#خوابهای_قانونمند🕸🚪
قسمت اول⏳🦂
بندهای شنلم را بستم و روبه آرایشگر گفتم: میشه با همسرم تماس بگیرم؟
به چهره ام خیره شد و بعد از مکث کوتاهی لبخند رضایت بر لب هایش نشست. اما بلافاصله اخم هایش درهم رفت، خیره ی ناخن هایم بود که
خم شدم و از زیر صندلی کیفم را برداشتم. خوب داخلش را گشتم بعد با اکراه دوباره پرسیدم: میشه یه تماس بگیرم؟
بی آنکه چیزی بگوید گوشی اش را از جیب شلوار لی اش بیرون آورد و داد دستم. در همان لحظه از آیینه، زن چاق و سبزه ای را دیدم که وارد سالن شد و باصدای بلند گفت: خانم تیرا بهرامی... شوهرش جلو در منتظرشه!
از جا پریدم که داد آرایشگر بلند شد: نگین انگشت کوچیکتو نچسبوندم هنوز!
بی توجه به او با شوق از سالن بیرون رفتم . پله ها را آنقدر سریع دوتا یکی پشت سر گذاشتم که نزدیک بود با صورت زمین بخورم. کلاه شنلم را روی سرم انداختم و رفتم بیرون که کسی از پشت سر بازویم را گرفت. برگشتم. کم سن و سال ترین شاگرد آرایشگر دستم را گرفته بود و در دست دیگرش کیفم بود. شانه هایم را بالا انداختم و فرصت ندادم چیزی بگوید. کیفم را گرفتم و رفتم بیرون. همسرم درست جلوی در آرایشگاه کنار ماشین قدم میزد. میتوانم بگویم فوق العاده شده بود موهای کوتاه و روشنش را همانطور که انتخاب کرده بودم مدل داده بودند. کت و شلوار مشکی اش زیر نور چراغ های رنگی تابلوی آرایشگاه، خاکستری به نظر میرسید درست مثل چشم هایش!
آنقدر محو تماشایش بودم که نفهمیدم به من نزدیک می شود. صدایم زد: تیرا جانم! سلام خانوم چقدر...
پریدم وسط حرف هایش و گفتم: دیگه همیشه ته ریش بذار خیلی جذاب تر شدی!
با صدای بلند خندید. دستم را گرفت و به طرف ماشین دوید. در را برایم باز کرد و سوار شدم. سوار که شد خواست ماشین را روشن کند که دستش را گرفتم و گفتم:صبرکن، میخوام این لحظه ها بیشتر طول بکشه ... تا جای ممکن!
در چشم هایش دقیق شدم. نگاهش برقی زد و گفت: ولی من میخوام هرچه زودتر بریم چون گشنمه.
شروع کرد به خندیدن و ماشین را روشن کرد. لجم گرفت. دسته گلم را بالابردم محکم کوبیدم روی موهایش با تعجب برگشت و گفت: برا کتک زدنم زود نیست یکم؟
و دوباره زد زیر خنده. یکدفعه ماشین تکان شدیدی خورد. با صورت خوردم به شیشه ی جلو، به وضوح صدای جابه جایی و احتمالا شکستن گردنم را شنیدم. نمی توانستم تکان بخورم. پاهایم هیچ حسی نداشتند. صدای یحیی را نمی شنیدم. فکر میکردم قبل از حرکت کمربندش را بسته باشد پس اوضاعش باید بهتر از من می بود. از شیشه ی ترک خورده ی مقابلم دیدم که ماشین شاسی بلند سفیدی از ماشینمان فاصله گرفت و به سرعت دور شد. دهنم را به زحمت باز کردم. فکم تلق صدا کرد. یحیی را چند بار صدا زدم اما دهنم پر از خون شد و دیگر چیزی نفهمیدم.
آن لحظه هرگز، هرگز فکرش را نمی کردم این تازه آغاز ماجرا باشد!
❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀
@roman_mazhabi
#خوابهای_قانونمند🕸🚪
قسمت دوم⏳🕳
چشم هایم را بازکردم و بستم. دوباره چشم هایم را بازوبسته کردم. ذهنم خالیِ خالی بود. مثل یک کاغذ سفید بی هیچ خط و نقطه ای! درست مثل اتاقی که در آن بودم. ترسیدم. احساس بی پناهی کردم. روی گردنم دست کشیدم. یک گردنبند با آتل های بلند، دورتا دور گردنم بسته شده بود. پاهایم را حس نمی کردم. به دست هایم نگاه کردم. پشت دستم رنگی بود...شایدهم خون خشک شده بود. یکدفعه فکری مثل صاعقه وجودم را لرزاند: یحیی!
