#رهـایــے_ازشب
قسمت۳⃣
💌بعد از رسیدن بہ سن تڪلیف فڪرڪنم فقط سہ یا چهاربارتو مسجد در صف نمازگزاران خانوم ایستادم ولے آنجا بودنم هیچ لطفی نداشت.چون ڪسے منو سیده خانوم صدا نمیڪرد!چون هیبت آقام ڪنارم نبود.از طرفے چندبار این حاج خانومهایے ڪه ڪنارم نشستہ بودن از نمازم ایراد میگرفتن .
یڪیشون ڪه آخرین سرے برگشت با لحن بد بهم گفت :
-دختر تو ڪه بلد نیستے درست نماز بخونے چرا میاے صفهاے اول،نماز ما هم بهم میریزے؟.پاشو برو عقب.!!!
بعد با سرعت جانمازمو جمع ڪرد بازومم گرفت بلندم؟ڪرد و باصداے نسبتا بلندے روبہ عقب صدا زد:
-خانوم حسینے جان بیا اینجا برات جا گرفتم.
وبدون اینڪه بہ بغض گره خورده تو سینہ ے من فڪر کنہ و اشڪ چشمهامو ببینهہ شروع ڪرد برای خانوم حسینی از اشڪالات نمازے من صحبت ڪردن..و اینقدر بلند تعریف میڪرد ڪه صفهایے عقب و هم توجهشون بہ سمت من جلب شد و شروع ڪردن بہ اظهار فضل ڪردن..
و من در حالیکہ داشتم از شدت خجالت آب میشدم بہ سمت آخرین صف نمازگزاران پناه بردم و در طول نماز فقط اشڪ میریختم .
اون شب آخرین حضور من در مسجد رقم خورد ودیگہ هیچ وقت نرفتم و هرچقدر آقام بازبون خوش وناخوش میگفت گوشم بدهڪار نبود ڪه نبود.میگفتم یا میام پیش خودت نماز میخونم یا اصلن حرفشو نزن.!!! البته اگر دروغ نگم یڪبار دیگہ هم رفتم مسجد.پانزده سال پیش واسہ فوت آقام.
نویسنده داستان: #ف_مقیمے
ادامہ دارد…💌
╭┅═ঊঈ💌ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....
💌#رهایی_از_شب
#رهــایــے_ازشــب
قسمت۶
💌در راه گوشیم زنگ خورد.با بے حوصلگی جواب دادم:بله؟! صداے ناآشنا و مودبے از اونور خط جواب داد:سلام عزیزم.خوبید؟! من ڪامرانم.دوست مسعود.خوشحال میشم بهم افتخار هم صحبتے بدید.با اینڪه صداش خیلے محترم بود ولے دیگہ تو این مدت دستم اومده بود ڪه ڪی واقعا محترمہ.اعتراف میڪنم ڪه در این مدت و پرسہ زدن میون اینهمہ مرد وپسر مختلف حتے یڪ فرد محترم ندیدم.
همشون بظاهر اداے آدم حسابے ها رو در میارن ولے تا میفهمن ڪه طرفشون همہ چیشو ریخته تو دایره و دیگہ چیزے براے ارایہ دادن نداره مثل یڪ آشغال باهاش رفتار میڪنند.صداے دورگہ و بظاهر محترمش دوباره تو گوشم پیچید:عسل خانوم؟ دارید صدامو؟ با بے میلے جواب دادم:بله خوبے شما؟ مسعود بهم گفتہ بود شما دنبال یڪ دختر خاص هستید و شماره منو بهتون داده ولے نگفت ڪه خاص از منظر شما یعنے چے؟
یڪ خنده ے لوس و از دید خودشون دخترڪش تحویلم داد و گفت:
-اجازه بده اونو تو قرارمون بهت بگم! فقط همینو بگم ڪه من احساسم میگہ این صدای زیبا واقعا متعلق به یڪ دختر خاصہ! واگر من دختر خاص و رویایے خودمو پیداڪنم خاص ترین سورپرایزها رو براش دارم.
