هدایت شده از 📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
این انتخابات خیلی مهمه نتیجه انقلابِ🌱
#استورے #چیریکی
#انتخابات #رئیسي
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#قسمت_بیستونهم/بخش اول
#باغ_بے_برگے
#الهہ_رحیم_پور
میثاق پشت میزش ایستادہ بود و من هم روے صندلے نگاهم را بہ خانم زرین دوختہ بودم ...
زنے تقریبا ۳۰ تا ۳۲ سالہ با اندامے لاغر و پوستے سبزہ ... چشمهایش اما بہ سیاهے شب مانند بود و لبخندے مرموزانہ هم برلب داشت .. چند قدمے جلو آمد و روبہ میثاق پرسید:
- آقاے نعیمے ...حالتون بهترہ ؟ من گفتم یہ مقدار اوضاع آروم شہ خدمتتون برسم ... آخہ خیلے پریشون شدہ بودید.
میثاق ، پروندہ هایے ڪہ در دست داشت را درون قفسہ جاے داد و گفت :
- ممنون خانم ... خوبم ...مشڪلے نیست ...بہ زودے حل میشہ...
- بلہ امیدوارم ..
- بہ هرحال ببخشید اگر سر و صداے ایجاد شدہ مزاحم ڪارِتون شد.
- نہ خواهش میڪنم . من بہ جاهاے شلوغ عادت دارم .
- در هرصورت ممنون بابت احوالپرسیتون.
- خواهش میڪنم ...
نگاهم میان میثاق و خانم زرین میچرخید ... زرین بعد از گفتن جملہ آخرش بہ سمت در حرڪت ڪرد .. چند قدمے ڪہ جلوتر رفت ایستاد و بہ سمت من رو برگرداند و گفت:
- راستے ببخشید آقاے نعیمے اگر میدونستم مراجع دارین مزاحم نمیشدم .
Sapp.ir/roman_mazhabi
با گفتن این جملہ اش ڪفرم درآمد ... با اینڪہ پیشتر ندیدہ بودمش اما حسم نسبت بہ او از ابتدا هم حس خوبے نبود...
میثاق یڪ تاے ابرویش را بالا داد و متعجبانہ گفت:
- خانم زرین... یعنے شما متوجہ نشدید ایشون همسر بندہ هستن؟ خانم شڪیب .
زرین ، دستش را روے دهانش گذاشت و با حالتے مضحڪ گفت:
- اے واااے ... ببخشییید ... من اصلا متوجہ نشدم . خوب هستین شما؟
- ممنونم .
- اے بابا ...ناراحت شدین؟ تقصیر آقاے نعیمے شد بخدا ... اگہ زودتر معرفے میڪردن سوء تفاهم نمیشدااا.
- نہ عزیزم ناراحت نشدم ... فقط نگرانم غذاتون از دهن بیوفتہ ...
این راگفتم و با دست بہ سمت در خروجے اشارہ ڪردم .
زرین ... ڪمے چهرہ اش در هم رفت ولے لحن صحبت ڪردنش را تغییر نداد و گف:
- ببخشیدا من یڪم ڪنجڪاوم ... میتونم اسم ڪوچیڪتونو بدونمم ؟
- ثمرہ ولے همہ ثمر صدام میڪنن ....
- بہ بہ چہ اسممم قشنگے ... پس حتماثمرہ ے عشق آقاے نعیمے شما هستین ... منم مهرنازم .
با تعجب نگاهم را میان میثاق و مهرناز چرخاندم ... از فرط تعجب و عصبانیت دستهایم را مشت ڪردہ بودم و لبم را با دندان میگزیدم ...
بہ زور لب وا ڪردم و گفتم:
- خوشبختم ...
- منم همینطور ...بااجازہ آقاے نعیمے .
این را گفت و بے توجہ بہ من و میثاق از اتاق خارج شد.
✍🏻نویسنده:الهہ رحیم پور
اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
🌹شهـید حسن طهرانےمقدم:
فــقط انــسـان های ضــعیــف به
اندازه امکاناتشان کار مےڪنند!
#شهید_اقتدار🌹
#مدافعان_حرم
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
.
.
میگفت:
خدانکنهحرفزدنونگاهکردنبهنامحرم،
براتونعادیشھ!
پناهمیبرمبهخدا . .
ازروزی
کهگناهفرهنگوعادتمردمبشھ'🌿
- شهیدحمیدسیاهکالیمرادی #شهیدانهـ
.
.
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
°•.🌿.•°
توی این وانفسایِ جنگ نرم
اونی پیروزه که سنگرش مطمئن و امن باشه!
