eitaa logo
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
2.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
793 ویدیو
31 فایل
🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝 💌کپی مطالب فقط با لینک کانال و نام نویسنده مجاز است🚫 💕 💌کانال دوم ما↓ @im_princess 💕
مشاهده در ایتا
دانلود
💚∞ •|من،بیقـرار،روضہ،و •|بـےتابِ 💔 •|تو،حضرت حسینۍو •| ،ڪربلا❥ •| ات🌙🍃 •|قشنگـےِ دنیایِ زشت مـا🌾 •|جانم،فداے قبلہ ے✨ •|جـذابِ 😭💔
ای کاش جهان پرتو نورت می‌شد می‌آمدی و محو حضورت می‌شد این لشکرِ اربعینِ ارباب حسین ای کاش که لشکر ظهورت می‌شد 🌼
هدایت شده از ایده_عالـے‌🌿
💢آدم‌هـاے خودخواه فقط گرفتارِ مسائڸ خودشـاڹ هستند ❌ایڹ افراد نمي‌تواننـد خلیفہ (جانشیڹِ) خدا روے زمیـ🌍ـڹ بـاشنـد📛 👌رفاقت ڪردڹ بہ سبڪِ خدا، تو را شبیہ خدا مي‌ڪنـد❣ 💠تـا مي‌تواني شریڪ درد دیگراڹ بـاش...
❌آیا مي‌دانید بزرگتریڹ ویروسي ڪہ مي‌تواند روحت را نابـ🔥ـود ڪند، چیست؟ ✔️ایڹ است ڪہ خطایي، در نظرت ڪوچڪ باشد و از انجامش، نگراڹ نبــاشي‼️ قطـ💧ـره قطـ💧ـره جمــع گردد وانگہي دریـ🌊ــا شـود💥
خوابهای_قانونمند🕸🚪 قسمت چهارم⏳🚫 گوشی ام را بیرون آوردم و چراغ قوه اش را روشن کردم. نور را زیر تخت گرفتم . یک جعبه ی کوچک بود. یکدفعه مادرم وارد اتاق شد. و با تعجب پرسید: حالت خوبه؟ گوشی ام را بالا گرفتم و نشستم بعد خیلی عادی گفتم: پیداش کردم. و پیش از آنکه چیزی بگوید به خانم امیری زنگ زدم. بعد از اولین بوق آزاد، گوشی را جواب داد: -الو تیرا جان -سلام استاد -سلام...بهتری؟ -بله ببخشید که... -مسئله ای نیست عزیزم،  فقط میخواستم بهت بگم برام یه سفر دو روزه اجباری پیش اومده، میشه امشب بری  دفتر وکالت؟ -مگه تخلیه اش نکردین؟ -نه کاملا، طبقه آخر قفسه و احتمالا کشوی میز گوشه دفتر رو نگاه نکردم هرچند فکر نکنم چیز مهمی باقی مونده باشه ولی یه نگاه بنداز ...راستش میخوام کلیدو تحویل مدیر ساختمون بدی. امروز روز آخر قرار داده و حسابی شاکی شده! -حتما باید امروز باشه؟ -  میدونم امروز چه روزیه واقعا شرمندتم ولی پدرشوهرم حالش بد شده باید برم دنبال شوهرم شهرستان -باشه ولی منکه کلید دفترو ندارم - کلید دستِ سرایداره بهش گفته بودم خودش کلیدو تحویل بده که گفت هنوز دفتر کامل تخلیه نشده، ممنون میشم یه نگاه بندازی... پس با مدیر ساختمون تماس میگیرم، میگم نهایتا تا امشب کلیدو تحویل میدی -آره بعد تلفن را قطع کردم و رو به مادرم گفتم: دارم میرم بیرون مادرم ابروهای باریکش را بالا داد و گفت: وا، خداحافظی نکرده تلفونو رو استادت قطع کردی؟ بلند شدم و در حالی که گوشی ام را در  کوله ام میگذاشتم گفتم: یادم رفت. یعنی...احتمالا عادت داره، فکر نکنم ناراحت بشه. مادرم آهی کشید و پیش از آنکه  بیرون برود گفت: اول باید بریم سر خاک . -خاک؟ -یحیی دیگه...امروز سالگردشه -جدی؟ -خدامرگم بده تیرا یادت نبود؟ -توکه میبینی اوضاع منو، مگه ندیدی تا همین چند سال پیش  تو و بابا روهم یادم نمی اومد. -مادرت بمیره الهی ... -دور از جون...شاید دیروقت برگردم -یعنی نمیخوای بیای؟ -یه روز دیگه میرم سر خاکش -باورم نمیشه تیرا -بذار طرحمو بگذرونم بعد اصلا هر روز میرم سرخاکش. اونکه مرده براش فرقی نمیکنه -یه سال تموم با  بابات جرو بحث داشتی تا  به این ازدواج رضایت داد. تو عا.. -بسه مامان هر روز دارم این حرفا رو میشنوم. واقعا لازمه هر روز به روم بیاری عاشق مردی بودم که جلو چشام مرده، اونوقت من اگه عکساشو هرازگاهی نبینم حتی قیافش یادم نمیاد؟! مادرم چیزی نگفت و باناراحتی بیرون رفت. در را بستم و جعبه را از زیر تخت بیرون آوردم. کار خودم بوده! حتما قبلا جعبه دارو هایی که پدر و مادرم از من پنهان میکنند را اینجا گذاشتم. جعبه خالی را داخل کوله ام گذاشتم و آماده شدم. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ @roman_mazhabi
خوابهای_قانونمند🕸🚪 قسمت پنجم⏳💊 از اتاق که بیرون رفتم پدرم گفت:بابا جان صبر کن برسونمت در حالی که کفش هایم را می پوشیدم گفتم : نه ...ممنون عجله دارم با  تاکسی میرم. بعد رو کردم به چشمان بیقرار مادرم و گفتم: مراقبم نگران نباش! از پله ها که پایین میرفتم زنگ زدم تاکسی. در حیاط آپارتمان کنار ورودی پارکینگ ایستادم و موبایلم را چک کردم. که تلفنم زنگ خورد. سارا هم کلاسی دانشگاهم بود، میخواستم رد تماس بدهم که فکری به سرم زد. تلفن را جواب دادم: -الو، سلام -سلام تیرا ، چرا تلفنتو جواب نمیدی از دیروز بیست بار زنگ زدم... -پسرعموت برگشته یا هنوز خارجه؟ -چی؟ -همونکه رفته بود تخصص بگیره.. -میدونم بابا مگه چندتا پسرعمودارم، فقط یادم نمیاد درموردش بهت چیزی گفته  باشم! -میشه دیدش؟ -آره فقط اگه میخوای ببینیش باید یه سر بری آلمان -مزه نریز، کار واجب دارم -خب حالا کار واجبت چیه؟ -کاری نداری؟ -یه دیقه قطع نکن...الو تیراااا..لوس نشو خب -چیه؟ -بیا خونمون چت تصویری میکنیم اگه کاری داری -وقت ندارم ...ولی باید امروز باشه... -عجله ات چیه خب سرفرصت بیا... -نمیفهمی یه چی درست حسابی تو مخ تعطیلم نمی مونه! -عصبانی میشی چرا...اگه سوالی داری بگو من ازش میپرسم بهت میگم -فکر خوبیه...یه عکس میفرستم  میخوام هرچی میدونه راجع بهش بهم بگه..اصلا بپرسه تحقیق کنه نمیدونم فقط اینجا کسی نفهمه -باشه حالا عکس کی هست؟ -کی نه چی، یه دارو -خب بفرست...راستی میخواستم بهت بگم فردا امتحان داریم زودبیا بشینی پیشم برسونم بهت با اون مخ تعطیلت نیفتی... تلفن را قطع کردم. صدای بوق ماشین مرا به خود آورد. بیرون رفتم و سوار تاکسی شدم. همانطورکه مسیر را به راننده میگفتم، جعبه را از کوله ام درآوردم و عکسش را برای سارا فرستادم. در راه  با خودم فکر کردم اگر سارا درمورد پسرعمویش به من چیزی نگفته من از کجا میدانستم؟ تازه اگر هم گفته بود طبیعتا یادم نمی آمد! در همین فکرها بودم که راننده پرسید: همین ساختمون شیشه ایه؟ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ @roman_mazhabi