تو این ده سال خوب یاد گرفتم چطورے براے این جوجہ پولدارها نازو عشوه بیام و چطورے بے تابشون ڪنم.با یڪے از همون فوت وفن ها جواب دادم:عععععععههههههه؟!!!! پس خوش بحال خودم!!! چون مطمئن باش خاص تر از من پیدا نخواهے ڪرد.
فقط یڪ مشڪل ڪوچیڪ وجود داره.واون اینه کہ منم دنبال یڪ آدم خاصم.حتما مسعود بهت گفتہ ڪه من چقدر…
وسط حرفم پرید و گفت:
-بلہ بلہ میدونم و بخاطر همین هم مشتاق دیدارتم مسعود گفتہ ڪه هیچ مردے نتونستہ دل شما رو در این سالها تور ڪنہ و شما به هرکسے نگاه خریدارانه نمیکنے!
یڪ نفس عمیق ڪشید و با اعتماد بہ نفس گفت:من تو رو به یڪ مبارزه دعوت میڪنم!
بهت قول میدم من خاص ترین مردے هستم ڪه در طول زندگیت دیدے!! پوزخندے زدم و بهہ تمسخر گفتم:و با اعتماد بہ نفس ترینشون…
داشت میخندید. .از همون خنده ها ڪه براے منے ڪه دست اینها برام رو شده بود درهمے ارزش نداشت ڪه به سردے گفتم:عزیزم من فعلا جایے هستم بعد باهم صحبت میکنیم. گوشے رو قطع ڪردم و با کلے احساسات دوگانه با خودم ڪلنجار میرفتم ڪه چشمم خورد به اون مردے ڪه ساعتها بخاطرش رو نیمڪت نشستہ بودم!!💌
💌ادامہ دارد. ..
نــویـسـنــده: #فـــ_مــقــیــمے
╭┅═ঊঈ💌ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....
💌#رهایی_از_شب
ف مقیمی
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
#رهــایـی_ازشــب قسمت۸ 💌مسعود ڪنارش نشستہ بودو من از همونجا ڪامران رو شناختم.لبخند تصنعی بہ روے لب
#رهـــایـی_ازشــب
قسمت۹
💌اوتمام سعیش رو میڪرد ڪه بہ من خوش بگذره. از خانوادش و زندگیش پرسیدم. فهمیدم ڪه یڪ خواهر بزرگتر از خودش داره ڪه متاهلہ و حسابدار یڪ شرڪت تجاریہ.وقتے او هم ازمن راجع بہ خانوادم پرسید مثل همیشہ جواب دادم ڪه من تنها زندگے میڪنم و دیگر توضیحے ندادم.ڪامران برعڪس پسرهاے دیگہ زیاد در اینباره ڪنجکاوے نڪرد و من ڪاملا احساس میڪردم ڪه تنها عاملے ڪه او را از پرسیدن سوالهاے بیشتر منع میکنہ ادب و محافظہ کاریشہ.ازش پرسیدم ڪه هدفش از پیدا ڪردن یڪ دختر خاص چیہ؟
او چند لحظہ اے بہ محتوے فنجون قهوه ش نگاه ڪرد و خیلے ساده جواب داد:
-براے اینڪه از زنهاے دورو برم خستہ شدم.همشون یک جور لباس میپوشن یڪ مدل رفتار میڪنن.حتی قیافہ هاشونم شبیہ هم شده .هردو باهم خندیدیم.
پرسیدم:-وحالا ڪه منو دیدے نظررررت …راجب… من چیہ؟
چشمان روشنش رو ریز ڪرد وخیره بہ من گفت:-راستش من خشگل زیاد دیدم. دخترایی ڪه با دیدنشون فڪر میڪنی دارے یڪ تابلوی باشکوه میبینے. تو اما حسابت سواست.چهره ے تو یڪ جذابیت منحصر بہ فرد داره.
