eitaa logo
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
2.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
793 ویدیو
31 فایل
🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝 💌کپی مطالب فقط با لینک کانال و نام نویسنده مجاز است🚫 💕 💌کانال دوم ما↓ @im_princess 💕
مشاهده در ایتا
دانلود
{ هَمیشہ هَرڪہ دم از عاشقے زدہ تنهاست} غذاهارا از روے میزِ خانم سالارے برداشتم و بہ سمت اتاق میثاق رفتم. در اتاق را باز ڪردم...چند قدمے جلو رفتم و میثاق را دیدم ڪہ سرش را روے میزش گذاشتہ بود و بہ آمدنم هیچ واڪنشے نشان نداد ... میدانستم حسابے بهم ریختہ و عصبے است و در اینجور مواقع فقط ثمر میتواند مُسَڪنش باشد ... بہ سمت صندلے ها رفتم و روے اولین صندلے نشستم و غذاهارا روے میز مقابلم گذاشتم . میثاق سرش را بلند ڪرد و با صدایے گرفتہ پرسید: - عہ ..غذاها رو آوردن؟ اصلا حواسم نبود غذا سفارش دادیم . - آرہ عزیزم چند دقیقہ پیش آوردن ...خانم سالارے هم با تَن خواہ پولشون و حساب ڪرد . پاشو بیا اینجا بشین الان عماد و هادے ام میان باهم غذا بخوریم. میثاق دستے بہ موهایش ڪشید و نگاهے بہ ساعت مچے اش انداخت ... با بے حوصلگے از جایش بلند شد و بہ جابہ جایے پروندہ هاے بهم ریختہ اش پرداخت ... گویے اصلا حرف من را نشنیدہ باشد براے همین مردد و آرام پرسیدم: - میثاق جان؟ ... -بلہ؟ - منظورت همون جانَمہ دیگہ؟ - خب جانم ؟ -میخوام بگم لطفااا خواهشاا یہ امروز ڪہ من ناهار ڪنارتم بہ هم ریختہ نباش ... بخدا من عماد و فرستادم برہ از هادے عذرخواهے ڪنہ ...الانم چند دیقہ اے هست تو آبدارخونہ موندن ... اونا الان سنگاشونو باهم وا میڪَنن ... حل میشہ ... - حل میشہ؟ چے حل میشہ؟ اصلا سوگند میفهمہ چے میگہ؟ یا فقط برا اینڪہ عماد و از سرش وا ڪنہ اون خزعبلات و بهم بافتہ؟ - خزعبل نیست ... -نیست ؟؟ یعنے تو در جریان بودے؟ - از همین چند وقتہ اخیر ... از اون شبے ڪہ مامان و سوگند اومدن خونمون . - هہ ... اونوقت من بابت اینڪہ قضیہ ے خانم زرین و نگفتم شما دلخور شدے ولے خودت مسئلہ بہ این مهمے و نگفتے عیبے ندارہ ؟؟ نہ؟ - میثاق جان ...خِلط مبحث نڪن لطفا ... سوگند ازم خواست نگم ... قرار بود این یہ راز بمونہ ..نمیدونم چیششد ڪہ گذاشت ڪف دست بددترین شخص . Sapp.ir/roman_mazhabi - باشہ ... هرچے تو میگے ..‌ولے سوگند نباید.... جمله‌ے میثاق هنوز تمام نشدہ بود ڪہ صداے در زدن آمد . میثاق ،ڪلافہ و بے حوصلہ گفت: - بلہ؟ بفرمایید ؟ چند لحظہ بعد در اتاق باز شد ... سرم را بہ سمت در برگرداندم و خانم زرین را دیدم ..... ✍🏻نویسنده:الهہ رحیم پور شعر: سعید صاحب علم اینستاگرام: e.lahe_rahimooor ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