eitaa logo
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
793 ویدیو
31 فایل
🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝 💌کپی مطالب فقط با لینک کانال و نام نویسنده مجاز است🚫 💕 💌کانال دوم ما↓ @im_princess 💕
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 ✨ 📚قسمت فاطمه-پس اگر موقعيتي برامون پيش بياد كه از طريق بحث و تفكر بتونيم معارفي رو كسب كنيم، بايد به وظيفه مون عمل كنيم، حتي اگر كنار حرم امام رضا باشه! ديگه اگه بتونيم با اين مباحث به كسي هم كمك كنيم، به طريق اولي به وظيفمون عمل كرده ايم. سميه كمي من من كرد: - درسته خوب اين كار ممكنه براي تو وظيفه باشه، ولي براي من نباشه - چرا؟ - چون تو اين قدر به خودت اطمينان داري و چنان قوت و قدرتي داري كه مي‌توني روي اطرافيانت حتي اگر افراد منحرفي باشند، تاثير بذاري. ولي من چنين به ايمانم ندارم، ممكنه بيشتر از اين‌ها بشم تا اين كه روي اون‌ها تاثير بذارم. فاطمه- باشه! من هم نمي گم تو به هر آدمي معاشرت كن، حتي آدم‌هايي كه ممكنه بدي هاشون روي تو تاثير بذاره. ولي من مي‌گم اين برو بچه‌هاي ما اصلاً جزو اين دسته از آدم‌ها نيستن. سميه سرش را پايين انداخت. شايد حرف‌هاي فاطمه را قبول كرده بود. فاطمه با تك انگشتانش ضربه‌هاي آرامي به گونه‌هاي سميه زد: - كمي سعي كن عزيزم! . ياد بگير كمي هم با دلت نگاه كني و با عقلت. كمي دل بده به اطرافيانت سميه. كمي دل بده بهشون و بذار برات درد دل كنن. اون وقته كه مي‌بيني چه دل‌هاي پاك و روح‌هاي سبزي اطرافت بودن و تو ازشون غافل بودي. دستش را كنار كشيد و بلند شد: - و اما در مورد كساني كه باهات بحث مي‌كنن، ازت سوال مي‌كنن. اگه حرفشون حقه، ازشون قبول كن. اگه حق نيست جوابشون رو بده. اگه جوابشون رو بلد نيستي، برو ياد بگير، ولي فرار نكن. فرار راه حل خوبي براي حل اين مشكلات نيست. مواظب دروازه غرور هم باش! ممكنه شيطان از همين دروازه بياد تو. سميه چشم هايش را پايين انداخت. فاطمه لبخند آسوده اي زد. خيال من هم راحت شد. چقدر ازش خوشم مي‌آمد. - حالا ساك و وسايلتون رو بردارين بريم سالن بالا. جمع دختران خوب خدا جَمعه! فاطمه همه ما رو به دور هم جمع كرد. چه قدر خوشحال شدم از اين كه هم فاطمه را داشتم و هم كنار ثريا بودم. مطمئنم ثريا هم سميه را نمي شناخت كه اين قدر جلوي سميه اخم مي‌كرد و پشت سر مسخره اش مي‌كرد. كاش او هم حرف‌هاي سميه را مي‌شنيد تا مي‌فهميد كه چرا سميه نگران است. با شنيدن صداي عاطفه، فهميدم بچه‌ها دارند از مخابرات مي‌آيند. از پنجره كه نگاه كردم، اول عاطفه و سميه را ديدم. عاطفه بلند حرف مي‌زد: - واي سميه جون! خدا نصيب نكنه كه بياد. كاش اين زبونم لال بود و آدرس اين جا رو نداده بودم. آخه اولش نمي دونستم مي‌خواد بياد. آخر سر بود كه مامانم گفت مسعود هوس كرده بياد مشهد! واي فكرش رو بكن، من اين جا هم نبايد از دست اين داداش راحت باشم! عاطفه و سميه رسيده بودند پاي پله كه راحله و فهيمه و فاطمه هم آمدند داخل. پاي عاطفه كه رسيد تو اتاق اول رفت سراغ ثريا: - به به! عافيت باشه خانم خوابالو! بالاخره خوابيدي يا حموم رفتي؟ ثريا حتي از جايش تكان نخورد: - راستي با داداشت حرف زدي يا نه عاطفه؟ مي‌خواستي دعوتش كني بياد. مطمئنم خوش مي‌گذره! - نترس به زودي خدمتتون شرفياب مي‌شن. راحله و فهيمه هم آمدند توي اتاق. سلام و عليكي كردند و رفتند گوشه اي نشستند. فاطمه رفته بود اتاق تداركات. نفر بعدي من بودم. عاطفه آمد كنارم. ادامه دارد.... 