ڪامران جورے حرف میزد ڪه انگار داره یڪ قصہ ے مهیج رو تعریف میکنه.اصولا او از دستها و تمام عضلات صورتش در حرف زدن استفاده میڪرد.واین براے من جالب بود.شیطنتم گل کرد .گوشیمو گذاشتم ڪنار گوشم ووانمود ڪردم با ڪسے حرف میزنم:
-الو سلام عزیزم.خوبے؟! چے؟! درباره ے تو هم همین حرفها رو میزد؟! نگران نباش خودمم فهمیدم.حواسم هست.اینا ڪارشون همینہ! به همه میگن تو فرق دارے تا ما دختراے ساده فریبشون رو بخوریم.
و با لبخند معنے دارے گوشے رو از ڪنار گوشم پایین آوردم و رو میز گذاشتم.
خنده ے تلخی ڪرد و با مڪث ادامه داد:
-شاید حق با تووباشہ.حتما زیادند همچین مردهایے.ولے من مثل بقیہ نیستم.
من در مورد تو واقعیت رو گفتم. میتونے از مسعود بپرسے ڪه چندتا دختر رو فقط در همین هفتہ بهم معرفے کرده ومن با یڪ تلفنے حرف زدن ردشون ڪردم. باور ڪن من اهل بازے با دخترها نیستم.ونیازے ندارم بخاطر دخترها دروغ بگم و الڪی ازشون تعریف کنم.من با یڪ اشاره بہ هردخترے میتونم ڪل وجودش رو مال خودم بکنم.خیلے از دخترها آرزو دارن فقط یڪ شب با من باشن!!!
از شنیدن جملاتش ڪه با خود شیفتگے وتڪبر گفتہ میشد احساس تهوع بهم دست داد.با حالت تحقیر یڪ ابرومو بالا دادم و گفتم:باورم نمیشہ ڪه اینقدر دخترها پست وحقیر شده باشن کہ چنین آرزوے احمقانه اے داشته باشن!!!
ودر مورد تو بازهم میگم خاص بودن تو فقط در اعتماد بہ نفس ڪاذبته!!
حسابے جاخورد ولے سریع خودش رو ڪنترل ڪرد و زل زد به نگاه تمسخرآمیز من و بدون مڪث جملات رو ڪنار هم چید:وخاص بودن تو هم در صراحت ڪلام و غرورتہ.تو چه بخواے چہ نخواے من و شیفتہ ے خودت ڪردے.ومن تمام سعیمو میڪنم تو رو مال خودم کنم.یڪ خنده ے نسبتا بلند و البتہ مخصوص خودم ڪردم و میون خنده گفتم:منظورت از تصاحب من یعنے چے؟ احتمالا منظورت ڪه ازدواج نیست؟! شانه هاش رو بالا انداخت و با حالت چشم وابروش گفت:خدا رو چہ دیدے؟ !شاید بہ اونجاها هم رسیدیم.البته همہ چیز بستگے بہ تو داره!
واگہ این گنده دماغیهات فقط مختص امروز باشہ!!!!!💌
💌ادامہ دارد..
نــویــســنـده: #فــــ_مــقـــیــمــے
╭┅═ঊঈ💌ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....
💌#رهایی_از_شب
#رهــایــی_ازشــبـــ
قسمت۱۲
💌من ڪه حسابے جا خورده بودم سرم رو بہ سمت صدا برگردوندم ودر ڪمال ناباورے،همون طلبہ ے جوون رو مقابلم دیدم.زبونم بند اومده بود.روسریمو جلو ڪشیدم و من من ڪنان دنبال ڪلمہ ی مناسبے میگشتم.طلبہ اما نگاهش بہ موزاییڪ هاے حیاط بود.با همون حالت گفت:—دیدم انگارمنقلب شدید.گفتم جسارت ڪنم بگم تشریف ببرید داخل.امشب مراسم دعای ڪمیل هم برگزار میشہ.
نفس عمیقے ڪشیدم تا بغضم نترڪہ.اما بے فایده بود اشڪهام یڪے از پے دیگرے بہ روے صورتم میریخت …چون نفسم عطر گل محمدے گرفت.
