eitaa logo
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
2.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
793 ویدیو
31 فایل
🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝 💌کپی مطالب فقط با لینک کانال و نام نویسنده مجاز است🚫 💕 💌کانال دوم ما↓ @im_princess 💕
مشاهده در ایتا
دانلود
•°•°•°• زیارت عاشورا واقعا قشنگ بود... معناش هم قشنگتر ...😍 چقدر داشتم عوض میشدم! منی که یادم نیست آخرین بار زیارت عاشورا روکی و کجا خوندم... شاید تو مراسمات مدرسه... . همه رفتیم معراج شهدا شهیدی که تازه پیداشده بود رو آوردن...😔 هیاهویی به پا بود.😯 همه داشتن گریه و زاری میکردن و یکی یکی میرفتن و به شهید سلام میدادن...😭😭 زهرا دستم و کشید و گفت: _بیا بریم👭 منو برد سمت تابوت... مبهوت نشستم کنار تابوت... چیزی تو قلبم بالا و پایین میرفت...💓 گلوم خشک شده بود... انگار اون لحظه دوباره متولد شدم...😔 اولین قطره از چشمم چکیدو راه رو برای قطره های دیگه باز کرد...😭😭 . خودم انداختم روی تابوت و ضجه زدم😭😭😭😭 ازته دلم... واقعا عوض شده بودم.... هرکسی روی تابوت چیزی مینوشت... خودکار رسید دست من... باتردید دستم گرفتم... دستام میلرزید...😥 به زهرا یه نگاهی انداختم که نگران منو نگاه میکرد... تصمیم خودمو گرفته بودم... آروم نوشتم: (کمکم کن چادر بپوشم...)📝✉️ .... ⬅ ادامه دارد... •°•°•°•°• ✍ نویسنده: @Roman_mazhabi جهت عضویت 👇 http://sapp.ir/roman_mazhabi
•°•°•°• ماتم برده بود... نه... ؟ ؟ _چیشده نیلوفرخانم؟ آب دهنم و قورت دادم، پلک زدم و گفتم: +شما اینجا چکار میکنین آقاصبوری؟ _خب اومدم خواستگاری دیگه. مگه شما نمیدونستید؟ مستقیما به‌چشمام نگاه نمیکرد، اما من مستقیم به چشماش نگاه میکردم! آخه مگه میشه؟! +نه نمیدونستم.حتی نگاه نکردم که ببینم کی هستین! _خب... اشکال نداره... باحجب و حیا ادامه داد: اون دفتر و خوندین؟! سرمو پایین انداختم و گفتم: +بله خوندم... _خب... نظرتون؟!.. ؟! +نظرم؟!... خب راستش... الان تنها مشکل ففط خونواده من هستند... _اونم که مشکلی نیست...با چند بار اومدن و رفتن و اصرار، حل میشه... پس قبوله؟ باخجالت: +بله☺ زیر لبی گفت: _خدایا شکرت... _خب در مورد خودمم بگم که من ۲۵ سالمه توی خونواده ای مذهبی بزرگ‌شدم. توی مسائل معنوی و اخلاقی خب خداروشکر از بچگی توی هیئت های عزاداری و کانون های فرهنگی بودم و آدم صبوری هستم درست مثل فامیلیم. مسائل مادی هم علاوه بر تحصیل، توی اداره بیمه هم کار میکنم.که الحمدالله حقوق خوبی میدن... ماشین هم یه پراید دارم...خونه هم انشاالله میگیرم... اگه سوال دیگه بود در خدمتم... +سوالی ندارم...اگه شماهم سوالی دارین بپرسین... لبخندی زد و گفت: _عرضی نیست 😊 . وارد پذیرایی شدیم که مادر گفت: _دهنمون رو شیرین کنیم یانه؟! که مامان سریع جواب داد: +حالا بذاریم یه هفته فکر کنه نیلوفر جان... . مهمونا رفتن. و داشتم میزو تمیز میکردم که مامان گفت: _جوابت منفیه دیگه؟! یه نگاهی به مامان کردم درست حدس زده بودم اونا مخالفن... باباگفت: _باشناختی که من از نیلو دارم حتما منفیه... +من دیگه اون نیلوفر سابق نیستم... باید فکرامو بکنم... ممنون میشم به نظرم احترام بذارید... و رفتم تو اتاقم... هوووف جنگ اعصاب شروع شد... . ⬅ ادامه دارد... •°•°•°• ✍ @Roman_mazhabi جهت عضویت 👇 ☕http://sapp.ir/roman_mazhabi
