eitaa logo
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
2.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
793 ویدیو
31 فایل
🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝 💌کپی مطالب فقط با لینک کانال و نام نویسنده مجاز است🚫 💕 💌کانال دوم ما↓ @im_princess 💕
مشاهده در ایتا
دانلود
سی_و_چهارم ❤️❤️❤️❤️❤️ به روایت حانیه. ...................................................... _هوم؟ یاسمین_ هوم و..... بی ادب بگو جونم. _ یاسی حوصله داریا. صبح زود زنگ زدی آدمو بیدار کردی توقع جونم هم داری؟ یاسمین _ از کی تا حالا ساعت 11/5 صبحه زوده؟ زود حاضرشو بیایم دنبالت بریم بیرون. _ کجا؟ یاسمین _ پنج دقیقه دیگه حاضریا. بای وای . اگه الان با این مانتو برم که مسخرم میکنن بچه ها. اگرم نرم که..... بیخیال بزار مسخره کنن بهتر از تیکه های این آدمای هوس بازه . تصمیم داشتم به جای اینکه خودمو برای همه عرضه کنم بزارم همه حسرت دیدن زیبایی هام رو داشته باشن. فقط باید بعدا میرفتم چند دست دیگه مانتو و شال میگرفتم. سریع دست و صورتمو شستم و همون مانتو و روسریم رو پوشیدم و رفتم دم در. دقیقا همزمان با باز کردن در ماشین نجمه جلوی در ترمز کرد. نجمه_ این چیه؟ _ چی؟ نجمه_ عاشق شدی؟ _ تو دهات شما ادم عاشق میشه باحجاب میشه؟ یاسمین _ فکر کنم عاشق بچه بسیجیه شده که باحجاب شده. _ ببند بابا. حالا از کجا میدونی بسیجی بوده ؟ شقایق_ خب حالا حرف نزن بیا بالا. یاسمین جلو و شقایق عقب نشسته بود. طبق معمول همشون شالاشون کلا افتاده بود و البته کلی هم آرایش داشتن. دقیقا تیپ قبلی خودم. نشستم پیش شقایق و نجمه راه افتاد. شقایق_ خب حالا بتعریف. _ چیرو؟ شقایق_ قضیه با حجاب شدنتو دیگه. _ به این نتیجه رسیدم که با حجاب امنیتم بیشتره. دیگه کمتر بهم تیکه میندازن ، بعدشم چرا من باید زیبایی هام رو حراج کنم برای همه ؟ یاسمین_ اینا حرفای امیرعلیه نه؟ _اره. راهنمایی های اونه. و واقعا هم به نظرم درسته. تا حالا اینجوری به حجاب دقت نکرده بودم تازه در کنار این ، ندیدی اون پسره هم فکر میکرد ما از خدامونه که بهمون تیکه بندازن . نجمه_ حرف مردم برات مهمه؟ _ نه ولی نجمه تنها برداشتی که میشه از ظاهر ماها کرد تشنه توجه بودنه . بعدش هم اصلا اگه اون آقا و دوستاش واقعا گشت بودن ، حالا مامان بابای من هیچی ، جواب مامان و بابای خودتونو چیجوری میخواستید بدید؟ تو که خاله های حساس من و مامان خودتو که میشناسی. شقایق_ بیخیال فعلا نجمه_ موافقم . . نجمه_ خب رسیدیم بپرید پایین. واای عاشق پارک آب و آتش بودم. وقتی پیاده شدیم یکم که به اطرافم دقت کردم احساس کردم نگاه های بقیه نسبت به من رنگ احترام گرفتن و دیگه از اون نگاه های پر شهوت و چشمک ها خبری نبود. یه حس خاصی داشتم همون احساس ارزشی که امیرعلی ازش حرف میزد.... نجمه_ بچه ها بیاید بریم بشینیم رو اون صندلیا _ بریم . . . یاسمین_ تانی تو برو پشت شقایق وایسا. _ اه . یه ساعته دارید عکس میگیرید پاشین بریم بابا. خسته شدم. شقایق _ ضدحال. چته تو؟ تازه دوساعت هم نیست که اومدیم. _ خسته شدم بابا . هی عکس عکس عکس. یاسمین_ راست میگه بیاید بریم . داشتم میرفتم به سمت ماشین که صدای زنگ گوشی متوقفم کرد. دیدن اسم فاطمه روی گوشی؛ نمیدونم چرا ؛ ولی لبخند رو مهمون لب هام کرد. _ جونم؟ فاطمه_ سلام خانوم. خوبی؟؟؟ _ مرسی تو خوبی؟ فاطمه_ فدات شم. به خوبیت. حانیه من دارم میرم کلاس ، تو هم میای باهم بریم شاید دوست داشته باشی؟ _کلاس چی؟ فاطمه_ببین حلقه صالحین بسیجه. کلاس خوبیه. _نه بابا. بیخیال. حالا بعدا یه روز باهم قرار میزاریم میریم پارکی جایی. فاطمه _ باشه عزیزم. فعلا.... _ بای _یاعلی.... ❤️❤️❤️❤️ درقلب من انگار کسی جای تورا یافت اما افسوس که این عاشق دل خسته نهانش کرده ❤️❤️❤️❤️ دوستان خود را به کانال دعوت کنید😍👇 🎈 @roman_mazhabi ╭┅═ঊঈ🎈ঊঈ═┅╮ join : sapp.ir/roman_mazhabi ╰┅═ঊ 💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
#هوالعشق #رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_سی_و_سوم ❤❤❤❤ به روایت حانیه ..........................