بریده بریده گفتم: من …واقعا..ممنونم ولے فڪر نکنم لیاقت داشته باشم.در ضمن چادرم ندارم.دلم میخواست روم میشد اینم بهش میگفتم ڪه اگہ آقام باشہ ومنو ببره صف اول ڪنار خودش بنشونہ واین عطر گل محمدے پرخاطره هم اونجا باشہ حتما میام ولے اونجا بین اون خانمها و نگاههاے آزار دهنده وملامتگرشون راحت نیستم. اونها با رفتارشان منو از مسجدے ڪہ عاشقش بودم دور ڪردند و سهم اونها در زندگے من بہ اندازه ے سهم مهری دربدبختیمہ!!!!
مرد نسبتا میانسالے بسمت طلبہ ی جوان اومد و نفس زنان پرسید:
-حاج آقا ڪجا بودید؟! خیره ان شالله..چرادیر ڪردید؟
ڪہ وقتی متوجہ منو ظاهرم شد نگاه عاقل اندر صفیحے ڪرد و زیر لب گفت:
-استغفراللہ.
طلبہ به اون مرد ڪہ بعدها فهمیدم آقاے عبادے از هییت امناے مسجد بود ڪوتاه گفت:یڪ گرفتارے ڪوچڪ..چند لحظہ منو ببخشید
وبعد خطاب به من گفت:
-نگران نباشید خواهرم.اونجا چادر هم هست.وبعد با اصرار در حالیڪہ با دستش منو به مسیرے هدایت میڪرد گفت:تشریف بیارید..اتفاقا بیشتر بچہ های مسجد مثل خودتون جوان هستند ومومن.وبعد با انگشترش به در شیشه اے قسمت خواهران چند ضربہ ای زد و صدازد: خانوم بخشے؟ !
چند دقیقہ ے بعد خانوم بخشے ڪہ یڪ دختر جوان ومحجبہ بود بیرون اومد و با احترام وسر بہ زیر سلام ڪرد وبا تعجب بہ من چشم دوخت.نمیدونستم داره چہ اتفاقے مے افتہ.
در مسیرے قرار گرفته بودم ڪہ هیچ چیز در سیطره ے من نبود.منے ڪہ تا همین چندساعت پیش بہ نوع پوششم افتخار میڪردم ونگاههاے خریدارانہ مردم در مترو و خیابان بهم احساس غرور میداد حالا اینقدر احساس شرم و حقارت میڪردم که دلم میخواست، زمین منو در خودش ببلعد. طلبہ بہ خانوم بخشے گفت:
-خانوم بخشے این خواهرخوب ومومنمون رو یڪ جاے خوب بنشونیدشون .ویڪ چادر تمیز بهشون بدید.ایشون امشب میهمان مسجد ما هستند.رسم مهمان نوازے رو خوب بجا بیارید.
از احترام و ادب فوق العاده ش دهانم وامانده بود..
او بدون در نظر گرفتن شرایط ظاهری من با زیباترین ڪلمات من گنهکار رو یڪ فرد مهم معرفے ڪرد.!!! خانوم بخشے لبخند زیبایے سراسر صورتش رو گرفت و درحالیڪہ دستش رو بہ روے شانہ هایم میگذاشت و به سمت داخل با احترام هل میداد خطاب به طلبہ گفت:
-حتما حتما حاج اقا ایشون رو چشم ما جا دارند.التماس دعا.
طلبہ سری به حالت رضایت تڪون داد و خطاب بہ من گنهکار روسیاه گفت:خواهرم خیلے التماس دعا.ان شالله هم شما بہ حاجت قلبیتون برسید هم براے ما دعا میڪنید. اشڪم جارے شد از اینهمہ محبت واخلاص. ! سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم. محتاجیم بہ دعا.خدا خیرتون بده💌
💌ادامہ دارد..
نـــویــســنــده: #فــــ_مــقــیـــمے
╭┅═ঊঈ💌ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....