خوابهای_قانونمند🕸🚪 قسمت ششم⏳🔍 به سمت چپم نگاه کردم و درحالی که پیاده میشدم گفتم:بله،ممنون راننده دستی به سرش کشید و گفت: البته قابل نداره! چیز تازه ای نبود بازهم فرآموش کرده بودم. کرایه را حساب کردم و به طرف ورودی ساختمان اداری-تجاری که دفتر وکالت استادم در آنجا بود رفتم. نگاهی به نگهبانی انداختم، نگهبان دستش را بالا آورد و آمد سمتم. قبل از آنکه چیزی بگوید گفتم: بله میدونم زمان تخلیه  دفتره برا همین اومدم. نگهبان از جیبش کلیدی بیرون آورد و گفت: سرایدار صبح کلیدو تحویلم داد و رفت. یعنی تسویه کرده کلا دیگه... حوصله نداشتم. سری تکان دادم  کلید را گرفتم و رفتم. مثل همیشه از پله ها بالارفتم. شاید رسیدن به طبقه پنجم آن هم با پای پیاده نفس گیر باشد اما از سوار شدن در یک قفس آهنی بهتر است. لااقل آن لحظه اینطور فکر میکردم. من از زندگی گذشته ام هیچ تصوری نداشتم. تنها خاطراتم از گذشته به حدودا دو سال پیش برمیگشت آن هم نه به طور واضح! به خودم که آمدم جلوی درِ دفتر بودم. تابلوی اسم استادم هنوز بر سردر دفتر نصب بود. کلید انداختم و وارد شدم. مثل شهری خالی از سکنه، تاریک و ساکت بود. جایی شبیه ذهن خودم! چراغ را روشن کردم. طبقه آخر قفسه را نگاه انداختم یک کلاسور خالی دو پرونده و یک پوشه باقی مانده بود. پوشه و پرونده ها را در کوله ام گذاشتم میخواستم بروم که چشمم خورد به میز گوشه ی دفتر، کوله ام را روی میز گذاشتم و خواستم کشو را بازکنم اما گیر کرده بود. نفسم را حبس کردم و محکم کشو را کشیدم، کشو کامل  از جایش بیرون آمد،  و همراه کوله ام کف زمین پخش شد. هم زمان صدای خوردن چند ضربه ضعیف به در، توجهم را جلب کرد. نگاهی به زمین انداختم و با کلافگی گفتم:بله همان موقع مدیر ساختمان وارد شد و سلام کرد.  و بلافاصله بعد از شنیدن جواب سلام، خم شد و شروع کرد به جمع کردن برگه ها. من هم به جای تشکر معذرت خواستم و برگه ها را دسته شده از او گرفتم. یکدفعه زن میانسالی با مانتو و مقنعه سرمه ای وارد شد و بی آنکه توجهی به من داشته باشد گفت:آقای محبی، خانم عظیمی برای بستن قرارداد اومدن. آقای محبی نگاهی به من انداخت و گفت: باشه الان میام من برگه ها را در کوله ام گذاشتم و درحالی که زیپش را می بستم گفتم: اگه میشه یه دیقه صبر کنید کلیدو تحویلتون بدم. آقای محبی به در اشاره کرد و گفت: البته روی در جاگذاشته بودینش، منم برش داشتم. دیگه چیزی از دفتر نمیخواین بردارید؟ سری تکان دادم و پشت سرش راه افتادم که گمان کردم کسی پشت سرم ایستاده، نفس گرمی را کنار صورتم احساس کردم. برگشتم. هیچکس نبود. آقای محبی همانطور که کنار منشی اش بیرون در ایستاده بود، پرسید: مشکلی پیش اومده؟ نفسم را آهسته بیرون دادم و گفتم:نه بیرون رفتم و میخواستم در را ببندم اما چشمم به دفتر کوچکی افتاد که زیر میز افتاده بود. چرا ندیده بودمش؟ نکند بین پرونده ها بوده و از کوله ام افتاده !  نگاهی به آقای محبی انداختم که تلفنش را برداشته بود و آن را چک می کرد. سریع رفتم داخل دفتر، خم شدم و دفترچه سیاه رنگی که زیر میز افتاده بود را برداشتم. خاک روی شلوارم را پاک کردم و شالم را مرتب کردم و بیرون رفتم. آقای محبی چراغ را خاموش کرد و پرسید: تموم شد؟ به نشانه تایید سرم را تکان دادم و فقط گفتم:خدانگهدار بی آنکه متوجه باشم دویدم سمت آسانسور، وارد آسانسور شدم و دکمه همکف را زدم. با کنجکاوی تمام، دفترچه را که درست اندازه کف دستم بود، باز کردم اما  چیزی را که  دیدم باورم نمی شد. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ @roman_mazhabi