سنگرِ مطمئن و امنِ خط مقدم
همین هیئت و اشکاییه که واسه اهلبیت میریزی :)
•
#مرد_میدان ✌️🏻
#جنگ_نرم 📲
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#قسمت_بیستونهم/بخش دوم
#باغ_بے_برگے
#الهہ_رحیم_پور
بہ محض اینڪہ در اتاق را بست رو ڪردم بہ میثاق و با لحنے سرشار از حرص و ناراحتے گفتم:
-میثاق این خانم نیاز مالے دارہ و اومدہ اینجا ڪار ڪنہ ؟
- یعنے چے ؟
-یعنے فڪ نمیڪنم ایشون خیلے احتیاج مالے داشتہ باشن با این حجم از نشاط و شادابے و رویے ڪہ دارن...مگر اینڪہ بہ غیر از ڪار بخوان از یہ طریق دیگہ یہ شبہ نیازمالیشون و رفع ڪنن ..نہ ؟ بعدشم این خااانم زرینتون از ڪجا میدونہ این قضیہ ثمرهعشق و ؟؟؟ هاان ؟ این از ڪجا حرفاے تو خلوت مارو میدونہ ؟ میثاق یا توضیح میدے این ڪیہ و اینجا چیڪار میڪنہ یاا بخدا میرم یقشو میگیرم میارم خودش بگہ .
میثاق ڪلافہ و عصبے دستے در موهایش میڪشد و با صدایے بلند میگوید:
-من چمیدووونم ... خب اسمتو گفتے اینم این اومدہ تو ذهنش .. من مسئول ذهن اونم هستم؟
-اولا داد نزن سرِ من ...ثانیا تو مسئول ذهن اون نیستے ولے اون مسئول احوالپرسے از تو هست آررہ؟؟
- ثمرجاان ...ثمرجاان آخہ چے میگے تووو؟ مگہ من گفتم بیاد احوالمو بپرسہ؟
-نہ ...معلومہ نمیگے ولے تا چراغ سبزے نشون ندے ڪسے از این غلطا نمیڪنہ ... میثاق یہ ڪلمہ بهم بگو .. تو خانم سرمد و چرا اخراج ڪردے؟؟ هاان؟
- چہ ربطے دارہ؟
- ربطش اینہ ڪہ یہ سال قبل اومدے گفتے میخوام سرمد و اخراج ڪنم چون حد خودشو نمیدونہ ... میخوام سوگند و بیارم جاش ڪہ حرف و حدیثے نباشہ ...اونوقت درست یہ سااال بعد ورداشتے ڪسیو آوردے ڪہ اینجور جلووے زنت رفتار میڪنہ؟ من ناهار و آوردم اینجا دورهم غذابخوریم تا ناراحتے ها رفع بشہ ولے گویا هستن ڪسایے بہ غیر من ڪہ دلخورے جنابعالے و رفع ڪنن.
-ثمر تو چت شدههہ؟ چرا شبیہ زنهاے یہ قرن پیش رفتار میڪنے ؟؟ بابا تو تحصیل ڪردہ اے ...معلمے ... آخہ تو بہ چے شڪ دارے ؟ بہ ڪے شڪدارے ؟ بہ من ؟ بہ منے ڪہ جونَمو ....
Sapp.ir/roman_mazhabi
ولش ڪن .. عشق و نباید اثبات ڪرد ... فڪ میڪردم تو این دوسال برات اثبات شدم ..
جملهے میثاق ڪہ تمام شد مجددا در اتاق زدہ شد ...
میثاق با صدایے آرام رو ڪرد بہ من و گفت:
-تو دفتر جاش نبود ثمرخانم ...
بعد هم بہ سمت در رفت و در را باز ڪرد ... هادے و عماد "بااجازہ ای" گفتند و داخل اتاق شدند .
میثاق فقط سرے تڪان داد و از اتاق خارج شد .
چشم هایم پر از اشڪ شدہ بودند... ڪافے بود یڪ پلڪ بزنم تا اشڪهایم سرازیر شود ... از روے صندلے بلند شدم و روبہ روے هادے و عماد ایستادم.
بغضمرا قورت دادم و با صدایے گرفتہ گفتم:
- میثاق ڪہ اومد بگین رفتم دنبال سوگند ...باهاش صحبت ڪردم ... دلخورہ ازتون ولے.. رفع میشہ .اگہ چیزے گفت ..شما ڪوتاہ بیاین ...
عماد سربہ زیر و پشیمان فقط بہ نشانہ ے تایید سرے تڪان داد... گویا فهمیدہ بود ڪہ باید خشمش را ڪنترل میڪرد و با هادے آنطور برخورد نمیڪرد.
ڪیفم را از روے صندلے برداشتم و تا آمدم ڪہ قدمے بردارم صداے هادے متوقفم ڪرد ..
- بفرمایید ...
سر برگرداندم و دیدم یڪ برگ دستمال ڪاغذے را بہ سمتم گرفتہ ... نگاهے بہ صورتش انداختم... و شاید اولین بار بود ڪہ هادے هم در چشمانم نگاہ ڪرد ... نگاهِ متعجبم را ڪہ دید گفت:
- قصد دخالت نداشتم ... خواستم دارین از اتاق میرین بیرون اشڪتونو پاڪ ڪنید .