💌#رهایی_از_شب
💌-قسمت های مورد علاقه خود را لایک کنید❤
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
#رهـایـے_ازشـب قسمت۲⃣ 💌یادش بخیر !! بچگے هام چقدر مسجد میرفتم.اون هم تو قسمت مردونہ.!.عشقم این بود
#رهـایــے_ازشب
قسمت۳⃣
💌بعد از رسیدن بہ سن تڪلیف فڪرڪنم فقط سہ یا چهاربارتو مسجد در صف نمازگزاران خانوم ایستادم ولے آنجا بودنم هیچ لطفی نداشت.چون ڪسے منو سیده خانوم صدا نمیڪرد!چون هیبت آقام ڪنارم نبود.از طرفے چندبار این حاج خانومهایے ڪه ڪنارم نشستہ بودن از نمازم ایراد میگرفتن .
یڪیشون ڪه آخرین سرے برگشت با لحن بد بهم گفت :
-دختر تو ڪه بلد نیستے درست نماز بخونے چرا میاے صفهاے اول،نماز ما هم بهم میریزے؟.پاشو برو عقب.!!!
بعد با سرعت جانمازمو جمع ڪرد بازومم گرفت بلندم؟ڪرد و باصداے نسبتا بلندے روبہ عقب صدا زد:
-خانوم حسینے جان بیا اینجا برات جا گرفتم.
وبدون اینڪه بہ بغض گره خورده تو سینہ ے من فڪر کنہ و اشڪ چشمهامو ببینهہ شروع ڪرد برای خانوم حسینی از اشڪالات نمازے من صحبت ڪردن..و اینقدر بلند تعریف میڪرد ڪه صفهایے عقب و هم توجهشون بہ سمت من جلب شد و شروع ڪردن بہ اظهار فضل ڪردن..
و من در حالیکہ داشتم از شدت خجالت آب میشدم بہ سمت آخرین صف نمازگزاران پناه بردم و در طول نماز فقط اشڪ میریختم .
اون شب آخرین حضور من در مسجد رقم خورد ودیگہ هیچ وقت نرفتم و هرچقدر آقام بازبون خوش وناخوش میگفت گوشم بدهڪار نبود ڪه نبود.میگفتم یا میام پیش خودت نماز میخونم یا اصلن حرفشو نزن.!!! البته اگر دروغ نگم یڪبار دیگہ هم رفتم مسجد.پانزده سال پیش واسہ فوت آقام.
نویسنده داستان: #ف_مقیمے
ادامہ دارد…💌
╭┅═ঊঈ💌ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....
💌#رهایی_از_شب
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
#رهـایـے_ازشــب قسمت۵ 💌مرگ آقام برخلاف یتیمے وبے پناه شدن من براے مهرے خالے از لطف نبود.میتونست ب
#رهــایــے_ازشــب
قسمت۶
💌در راه گوشیم زنگ خورد.با بے حوصلگی جواب دادم:بله؟! صداے ناآشنا و مودبے از اونور خط جواب داد:سلام عزیزم.خوبید؟! من ڪامرانم.دوست مسعود.خوشحال میشم بهم افتخار هم صحبتے بدید.با اینڪه صداش خیلے محترم بود ولے دیگہ تو این مدت دستم اومده بود ڪه ڪی واقعا محترمہ.اعتراف میڪنم ڪه در این مدت و پرسہ زدن میون اینهمہ مرد وپسر مختلف حتے یڪ فرد محترم ندیدم.
همشون بظاهر اداے آدم حسابے ها رو در میارن ولے تا میفهمن ڪه طرفشون همہ چیشو ریخته تو دایره و دیگہ چیزے براے ارایہ دادن نداره مثل یڪ آشغال باهاش رفتار میڪنند.صداے دورگہ و بظاهر محترمش دوباره تو گوشم پیچید:عسل خانوم؟ دارید صدامو؟ با بے میلے جواب دادم:بله خوبے شما؟ مسعود بهم گفتہ بود شما دنبال یڪ دختر خاص هستید و شماره منو بهتون داده ولے نگفت ڪه خاص از منظر شما یعنے چے؟
یڪ خنده ے لوس و از دید خودشون دخترڪش تحویلم داد و گفت:
-اجازه بده اونو تو قرارمون بهت بگم! فقط همینو بگم ڪه من احساسم میگہ این صدای زیبا واقعا متعلق به یڪ دختر خاصہ! واگر من دختر خاص و رویایے خودمو پیداڪنم خاص ترین سورپرایزها رو براش دارم.
