eitaa logo
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
2.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
793 ویدیو
31 فایل
🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝 💌کپی مطالب فقط با لینک کانال و نام نویسنده مجاز است🚫 💕 💌کانال دوم ما↓ @im_princess 💕
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها 🌼شيرين تــــرين دقايق 🌺دلچسب تــــرين ساعت ها 🌼و دوست داشتنی‌ترين لحظه‌ها 🌺را برای شما آرزومنـدیم 🌻صبـح زیبای آدینه‌تون بخیر🌻 ‌‌‌‌‌‌‌
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚 💕 💠 قسمت👈سی‌ام داشتم ظرفای شامو با نجمه میشستم که صدای گفت و گوی محمد و کمیلو از هال شنیدم: _فردا اول وقت باید بریم کلانتری شکایت تنظیم کنیم. _دردسر زیاد داره،من میخوام زودتر برگردم! -نگران نباش، تو فقط برای سرت شکایت بنویس خودم بقیه کارو برای اینکه وارد باغمون شدن پیگیری میکنم! با شنیدن صدای خنده ی ندا و نرگس که در گوش هم چیزی میگفتند لحظه ای بهشون نگاه کردم و با حسرت رومو گرفتم،کاش منم یه خانواده درست و حسابی داشتم،کاش مثل نرگس و بقیه دخترا برای خودم ،برای ایندم رویابافی میکردم، کاش مادرم زنده بود مثل حوریه خانوم وقتی ازم خواستگاری میکردن پشتم بود،،ولی کو خواستگاری! از وقتی ک 14 سالم بود تو رویاهام فکر میکردم که با یه پسر خوب ازدواج میکنم و خوشبخت میشم،حالاهم با یه پسر خوب ازدواج کردم ولی میفهمم که از حد خودم بیشتر ارزو کردم،من دختر جمال نعشه ای کجا؟ و کمیل اقا سید نوحه خون مسجدشون کجا؟ برای خودشون برو بیایی داشتن، با بغض به ابی که از شیر ظرفشویی میرفت خیره شدم،حالاهم مطمئنم کمیل به خاطر ابرو و زندگی خودش ازم خواسته عادی بشیم،وگرنه هنوز سمانه عشق بچگیاشو دوست داره. دوباره این افکار تلخ ازارم میدادند اهی کشیدم که نجمه گفت: _تو فکری؟! لبخندی زدم و گفتم: _زودتر مایع بزن تموم شن دیگه! ___ هرطرف میچرخیدم خوابم نمیبرد به فردا فکر میکردم،فردایی که دوباره میتونستم یواشکی کمیلو نگاه کنم! قرار بود به خاطر اینکه این اتفاق افتاد و فراموشش کنیم فردا دورهمی بریم بیرون غذا بخوریم.پس فرداهم چون کمیل عجله داشت برمیگشتیم. به سقف خیره نگاه کردم ،با شنیدن صدای قدم زدن کسی تو حیاط سرجام نشستم،نکنه دزدا برگشته باشن، به چهره ها ی غرق خواب نرگس و نجمه و ندا نگاه گذرایی انداختم،بهتره برم کمیلو بیدار کنم. در اتاقو با صدای قیژ قیژ زننده ای باز کردم و رفتم هال،کمیل سرجاش نبود نگران به اطراف نگاه کردم،به نظر رفته بود بیرون. از لای در ورودی هال حیاطو نگاه کردم که دیدم روی پله ها نشسته و به اسمون خیره شده،همونجایی که من برای بار اول اومده بودم نشستم. کنارش ایستادم، نگاهی انداخت و چیزی نگفت،صدای اواز جیرک جیرک ها تنها صدایی بود که سکوت بینمون رو میشکست: _چرا هنوز نخوابیدی؟؟ _خوابم نبرد..شما چرا بیدارید؟؟ -منم از فکر و خیال زیاد خوابم نبرد. پیشش نشستم که با ذوق خاصی گفت: ... ✍نویسنده👈 🎈 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
°•.🌿.•° استادی میگفت•°✨°• گاهی یک پیام به نامحرم ،•°📱°• یک صحبت با نامحرم•°🍃°• بسیاری از لطف هارا•°☺️°• از انسان می گیرد•°💢°• لطف رسیدن به مراتب الهی!•°☝️🏼°• لطف رسیدن به شهدا‌!•°😍°• لطف رسیدن به مقامِ سربازیِ امام زمان‹عج›•°💪🏼°• فقط این را بدانیم•°🤔°• شهدا هرگز اهلِ رابطه•°🚫°• با نامحرم نبودند...:)•°🕊°•  