❌ڪیــنہ خیلي خطــرناڪ است...❗️ 💥آڹ‌قدر ڪہ چندیڹ قرڹِ آخرتي، در بیمارستاڹِ برزخ (آتـ🔥ـش)، معطلت مي‌ڪند...😱 💠تا سلامتِ لازم را، براے درڪِ نعمت‌هاے بہشت بہ دست بیاورے❣
آهسته قدم بزن، خدا می داند جا مانده دلی به زیر پایت زائر این ذکر « حسین حسین »مرا خواهد کشت مستانه بخوان، جان به فدایت زائر ❤️السلام علیک یا اباعبدالله❤️
خوابهای_قانونمند🕸🚪 قسمت هفتم⏳♾ خالی بود. خالیِ خالی! باناامیدی تمام صفحاتش را ورق زدم اما بی فایده بود. وقتی دفترچه را بستم متوجه برجستگی در پشت جلدش شدم. همان هنگام درب آسانسور باز شد. بیرون رفتم و همانطور که دفترچه دستم بود در لابی روی اولین مبلی که دیدم نشستم.  جلد پلاستیکی  دفترچه را کشیدم اما پاره نشد. به ناچار گیره ی فلزی  روی موهایم را برداشتم و با آن جلد دفترچه را پاره کردم. انگشتم را داخل جلد فرو بردم و تکه کاغذی که بیش از اندازه تا زده شده بود را بیرون کشیدم. بازش کردم. زیرلب گفتم: احمقانه ست! بازهم خالی بود. شاید کسی میخواست با من شوخی کند. اما چه کسی خبر داشت من آن وقت عصر در دفتر سابق استادم خواهم بود؟ داشتم با عصبانیت کاغذ را در دستم مچاله می کردم که فرورفتگی ظریفی را روی کاغذ لمس کردم. کاغذ را باز کردم و دوباره به آن نگاه کردم. به خودم گفتم:دیووونه! چشم هایم را بستم و دستم را روی کاغذ کشیدم. انگار کسی با یک شی ء نوک تیز سعی کرده بود مفهومی را در این کاغذ حک کند. آنقدر پنهان که کسی نبیند و آنقدر ظریف که ظاهر کاغذ تغییر چندانی نکند. از کوله ام یک مداد برداشتم و آهسته شروع کردم به رنگ کردن صفحه کاغذ. کم کم کلماتی از دل آن صفحه کوچک نمایان شد و من با اشتیاق شروع به خواندن کردم: "به هیچ کس نگو بازم همون خواب تو واقعی هستی؟ تیدا بیا دنبالم" با خواندن آخرین جمله برق از چشمانم پرید. باخودم فکر کردم این حتما یک شوخی ست اما...هیچکس مرا اینطور صدا نمیزد جز...این یک خاطره ی گنگ از سالهای دور بود که خود من هم تا امروز به خاطر نمی آوردمش! آنجا بود که از خودم پرسیدم: من چرا اینجام؟ تلفنم که زنگ خورد متوجه اطرافم و نگاههای پر کنایه اطرافیان شدم. سریع بلند شدم و از ساختمان بیرون رفتم. تلفن را جواب دادم: -الو -سلام عزیز دلم کجایی؟ -مامان.... -جانم -میشه بیای اینجا؟ -کجایی؟ -دفتر خانم امیری این را گفتم و تلفن را قطع کردم. بعد مثل دختربچه هایی که در شلوغی گمشده اند، مات و مضطرب کوله ام را بغل گرفتم و در پیاده رو، روی زمین نشستم. ذهنم دوباره قفل شده بود. مثل صندوق مهمی که زنجیر شده باشد و کلیدش را در اعماق یک دریای بی پایان انداخته باشند. نمیدانم چقدر بعد بود که یک صدای آشنا شنیدم. سرم را بلند کردم. خودم را در آغوش مادرم انداختم و بلند بلند گریه کردم. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ @roman_mazhabi