این را گفت و سرش را پایین انداخت؛ دستمال را از دستش گرفتم و با قدمهایے محڪم و عصبے از اتاق بیرون رفتم .
✍🏻نویسنده:الهہ رحیم پور
اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ یک جمله تاریخی از #حاج_قاسم سلیمانی طبق قواعد و اراده الهی برای همه تاریخ :
👌 #قدس امکان ندارد آزاد شود، جز با پرچمداری شیعه!
#القدس_اقرب
پ💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
هدایت شده از 📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
🔹شاه، از ترس وجود سم در غذایش، برای چشیدن و تست کردن غذا به نزدیکانش ۲۰ میلیون تومان دستمزد میداد !
۲۰ میلیون پنجاه سال پیش !
🔹۲۰ میلیون تومان در آن زمان حقوق یک ماه بیش از ۵۰ هزار کارگر بود !!!
#پهلوی_بدون_روتوش
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💗حـال دلتـون قـشنگ
🌸آخرین روزای
💗ماه مبارک رمضان
🌸گـرم مـحبت
💗زنـدگیتون
🌸پـر از عطر و مهربانی
#تلنـگرانه💭
عزیزی میگفت:
ھروقت احساسڪردید
از↫امامزمان دورشدید
ودلتونواسہ آقاتنگنیست
ایندعاۍڪوچیڪ روبخونید
بہ خصوصتوےقنوتهاتون
"لَیِّنقَلبیلِوَلِیِّاَمرِك"🌿💔:)
#به_خودمون_بیایم💔🚶🏾♂
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#ترک گــنـاه⚠️
اولین و مهمترین چیزی که ما را
از امام زمان دور میکند ؛
گناه💔 است...
و مهمترین چیزی که فرج حضرت را
جلومی اندازد ترکگناه✌️🏻 ماست...
واقعاچرامااینقدرگناهمیکنیم؟!
#امام_زمان✨
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
〖 🌿 〗
.
•
نمیدانم..
شایدلبخندهایتان،
تسبیحِذکرِخداوندبوده؛
کهـاینگونھدلنشینماندهاسٺ . . !✌️🏽♥️
- #شهیدانہ #شهیدهمت
.
•
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#قسمت_سیام/ بخش اول
#باغ_بے_برگے
#الهہ_رحیم_پور
{ عِشق پیدا شُد و آتش بہ همہ عالم زد....}
از دفتر بیرون آمدم ...تقریبا ساعت نزدیڪ ۴بعد از ظهر بود ،هوا بسیار سرد بود و صداے باد در گوشم میپیچید .
سوییچ را از ڪیفم دراوردم و سوار ماشین شدم . چند صد مترے از انتشاراتے دور شدم ڪہ موبایلم زنگ خورد ... سریعا گوشے را با یڪ دست از ڪیفم دراوردم و نام سوگند را ڪہ دیدم فورا جواب دادم:
- الوو..سوگند...
سوگند با صدایے گرفتہ و بغض آلود جواب داد:
- سلام آبجے ... زنگ زدم بگم من رفتم خونہ نگران نباش.
- سلاام عزیزدلم... خوبے سوگند؟؟
Sapp.ir/roman_mazhabi
- خوب ڪہ نیستم ... مامان قیافمو ڪہ دید فهمیدہ ے چیزایے شدہ سوال پیچم ڪرد ولے حوصلہ نداشتم توضیح بدم ... الان اومدم اتاق یڪم بخوابم دیدم خیلے زنگ زدے گفتم از نگرانے درت بیارم.
- باشہ قربونت برم ...منم دارم میام اونجا ..نگران نباش منبا مامان صحبت میڪنم.
-باشہ پس ..میبینمت خداحافظ
- خداحافظت عزیزم.
..........................................................🌸
دڪمہ ے آسانسور را فشردم تا بہ طبقہ ے سوم برود ... چند لحظہ بعد در آسانسور باز شد و وارد پاگرد شدم ... چند تقہ بہ در زدم و لحظہ اے بعد مامان در را باز ڪرد و با لبخندے نیمہ جان خوش آمد گفت.
ڪفشم را دراودرم و داخل خانہ شدم ..
مامان را بہ آغوش ڪشیدم و سلام علیڪ ڪردم .
مامان تعارف ڪرد تا روے مبل بنشینم و خودش بہ آشپزخانہ رفت .پالتو و شال گردنم را دراوردم و روے دستہ ے مبل گذاشتم... بااینڪہ ناهار هم نخوردہ بودم اما میل و اشتهاے هیچ چیز را نداشتم براے همین مامان را صدا ڪردم و گفتم:
- مامان ؛بیزحمت فقط یہ لیوان آب و یہ قرص سردرد اگر دارے برام بیار.