تو این ده سال خوب یاد گرفتم چطورے براے این جوجہ پولدارها نازو عشوه بیام و چطورے بے تابشون ڪنم.با یڪے از همون فوت وفن ها جواب دادم:عععععععههههههه؟!!!! پس خوش بحال خودم!!! چون مطمئن باش خاص تر از من پیدا نخواهے ڪرد.
فقط یڪ مشڪل ڪوچیڪ وجود داره.واون اینه کہ منم دنبال یڪ آدم خاصم.حتما مسعود بهت گفتہ ڪه من چقدر…
وسط حرفم پرید و گفت:
-بلہ بلہ میدونم و بخاطر همین هم مشتاق دیدارتم مسعود گفتہ ڪه هیچ مردے نتونستہ دل شما رو در این سالها تور ڪنہ و شما به هرکسے نگاه خریدارانه نمیکنے!
یڪ نفس عمیق ڪشید و با اعتماد بہ نفس گفت:من تو رو به یڪ مبارزه دعوت میڪنم!
بهت قول میدم من خاص ترین مردے هستم ڪه در طول زندگیت دیدے!! پوزخندے زدم و بهہ تمسخر گفتم:و با اعتماد بہ نفس ترینشون…
داشت میخندید. .از همون خنده ها ڪه براے منے ڪه دست اینها برام رو شده بود درهمے ارزش نداشت ڪه به سردے گفتم:عزیزم من فعلا جایے هستم بعد باهم صحبت میکنیم. گوشے رو قطع ڪردم و با کلے احساسات دوگانه با خودم ڪلنجار میرفتم ڪه چشمم خورد به اون مردے ڪه ساعتها بخاطرش رو نیمڪت نشستہ بودم!!💌
💌ادامہ دارد. ..
نــویـسـنــده: #فـــ_مــقــیــمے
╭┅═ঊঈ💌ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....
💌#رهایی_از_شب
ف مقیمی
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
#رهــایـی_ازشــب قسمت۸ 💌مسعود ڪنارش نشستہ بودو من از همونجا ڪامران رو شناختم.لبخند تصنعی بہ روے لب
#رهـــایـی_ازشــب
قسمت۹
💌اوتمام سعیش رو میڪرد ڪه بہ من خوش بگذره. از خانوادش و زندگیش پرسیدم. فهمیدم ڪه یڪ خواهر بزرگتر از خودش داره ڪه متاهلہ و حسابدار یڪ شرڪت تجاریہ.وقتے او هم ازمن راجع بہ خانوادم پرسید مثل همیشہ جواب دادم ڪه من تنها زندگے میڪنم و دیگر توضیحے ندادم.ڪامران برعڪس پسرهاے دیگہ زیاد در اینباره ڪنجکاوے نڪرد و من ڪاملا احساس میڪردم ڪه تنها عاملے ڪه او را از پرسیدن سوالهاے بیشتر منع میکنہ ادب و محافظہ کاریشہ.ازش پرسیدم ڪه هدفش از پیدا ڪردن یڪ دختر خاص چیہ؟
او چند لحظہ اے بہ محتوے فنجون قهوه ش نگاه ڪرد و خیلے ساده جواب داد:
-براے اینڪه از زنهاے دورو برم خستہ شدم.همشون یک جور لباس میپوشن یڪ مدل رفتار میڪنن.حتی قیافہ هاشونم شبیہ هم شده .هردو باهم خندیدیم.
پرسیدم:-وحالا ڪه منو دیدے نظررررت …راجب… من چیہ؟
چشمان روشنش رو ریز ڪرد وخیره بہ من گفت:-راستش من خشگل زیاد دیدم. دخترایی ڪه با دیدنشون فڪر میڪنی دارے یڪ تابلوی باشکوه میبینے. تو اما حسابت سواست.چهره ے تو یڪ جذابیت منحصر بہ فرد داره.