خوابهای_قانونمند🕸🚪 قسمت هشتم⏳🕯 با ماشین خودمان به خانه برگشتیم. در راه روی صندلی عقب خوابیده بودم و به سقف ماشین خیره نگاه میکردم. صدای مادرم را هرچند آهسته بود ، شنیدم که به پدرم گفت: فردا ببریمش پیش دکتر محمدی توجهی نکردم. چشم هایم را روی هم گذاشتم. سر درد از آن نوع دردهایی ست که هیچ وقت نمی شود بهش عادت کرد. در دست چپم احساس سِرّی کردم. دستم را بالا آوردم و مقابل صورتم گرفتم. دستم مشت بود! رنگ انگشتانم رو به زردی می رفت. مشتم را بازکردم. یک تکه کاغذ سیاه شده در دستم بود. خواندمش. همه اتفاقات  مثل یک سطل قیر روی سرم خالی شد. چرا قیر؟ چون به ذهنم چسبیده بودند و تیرگی شان آزارم میداد. یکدفعه مثل برق گرفته ها نشستم و باصدای بلند پرسیدم: کوله ام کو؟ مادرم که جاخورده بود سرش را به طرفم چرخاند و گفت: دست منه نفس راحتی کشیدم و به صندلی تکیه دادم. پدر و مادرم به هم نگاهی انداختند و چیزی نگفتند. به خانه که رسیدیم مادرم اول رفت سراغ چیدن میز شام . پدرم هم آستین بالازد و وضو گرفت. من هم رفتم در اتاقم . کوله ام را روی تختم خالی کردم. محتویات پرونده ها قاطی شده بود اما خوشبختانه پوشه در بسته بود . یک پوشه آبی شفاف. نگاهی به کاغذها انداختم اسنادی در مورد  یک زمین و چند شکایت...چیز قابل توجهی نبود. رفتم سراغ پوشه بازش کردم. رفتم  روی زمین نشستم و محتویاتش را جلوی پایم خالی کردم. یک کاغذ لوله شده درون پوشه گیر کرده بود. بیرونش آوردم و بازش کردم. آه این یکی خیلی آشنا بود. نوار مغزی، بیشتر محتویات آزمایشات  و گزارشات سلامت و روان درمانی بود. باخودم فکر کردم یک پرونده پزشکی چرا باید در دفتر وکالت استادم باشد؟ تمامی آزمایشات ها با تایید پزشک و متخصص بر سلامت جسمی صاحب پرونده را گواهی میداد اما یادداشت های روان پزشکها و مشاوران متفاوت بود! یک جمله در تمامی آن یادداشت ها مشترک بود: "تشخیص ناکامل به علت عدم همکاری بیمار" پوشه را زیرو رو کردم همه اش را اما عکسی از صاحب پرونده پیدا نکردم فقط یک فرم مشخصات پیدا کردم  که کامل هم نبود: نام: آیلان نام خانوادگی: ایرانی سن: ۹ برگه را بلند کردم که کاغذ بنفش رنگی از پشت سرش افتاد. رویش با دست خط خوشی نوشته شده بود:" با من حرف زد" تاریخ زیرش مربوط به چهار سال پیش بود. ناگاه درِ اتاقم کوبیده شد و مادرم صدا زد: عزیزدلم بیا شام از صبح چیز درست و حسابی نخوردی... در حالی که باعجله برگه ها را در پوشه می ریختم و داخل کوله ام می گذاشتم گفتم: الان میام. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ @roman_mazhabi
خوابهای_قانونمند🕸🚪 قسمت نهم⏳🏨 به اصرار مادرم شام را سر میز کنارشان خوردم. بعد از شام مادرم دست دست میکرد چیزی بگوید که پدرم درحالی که بشقابش را برمی داشت گفت: فردا نوبت دکترته مادرم نفس راحتی کشید و بلافاصله گفت: دکتر محمدی سرش خیلی شلوغه هر سه ماه یه بار نوبت گیرمیاد باید....تیرا...گوش میکنی چی میگیم؟ "باشه" این را گفتم و بلند شدم. پدر و مادرم با تعجب به هم نگاه کردند. بشقابم را برداشتم و همانطور که طرف آشپزخانه میرفتم گفتم: ببخشید که بخاطر من اینقدر اذیت میشید. میخواستم بروم طرف اتاقم که مادرم دوید دنبالم و شیشه شربت و لیوان آبی را دستم داد. بی آنکه چیزی بگویم دارویم را خوردم. تا کی باید مثل بچه های لج باز زندگی میکردم؟ با خودم فکر کردم حالا کاری هست که باید انجام دهم. اگر همه چیز خوب پیش میرفت می توانستم این پرونده را پیگیری کنم یا لااقل بفهمم آن دست خط و این پسربچه...آیلان...کیست و پرونده اش آنجا چه کار میکرده! رفتم طرف اتاقم کوله را باز کردم که یادم افتاد فردا امتحان دارم. برای یک لحظه هرچند کوتاه لبخند زدم. نه برای یادآوری امتحان، چون در هر حال آن امتحان را فردا نمی دادم . خوشحالی ام بابت یک چیز بود و آن به خاطر آوردنِ اتفاقات اخیر بود. نفس عمیقی کشیدم و زیر لب گفتم: باید هر جور شده این خاطراتو تو ذهنم نگهدارم. دوباره آن کاغذ بنفش را برداشتم. با دقت نگاهش کردم. چشمم افتاد به پایین صفحه که در گوشه سمت راستش آدرسی بسیار ریز تایپ شده بود. پوسخندی زدم و سعی کردم بخوانمش. بلافاصله موبایلم را از کوله ام بیرون آوردم و روی نقشه آنلاین ، آدرس را پیدا کردم. آدرس یک کلینیک خصوصی در شمال شهر! شب قبل از خواب زیر لب گفتم: خدایا همین امشب چیزی یادم نره! فردا مطب دکتر محمدی... دیگر چیزی نگفتم و چشم هایم را روی هم گذاشتم و بعد از مدتی پهلو به پهلو شدن، خوابم برد. فردا صبح با صدای مادرم بیدار شدم: خیلی دیر شده برات لقمه گرفتم آماده شو تو ماشین بخوری پاشو تیرا جان. وقتی به مطب رسیدیم و وارد شدیم، مادرم رفت یک فیش نوبت بگیرد و پدرم رفت طرف داروخانه و من در سالن منتظر نشستم. زنی که دختربچه ی سه، چهار ساله ای روی پایش کنار من نشسته بود، آهی کشید و بی مقدمه گفت: بعد از چهار سال نذر و نیاز و دوا درمون خدا بهم بچه داد ولی...مِنَنژیت داره، هر شب تب و تشنج! بعضی وقتا با خودم میگم نباید به زور از خدا میخواستمش. نگاهی به چشم های خمار و سیاه دخترک انداختم و روبه زن گفتم: خدا مجبور نبود دعاتونو اجابت کنه. زن باتعجب به دهنم خیره شد. نگاهم را به طرف زمین چرخاندم و گفتم: اگر نمیخواست این طفل معصومو بهت بده، خب نمی داد مثل خیلیای دیگه. زن گره روسری اش را محکم تر کرد و درحالی که سعی داشت اشک چشمش سقوط نکند گفت: ولی من خیلی التماس کردم...خیلی به خدا اصرار کردم. سری تکان دادم و گفتم: التماس شما تقدیرو تغییر نمیده. صورت سفید زن رو به زردی رفت، به موهای دخترش دستی کشید و گفت: اگه تصمیمای ما هیچ اثری توی تقدیرمون  نداشت با  سنگ و چوب چه فرقی داشتیم؟! کامل به طرفش چرخیدم و پرسیدم: تصمیم به التماس کردن؟ زن دست دخترش را گرفت و درحالی که بلند می شد گفت: چراکه نه، دعا کردن یعنی از خدا خواستن، مگه وقتی تشنه ای و از زور تب نمیتونی بلند شی از مادرت نمی خوای یه لیوان آب دستت بده؟ پوسخندی زدم و پرسیدم: چه ربطی داره؟ زن کیفش را روی شانه اش انداخت و گفت: اگه مادرت بهت آب بده، با قبلش که تو تب میسوختی فرقی نکرده؟ این را گفت و به آن طرف سالن رفت و وارد اتاق تزریقات شد. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ @roman_mazhabi