باصدای بلند پرستار را صدا زدم. درِ اتاق به سرعت باز شد و یک دختر جوان با روپوش سفید به طرفم دوید. پیش از آنکه چیزی بگوید پرسیدم:حال شوهرم چطوره؟
پرستار سرنگی را از جیبش بیرون آورد و بی توجه به من، آن را در سِرُم فرو کرد. شروع کردم به داد و بیداد کردن، گفتم: چرا کسی جوابمو نمیده، شوهرم کجاست؟
اما پرستار بی آنکه واکنشی نشان دهد، داشت بیرون میرفت که روپوشش را محکم گرفتم و با التماس پرسیدم: حالش خوبه مگه نه؟...اصلا...ز..زنده س؟
پرستار اخم هایش را ازهم باز کرد و آهسته گفت:نه
ته دلم خالی شد. دستهایم را روی سرم فشار دادم و جیغ زدم. انگار که تمام وجودم به یکباره فرو بریزد روی تخت افتادم. سرم به شدت تیر می کشید. کم کم احساس کردم تمام تنم شل می شود و بی اختیار چشم هایم روی هم آمد.
(چهار سال بعد-سالروز حادثه)
روی صورتش زوم کردم. به چشم های گرد و قهوه ای اش خیره شدم. دست های بلند و باریکش که به دوربین اشاره کرده بود را از نظر گذراندم. با خودم فکر کردم چطور ممکن است از مردی که روزی عاشقش بودم چیزی را بخاطر نیاورم؟!
ناخودآگاه روی جای شکستگی پیشانی ام دست کشیدم. درِ اتاقم کوبیده شد .گوشی از دستم افتاد زیر تخت. مادرم وارد شد و پرسید: میتونی حرف بزنی؟
فقط نگاهش کردم. بی صدا لب هایش را تکان داد که:خانم امیریه!
دستم را دراز کردم و مادرم گوشی را به من داد. نگاه نگرانی به چهره ام انداخت و بیرون رفت. تلفن را نزدیک گوشم بردم، خانم امیری از پشت تلفن صدایش را بالابرده بود:
الو...تیرا...الو...تیرااا
ناگاه در انتهای ذهنم جایی شبیه تاریکی یک چاه عمیق، خاطره ی گنگی مثل یک کبریت روشن شد.
خودم را دیدم که دست هایم را مشت کرده ام و به پسربچه هایی که دوره ام کرده اند با خشم نگاه میکنم. صدای خس خس سینه ام در گوشم می پیچد. آنها کف میزنند و همصدا میگویند:تیدا، تیدا،تیدا
تکرار صداهایشان دهانم را به فریاد باز میکند: بسه!!!
خانم امیری از پشت گوشی با نگرانی گفت: چی بسه عزیزم؟ خوبی؟ تیرااا
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
@roman_mazhabi
✨پارت اول رمان های کانال👇
📚رمان 1👈 #یک_فنجان_عشق_مهمان_من_باشید ✨👇
✒️ eitaa.com/roman_mazhabi/9
📚رمان 2👈 #فنجانی_چای_با_خدا ✨👇
✒️ eitaa.com/roman_mazhabi/66
📚رمان 3👈 #از_جهنم_تا_بهشت ✨👇
✒️ eitaa.com/roman_mazhabi/480
📚رمان 4👈 #منو_به_یادت_بیار ✨👇
✒️ eitaa.com/roman_mazhabi/816
📚رمان 5👈 #طعم_سیب ✨👇
✒️ eitaa.com/roman_mazhabi/1103
📚رمان 6👈 #بنده_نفس_تا_بنده_شهدا ✨👇
✒️ eitaa.com/roman_mazhabi/1493
📚 رمان 7👈 #دختران_آفتاب ✨👇
✒️ eitaa.com/roman_mazhabi/2031
📚 رمان 8👈 #زندگی_من
✒️ eitaa.com/roman_mazhabi/3115
📚رمان 9👈 #اینک_شوکران
✒️ eitaa.com/roman_mazhabi/4318
📚رمان 10👈 #خوابهای_قانونمند
✒️ eitaa.com/roman_mazhabi/4769
📚رمان 11👈 #عقیق
✒️ eitaa.com/roman_mazhabi/6006
📚رمان 12👈 #جان_شیعه_اهل_سنت
✒️ eitaa.com/roman_mazhabi/13948
📚دوستانتان را به کانال #رمان_مذهبی دعوت کنید✨👇
✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1