- مامان جان دارم برات ناهار گرم میڪنم.
-نہ ...نمیخورم اشتها ندارم ...
- رنگو روے توعم ڪہ بدتر از سوگندہ ... چیشدہ آخہ؟
- شما قرص و آب و بیار بعدش بشین تا برات بگم .
✍🏻نویسنده: الهہ رحیم پور
اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
29.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•
.
درشبکھهاۍاجتماعـے؛
فقطبھفکرخوشگذرانـےنباشید !
شماافسرانِجنگـنرمهستیدو عرصهـجنگنَرم،
بصیرتـےعمارگونهـواستقامتـےو مالڪاشتروارمۍطلـبد…🌿!'
.
#مقامِمعظمرهبرۍ♥️˘˘
#استورے✌️🏻!
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 شهادت خواستنیه❤️
🎙به روایت: حاج حسین یکتا
┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💡 #جنگ_نرم
❌خیانت مجازی
🔥کلاه گشادی که بر سر دختر پسرای مذهبی گذاشتند!!!
🚫برنده واقعی در اینستاگرام،تلگرام،فیسبوک،توئیتر و... چه کسی است؟!؟!
📽صحبت های صریح استاد پورآقایی در مورد وضعیت امروز شبکه های اجتماعی و دست های پشت پرده.
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#قسمت_سیام /بخش دوم
#باغ_بے_برگے
#الهہ_رحیم_پور
چند لحظہ بعد مامان با یڪ لیوان آب و یڪ ورق ژلوفن بہ سمتم آمد .. روے مبل ڪنارے ام نشست و لیوان آب وقرص را بہ دستم داد.
Sapp.ir/roman_mazhabi
قرص را با ڪمے آب خوردم و دستم را روے پیشانے ام گذاشتم و گرہ روسرے امرا باز ڪردم ...
مامان مضطرب و نگران پرسید:
- ثمر.. میشہ بگے چیشدہ؟
-آرہ مامان ...میگم ...مفصلہ . سوگند خوابہ دیگہ؟
- آرہ ... با یہ حال خرابے اومد ڪہ نگو... بعدشم هیچے نگفت و نخورد و یہ راست رفت اتاقش.
- مامان ... چیزے ڪہ میخوام بگم باید ظرفیتشو داشتہ باشے . نگم بهت بعدش برے با بچہ دعوا ڪنے؟
- یعنے چے آخہ؟ مگہ چیشدہ ثمرر؟
- امروز من همینجورے برا سر زدن رفتم دفترمیثاق اینا... تو اتاق میثاق بودم ڪہ یهو سرو صداے دادو بیداد عماد بلند شد... رفتیمدیدیم با هادے دست بہ یقہ شدہ.
-با هااادے ؟؟؟
- آرہ ... مث اینڪہ سرِ سوگند بحثشون شدہ بود.
- یعنے چے ؟ بہ سوگند چہ ربطے داشت؟
- ببین مامان ... اون شبے ڪہ اومدین خونہ ے ما؛ من و سوگند ڪہ رفتیم تو اتاق صحبت ڪنیم ...سوگند گفت عماد و نمیخواد . گفتم پاے ڪس دیگہ درمیونہ؟ گفت آرہ. پاپیچش شدم و اصرار ڪردم تا گفت .. گفت ڪہ دلش گیرہ هادیہ ... بدجور....
این را ڪہ گفتم ؛مامان با دست بر صورتش زد و با صدایے بلند گفت:
- یا فاطمہ زهرا ... راااست میگے؟
- آررہ ..آروم باش مامان.. حالا نمیدونم امروز چیشد ڪہ ورداشت گذاشت ڪف دست عماد ... عمادم فڪ ڪرد بین هادے و سوگند چیزے هست ... رفت و یقہ هادے بیچارہ رو چسبید .... یڪ بساطے شد ڪہ نگو ونپرس مامان... میثاقم حسابے اعصابش بهم ریخت ... وسط بحثم سوگند با گریہ گذاشت رفت از دفتر .
- یعنے ... یعنے میخواے بگے ...تموم این مدت ..سوگند هادے و میخواستہ؟؟
- آرہ ...
- هادے خبر داشتہ؟
- میگم ڪہ نہ ... هادے روحشم خبر نداشت ... اصن ڪپ ڪردہ بود.
- اے خداا آبرومووون رفت... من جواب مهین و چے بدم؟
-مادر من چہ ربطے بہ آبرو دارہ؟ مگہ عرش خدا بہ لرزہ درمیاد اگہ دخترے بگہ دلش پیش پسرے گیر ڪردہ؟ اونم پسرے مثل هادے ڪہ تو ڪل فامیل نمونہ ندارہ.
-خب همووون دیگہ ... هادے چے فڪر میڪنہ پیش خودش ؟؟ نمیگہ سوگند براے من مث خواهر بودہ...اونوقت من براے اون... استغفراللہ....
