✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
📚 #قلبم_برای_تو 💕
💠 قسمت👈بیست و دوم
-پوسترها و اینا آماده ان ...فقط ثبت نام و هماهنگی و اینا با تو
-باشه...توکل به خدا
از دفتر بیرون اومدم و به محل ثبت نام رفتم...
نوشته ی بالای بنر بدجور دلم رو هوایی کرد
من رو یاد خوابم انداخت...
بزرگ نوشته بود...
محل ثبت نام دعوت شدگان شهدا...😔 🔮از زبان مریم
یه زهرا رو تو حیاط دانشگاه دیدم
-سلام عروس خانم
-سلام زهرایی...خوبی؟!
-ممنون...چه خبرا؟!
-سلامتی...تو چه خبرا؟!
-هیچی؟!راستی راهیان نور نمیای؟!
-خیلی دوست داشتم بیام ولی خودت که میدونی چه قدر این ایام سرم شلوغه 😕
-آره...ان شاالله سال دیگه با آقات میری دیگه 😊
-ان شاالله...ولی فعلا که نسبت به راهیان و اینا علاقه ای نشون نداده...فک کنم امسال شهدا ما رو دعوت نکردن 😔
-ببینه تو دوست داری حتما میبرتت دیگه...
-ان شاالله...
-آها...راستیییی...رفتم ببینم قضیه ثبت نام چجوریه و اینا دیدم مسئول راهیان عوض شده...
-خب به سلامتی
-نههه..اخه جالب اینجاعه که اون پسره شده مسئولش
-کدوم پسره؟!😯
-بابا همون که هی میاد باهات حرف بزنه و تو ازش خوشت نمیاد
-جدا؟؟؟؟اخه چی بگه آدم...یعنی یه تحقیق نمیکنن مسئولیت میدن به اینا😑حتما گول ریشش رو خوردن
-شاید واقعا پسر خوبی شده
-بعید میدونم 😐
sapp.ir/roman_mazhabi
.
چند روز گذشت و ما هم مشغول خرید عروسی و اینا بودیم...
آقا میلاد اصرار داشت عروسی زودتر برگزار بشه...
دلیل اصرارش رو نمیدونستم ولی چون خودمم مشکلی نداشتم قبول کردم... هر روز که بیرون میرفتیم و زیاد راه میرفتیم یه درد خفیفی تو قلبم حس میکردم ولی بهش بی توجه بودم
راستیتش از بچگی یه مشکل قلبی داشتم ولی با قرص و دارو که میخوردم حل شده بود و خیلی وقت بود دکتر نرفتم😕
.
یه روز که بیرون رفته بودیم آقا میلاد گفت:
نظرتون چیه امروز ناهار بریم جیگر بزنیم؟!
که معصومه سریع گفت: واییی من عاشق جیگرم😍مریم جون نظر تو چیه؟!
نمیدونستم چی بگم...ولی قبول کردم.
رفتیم تو جیگرکی و یهو دیدم آقا میلاد 30 سیخ جیگر سفارش داد😨
-چه خبره آقا میلاد 😯
-آخه جیگر با یکی دو سیخ که معلوم نمیشه😊بخورین مطمئنم بازم میخواین...جیگرهای اینجا حرف نداره😆
.
بعد چند دیقه جیگرها رو آوردن و شروع به خوردن کردیم...آقا میلاد و معصومه تند تند میخوردن و من به زور سه سیخ رو خوردم...
که معصومه گفت:
-فک کنم دوست نداریا مریم جون؟!😯
.
#ادامه_دارد
✍نویسنده👈 #سید_مهدی_بنیهاشمی 🎈
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
" واکنش متفاوت گروه «سرایا اولیاء الدم» به سفر پاپ "
▪️در آستانه سفر #پاپ به عراق، گروه سرایا اولیاء الدم در بیانیهای مبنی بر توقف کلیه عملیات نظامی همراه با طعنه گفت: عرب مهمانش را گرامی میدارد، نه مانند آمریکایی خیانتکار که میهمان عراق و سرباز اسلام، حاج قاسم سلیمانی و همراهانش را ترور میکند.
