_مهدی_بنیهاشمی 🎈
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ آغازی
زیبـاتر از ســـلام نیست
روزتون پر از مهر و محبت و برکت
ســــــــــــلام
صبح تون بخیر وشادی
╰══•◍⃟🌾•══╯
14.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
- بدون شرح #سمخالص✌️🏻:|💣🍃!
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
📚 #قلبم_برای_تو 💕
💠 قسمت👈بیست و ششم
🔮از زبان سهیل
تا صبح بیدار بودم و با خودم کلنجار میرفتم...
تا چشمم رو میبستم کابوس میدیدم...
دلم میخواست کاری کنم و خبری بگیرم ولی دستم به هیچ جا بند نبود...😕
صبح رفتم دانشگاه و محل ثبت نام راهیان نور...
منتظر بودم شاید دوستش امروز دانشگاه بیاد و از اون خبری بگیرم..
ولی خبری نشد...
بیشتر نگران شدم...
نمیدونستم بازم بیمارستان برم یا نه 😕
چند روز دیکه زمان اعزام راهیان بود و من به بچه ها گفته بودم من امسال نمیتونم بیام
فرماندمون اصرار میگرفت تو حتما باید باشی چون مسئول راهیانی و ته دل یه چیزی راضی نمیشد...
ظهر شد و تصمیم گرفتم برم بیمارستان...
هرچی شد شد
دیگه بهتر از این نگرانی و دلشوره و فکر و خیاله...
سریع یه ماشین گرفتم و سمت بیمارستان حرکت کردم...
توی راه صلوات نذر کردم که اتفاق خاصی نیوفتاده باشه و حالشون بهتر باشه...
به بیمارستان رسیدم و وارد بخش شدم
جلوی در اتاقش رفتم و دیدم یه خانمی بیرون وایساده و داره تسبیح میزنه...
آب دهنم رو قورت دادم و یه نفس عمیق کشیدم و رفتم جلو
-سلام حاج خانم...
-سلام پسرم...بفرمایین(از تن صداش معلوم بود گریه کرده و اشکاش رو با دستش پاک میکرد)
-میخواستم بپرسم خانم فلاحی اینجا بسترین؟؟
-ببخشید شما؟! 😯
-من یکی از همکلاسیاشون هستم...شنیدم حالشون خوب نیست اومدم جویای احوالشون بشم...شما مادرشون هستید؟!
-بله...لطف کردین...آره مریم همینجاست...اجازه بدین برم تو و ببین آمادگی داره یا نه...
-خواهش میکنم بفرمایین
sapp.ir/roman_mazhabi
🔮از زبان مریم
-مادر: مریم جان...بیداری؟!
-آره مامان...چیشده؟؟ -هیچی مادر جان...ملاقاتی داری
-کیه؟؟ میلاده؟!😕
-نه دخترم یه آقاییه میگه از همکلاسیاته
-همکلاسی؟!😯حتما این زهرا برداشته همه جا جار زده؟! خود زهرا بیرون نیست؟! -نه هنوز نیومده...
-راستی مامان از میلاد خبری نشد؟!
-نه دخترم...نگران نباش...سرش شلوغه...تا شب میاد حتما...
-آخه الان دوروزه نیومده ملاقات 😕
-شاید نمیتونه تورو رو تخت ببینه...درکش کن...
.
🔮از زبان سهیل
مادرش از اتاق بیرون اومد و در رو باز گذاشت و گفت:
اگه کاری دارین باهاش بفرمایین فقط زیاد طول نکشه چون حرف زدن براش خوب نیست زیاد
-چشم حاج خانم...
-آروم در رو زدم و وارد اتاق شدم...
چشماش کنجکاو بود ببینه کی اومده ملاقات...
تا من رو دید سرش رو برگردوند به طرف اونور و چیزی نگفت..
-ببخشید خانم فلاحی...نگرانتون بودم...خواستم جویای احوال بشم...
-بازم چیزی نگفت...
-فک کنم مزاحمم...ببخشید...
و به سمت در حرکت کردم:
داشتم از اتاق بیرون میرفتم که گفت:
.
#ادامه_دارد
✍نویسنده👈 #سید_مهدی_بنیهاشمی 🎈
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
hedayat 12-12-99.pdf
466.9K
" چراییتشکیلدولتکارآمدوانقلابی "
#نشستهای_بصیرتی
#روشنگری #معیار #ثامن
ـ 💛🇮🇷🌱 ـ
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
📚 #قلبم_برای_تو 💕
💠 قسمت👈بیست و هشتم
-خودتو نزن به اون راه 😡
-راستش خیلی اصرار کرد منم دلم سوخت...ولی قول داده بود نیاد😕حالا چی گفت مگه؟!