ڪامران جورے حرف میزد ڪه انگار داره یڪ قصہ ے مهیج رو تعریف میکنه.اصولا او از دستها و تمام عضلات صورتش در حرف زدن استفاده میڪرد.واین براے من جالب بود.شیطنتم گل کرد .گوشیمو گذاشتم ڪنار گوشم ووانمود ڪردم با ڪسے حرف میزنم:
-الو سلام عزیزم.خوبے؟! چے؟! درباره ے تو هم همین حرفها رو میزد؟! نگران نباش خودمم فهمیدم.حواسم هست.اینا ڪارشون همینہ! به همه میگن تو فرق دارے تا ما دختراے ساده فریبشون رو بخوریم.
و با لبخند معنے دارے گوشے رو از ڪنار گوشم پایین آوردم و رو میز گذاشتم.
خنده ے تلخی ڪرد و با مڪث ادامه داد:
-شاید حق با تووباشہ.حتما زیادند همچین مردهایے.ولے من مثل بقیہ نیستم.
من در مورد تو واقعیت رو گفتم. میتونے از مسعود بپرسے ڪه چندتا دختر رو فقط در همین هفتہ بهم معرفے کرده ومن با یڪ تلفنے حرف زدن ردشون ڪردم. باور ڪن من اهل بازے با دخترها نیستم.ونیازے ندارم بخاطر دخترها دروغ بگم و الڪی ازشون تعریف کنم.من با یڪ اشاره بہ هردخترے میتونم ڪل وجودش رو مال خودم بکنم.خیلے از دخترها آرزو دارن فقط یڪ شب با من باشن!!!
از شنیدن جملاتش ڪه با خود شیفتگے وتڪبر گفتہ میشد احساس تهوع بهم دست داد.با حالت تحقیر یڪ ابرومو بالا دادم و گفتم:باورم نمیشہ ڪه اینقدر دخترها پست وحقیر شده باشن کہ چنین آرزوے احمقانه اے داشته باشن!!!
ودر مورد تو بازهم میگم خاص بودن تو فقط در اعتماد بہ نفس ڪاذبته!!
حسابے جاخورد ولے سریع خودش رو ڪنترل ڪرد و زل زد به نگاه تمسخرآمیز من و بدون مڪث جملات رو ڪنار هم چید:وخاص بودن تو هم در صراحت ڪلام و غرورتہ.تو چه بخواے چہ نخواے من و شیفتہ ے خودت ڪردے.ومن تمام سعیمو میڪنم تو رو مال خودم کنم.یڪ خنده ے نسبتا بلند و البتہ مخصوص خودم ڪردم و میون خنده گفتم:منظورت از تصاحب من یعنے چے؟ احتمالا منظورت ڪه ازدواج نیست؟! شانه هاش رو بالا انداخت و با حالت چشم وابروش گفت:خدا رو چہ دیدے؟ !شاید بہ اونجاها هم رسیدیم.البته همہ چیز بستگے بہ تو داره!
واگہ این گنده دماغیهات فقط مختص امروز باشہ!!!!!💌
💌ادامہ دارد..
نــویــســنـده: #فــــ_مــقـــیــمــے
╭┅═ঊঈ💌ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....
💌#رهایی_از_شب
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
#رهــایـی_ازشــبــ قسمت۱۱ 💌بہ ساعتم نگاه ڪردم یڪ ساعت مونده بود بہ اذان مغرب.بازهم یڪ حس عج
#رهــایــی_ازشــبـــ
قسمت۱۲
💌من ڪه حسابے جا خورده بودم سرم رو بہ سمت صدا برگردوندم ودر ڪمال ناباورے،همون طلبہ ے جوون رو مقابلم دیدم.زبونم بند اومده بود.روسریمو جلو ڪشیدم و من من ڪنان دنبال ڪلمہ ی مناسبے میگشتم.طلبہ اما نگاهش بہ موزاییڪ هاے حیاط بود.با همون حالت گفت:—دیدم انگارمنقلب شدید.گفتم جسارت ڪنم بگم تشریف ببرید داخل.امشب مراسم دعای ڪمیل هم برگزار میشہ.
نفس عمیقے ڪشیدم تا بغضم نترڪہ.اما بے فایده بود اشڪهام یڪے از پے دیگرے بہ روے صورتم میریخت …چون نفسم عطر گل محمدے گرفت.