•°•°•°• اشکامو پاک کردم. آرایشگر اومد سمتم و با غرلند گفت: _اااا تو که بازم گریه کردی! بابا چشمات پف میکنه زشت میشی عجب عروس سِمجی! پوزخندی زدم و تو دلم گفتم: +به جهنم!😒 عین یه مرده متحرک زیر دست آرایشگر بودم! اونم موهامو انقدر کشیده بود تا بهشون مدل بده که پوست سرم، گِز گِز میکرد. اما من یه آی هم نگفتم... . _حالا میتونی چشماتو باز کنی عروس خانوم!👰 بی روح چشمام و باز کردم یه نگاه به خودم تو آینه کردم خیلی تغییر کرده بودم اما برای من فرقی نداشت ... کیوان و فیلم بردار وارد شدن همون شب بله برون یه صیغه موقت خوندیم که راحت باشیم. البته به اصرار من بود چون میدونستم کیوان چیزی حالیش نیست و براش مهم نیست. فیلم بردار: _آقا دوماد شما یه بار دیگه از در وارد شید و برید سمت عروس خانوم و شنلشو بالا بزنید. عروس خانوم شما هم مهربانانه برخورد کنید. کیوان رفت و اومد داخل دلم نمیخواست حتی نگاهش کنم. خیلی سرد وایستادم. اومد سمتم و شنل و زد بالا از رنگ نگاهم جا خورد... سرد و خشک... اما به روی خودش نیاورد صورتشو آورد جلو تا پیشونیمو ببوسه که جلوشو گرفتم! هرگز اجازه نمیدم! اشک تو چشمام جمع شد... خدایا؟ جواب قلب شکسته ام و چی بدم؟... دستمو گرفت و از پله های آرایشگاه پایین رفتیم... در ماشین و برام باز کردو گفت: _بفرمایید عروس خانوم. تا خود آتلیه هیچ صحبتی بینمون رد و بدل نشد. توی همه عکس هامون یه لبخند الکی زدم... اما عمق نگاهم چیز دیگه ای میگفت و اینو عکاس هم فهمیده بود... . چشمامو باز کردم... سفره عقد با چه تجملاتی جلوی پام پهن شده بود... همه منتظر عاقد بودیم که اومد... نه...😳 بابای ؟ مامان و بابا از دیدنش جا خوردن... آقای صبوری هم خشکش زده بود... . ⬅ ادامه دارد... ✍ نویسنده : @Roman_mazhabi جهت عضویت 👇 ☕❤ http://sapp.ir/roman_mazhabi
•°•°•°• زیارت عاشورا واقعا قشنگ بود... معناش هم قشنگتر ...😍 چقدر داشتم عوض میشدم! منی که یادم نیست آخرین بار زیارت عاشورا روکی و کجا خوندم... شاید تو مراسمات مدرسه... . همه رفتیم معراج شهدا شهیدی که تازه پیداشده بود رو آوردن...😔 هیاهویی به پا بود.😯 همه داشتن گریه و زاری میکردن و یکی یکی میرفتن و به شهید سلام میدادن...😭😭 زهرا دستم و کشید و گفت: _بیا بریم👭 منو برد سمت تابوت... مبهوت نشستم کنار تابوت... چیزی تو قلبم بالا و پایین میرفت...💓 گلوم خشک شده بود... انگار اون لحظه دوباره متولد شدم...😔 اولین قطره از چشمم چکیدو راه رو برای قطره های دیگه باز کرد...😭😭 . خودم انداختم روی تابوت و ضجه زدم😭😭😭😭 ازته دلم... واقعا عوض شده بودم.... هرکسی روی تابوت چیزی مینوشت... خودکار رسید دست من... باتردید دستم گرفتم... دستام میلرزید...😥 به زهرا یه نگاهی انداختم که نگران منو نگاه میکرد... تصمیم خودمو گرفته بودم... آروم نوشتم: (کمکم کن چادر بپوشم...)📝✉️ .... ⬅ ادامه دارد... •°•°•°•°• ✍ نویسنده: @Roman_mazhabi جهت عضویت 👇 http://sapp.ir/roman_mazhabi