▫️#ترجمهمتنپوستر:
دستی که ناقوسهای کلیسا را برگرداند ، این دست است
#نشستهای_بصیرتی
#روشنگری #ثامن #معیار
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
’’ نشانه ای از جهاد ... “
#شهیدآوینی♥️🌱
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
〖اوبر قلب ها حکومت می کرد:)♥️🌱〗
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
📚 #قلبم_برای_تو 💕
💠 قسمت👈بیست و سوم
.
-چرااا اتفاقا...خوشمزست..ولی خب همین سه سیخ بسته
-احساس میکردم سرم گیج میره...بی قرار بودم و رو پیشونیم عرق سردی نشسته بود...
اونشب تموم شد و اومدم خونه...تا صبح نمیتونستم بخوابم...که موقع نماز صبح منتظر موندم نملز مامانم تموم بشه و صداش کردم...
-مامان...مامان...😓
-جانم عزیزم؟! 😯چرا رنگ و روت پریده؟! خواب بد دیدی؟!
-نه...نه...قلبم 😧
-یا اباالفضل...قلب درد میکنه؟!
-اره....😢
.
دیگه نفهمیدم چجور شد و چی گذشت...فقط چشم باز کردم دیدم رو تخت بیمارستانم و بهم کلی دستگاه وصله و مامانم کنارم نشسته
-مامان چی شده؟!من کجام؟!
-سلام دخترم...هیچی..نترس...بیمارستانیم...ازت ازمایش و اکو گرفتن و منتظریم جوابش بیاد...چیزی نیست
-احساس میکنم قلبم داره کنده میشه از جا 😢
-نترس دخترم...خوب میشی...
-امروز کلاس داشتم...به زهرا بگین به استاد بگه...
-نگران نباش.. هم به زهرا هم به آقا میلاد خبر دادم...
-به میلاد دیگه چرا؟! 😯
-نا سلامتی شریک زندگیت قراره بشه ها...
-اخه بیخودی الان نگران میشن😕
sapp.ir/roman_mazhabi
🔮از زبان سهیل
دیروز دیده بودم که دوستش تا محل ثبت نام اومد ولی با دیدن من با اینکه مسئول ثبت نام خانم ها فرق داره وارد نشد...
امروز هم هرچی منتظر موندم نیومدن 😔
فک کنم به خاطر منه...
خواستم برم جلو و بگم که اگه به خاطر من میخواین راهیان نیاین من نمیام تا شما برین...
دلم نمیخواد به خاطر من دو نفر رو از شهدا دور بشن...
نزدیک ظهر رفتم جلو کلاسشون...
در کلاس باز شد و استادشون بیرون اومد...
بازم از اون خبری نبود...
دیدم دوستش با عجله از کلاس بیرون اومد و به سمت پله ها رفت
سریع پشت سرش دویدم
-سلام...ببخشید
-سلام...من عجله دارم...
-مزاحم نمیشم...فقط میخواستم بپرسم دوستتون نیومدن باز؟!
-آقای محترم شما انگار ول کن نیستین...مریم گفت که علاقه ای به صحبت با شما نداره...
(فهمیدم اسمش مریمه ☺)
-خب ایندفعه کارم فرق داره...کی تشریف میارن 😯
-آقای محترم...مریم حاش خوب نیست و بیمارستان بستریه و معلوم نیست کی مرخص میشه منم الان عجله دارم باید برم اونجا
-چییی😨😨چرا؟! چی شده؟؟
.
#ادامه_دارد
✍نویسنده👈 #سید_مهدی_بنیهاشمی 🎈
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
32.pdf
371K
نقش مردم و نهادهای انقلابی
در روی کارآوردن دولت جوان
حزب اللهی چیست؟
✍🏻: محمدجواد قصابیفرد
#نشستهای_بصیرتی
#روشنگری #ثامن #معیار
ـ 🇮🇷💛🌱 ـ
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
قرار هست
که در پایان
#دولتتدبیر
کارها با
#انشاءاللّٰه
و #ماشاءاللّٰه
درست شود
ـ ✌️🏻💣🌱 ـ
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
11.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ـ چه غلطی کردیدکه امروزبرای
ما خط و نشان میکشید ؟!