بریده بریده گفتم: من …واقعا..ممنونم ولے فڪر نکنم لیاقت داشته باشم.در ضمن چادرم ندارم.دلم میخواست روم میشد اینم بهش میگفتم ڪه اگہ آقام باشہ ومنو ببره صف اول ڪنار خودش بنشونہ واین عطر گل محمدے پرخاطره هم اونجا باشہ حتما میام ولے اونجا بین اون خانمها و نگاههاے آزار دهنده وملامتگرشون راحت نیستم. اونها با رفتارشان منو از مسجدے ڪہ عاشقش بودم دور ڪردند و سهم اونها در زندگے من بہ اندازه ے سهم مهری دربدبختیمہ!!!!
مرد نسبتا میانسالے بسمت طلبہ ی جوان اومد و نفس زنان پرسید:
-حاج آقا ڪجا بودید؟! خیره ان شالله..چرادیر ڪردید؟
ڪہ وقتی متوجہ منو ظاهرم شد نگاه عاقل اندر صفیحے ڪرد و زیر لب گفت:
-استغفراللہ.
طلبہ به اون مرد ڪہ بعدها فهمیدم آقاے عبادے از هییت امناے مسجد بود ڪوتاه گفت:یڪ گرفتارے ڪوچڪ..چند لحظہ منو ببخشید
وبعد خطاب به من گفت:
-نگران نباشید خواهرم.اونجا چادر هم هست.وبعد با اصرار در حالیڪہ با دستش منو به مسیرے هدایت میڪرد گفت:تشریف بیارید..اتفاقا بیشتر بچہ های مسجد مثل خودتون جوان هستند ومومن.وبعد با انگشترش به در شیشه اے قسمت خواهران چند ضربہ ای زد و صدازد: خانوم بخشے؟ !
چند دقیقہ ے بعد خانوم بخشے ڪہ یڪ دختر جوان ومحجبہ بود بیرون اومد و با احترام وسر بہ زیر سلام ڪرد وبا تعجب بہ من چشم دوخت.نمیدونستم داره چہ اتفاقے مے افتہ.
در مسیرے قرار گرفته بودم ڪہ هیچ چیز در سیطره ے من نبود.منے ڪہ تا همین چندساعت پیش بہ نوع پوششم افتخار میڪردم ونگاههاے خریدارانہ مردم در مترو و خیابان بهم احساس غرور میداد حالا اینقدر احساس شرم و حقارت میڪردم که دلم میخواست، زمین منو در خودش ببلعد. طلبہ بہ خانوم بخشے گفت:
-خانوم بخشے این خواهرخوب ومومنمون رو یڪ جاے خوب بنشونیدشون .ویڪ چادر تمیز بهشون بدید.ایشون امشب میهمان مسجد ما هستند.رسم مهمان نوازے رو خوب بجا بیارید.
از احترام و ادب فوق العاده ش دهانم وامانده بود..
او بدون در نظر گرفتن شرایط ظاهری من با زیباترین ڪلمات من گنهکار رو یڪ فرد مهم معرفے ڪرد.!!! خانوم بخشے لبخند زیبایے سراسر صورتش رو گرفت و درحالیڪہ دستش رو بہ روے شانہ هایم میگذاشت و به سمت داخل با احترام هل میداد خطاب به طلبہ گفت:
-حتما حتما حاج اقا ایشون رو چشم ما جا دارند.التماس دعا.
طلبہ سری به حالت رضایت تڪون داد و خطاب بہ من گنهکار روسیاه گفت:خواهرم خیلے التماس دعا.ان شالله هم شما بہ حاجت قلبیتون برسید هم براے ما دعا میڪنید. اشڪم جارے شد از اینهمہ محبت واخلاص. ! سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم. محتاجیم بہ دعا.خدا خیرتون بده💌
💌ادامہ دارد..
نـــویــســنــده: #فــــ_مــقــیـــمے
╭┅═ঊঈ💌ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....
💌#رهایی_از_شب
💌-قسمت های مورد علاقه خود را لایک کنید❤