•°•°•°• ماتم برده بود... نه... ؟ ؟ _چیشده نیلوفرخانم؟ آب دهنم و قورت دادم، پلک زدم و گفتم: +شما اینجا چکار میکنین آقاصبوری؟ _خب اومدم خواستگاری دیگه. مگه شما نمیدونستید؟ مستقیما به‌چشمام نگاه نمیکرد، اما من مستقیم به چشماش نگاه میکردم! آخه مگه میشه؟! +نه نمیدونستم.حتی نگاه نکردم که ببینم کی هستین! _خب... اشکال نداره... باحجب و حیا ادامه داد: اون دفتر و خوندین؟! سرمو پایین انداختم و گفتم: +بله خوندم... _خب... نظرتون؟!.. ؟! +نظرم؟!... خب راستش... الان تنها مشکل ففط خونواده من هستند... _اونم که مشکلی نیست...با چند بار اومدن و رفتن و اصرار، حل میشه... پس قبوله؟ باخجالت: +بله☺ زیر لبی گفت: _خدایا شکرت... _خب در مورد خودمم بگم که من ۲۵ سالمه توی خونواده ای مذهبی بزرگ‌شدم. توی مسائل معنوی و اخلاقی خب خداروشکر از بچگی توی هیئت های عزاداری و کانون های فرهنگی بودم و آدم صبوری هستم درست مثل فامیلیم. مسائل مادی هم علاوه بر تحصیل، توی اداره بیمه هم کار میکنم.که الحمدالله حقوق خوبی میدن... ماشین هم یه پراید دارم...خونه هم انشاالله میگیرم... اگه سوال دیگه بود در خدمتم... +سوالی ندارم...اگه شماهم سوالی دارین بپرسین... لبخندی زد و گفت: _عرضی نیست 😊 . وارد پذیرایی شدیم که مادر گفت: _دهنمون رو شیرین کنیم یانه؟! که مامان سریع جواب داد: +حالا بذاریم یه هفته فکر کنه نیلوفر جان... . مهمونا رفتن. و داشتم میزو تمیز میکردم که مامان گفت: _جوابت منفیه دیگه؟! یه نگاهی به مامان کردم درست حدس زده بودم اونا مخالفن... باباگفت: _باشناختی که من از نیلو دارم حتما منفیه... +من دیگه اون نیلوفر سابق نیستم... باید فکرامو بکنم... ممنون میشم به نظرم احترام بذارید... و رفتم تو اتاقم... هوووف جنگ اعصاب شروع شد... . ⬅ ادامه دارد... •°•°•°• ✍ @Roman_mazhabi جهت عضویت 👇 ☕http://sapp.ir/roman_mazhabi
•°•°•°• اشکامو پاک کردم. آرایشگر اومد سمتم و با غرلند گفت: _اااا تو که بازم گریه کردی! بابا چشمات پف میکنه زشت میشی عجب عروس سِمجی! پوزخندی زدم و تو دلم گفتم: +به جهنم!😒 عین یه مرده متحرک زیر دست آرایشگر بودم! اونم موهامو انقدر کشیده بود تا بهشون مدل بده که پوست سرم، گِز گِز میکرد. اما من یه آی هم نگفتم... . _حالا میتونی چشماتو باز کنی عروس خانوم!👰 بی روح چشمام و باز کردم یه نگاه به خودم تو آینه کردم خیلی تغییر کرده بودم اما برای من فرقی نداشت ... کیوان و فیلم بردار وارد شدن همون شب بله برون یه صیغه موقت خوندیم که راحت باشیم. البته به اصرار من بود چون میدونستم کیوان چیزی حالیش نیست و براش مهم نیست. فیلم بردار: _آقا دوماد شما یه بار دیگه از در وارد شید و برید سمت عروس خانوم و شنلشو بالا بزنید. عروس خانوم شما هم مهربانانه برخورد کنید. کیوان رفت و اومد داخل دلم نمیخواست حتی نگاهش کنم. خیلی سرد وایستادم. اومد سمتم و شنل و زد بالا از رنگ نگاهم جا خورد... سرد و خشک... اما به روی خودش نیاورد صورتشو آورد جلو تا پیشونیمو ببوسه که جلوشو گرفتم! هرگز اجازه نمیدم! اشک تو چشمام جمع شد... خدایا؟ جواب قلب شکسته ام و چی بدم؟... دستمو گرفت و از پله های آرایشگاه پایین رفتیم... در ماشین و برام باز کردو گفت: _بفرمایید عروس خانوم. تا خود آتلیه هیچ صحبتی بینمون رد و بدل نشد. توی همه عکس هامون یه لبخند الکی زدم... اما عمق نگاهم چیز دیگه ای میگفت و اینو عکاس هم فهمیده بود... . چشمامو باز کردم... سفره عقد با چه تجملاتی جلوی پام پهن شده بود... همه منتظر عاقد بودیم که اومد... نه...😳 بابای ؟ مامان و بابا از دیدنش جا خوردن... آقای صبوری هم خشکش زده بود... . ⬅ ادامه دارد... ✍ نویسنده : @Roman_mazhabi جهت عضویت 👇 ☕❤ http://sapp.ir/roman_mazhabi