- مادرم شلوغش نڪن لطفاا ...اتفاقا بنظرم اگہ یہ نفر تو دنیا بتونہ روح سرڪش این دخترو رام ڪنہ هادیہ و بس ... حالام چیزے نشدہ ڪہ ...اینبار ما میریم خواستگارے ...
- چیییے؟؟؟؟ ثمر دیگہ این حرفو جایے نمیزنیاا.
-اتفاقا من برا خواهرم اینڪارو میڪنم . حتے اگہ ڪل دنیا بگن نہ . خلاف شرع ڪہ نیست... هست؟
-آخہ من از دست شما دوتا چیڪارر ڪنم ؟ تروخدا فقط آبروے چندین سالہ باباتونو حفظ ڪنین.
-شما نگران نباش مادرمن ... من با حفظ شخصیتِ سوگند و آبروے خانوادہ ..میرم پیش هادے؛ میگم خواهرِ من عاشقت شدہ پسرخالہ جان .....جوابت چیهہ؟
🌺🌺
این را میگویمو در تخیلات خودم هادے و سوگند را بہ هم میرسانم ...
لبخندے عمیق بر لبهایم مینشیند ..آنقدر عمیق ڪہ دعوایم با میثاق را براے لحظاتے فراموش میڪنم .
نویسنده:الهہ رحیم پور
شعر:حافظ
اینستاگرام :e.lahe_rahimpoo
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
هدایت شده از 📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••{🌔🌿}••
[ #ترک_گناه💔]
🎙#استاد_پناهیان
راه رهایی از گناه!!!😍🙂
#پیشنهادی_بشدت😃
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#به_وقت_خاطره📜
🌹 هرچی خواستم بنویسم نتونستم.خودتون ببینید از چه چیزهایی گذشتند😔
#شهدای_خان_طومان
○|شهید💔مدافع حرم محمد بلباسے🕊|○
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌼سلااااااام الهی
🍃☀️روزتون پراز شادى و آرامش
🍃💛روزتون پراز مهربانى
🍃☀️روزتون سرشار از عطر خدا
🍃🌼روزتون به زيبايى گلها
🍃💛امروزتون عاشقانه
🍃🌼 #صبحتون_پراز_عطر_خدا
-------------------
#کلام_شهدا🌿
شهید حاج قاسم سلیمانی🌱
🍃 هرکدام از شما یک شهــید را دوست خود بگیرد و سیره عملی و سبڪــ زندگـــــی او را بڪار ببندید ببینید چطــور رنگ و بوی شهدا را به خود میگیرید و خدا به شما عنایت میکند.🍃
#سرداردلها♥️
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
🌸استاد فاطمۍنیا:
🔺انسان بداخلاق وغضبناک از عبادتش بهره نمی برد، نمازش باعث عروج اونمی شود.
❗️ممکن است عبادات و مستحباتی انجام دهد، اما با یک غصب و سوءخلق همه را از بین می برد!
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#قسمت_سیویڪم
#باغ_بے_برگے
#الهہ_رحیم_پور
از پلہ هاے طبقهے دوم پایین آمدم و بہ سمت اتاق دبیران رفتم ... تقریبا ۱۰ نفرے در اتاق نشستہ بودند ... خستہ نباشیدے گفتم و روے یڪے از صندلے ها نشستم .
موبایلم را از ڪیف دراوردم و تا صفحہ اش را روشن ڪردم با پیامے از جانب میثاق روبہ روشدم ...
از آن روز ڪہ در دفتر انتشاراتے بحثمان شد و آن اتفاقات افتاد حدود دو هفتہ اے میگذشت و بهمن ماہ از راہ رسیدہ بود ؛ در این مدت با میثاق سرسنگین بودم ... اوهم حسابے ڪلافہ و عصبے بود و شبها ڪہ بہ خانہ مے آمد یڪے دوساعتے پاے تلویزیون مینشست و شامش را میخورد و میخوابید . من هم مشغول ڪارهاے خانہ و مدرسہ بودم و خیلے ڪم پیش مے آمد ڪہ باهم حرف بزنیم ... اگر هم حرفے میزد نهایتا در چند ڪلمہ جوابش را میدادم.
پیامش را باز ڪردم و مشغول خواندن متن پیام شدم:
" ثمرعزیزم سلام ، خستہ نباشے ؛ راستش دیگہ طاقتم طاق شد و گفتم بخشے از حرفامو تو پیام بهت بگم... باور ڪن این مدت ڪہ صدات و از من دریغ میڪنے سخت ترین شبها و روزها رو سپرے میڪنم . باور ڪن تو فقط دچار یہ شڪِ بے پایہ و اساس شدے . باورر ڪن ... لطفا امروز ڪہ بعد ڪلاسات میام دنبالت ..باهام بیا بریم یہ جاے خوب هم ناهار بخوریم هم حرفامونو بزنیم ."