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏 شب ما را لبریز از آرامش🕊 و مشکلاتمان را آسان کن🕊 و فراوانی را در زندگی همه جاری فرما🕊 ما را بندگان شاکر قرار ده نه شـاکی🕊 الهی آمین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها 🌼شيرين تــــرين دقايق 🌺دلچسب تــــرين ساعت ها 🌼و دوست داشتنی‌ترين لحظه‌ها 🌺را برای شما آرزومنـدیم 🌻صبـح زیبای آدینه‌تون بخیر🌻 ‌‌‌‌‌‌‌
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚 💕 💠 قسمت👈سی‌ام(بخش دوم) _اون ستاره ها خیلی قشنگن،بچه که بودم با پدرم اونارو بعضی شبا نگاه میکردم،همیشه میگفت اگه اونارو بتونی بشماری و تموم کنی بهت یه چیز خیلی خوب جایزه میدم ولی هیچ وقت نشد. -چرا؟؟ -چون همیشه سر ستاره ی پونزدهم که میرسیدم خوابم میبرد. خندید که لبخند زنان گفتم: _خدا رحمتشون کنه. -ممنون. به ستاره ای که از همه بیشتر میدرخشید اشاره کردم و گفتم: _اون ستاره ی منه،از بچگی دنبال پر نورترین ستاره ها هستم. اشاره ی دستمو دنبال کرد و گفت: _عجب! به ستاره ی دیگه ای اشاره کرد و گفت: _ پس اونم ستاره ی منه! -اون که خیلی کمرنگه. -خوب کنار ستاره ی تو که میدرخشه ستاره ی کمرنگ منم شانسی برای دیده شدن داره. بهش نگاه کردم که باحالت خاصی بهم نگاه کرد و گفت: -میخوام یبار دیگه ستاره هارو بشمارم. به اسمون نگاه کردم که ادامه داد: _شاید اینبارم سر ستاره ی پونزدهم خوابم ببره. هردو به اسمون برای لحظه ای خیره شدیم. از سنگینی سکوتی که حاکم شده بود حدس زدم خوابش برده باشه،خواستم صداش بزنم که احساس کردم چیزی روی شونه ام قرار گرفت. سرشو روی شونم گذاشته بود و خوابیده بود،نمیدونستم چه عکس العملی نشون بدم، رفتاراش خیلی عجیب وغریب بودن صداشو که شنیدم ضربان قلبم بالارفت: _دیگه از اینکه تو زندگیمی ناراحت و عصبی نیستم، کمکم کن همه چی رو فراموش کنم! واقعا داشتم درست میشنیدم به گوشام شک کردم،دیگه واقعا حس میکردم عاشقش شدم،نمیدونستم باید چه جوابی بودم،تو حس و حال حس عاشقی خودم غرق شده بودم که کمیل از جاش بلند شد و گفت: _هوا خیلی سرده،توام بیا تو. با گفتن این حرف رفت داخل و من موندم و یه دنیا خیال بافی و تصور. دستامو رو گونه م گذاشتم بدنم یخ کرده بود. ...... داشتم از راهرو سمت اشپزخونه میرفتم که کمیل سرراهم سبز میشد،همونطور که حوله رو صورتش بود بهم خیره نگاه کرد که از خجالت سرمو پایین انداختم و رفتم. خودمم از این رفتارم خندم گرفته بود حس عجیبی داشتم، شاید به خاطر توجهی که کمیل از خودش نسبت بهم نشون داده بود باشه. وقتی سر میز صبحونه نشستیم اصلا سرمو بالا نیاوردم بهش نگاه کنم اونم بعد از خوردن صبحونش همراه محمد رفت. بعد از اینکه به عمه خانوم کمک کردیم خونه رو مرتب کنه منو نرگس ناهارو درست کردیم و با ندا و نجمه چهار نفری دورهم نشستیم. وقتی داشتم یه سری وسایل میبردم اتاق ندا دستمو کشید و منو برد اتاق خودش بابت رفتار اونروزش ازم عذرخواهی کرد گفت که زود قضاوت کرده و فکر نمیکنه من دختر بدی باشم،منم بخشیدمش. احساس میکردم اون روز خیلی روز خوبیه، ته دلم انتظار خیلی زیادی برای برگشتن کمیل داشتم. ای کاش میتونستم بهش زنگ بزنم. مثل دیوونه ها هردقیقه به ساعت نگاه میکردم تا ببینم کی برمیگردن. نرگسم که به رفتارام شک کرده بود مدام با اشاره چشمش میپرسید چه خبره منم فقط میخندیدم.. ... ✍نویسنده👈 🎈 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
🌿 عالم ربانی آیة الله تألهی همدانی(ره) : 🌸 بعضی از بزرگان توصیه میفرمودند : شب های جمعه سه مرتبه سوره را برای امواتی که ندارند بخوانید. آنها ناامید هستند امیدوار می شوند. خدای تعالی تو را ناامید نفرماید.  
