فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهشت مکان نیست،زمان است!
زمانی که اندیشههای مثبت
و میل به نیکی
و عشق ورزی در وجودمان است
و جهنم مکان نیست،زمان است!
زمانی که اندیشههای منفی
و کینه ورزی وجودمان را می آلاید.
خالق بهشت باشیم...
صبح بخیر
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
📚 #با_من_بمان 💕
💠 قسمت👈سی و هفتم
-ازاده...ازاده
از اشپزخونه بیرون اومدم و گفتم:جانم
-بیا اینجا ببین
کمیل یه فیلم از خودش فرستاده
با گفتن این حرف سمت نرگس رفتم و کنارش نشستم
گوشی محمدو گرفت و سمت من اورد
با دیدن چهره ی کمیل دلم ریخت
-سلام
خیلی خوشحالم که امسال عید هم خدا بهم فرصت داد ک باهاتون باشم هرچند نتونستم کنارتون باشم لحظه ی تحویل سال، ولی به یادتون بودم
سر خاک کسی نشسته بود
یکم سکوت کرد ودوربینشو سمت نوشته های قبر برد:اومدم سر خاک اقاجون
از طرف همتون تبریک گفتم
اشک های نرگس سرازیر شد ک دستشو گرفتم
-مواظب خودتون باشید
عیدو هم به همتون مخصوصا مادر عزیزم ک خانومانه بزرگمون کرد و به خاطر ما ازدواج نکرد تبریک میگم و دستشو میبوسم
حوریه خانوم چشماش پر اشک شد که عمه خانوم گفت:نور به قبرت بباره داداش
محمد زیر چشمی به نرگس ک داشت گریه میکرد نگاه کرد
احساس کردم حالش گرفته شد
جو سنگینی بینمون حاکم شد
ندا خندید و سعی کرد جو رو عوض کنه:حالا عیده
مطمئنم داییم دلش میخواد شما خوشحال به یادش باشید تا روح اونم شاد شه
دست نرگسو گرفتم و سمت سرویس بردمش تا صورتشو بشوره
-دلم برای پدرم تنگ شده ازاده
خودشو تو بغلم انداخت
-عزیزم اروم باش...به قول ندا اگه تو اینطوری گریه کنی پدرت مطمئنم روحش ناراحت و رنجیده میشه
اشکاشو پاک کرد و گفت:میخوام براش یکم قران بخونم
-باشه باهم میخونیم
یاد پدر خودم افتادم و اهی کشیدم
اونطور که من فهمیده بودم پدر ندا و نجمه خیلی وقت پیش از مادرشون طلاق گرفته بود
و اونام تنها زندگی میکردند و هرازگاهی به پدرشون سرمیزدند
.....
قران خیلی ارامش بخش بود
جلدشو بوسیدم روی میز گذاشتم
خواستم از اتاق برم بیرون که صدای زنگ ایفون بلند شد
برای عمه خانوم مهمون اومده بود
ترجیح دادم تو اتاق بمونم
برای همین کنار نرگس نشستم که اونم قرآنشو تموم کرد و سجادشو جمع کرد
-ساعت پنج شیش کمیل میرسه مشهد
فکر کنم شب حرکت کنیم
به ساعت نگاه کردم چهار بود
هشت روزی بود که ندیده بودمش
ولی برای من هشت سال گذشت
به خودم و لباسام تو ایینه نگاه کردم
نرگس از پشت بغلم کرد و گفت:بابا خشگلی
اینقدر تو ایینه غرق نشو
سکوت کردم که گفت: دل تنگ یاری
خندیدم و نگامو به زمین دوختم
-راستی ازاده
بهش نگاه کردم که گفت:چرا به ابروهات تاحالا دست نزدی
ناسلامتی عروسیا
به ابروهام دست کشیدم و گفتم:اخه یاد نداشتم
-بمنم میگفتی
-روم نمیشد
همتون از وجود من ناراحت بودید
اونوقت میومدم پیشتون از ابروهام میگفتم
خندید و گفت:اون موقع شاید ناراحت بودیم ولی الان من یکی که به وجودت عادت کردم و دوست دارم باشی
مثل یه خواهر
لبخند زدم که به ابروهام خیره شد و زیر لب گفت:یه ساعت دیگه کمیل میرسه
میگم یه جوری ابروهاتو بردارم که غافل گیر بشه
-نه ولش کن
با حرص گفت:چی چی ولش کن
ما باید کلی مهمونی بریم
میخوای بقیه دست بندازنت که عروس ابروهاشو بر نداشته
-اخه اینجا؟
-تو کاریت نباشه
سراغ کیفش رفت و مشغول گشتن دنبال چیزی شد
روی صندلی منتظر نشستم و مشغول بازی کردن با گوشه ی شالم شدم
اگه کمیل بدش بیاد چی....