پیامش را ڪہ خواندم بہ فڪر فرو رفتم ،چند روزے بود ماشینم خراب شدہ بود ،ولے هربار ڪہ میثاق میخواست بہ دنبالمبیاید قبول نمیڪردم و باآژانس یا اتوبوس بہ خانہ برمیگشتم .باخودم گفتم "ثمر ...خودتو گول نزن ..توعم دلت براش قد یہ ارزن شدہ. بیا و این دعوت ناهار وقبول ڪن و سنگاتو وا بِڪن."
براے همین در جواب پیامش نوشتم :"سلام . ۱۲/۳۰ دم در مدرسہ منتظرتم."
در همین فڪر ها غرق بودم ڪہ زنگ خورد و بچہ ها بہ ڪلاسهایشان برگشتند.
از جایم بلند شدم و ڪیف و ڪتابم را برداشتم تا بہ ڪلاس بروم .. ذهنم حسابے درگیر بود ... سوگند بعد از آن روز از میثاق خواست تا مدتے بہ دفتر نیاید و میثاق هم ڪاملا موافق این ڪار بود .
من هم هنوز با هادے صحبت نڪردہ بودم ... از طرفے عماد با هادے سرسنگین شدہ بودو میثاق معتقد بود اگر هادے هم سوگند را بخواهد مجددا جنجال تازہ اے برپا خواهد شد . اما من میخواستم بدون اینڪہ ڪسے باخبر شود با هادے صحبت ڪنم .
نمیدانستم هادے قرار است چہ واڪنشے نشان بدهد اما میدانستم ڪہ ڪار اشتباهے نمیڪنم ،براے همین بہ ضعم خودم گفتم ڪہ پاے عواقبشهم مے ایستم ....
✍🏻نویسنده:الهہ رحیم پور
اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
#قسمت_سیودوم/بخش اول
#باغ_بے_برگے
#الهہ_رحیم_پور
{ هَرچہ آمد بہ سرم از تَپشِ نامِ تو بود...}
ڪلاس آخر ڪہ تمام شد ڪیف و ڪتابم را برداشتم و بہ طبقہ ے پایین آمدم . بہ اتاق دبیران رفتم تا ڪتاب و لیست حضور غیاب را در ڪمدمخصوصم بگذارم و بروم ...وارد اتاق ڪہ شدم ،ریحانہ را دیدم ڪہ مشغول صحبت با یڪے از دبیران بود ... روزهاے شروع ترم دوم بود و حسابے سر همہ شلوغ بود براے همین ڪم پیش مے آمد با هم صحبتے جانانہ ڪنیم .
ڪتاب و لیست را ڪہ در ڪمد گذاشتم ریحانہ بہ سمتم آمد ... با لبخند نگاهم ڪرد و گفت:
-خستہ نباشیید خاانم ... خوبے؟
-سلامت باشے ... خوبم ..ببخشیددنمیرسم اصلا بیام اتاقت یہ سر بهت بزنم ،بچہ ها نصف تایم زنگ تفریحم دارن سوال میپرسن.
-اے بابا...حالا اگہ بچہ ها جمعہ ساعت ۸ سوالے ندارن ڪہ بپرسن لطفا براے عقد بندہ تشریف بیارید.
-وااااے ....ڪارااتونو ڪردین؟ محضرم گرفتیے؟
- بعلللہ خانم شڪیب ... شما از رفیقت بے خبرے ...چہ خوب شد الان دیدمت.. ساعت ۸ جمعہ محضر گرفتیم بیا اتاقم ڪارتتو بدم بهت.
از عمق جاان خندیدم و ریحانہ را در آغوش ڪشیدم و گفتم:
-اے جاانم ...مبارڪ باشہ ...حتما میام .
- پس بیا ڪارتو بگیر ڪہ آدرس و توش نوشتہ.
- بریم.
از اتاق دبیران بہ اتاق معاونت رفتیم... ریحانہ بہ سمت میزش رفت و ڪمے خم شد تا از ڪشوے میز ڪارت دعوت را بردارد.
هنوز لبخند خوشحالے روے لبهایم بود ڪہ ریحانہ ڪارت را بہ سمتم گرفت و گفت:
-تقدیمبہ شمااا... " خانم شڪیب و همسر محترم"
-عهہ مال شما برعڪسہ ...همیشہ اول اسم مرد و میزنن رو ڪارتا ما زنهام ڪہ هیچے...میشیم "همسرمحترمه" یعنے رسما اسم و رسمے از خودمون نداریم.
- نہ دیگہ من یہ دونہ زن ذلیلشو انتخاب ڪردم . مثل تو قُلدر پسند نبودم ...
این را میگوید و بلند بلند باهم میخندیم ...
