eitaa logo
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
2.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
793 ویدیو
31 فایل
🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝 💌کپی مطالب فقط با لینک کانال و نام نویسنده مجاز است🚫 💕 💌کانال دوم ما↓ @im_princess 💕
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 ۱۴ لب هایم لرزید: -نه... دکتر سرش را پایین انداخت و گفت: -متاسفم... به یکباره گویی فرو ریختم... قدم هایم را به سمت عقب برمیداشتم ناگهان به دیوار برخوردم پاهایم توانش را از دست داده بود...آرام آرام روی زمین نشستم... دکتر در مردمک چشم های من کوچک و کوچکتر میشد... چه فکر میکردم و چه شد... چه رویاهایی میساختیم برای خودمان برای بچه هایمان... هیچ جای زندگی حرف از تصادف نزدیم هیچ جا حرف از جدایی و فراموشی نزدیم... ما به دنبال خوشبختی بودیم و به دیوار بن بست خوردیم... دستم را روی سرم گذاشتم و آرام گریستم... مدام در ذهنم تکرار میشد: +بالاخره رویاهامون به واقعیت تبدیل شد... +قول میدم... +بالاخره به هم رسیدیم! +دوستت دارم... گویی یکباره تمام جنون من را گرفت... از جایم بلند شدم بی اختیار وارد اتاق محمد رضا شدم. محمدرضا با عصبانیت به سمت من برگشت و گفت: -بازم که تویی!! موبایلم را از جیبم بیرون آوردم یکی از عکس های دوتاییمان را نشانش دادم و گفتم: -ببین...ببین...اینو ببین ...این تویی...ببین یادت میاد؟؟؟؟؟ اخم هایش در هم فرو رفت و گفت: -عکس من تو گوشی تو چیکار میکنه؟؟؟؟ با بغض گفتم: -تو همسرمی... -من هیچی یادم نمیاد... -محمدرضا این عکسا سنده! لبخند ی بر لب هایم نشست و گفتم: -تازه...عکس های عروسیمونم دست عکاسه!!!مهم نیست اگر یادت نمیاد...ما حافظتو دوباره از نو میسازیم...منو از نو به خاطر بیار... نگاهی به من انداخت و گفت: -من باهات احساس غریبی میکنم. هرچند به حرف تو و با این سندتات مثل زن و شوهریم اما ..اما... -اما چی؟؟؟ -من بهت علاقه ای ندارم... ... نویسنده این متن👆: 👉 بہ یادت بیار تمام آن لحظاتی ڪہ در گوشم میخواندی: ❤️ 💠 ‌╭┅═ঊঈ💌ঊঈ═┅╮ join : sapp.ir/roman_mazhabi ╰┅═ঊ 💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد..... @roman_mazhabi
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ #رمان_منو_بہ_یادت_بیار 💠 #قسمت_۱۳ دو نفر از پرستارها به سمت من دویدند... -چی شد خانم؟
💠 ۱۴ لب هایم لرزید: -نه... دکتر سرش را پایین انداخت و گفت: -متاسفم... به یکباره گویی فرو ریختم... قدم هایم را به سمت عقب برمیداشتم ناگهان به دیوار برخوردم پاهایم توانش را از دست داده بود...آرام آرام روی زمین نشستم... دکتر در مردمک چشم های من کوچک و کوچکتر میشد... چه فکر میکردم و چه شد... چه رویاهایی میساختیم برای خودمان برای بچه هایمان... هیچ جای زندگی حرف از تصادف نزدیم هیچ جا حرف از جدایی و فراموشی نزدیم... ما به دنبال خوشبختی بودیم و به دیوار بن بست خوردیم... دستم را روی سرم گذاشتم و آرام گریستم... مدام در ذهنم تکرار میشد: +بالاخره رویاهامون به واقعیت تبدیل شد... +قول میدم... +بالاخره به هم رسیدیم! +دوستت دارم... گویی یکباره تمام جنون من را گرفت... از جایم بلند شدم بی اختیار وارد اتاق محمد رضا شدم. محمدرضا با عصبانیت به سمت من برگشت و گفت: -بازم که تویی!! موبایلم را از جیبم بیرون آوردم یکی از عکس های دوتاییمان را نشانش دادم و گفتم: -ببین...ببین...اینو ببین ...این تویی...ببین یادت میاد؟؟؟؟؟ اخم هایش در هم فرو رفت و گفت: -عکس من تو گوشی تو چیکار میکنه؟؟؟؟ با بغض گفتم: -تو همسرمی... -من هیچی یادم نمیاد... -محمدرضا این عکسا سنده! لبخند ی بر لب هایم نشست و گفتم: -تازه...عکس های عروسیمونم دست عکاسه!!!مهم نیست اگر یادت نمیاد...ما حافظتو دوباره از نو میسازیم...منو از نو به خاطر بیار... نگاهی به من انداخت و گفت: -من باهات احساس غریبی میکنم. هرچند به حرف تو و با این سندتات مثل زن و شوهریم اما ..اما... -اما چی؟؟؟ -من بهت علاقه ای ندارم... ... نویسنده این متن👆: 👉 بہ یادت بیار تمام آن لحظاتی ڪہ در گوشم میخواندی: ❤️ 💠 ‌╭┅═ঊঈ💌ঊঈ═┅╮ join : sapp.ir/roman_mazhabi ╰┅═ঊ 💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد..... @roman_mazhabi