#ادامه_دارد...
✍نویسنده👈 #محمد313 🎈
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهشت مکان نیست،زمان است!
زمانی که اندیشههای مثبت
و میل به نیکی
و عشق ورزی در وجودمان است
و جهنم مکان نیست،زمان است!
زمانی که اندیشههای منفی
و کینه ورزی وجودمان را می آلاید.
خالق بهشت باشیم...
صبح بخیر
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
📚 #با_من_بمان 💕
💠 قسمت👈سی و هفتم(بخش دوم)
-تموم شد
آیینه رو مقابلم گرفت و گفت:خداییش بیین چه خواهرشوهر باهنری داری
تو ایینه به ابروهام نگاه کردم که از دیدن خودم تعجب کردم
انگار کسی دیگه ای شده بودم
از مدلشون خوشم اومده بود
-خوبه
گفتم:اره خیلی خوب شدن ولی
کمیل یه وقت ناراحت نشه؟
-نه بابا چرا ناراحت بشه
اینقدر کمیل کمیل میکنی حرص من در میاری
میخوای واسه اب خوردنتم زنگ بزنی ازش اجازه بگیری
خندیدم که اونم خندید
در همین نجمع که دنبال چیزی میگشت وارد اتاق شد ک با دیدن من برای مسخره بازی دهنشو باز نگه داشت :شما؟
باخنده گفتم:ازادم دیگه
سمتم اومد و درحالی که به ابروهام نگاه میکرد گفت:چه خشگل شدی
یکم ارایش کنی عالی میشه
نرگس گفت:نه دیگه
کمیل رو ارایش حساسه
نجمه:اییش..شما چجوری اینو تحمل میکنید
ارایشم نکنید؟؟؟!!!
خیلی گیر میده ها
نرگس:خوب موقع بازار رفتن یا جاهایی که نامحرم هست اجازه نمیده
اخلاقش همینه
منم اولش غر میزدم ولی الان راضیم و خوشحال که برادرم مراقبم هست
نجمه شونه ای بالا انداخت و گفت:محمد که از این لحاظ زیاد با ما کار نداره چون مامانم گفته کاری نداشته باشه
ولی اگه زن بگیره دیوونش میکنه
بعدش به نرگس اشاره کرد و گفت:البته خیالمون راحته که عروسمون دیوونه هست
نرگس چیزی برداشت سمتش پرت کنه که با خنده از اتاق فرار کرد
-پررو
در حالی که سرش پایین بود گفت:
حالا کی گفته من عروس شما میشم
با دیدن محمد که میخواست بیاد داخل و چیزی به ما بگه
جا خوردم
متعجب به نرگس نگاه کرد
فکر کنم شنید
نرگس خجالت زده خودشو مشغول مرتب کردن کیفش نشون داد
از جام بلند شدم و گفتم:چیزی شده اقا محمد
سرشو تکون داد و دستپاچه گفت:نه گفتم مهمونا رفتن که راحت باشید
بی هیچ حرف دیگه ای رفت
خواستم به نرگس چیزی بگم که دیدم داره
گریه میکنه
متعجب گفتم:نرگس!!!
اروم گفت:خراب شد
#ادامه_دارد...
✍نویسنده👈 #محمد313 🎈
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهشت مکان نیست،زمان است!
زمانی که اندیشههای مثبت
و میل به نیکی
و عشق ورزی در وجودمان است
و جهنم مکان نیست،زمان است!
زمانی که اندیشههای منفی
و کینه ورزی وجودمان را می آلاید.
خالق بهشت باشیم...
صبح بخیر
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
📚 #با_من_بمان 💕
💠 قسمت👈سی و هشتم
رو به نرگس ک بی حوصله با گوشیش ور میرفت گفتم:به نظرت ...