رفاقت با ریحانہ از شانس هاے زندگے من بود ... چراڪہ همیشہ لحظاتے ڪہ با او بودم جز لبخند چیزے در خورجینم نمیگذاشت.
ڪارت را گرفتم و بعد از تشڪر ڪردن، خداحافظے ڪردم و بہ حیاط رفتم.مطمئن بودم میثاق راس ۱۲/۳۰ جلوے در مدرسہ است .
آینہ ڪوچڪے از ڪیفم دراوردم و جلوے صورتم گرفتم ... ڪمے خستہ بودم و چشمانم پف داشت ولے درڪل بعد از ۵_۶ ساعت ڪار بد نبودم.
بہ دروازہ اصلے مدرسہ ڪہ رسیدم روبہ روے دروازہ ماشین میثاق را دیدم .
یڪ دستش روے فرمان بود و نگاهش را بہ مدرسہ دوختہ بود ... ڪلافگے از چهرہ اش میبارید ...هیچ وقت میثاق را آنقدر ڪلافہ ندیدہ بودم ... با دیدنم شیشہ ماشین را پایین ڪشید و بلند سلام ڪرد ...
بہ نشانہ جواب ،سرے تڪان دادم و بہ سمت ماشین رفتم.
در را باز ڪردم و روے صندلے شاگرد نشستم و بہ سمت میثاق سربرگرداندم و گفتم:
-سلام ...
-سلام عزیزم ... خستہ نباشے.
-ممنون ..
-خبب خانم بداخلاق ...ڪجا بریم؟
- نمیدونم ..گفتے بریم یہ جا براناهار ..برو دیگہ .
- چششم. شما فقط چشماتوببند استراحت ڪن تا جلوے یہ رستوران لاڪچرے پیادہ شے .
لبخند ڪم جانے زدم و ڪمے بہ عقب خم شدم و ڪیفم را روے صندلے عقب گذاشتم...
چشمهایم راڪہ بستم میثاق هم بہ راہ افتاد ...ڪمے ڪہ گذشت خوابم برد تا اینڪہ با صداے میثاق از خواب بیدار شدم ...
-ثمرر...ثمرخانم ...بلند شو ... رسیدیم.
چشمهایم را بہ زور باز ڪردم و ڪش وقوسے بہ دستانم دادم ... با صدایے گرفتہ پرسیدم:
- خوابم برد؟ مگہ چقدر راہ اومدیم؟ ڪجا اومدیم؟
میثاق لبخندے زد و گفت:
- بلہ خوابت برد ...ما جاے دورے نیومدیم ...شما گفتے "ف" ما هم اومدیم فرحزاد...
-فرحزاد؟ مگہ همون دور و بر رستوران نبود؟
-چرا بود ولے اینجا خوش آب وهوا ترہ ...هواشم تمیزترہ.. بجنب دیگہ ...پیادہ شو.
مقنعہ ام را ڪمے مرتب ڪردم و ڪیفم را از صندلے عقب برداشتم و پیادہ شدم.
هوا تمیز بود ولے بسیار سرد و سوزناڪ....
میثاق میدانست ڪہ من عاشق رستوران ها و فضاهاے سنتے ام براے همین هن فرحزاد را انتخاب ڪرد...
از پلہ هاے چوبے بالا رفتیم و وارد فضاے آلاچیق ها شدیم. چون هوا سرد بود آلاچیق ها را پوشاندہ بودند و درون هریڪ هم وسایل گرمایشے گذاشتہ بودند...
میثاق یڪیاز آلاچیق هاے خوش منظرہ را انتخاب ڪرد و بہ من تعارف ڪرد تا واردش شوم .
هردو وارد شدیم و روے قالیچہ نشستیم و بہ پشتے هاے سنتیِ زیبا با پارچہ هاے ترمہ تڪیہ دادہ بودیم ڪہ گارسون بہ سمتمان آمد.
✍🏻نویسنده:الهہ رحیم پور
اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
هدایت شده از 📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ یک قدمی ظهور هستیم ....
👤 #رائفۍپور
#امام_زمان #ظهور
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
هدایت شده از 📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕ آقا رو سعی کنیم براے خودش بخواییم..
🌿و همیشه به امام زمان متوسل بشیم که ایناراده رو به ما بده ترک کنیم گناهان مانع ظهور رو!
👤 استاد رائفی پور
💚#اَللّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیِّکَ_الفَرَج
#امامزمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
دفتر صبح☀️
از سطری شروع میشود
كه بنام بزرگ تو تكيه كرده است
به نام زیبای تو،
ای خـدای صبح …☀️
ای خـدای روشنی …✨
ای خـدای زندگی …❣
هر صبح، آغازی است☀️
برای رسیدن به تو ..❣
الهی، به امید تو ..🙏
#قسمت_سیودوم /بخش دوم
#باغ_بے_برگے
#الهہ_رحیم_پور
میثاق غذاها را با تمام مخلفاتش سفارش داد و گارسون ڪہ رفت رو ڪرد بہ من و گفت:
-خب ... الان من سراپا گوشم .
