#قسمت_بیستوپنجم
#باغ_بے_برگے
#الهہ_رحیم_پور
یڪ هفتہ اے از اقرارِ عشقِ سوگند بہ هادے گذشتہ بود .
سوگند قسم داد ڪہ از این موضوع فعلا پیش ڪسے حرفے نزنم و قرار شد ڪہ میثاق خیلے جدے با عماد صحبت ڪند و قال قضیہ را بڪند.
داستان هادے و عماد و سوگند آنقدر ذهنمرا درگیر ڪردہ بود ڪہ نسبت بہ ورود آن خانم در انتشاراتے پیگیر نباشم اما چند روزے بود ڪہ حس میڪردم میثاق مضطرب و پریشان است ... هرچہ پرس و جو میڪردم جوابِ درستے نمیگرفتم و این مسئلہ داشت ڪم ڪم نگرانم میڪرد ... حسے زنانہ و قوے دلیل پریشانے میثاق را خانم زرین میدانست ولے هیچ مدرڪے براے تقویت این شڪ وجود نداشت...
ساعت ؛ ۱ ظهر را نشان میداد، بعد از اینڪہ جلسہ ے امتحان تمام شد تصمیم گرفتم سرے بہ انتشاراتے بزنم ... هم احوال سوگند را بپرسم و هم با این خانم زرین آشنا شوم .
ماشین را جلوے در پارڪ ڪردم و از ماشین پیادہ شدم ... نگاهے بہ ساختمان انداختم ڪہ سر در آن تابلوے آبے رنگ بزرگے نصب شدہ بود وروے آن نوشتہ شدہ بود: "انتشاراتے حافظ"
داخل ساختمان شدم ... دفتر میثاق طبقہ ے دوم بود ...از پلہ ها بالا رفتم ... در ورودے دفتر باز بود و خانم سالارے ،منشے میثاق، روے میزش مشغول نوشتن چیزهایے بود ... با صدایے بلند سلام ڪردم و واردشدم ... خانم سالارے سر بلند ڪرد و با دیدنم لبخندے با نشاط زد و گفت:
-سلام خاانم ... خوبید ؟ بفرمایید .
-سلام عزیزم ... آقاے نعیمے هستن؟
- بلہ بلہ .. هستن ... اطلاع بدم خدمتشون؟
-نہ .. نیازے نیست اگر ڪسے پششون نیست میرم خودم .
- نہ ڪسے نیست .. بفرمایید ...
از خانم سالارے تشڪر ڪردم و بہ سمت راهروے اتاق ها رفتم . در راهرو ۳ اتاق بود ڪہ سمت راستے مخصوص ویراستارے بود ڪہ سوگند و خانم زرین آنجا مشغول بودند و دو اتاق سمت چپ مخصوص هادے و عماد و نهایتا میثاق بود .
اول بہ سمت اتاق میثاق رفتم ... چند تقہ بہ در زدم ڪہ صدایش را شنیدم:
- بفرمایید ...
- منم آقااے نعیمے ...همسرگرامیتون ...
چند لحظہ بعد میثاق در را باز ڪرد... متعجب نگاهم ڪرد و گفت:
- عہ ...ثمرجان تویے؟ مگہ مدرسہ نبودے؟
- علیڪ سلام ...چرا ولے امتحان زود تموم شد گفتم یہ سر بیام پیش شما ... اشڪالے دارہ جناب رییس؟
میثاق چند قدم عقب تر رفت و با لبخند گفت:
-سلام بہ روے ماهتون خانم ...خواهش میڪنم ...چہ اشڪالے ؟بفرما داخل.
داخل اتاق شدم و بہ سمت یڪے از چهار صندلیِ روبہ روے میزمیثاق رفتم ... روے نزدڪترین صندلے بہ میز نشستم و با فاصلہ ڪمے ؛ میثاق هم پشت میزش نشست ... ڪمے عصبے و اشفتہ بود ،چهرہ اش هم حسابے در هم رفتہ بود ...
با ڪمے تعلل پرسیدم :
- چیزے شدہ؟
میثاق چشمهایش را ریز ڪرد و متعجبانہ پرسید:
- نہ ..چے بشہ مثلا؟
- هیچے... فقط حس ڪردم چند روزہ پریشونے ..
- نہ عزیزم خوبم .. نگران نباش.
- بقیہ هستن ؟
- آرہ ... همہ هستن ..
- اممم ...اون ... اون خانمہ هم هست؟
میثاق با پوزخند سرے تڪان داد و گفت :
- آهااا... پس ثمرخانم براے دیدنِ بندہ نیومدن ...برا چڪ ڪردنِ بندہ تشریف آوردن ... بلہ خانم زرین هم هست ، تو اتاق ویراستارے همراهِ سوگند مشغول ویرایش یڪے از ڪتاباے جدیدن ...
Sapp.ir/roman_mazhabi
بے توجہ بہ ڪنایہ ے میثاق خودم را بہ آن راہ زدم و در جواب حرفش "آهانی"گفتم وسڪوت ڪردم .
میثاق از سوالم حسابے دلخور شدہ بود ... از پشت میزش بلند شد و دستهایش را در جیب هایش ڪرد و زیر لب گفت:
_ هہ ...خوبہ هادے و سوگند اینجا هستن ... وگرنہ فڪ ڪنم هرروز میومدے بازرسے ...
- چرا انقدر ناراحت شدے؟ من فقط پرسیدم اون خانمم هنوز اینجا ڪار میڪنہ یا نہ ! مگہ چیزے غیر این گفتم ڪہ انقدر بهت برخورد؟
- نہ ... ولے منم بچہ نیستم ثمر...
در جواب حرفش چیزے نگفتم و مشغول چڪ ڪردن موبایلم شدم ...
میثاق بہ ساعت نگاهے ڪردو بہ سمت میزش آمد ... با گرفتن شمارہ اے بہ خانم سالارے وصل شد و گفت:
-خانم سالارے ... بے زحمت بہ همون رستورانے ڪہ همیشہ زنگمیزنیم زنگ بزن بہ تعداد همہ چلوڪباب سفارش بدہ ... بہ احمدآقا هم بگو دوتا چایے بیارہ اتاق من.
خانم سالارے "چشمی"گفت و میثاق تلفن را قطع ڪرد.
لحظہ اے بعد احمد آقا ،آبدارچے دفتر، با سینے چاے وارد اتاق شد ... سینے را روے میز گذاشت و با اجازہ گرفتن از میثاق از اتاق بیرون رفت.
... دست دراز ڪردم تا لیوان را بردارم ڪہ صداے داد و بیداد عماد از سمت راهرو بہ گوش رسید ... میثاق فورا از پشت میزش بلند شد و بہ سمت در رفت ... من هم گیج و مبهم و با قدمهایے تند بہ سمت راهرو دویدم ...
✍🏻نویسنده:الهہ رحیم پور
اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