#سرداردلها♥️🌱
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
📚 #قلبم_برای_تو 💕
💠 قسمت👈بیست و چهارم
.
🔮از زبان سهیل
.
-چییی😨😨چرا؟! چی شده؟؟
-نمیدونم...فعلا خداحافظ
-لا اقل آدرس بیمارستان رو بدید😕
-شرمنده...نمیتونم
و رفت...ولی دقیقه ای نگذشت که برگشت و گفت:
-فقط قول بدین اونجا نیاین...چون حالش با دیدن شما شاید بدتر بشه...😐
-چشم 😔😕
و ادرس رو روی یه تیکه کاغذ نوشت و بهم داد.
برگشتم به محل ثبت نام...ولی اصلا نفهمیدم اونروز چجوری گذشت....
بعد از ظهر اومدم خونه ولی فکر و خیال نمیزاشت آروم بشم...
همش با خودم میگفتم یعنی چی شده؟!
شاید کمکی نیاز داشته باشن...
شاید....
دلم رو به دریا زدم و به سمت بیمارستان حرکت کردم...
از پله های بیمارستان بالا رفتم...
نمیدونستم تو کدوم اتاقه...
ازش هم فقط یه اسم میدونستم و قطعا اطلاعات بهم شک میکرد و کمکی نمیکرد...
داشتم ناامید میشدم که یک آن دوستش رو دیدم که به سرعت از روبه روم رد شد و من رو ندید...پشت سرش رفتم و دیدم پشت در یه اتاقی وایسادن...
اتاق 26
خواستم جلو برم ولی انگار قدم هام سست شد 😕😕
آخه برم جلو چی بگم😔
تازه به دوستشم قول داده بودم بیمارستان نیام...
.
رفتم جلوی اطلاعات بیمارستان
-سلام...ببخشید
-بفرمایین -میخواستم حال مریض اتاق 26 رو بپرسم...
-کدوم مریض؟؟
-مریم...
یکم من و من کردم و گفت:
-آها مریم فلاحی رو میگین...دکترش معاینش کرده و منتظره یکی از بستگان نزدیک بره تو اتاق دکتر باهاشون صحبت کنه...شما اگه جز بستگان درجه یک هستید میتونین تشریف ببرین...
-نگفتن حالشون چطوره؟!
-نه...ولی براش دعا کنید...
با شنیدن این جمله انگار آب سردی رو تمام بدنم ریختن...
پاهام سست شد و اروم اروم پله ها رو پایین اومدم...
دلم نمیخواست از بیمارستان برم ولی راهی نداشتم...
تا خونه قدم زدم و هر دعایی بلد بودم خوندم 😔
sapp.ir/roman_mazhabi
🔮از زبان میلاد...
.
وارد بیمارستان شدم...
از استرس داشتم میمردم
تمام بدنم انگار درد میکرد
نفهمیدم چجوری پله های بیمارستان رو بالا رفتم تا جلوی در اتاقشون رسیدم...
جلوی در مادرش و یکی از دوستاش وایساده بودن
سلام...چی شده؟!😯
که مامان مریم با گریه گفت:
سلام آقا میلاد 😢کجایی؟!
-چی شده عصمت خانم؟!صبح که بهم خبر دادین شهرستان بودم سریع حرکت کردم...دکترا چی میگن؟؟
-نمیدونم...دکترش گفت یکی بیاد تو اتاق باهاش حرف بزنه ولی من دلش رو نداشتم تنها برم...شما میاید؟!
-آره آره...حتما...
.
با عصمت خانم سمت اتاق دکتر رفتیم و وارد اتاق شدیم.
-سلام...بفرمایین؟!
-همراهای مریم فلاحی
-بله بله
چه نسبتی دارین؟!
-ایشون مادرشون و من هم نامزدشون هستم..
.
#ادامه_دارد
✍نویسنده👈 #سید_مهدی_بنیهاشمی 🎈
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