eitaa logo
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
2.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
793 ویدیو
31 فایل
🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝 💌کپی مطالب فقط با لینک کانال و نام نویسنده مجاز است🚫 💕 💌کانال دوم ما↓ @im_princess 💕
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏 شب ما را لبریز از آرامش🕊 و مشکلاتمان را آسان کن🕊 و فراوانی را در زندگی همه جاری فرما🕊 ما را بندگان شاکر قرار ده نه شـاکی🕊 الهی آمین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام 😊✋ صبح آخرهفته تون بخیر و شادی ☕ 😊 🌸 عجب معجزه‌ای دارد😇 نفس صبحدم☀️ زیرسایبان رحمت خدا بایست✨❤✨ خنکای صبح بهاری 🌺🍃 همراه با مهربانی را نفس بکش ...☺️ الهی🙏 دلتون سرشار از آرامش آخر هفته تون پراز برکت و رحمت درکنارخانواده 🌺🍃
🔹آیت الله 🔹 🔸اگر مرد میدان هستید، هر وقت اذان گفتند همانجا اذان بگویید🔸 🌱یکی از امر به معروف‌ها اذان گفتن است؛ چون مؤذن وقتی می‌گوید: «حی علی الصلاه» دارد امر به معروف می‌کند. من به مغازه دارها، به بسیجی‌ها و انجمن اسلامی‌ها و کل حزب اللهی‌ها، این‌هایی که دلشان می‌خواهد با منکرات مبارزه کنند، اول یک توصیه می‌کنم: اگر تو رویت می‌شود اول ظهر اذان بگویی، تو به درد کارِ نهی از منکر می‌خوری. 🌱اما اگر خجالت می‌کشی از «امر به معروف»، تو چه طور از عهدۀ «نهی از منکر» بر می‌آیی؟ 🌱تو که اول اذان شد، عارت می‌آید دستت را بگذاری پشت گوشت و بگویی: «الله اکبر» و صدایت را به اذان بلند کنی، چه طور مرد میدان هستی که بیایی به یک کسی بگویی: «خانم این مویت بیرون نباشد بهتر است»؟ نه! شما یک هفته اذان بگویید ببینید مزه‌اش چطور است؟ یک خورده ببین این و آن به تو نق می‌زنند می‌توانی تحمل کنی؟ ببین مردش هستی؟ موقع اذان به هرجا رسیدی، وسط راه، وسط پیاده رو، در حال رفتن، اگر اذان شد، اذانت را بگو. 🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸 🌹 آنهایے ڪه دم از تخــــصص مـــــیزنند بیایند ببــــینند ڪه مـــــا بـــا الله‌اڪبر پیش مے رویـــــم!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹سلام عزیزان امروز از خدا براتون 🌹بهترین اتفاقات و خبرهای خوش را خواستارم 🌼 امروز را آغازی تازه بدان 🌺 زندگی رودخانه ای است که 🌸 مدام به سمت آینده در جریان است 🌼 هیچ قطره ای از آن 🌺 دوبار از زیر یک پل رد نمی‌شود 🌸 برخیز و به سمت پیروزی حرکت کن
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚 💕 💠 قسمت👈بیست و هشتم کمیل از جاش بلند شد و سمت در رفت : _من میرم ببینم چی بود! با نگرانی به بقیه نگاه کردم،مدتی بعد صدای خندون کمیل از اتاق اومد: -چیزی نیست پنجره باز بوده! Sapp.ir/roman_mazhabi نفسی از اسودگی کشیدم که با شنیدن فریاد کمیل هراسان همه سمت اتاق دویدیم. قلبم داشت از جا کنده میشد،جلوی در ایستادیم که،با دیدن کمیل که روی زمین افتاده بود و از سرش خون میرفت جیغ بلندی کشیدم! نرگس اونقدر شکه شده بود که روی زمین افتاد. محمد داخل رفت و با کسی که تو اون تاریکی نمیتونستم ببینمش درگیر شد ندا و نجمه سمت نرگس رفتن. فرد غریبه محمد رو هل داد که روی زمین افتاد و به سرعت از خونه دوید بیرون. اونقدر شکه و ترسیده بودیم که حتی نتونستیم عکس العملی نشون بدیم. نجمه با ترس رو به محمد گفت: _داداش توروخدا مواظب باش! محمد: سریع زنگ بزنید امبولانس بیاد گمونم بدجور زخمی شده سرش. و سریع از جاش بلند شد ودنبال اون فرد غریبه بیرون رفت. کنار کمیل نشستم و با گریه تکونش دادم: _اقا کمیل؟ توروخدا بیدار شو! توروخدا چشماتو باز کن توروخدااااا. ... ... ✍نویسنده👈 🎈 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
ماهمیشھ‌فکرمیکنیم‌شھدایه کارخاصی‌کردن‌کہ‌شھیدشدن! ، نه‌رفیق . .🖐🏽 خیلی‌کارهارونکردن‌کہ‌شھید شدن :))💔🕊 」‌‌🌿'! •
✌️🏻♥️~ معلـم‌پرسید ↯ چندتابمب‌براۍنابودۍداعش‌ واسرائیل ‌لازمھ؟! دآنش‌آموز : دوتا!(: همہ‌خندیدن.. معلم : دوتا؟!چطورۍ؟! دآنش‌آموز ↯ : ¹.فرمان‌ِ‌آسیدعلۍ😎🤞🏻 ².سربند‌ِیازهرا😌🧡 :)🦋♥️
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚 💕 💠 قسمت👈بیست و هشتم(بخش دوم) مدتها بود کنارش نشسته بودم ای کاش هیچ وقت نمیرفتیم اون باغ ساعت شیش صبحه ولی هنوز هم کمیل بیهوشه. دکتر میگفت خیلی محکم با یه چیز سخت مثل فلز یا چوب تو سرش زدن هرچی ازم میخواستن برم خونه استراحت کنم قبول نمیکردم دلم طاقت نمیاورد. اونا چه میدونن من چقدر دوسش دارم اشکامو پاک کردم و زیر لب باز هم برای هزارمین بار از خدا خواستم دوباره چشماشو هرچی زودتر باز کنه. باید خیالم راحت میشد که به هوش میاد کسی کنارم نشست که رومو چرخوندم حوریه خانوم بود: -خسته شدی دخترم، از دیشب تاحالا بالای سرش وایستادی.دکترش گفت به زودی به هوش میاد پس برو خونه استراحت کن بهت زنگ میزنم! سرمو تکون دادم و گفتم: Sapp.ir/roman_mazhabi _توروخدا بزارین کنارش باشم خواهش میکنم ازم نخواین برم! اونم بغض کرده بود: _خدا ذلیلت کنه منصور،منکه میدونم همه ی اتیشا از زیر گور تو بلند میشه. نرگس، حوریه خانومو صدا زد که از اتاق بیرون رفت. به چهره ی غرق خواب کمیل خیره شدم اولین بار بود که این همه نگاش کرده بودم. تو این یه شبی که بالاسرش بودم وهر دقیقه نگاش میکردم بیشتر از پیش بهش احساس وابستگی میکردم. از فکر اینکه هیچ وقت به هوش نیاد قلبم زیر رو میشد. لب هامو از هم باز کردم و گفتم: _خواهش میکنم زودتر بیدار شو از دیشب تاحالا صداتو نشنیدم! اونقدر بیقرار شده بودم که هردم اشک میریختم،دیگه نمیتونستم صورت بی روحشو بببینم. از اتاق بیرون رفتم،دیگه واقعا صبرم تموم شده بود.چرا به هوش نمیومد؟ نکنه ضربه ی سرش خطرناک باشه و کما بره؟؟ من از دلتنگی و انتظار میمیرم؟؟ روی صندلی انتظار ولو شدم که نرگس دستمو گرفت،با بیجونی پرسیدم: _گرفتنش؟؟ -نه.محمد گفت گمش کردم! احتمالا دزدی چیزی بوده باشه و فکر کرده مثل همیشه باغ خالیه. سرمو رو شونه نرگس گذاشتم و هق هق کنان گریه کردم : _چرا باید اون بلارو سر کمیل بیاره من بدون اون نمیتونم! نرگس اروم بغلم کرد: _اروم باش عزیزم! برام مهم نبود حالا نرگس از علاقه ی من چیزی بفهمه، چقدر به شونه های خواهرانش نیاز داشتم... ... ✍نویسنده👈 🎈 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