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇 ✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت روی صورتش زوم شدم و زخم هایش را از نظر گذراندم. خندیدم و گفتم: ــ شیطونی کردی پَسِت فرستادن؟😜 بغض کرد و گفت: ــ آره... تازه دستمم گم کردم... می بخشی؟😢 سرم را پایین انداختم و بغض کردم. 😢😔نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _این یه بار رو می بخشم اما دیگه تکرار نشه... حالا بلند شو برو تو اتاق استراحت کن. بلند شد و همراه با من به اتاق آمد. انگار تازه با صالح آشنا شده بودم. نسبت به جای خالی دستش شرم داشتم. صورتش را که از نظر گذراندم، زخم های چهره اش واضح تر به نظر رسید. خنجری شد که انگار قلبم را شکافت. بی صدا و بدون حرفی لبه ی تخت نشست. انگار او هم از این اتفاق هنوز شوکه بود و روی برخورد با من را نداشت. انگار مهر سکوتی بود که زده بود بر لبهای زخمی و ترک خورده اش. ــ چیکار کردی با خودت؟😒 سرش را بلند کرد و به چشمانم زُل زد. دستم را روی لبش کشاندم و آرام زخمش را لمس کردم. ــ می خوای استراحت کنی؟ ــ نه...😢 صدایش بغض داشت. اشکش هم در تلاش بود برای سرازیر شدن. دستم را حلقه کردم دور شانه اش و آستین خالی اش را فشردم. ــ مهدیه😢 ــ جانم...😢 ــ می خوام بگم... می خوام حرف بزنم... ــ چی می خوای بگی؟ چرا صدات می لرزه؟😥 بغضش را فرو داد و گفت: ــ دارم خفه میشم... باید باهات حرف بزنم. دلم... دلم خیلی گرفته...😭 اشکش سرازیر شد و کمی صدایش بلند شد و سعی در کنترلش داشت. با گوشه ی روسری ام اشکش را پاک کردم و بغض من هم ترکید. 😭 نمی دانستم چه می خواهد بگوید اما از دل رنجورش غمگین شدم. 🙏"خدایا... صالح هنوز از بچه خبر نداره. خودت صبر بده...🙏" ــ بگو عزیزم... هر چی دلت می خواد بگو. مهدیه ت کنارت نشسته، جُم نمی خوره تا صالحش آروم بشه. الهی فدای دل پر بغضت بشم.😭 ــ چهار نفر بودیم. شهیدی که آوردن تو گروه ما بود... گیر افتاده بودیم. می خوردیم می زدنمون. کاریش نمی شد کرد. یا باید اونقدر می موندیم که اون پست فطرتا بشیم یا می رفتیم و... اشکش از گوشه ی چشمش افتاد و گفت: ــ هر سه شون شهید شدن.😭 این همشهری مونم که شهید شد، خودشو سپر من کرده بود که از عرض یه کوچه رد بشم. من نفهمیدم اونم با من اومده. قرار شد یکی یکی بریم اما... اونم با من اومده بود که حداقل من رد بشم و موقعیتو گزارش بدم. تو اون شلوغی سرمو که چرخوندم دیدم غرق خون افتاده رو زمین😭 دست خودمم حسابی تیربارون شده بود. جسد اون دو تا موند اما این بنده خدا رو به هزار بدبختی کشون کشون آوردمش عقب.😭 فقط یه کوچه با بچه های خودمون فاصله داشتیم. ...😭☝️ گریه می کرد و تعریف می کرد. انگار لحظه به لحظه با آنها بودم. لرز عجیبی به تنم پیچید و کمی از صالح فاصله گرفتم. توی حال و هوای خودش بود. کمی که به خودم مسلط شدم، گفتم: ــ حالا تونستی موقعیتو گزارش بدی؟😢 ــ آره... بچه های خودمون از قبل پیداشون کرده بودن فقط جای اون چند نفر که مخفیانه شلیک می کردن رو نمی دونستند. من جاشونو گفتم به دَرَک فرستادنشون.😡😭 دستش را گرفتم و گفتم: ــ پس مزد شهدا رو دادی عزیزم. گریه نکن.😢 ــ مهدیه...!😓 به چهره ی رنجورش خیره شدم. گفت: ــ شهید نشدم. لیاقت نداشتم؟!😔😭 از لبه تخت بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. "خدایا شکرت که دارمش... حتی با یه دست... خدایا شکرت که به دعاهام نظر داری🙏" ادامه دارد... 🖇نویسنده👈 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