- خودت خوب میدونے حرفم چیہ ...مشڪلم از ڪجاست . ولے تو این دو هفتہ حتے تلاشم نڪردے ڪہ اثبات ڪنے حسم اشتباہ میڪنہ .
- آخہ من وقتے ڪارے نمیڪنم چیو باید اثبات ڪنم ثمر؟
- آرہ شاید تو الان ڪارے نڪردہ باشے ولے طرز رفتاراون خانم در شان تو و ڪارِ تو نیست.
- یعنے چے ؟ میشہ واضح حرف بزنے؟
- یعنے اینڪہ من از طرز حرف زدنش ...از خندہ هاے الڪیش از اینڪہ مثلاا منو نشناختہ .... ازاینڪہ یہ ڪارہ میاد احوالپرسے تو ...از اینا حالم بدہ میثاق ..میفهمے؟ اصلا میدونے
چیہ؟ دو هفتہ اس من ناراحتم و تو ناراحتے منو میبینے اما هیچ ڪارے نمیڪنے .
-اخراجش ڪنم؟ منظورت اینہ ؟ بخاطر ڪارِ نڪردہ اخراجش ڪنم؟
- نہ اخراج نڪن ...هرگز اینڪارو نڪن . ولے من تو این مدت فقط یہ سوال بزرگ تو ذهنم بودہ ڪہ میخوام جواب بدے.
- چہ سوالے؟
- اینڪہ اگر روابط تو و اون خانم عادے و معمولیہ چرا هادے باید بہ عموحمید چنین چیزے و بگہ ڪہ اون طاقت نیارہ و وسط مهمونے ازت سوال ڪنہ؟
تو میدونے عموحمید مثل پدر نداشتہ ے من و سوگند بودہ ...حتما احساس خطرے ڪردہ برا دخترش ڪہ تو لفافہ از تو سوال ڪردہ ... نہ ؟؟؟
-واقعاا متاسفم برات ثمر ..تویے ڪہ این حرفا رو میزنے اونم بہ من ...بہ میثاق ... متاسفم ڪہ منو اینجور شناختے .
-منم براے خودم متاسفم ...چونڪہ تو بہ جاے دادنِ جواب منطقے فقط دارے بحث و بہ حاشیہ میبرے .
میثاق ... من توے زندگیم بہ یہ اصل اعتقاد دارم ..اونم اینہ ڪہ... همیشہ چیزے مارو نابود میڪنہ ڪہ از عمق جونمون عاشقشیم ....
با گفتن این جملہ دیدم ڪہ جان از صورت میثاق رفت... گوشہ ے چشمش جمع شد و تنش بہ رعشہ اے خفیف افتاد ....چند لحظہ ڪہ گذشت با بهت و ناباورے پرسید:
-یعنے ...یعنے من ...دارم تورو ..نابود میڪنم؟
- نہ ڪہ بخواے ولے میتونے ...فقط تو میتونے نابودم ڪنے .فقط تو میثاق.
- ثمر ...میدونے چیہ ؟. من از اول بچگیم پدر نداشتم ... بهترین مادر دنیارو داشتم ڪہ از دستش دادم ...اما هیچڪدوم از این اتفاقا منو تبدیل بہ یہ موجود ترسناڪ و عقدہ اے نڪرد ......اما اگر یہ روزے برسہ ڪہ تورودر عین داشتن ، نداشتہ باشم... یعنے جسمت هرروز ڪنار من باشہ ولے قلب و روحت نہ ... اونروز من ترسناڪ ترین، آدم روے زمینم...
-تو ....دارے تهدیدم میڪنے ؟
-نہ ... دارم با خودم آشنات میڪنم ... نذار ...نذار برسم بہ نقطہ ے جنون ...نذار ثمر.
از حالت چشمها و لحن صحبت هایش ترسیدم...چشمهایش قفلِ صورتم شدہ بود و صدایش انگار از تہ چاہ درمے آمد.... شبیہ میثاقِ یڪ ساعت قبل نبود ... آب دهانم را با شدت قورت دادم و با صدایے نسبتا لرزان گفتم:
-باشہ ...باشہ ...تو آروم باش ... اصلا الان فقط اومدیم غذا بخوریم ...بعدا راجع بهش حرف میزنیم. خبب؟
جوابے بہ حرفم نداد و چشمانش را محڪم بست ... لرزش شانہ اش هنوز پیدا بود و قفسهے سینہ اش بالا وپایین میشد...
آنروز بود ڪہ فهمیدم چشمهایے ڪہ عاشقش هستم چقدر میتوانست ترسناڪ باشد ...
✍🏻نویسنده: الهہ رحیم پور
شعر:علیرضا آذر
اینستاگرام: e.lahe_rahimpoor
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