🌸 آیت الله فاطمی نیا : 🌻 اگر می خواهی در زندگی رستگار شوی ، طلاق آفرین و بارک الله را بده . فقط برای خدا کار انجام بده .
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚 💕 💠 قسمت👈سی و یکم تو اتاق داشتم لباسامو مرتب میکردم که نجمه اومد تو و گفت: _ازاده زودی حاضر شو که باید بریم. -کجا؟ -محمد زنگ زد گفت ناهارو برداریم بریم بیرون دورهم. -باشه دستپاچه گفت: _وای مانتومو یادم رفت اتو کنم. دوان دوان سمت اتاقش رفت که سرمو تکون دادم. بعد از اینکه خانوما رضایت دادن! رفتیم پایین. سبد غذا خیلی سنگین بود تو دروایستی قبول کردم برش دارم پله ها هم مگه تموم میشدن! خونشون ویلایی بود ولی کلی پله داشت کمیل که کنار محمد به ماشین تکیه داده بود با دیدن من که سبد سنگینو به سختی میاوردم سمتم اومد و ازم گرفتش: -ممنون، خیلی سنگینه! -اخه مجبوری اینو بلند کنی وقتی اینقدر سنگینه! -خوب بقیه نمیتونستن بیارن. -میتونستن، تو خیلی کم رویی،تو روی همه چی میمونی. سبدو پشت ماشین گذاشت و در صندوق عقبو بست. دلخور داخل ماشین نشستم،اخه دست خودم نبود،من هرچقدرم تلاش میکردم بازم خجالتی و کم رو بودم، نمیتونستم نه بگم. چند تقه به شیشه ماشین خورد که کشیدمش پایین کمیل بود: _ناراحت شدی؟؟ -نه. -چرا ناراحت شدی! چیزی نگفتم که گفت: _واسه خودت گفتم کمرو نباش! به دستام نگاه کردم: _حالا چرا عقب نشستی؟ Sapp.ir/roman_mazhabi در همین حال نجمه اومد سمتمونو گفت: _ازاده توهم بیا ماشین ما..با محمد کلی ادا بازی در میاریم کیف میکنیم،مامانم و زنداییم با ماشین کمیل بیان برا اعصابشون بهتره. خندیدم که کمیل بااخم گفت: _اگه ناراحتید با ماشین من نیاین.. لیاقتتون همون محمد دیوونس. محمد با خنده دستی براش تکون داد و گفت: _مخلصیم،دیوانه ی شماییم اقا. پشت فرمون نشست که نجمه رو بمن گفت: _اخه نگاش کن،ادم جرئت نمیکنه بهش بگه بالا چشش ابروهه. از ماشین پیاده شدم،دلم میخواست پیش ندا و نرگس و نجمه باشم خواستم برم که برگشتم و نگاهی به کمیل انداختم. درسته مامان و عمه خانومم با ماشینش میومدن ولی احساس میکردم تنها میمونه،پشت فرمون مظلوم و ساکت نشسته بود و به ما نگاه میکرد خواستم برگردم که نجمه دستمو کشید و برد. ناچار لبخندی زدم و همراهش رفتم بازم تو رودروایستی موندم پیش نرگس و ندا صندلی عقب نشستم و نجمه هم جلو نشست. مدتی بعد محمد پشت فرمون نشست و راه افتادیم دلم میخواست برم پیش کمیل مثل بچه ها با ناراحتی به بیرون زل زده بودم محمد داشت اواز میخوند و بقیه دست میزدند: _دورهم بودن چه حالی داره دوتا چشمات عجب جادویی داره دلم امشب حال خوبی رو داره مگه دنیا بهتر از ما اخه داره منم ناخواسته تحت تاثیر جو قرار گرفتم و با سقلمه ی نرگس باهاشون دست زدم اونقدر خندیدیم که دل درد گرفتم. محمد خیلی پسر باحال و شوخی بود باگفتن رسیدیم همه متعجب بهم نگاه کردیم اونقدر خوش گذشته بود که نفهمیدیم کی زمان گذشت. از ماشین با خنده پیاده شدیم که در همین حین ماشین کمیلم پشت سر ما توقف کرد.. ... ✍نویسنده👈 🎈 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
~🕊 ^'💜' کنارش ایستاده بودم شنیدم کہ مےگفت : •صلےاللّٰہ‌ علیک ‌یآ ‌صاحب‌الزمان•♥️ بهش گفتم: چرا الان به امام‌زمان سلام دادی ؟! گفت: شاید‌ این وزش‌ِ باد‌ و‌ نسیم‌ سلام منو به امام‌زمانم برساند☁️🍃 '🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏 شب ما را لبریز از آرامش🕊 و مشکلاتمان را آسان کن🕊 و فراوانی را در زندگی همه جاری فرما🕊 ما را بندگان شاکر قرار ده نه شـاکی🕊 الهی آمین