با حرص گوشیشو خاموش کرد و میون حرفم گفت:ازاده بخدا یبار دیگه از ابروهات حرف بزنی میکشمت
جلو خندمو نگه داشتمو گفتم:چیه
چرا اینقدر عصبی میشی
منکه نمیخواستم درباره اون بگم
دستاشو زیر چانش گذاشت وگفت:خوب پس چی؟
زیر گوشش گفتم:وقتی داشتی برای پدرت گریه میکردی اقا محمد حالش یه جوری شد
لبخند گشادی زد و گفت:جدی؟
گفتم:اره
اینو گفتم ک اینقدر بابت اون حرفت به نجمه ک محمد شنید غصه نخوری
یه جورایی احساس میکنم اونم دوست داره
-میدونی چیه ازاده..من از بچگی دوسش دارم...اینقدر عمه بهم گفته عروس گلم که دل گرم شدم به رسیدن بهش
-مطمئنم اونم دوست داره
از یواشکی نگاه کردناش معلومه
با ذوق خاصی گفت:جدی؟؟؟؟
من زیاد خجالت میکشم بهت نگاه کنم
سقلمه ای بهم زد و گفت:ای شیطون توهم خوب همه چی رو زیر نظر داریا
با شنیدن صدای ندا ک گفت کمیله
انگار کل دنیارو بهم دادن
از جام بلند شدم ک نرگسم بلند شد و واسم چشم و ابرو اومد
-میگم نرگس مطمئنی خوب شدم؟
دستامو کشید و گفت:بریم بابا
خوبی
-یبار دیگه تو ایینه نگاه کنم بعد
-لازم نکرده
کشون کشون منو برد پذیرایی
کمیل داشت یکی یکی با بقیه احوال پرسی میکرد و تبریک میگفت که با شنیدن سروصداهای ما چرخید
سرجامون وایستادیم :سلام
کمیل همونطور که خیره بمن نگاه میکرد گفت:سلام
اخم کمرنگی کرد و نگاشو ازم گرفت
با نرگسم احوال پرسی سرسری کرد و روی یکی از مبلا نشست
فکر میکردم با دیدنم خیلی خوشحال میشه
ناراحت کنار نرگس نشستم و اروم گفتم:دیدی خوشش نیومد
-عع اون الان خستس اونجوری کرد
نگران چیزی نباش
عمه خانوم از هممون با شربت پذیرایی کرد و گفت:خوب اقا کمیل چه خبرا
یک پاشو روی پای دیگش انداخت و گفت:هیچ سلامتی
از گوشه چشم منو نگاه کرد
یه جوری نگاه میکرد که یاد نگاه های مامانم می افتادم که میگفت بعد که رفتیم خونه حسابتو میرسم
از این فکرم خندم گرفت که اخمش پررنگ تر شدو کلافه سرشو انداخت پایین
محمد باهاش حرف میزد ولی اون انگار حواسش اینجا نبود
فکرش درگیر چی بود!
نکنه کسی راجع من چیزی گفته یا اتفاقی افتاده که اینطوری رفتار میکرد
از اضطراب دستم یخ بسته بود
نرگسم مدام چشم غره میرفت که چرا الکی نگران میشی توکه کار زشتی نکردی
ولی من تو دلم اشوب بود ک بدونم دلیل این خودخوری های کمیل چیه
....
منتظر بودم هرچی زودتر راه بیفتیم و بریم
سردرگم وسایلامو جمع کرده بودم و توخونه میچرخیدم
حوریه خانومم چمدونشون بست و کنار وسایلای من گذاشت
توجهم سمت نرگس جلب شد که دست کمیلو کشید و با خودش برد داخل اتاق
اولش اهمیت ندادم ولی حس کنجکاوی که داشتم منو تحریک کرد که بدونم چی میگن
به اطرافم نگاه کردم که دیدم بقیه مشغول حرف زدن و خداحافظی هستن
کنار در اتاق ایستادم و سعی کردم بفهمم چی میگن
صدای نرگس میومد:چیزی شده
اینقدر کلافه شدی
اگه به خاطر اینکه ازاده ابروهاشو برداشته اینطوری باهاش رفتار میکنی من مجبورش کردم خودش نمیخواست
کمیل:چجوری رفتار کردم؟
نرگس جوابی نداد
کمیل:من چی کار به این کارای زنونه دارم
من فکرم درگیر یه چیز دیگس
استرسم بیشتر شد
-درگیر چیه؟
صدای کمیل نگران و اشفته تر از قبل به نظر میومد:هروقت به ازاده نگاه میکنم یاد اتفاق تلخی که واسش افتاده میفتم
برای همین کلافه میشم
روی نگاه کردن بهش ندارم
نرگس عصبی گفت:باز تو میخوای اتفاق گذشته رو ....
کمیل:نه ..اصلا..دیروز رفتم سراغ پدرش
کمی مکث کرد و بعد اروم گفت:متوجه شدم جنازه پدرشو یه هفته پیش از کنار یکی از پلا پیدا کردن
همسایه هاش میگفتن
به طرز مشکوکی کشته شده
اینو ک گفت دیگه نفهمیدم چیشد همه چیز دور سرم چرخید از شدت بغض روی زمین افتادم و هق هق کنان گریه کردم
کمیل و نرگس سراسیمه بیرون اومدند ک نرگس جلوم زانو زد و گفت:ازاده جان ...ازاده
ادامه دارد...
✍نویسنده👈 #محمد313 🎈
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