-مهم نیست دیگه...از میلاد خبری نشد؟!
-نه...نیومد مگه امروز؟!
-نه...به مامان یه زنگم نزده از صبح تا حالا...😑
-نگران نباش...حتما باز شهرستانه برا کاراش
-دیگه اندازه یه زنگ که وقت داره؟؟
-شاید آنتن نمیده...راستی مریم چی گفتی به این پسره؟! داشت گریه میکرد رو پله ها
-گریه میکرد 😯😯😕
-آره...خواستم جر و بحث کنم باهاش که چرا اومدی اینجا که دیدم حالش خوب نیست چیزی نگفتم...
-واقعا گریه میکرد 😯😕
-اره...
.
🔮از زبان سهیل
بعد از زیارت آروم به سمت خونه حرکت کردم...
حوصله رفتن به خونه و سئوال جوابهای اهل خونه رو نداشتم...
ظاهرم داد میزد که یه چی شده...
موندم تا یکم دیرتر بشه و نصف شب اروم کلید رو انداختم و رفتم تو خونه...
هر کاری میکردم خوابم نمیبرد...
با خدا درد و دل میکردم تا صبح...
خدایا نه دیگه ازت میخوامش و نه هیچی...
فقط میخوام بفهمه که دوست داشتنم تظاهر نبود...😢
بفهمه که آدم بیخودی نیستم...😢
بفهمه واقعا عوض شدم 😔😔
.
نفهمیدم کی خوابم برد...
خواب دیدم نصف شبه و در خونمونو محکم میکوبن...
بدو بدو رفتم پایین...
انگار کسی تو خونه نبود و تنها بودم
در رو باز کردم...
Sapp.ir/roman_mazhabi
دیدم چند تا جوون بسیجی پشت درن...
تا من رو دیدن با لبخند ارامش بخشی گفتن:...به به آقا سهیل...و بغلم کردن...
شکه شده بودم
پرسیدم شما؟!😯
.
گفتن: حالا دیگه رفیقاتو نمیشناسی؟!اومدیم دعوتت کنیم...
شلمچه منتظرتیم...
ببین رفیق...اگه هیشکی دوست نداشته باشه ما که هستیم😉
بیا پیش خود ما...
.
از خواب پریدم...
قلبم تند تند میزد...
یادم اومد اینا همونایی بودن که دفعه قبل تو خواب دردمشون و بیرونم کردن از طلائیه😢😢
یعنی امسال شهدا منم انتخاب کردن؟!😕
صبح شده بود و من دیگه بی خیال عشق و عاشقی و این چیزا...
فقط دلم میخواست زودتر به شهدا برسم...
اون عطر و بو وحسی که موقع حرف زدنشون تو فضا پیچیده بود رو هیچ جا دیگه حس نکرده بودم...
4 صبح بود.
اصلا حواسم به ساعت نبود.
شماره فرمانده رو گرفتم:
-سلام...
-سلام سهیل...چی شده؟! اتفاقی افتاده 😨😲
-نه حاجی...میخواستم بگم منم راهیان میاما.
-لا اله الا الله...خو مرد حسابی میزاشتی صبح میگفتی دیگه...
-الان مگه صبح نیست؟!😯
.
-عاشق شدیا حاجی.ساعت چهاره 😩😩
.
-ای وای..ببخشید.اصلا حواسم نبود 😀😀
اسکال نداره پاشو نماز شب بخون فرمانده😆
.
#ادامه_دارد
✍نویسنده👈 #سید_مهدی_بنیهاشمی 🎈
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
~id @mola113.mp3
8M
#نغمه🖤
من ازت چیزی نمیخوام؛
فقط آخرِ سالی یه فکری به حالِ ما کن ...
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 پروردگارا !
به هر چه بنگرم...
تـو در آن آشکاری ..
🌸 و چه مبارک است
روزی که با نام زیبای تو
و با توکل بر اسم اعظمت.
آغاز می گردد ای صاحب کرامت
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
الهی به امید تو ...
پناهمان باش ای بهترین
╰══•◍⃟🌾•══╯
﴿ اے پروردگار ما
ما را فرمانبردار خويش ساز ﴾💚🍃
#نور🌱| سورھ بقره آيھ ۱۲۸
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#ماه_مبارك_رمضان
من گداۍ دوره گردم
اومدم دورت بگردم🥲💔
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