سی_و_چهارم ❤️❤️❤️❤️❤️ به روایت حانیه. ...................................................... _هوم؟ یاسمین_ هوم و..... بی ادب بگو جونم. _ یاسی حوصله داریا. صبح زود زنگ زدی آدمو بیدار کردی توقع جونم هم داری؟ یاسمین _ از کی تا حالا ساعت 11/5 صبحه زوده؟ زود حاضرشو بیایم دنبالت بریم بیرون. _ کجا؟ یاسمین _ پنج دقیقه دیگه حاضریا. بای وای . اگه الان با این مانتو برم که مسخرم میکنن بچه ها. اگرم نرم که..... بیخیال بزار مسخره کنن بهتر از تیکه های این آدمای هوس بازه . تصمیم داشتم به جای اینکه خودمو برای همه عرضه کنم بزارم همه حسرت دیدن زیبایی هام رو داشته باشن. فقط باید بعدا میرفتم چند دست دیگه مانتو و شال میگرفتم. سریع دست و صورتمو شستم و همون مانتو و روسریم رو پوشیدم و رفتم دم در. دقیقا همزمان با باز کردن در ماشین نجمه جلوی در ترمز کرد. نجمه_ این چیه؟ _ چی؟ نجمه_ عاشق شدی؟ _ تو دهات شما ادم عاشق میشه باحجاب میشه؟ یاسمین _ فکر کنم عاشق بچه بسیجیه شده که باحجاب شده. _ ببند بابا. حالا از کجا میدونی بسیجی بوده ؟ شقایق_ خب حالا حرف نزن بیا بالا. یاسمین جلو و شقایق عقب نشسته بود. طبق معمول همشون شالاشون کلا افتاده بود و البته کلی هم آرایش داشتن. دقیقا تیپ قبلی خودم. نشستم پیش شقایق و نجمه راه افتاد. شقایق_ خب حالا بتعریف. _ چیرو؟ شقایق_ قضیه با حجاب شدنتو دیگه. _ به این نتیجه رسیدم که با حجاب امنیتم بیشتره. دیگه کمتر بهم تیکه میندازن ، بعدشم چرا من باید زیبایی هام رو حراج کنم برای همه ؟ یاسمین_ اینا حرفای امیرعلیه نه؟ _اره. راهنمایی های اونه. و واقعا هم به نظرم درسته. تا حالا اینجوری به حجاب دقت نکرده بودم تازه در کنار این ، ندیدی اون پسره هم فکر میکرد ما از خدامونه که بهمون تیکه بندازن . نجمه_ حرف مردم برات مهمه؟ _ نه ولی نجمه تنها برداشتی که میشه از ظاهر ماها کرد تشنه توجه بودنه . بعدش هم اصلا اگه اون آقا و دوستاش واقعا گشت بودن ، حالا مامان بابای من هیچی ، جواب مامان و بابای خودتونو چیجوری میخواستید بدید؟ تو که خاله های حساس من و مامان خودتو که میشناسی. شقایق_ بیخیال فعلا نجمه_ موافقم . . نجمه_ خب رسیدیم بپرید پایین. واای عاشق پارک آب و آتش بودم. وقتی پیاده شدیم یکم که به اطرافم دقت کردم احساس کردم نگاه های بقیه نسبت به من رنگ احترام گرفتن و دیگه از اون نگاه های پر شهوت و چشمک ها خبری نبود. یه حس خاصی داشتم همون احساس ارزشی که امیرعلی ازش حرف میزد.... نجمه_ بچه ها بیاید بریم بشینیم رو اون صندلیا _ بریم . . . یاسمین_ تانی تو برو پشت شقایق وایسا. _ اه . یه ساعته دارید عکس میگیرید پاشین بریم بابا. خسته شدم. شقایق _ ضدحال. چته تو؟ تازه دوساعت هم نیست که اومدیم. _ خسته شدم بابا . هی عکس عکس عکس. یاسمین_ راست میگه بیاید بریم . داشتم میرفتم به سمت ماشین که صدای زنگ گوشی متوقفم کرد. دیدن اسم فاطمه روی گوشی؛ نمیدونم چرا ؛ ولی لبخند رو مهمون لب هام کرد. _ جونم؟ فاطمه_ سلام خانوم. خوبی؟؟؟ _ مرسی تو خوبی؟ فاطمه_ فدات شم. به خوبیت. حانیه من دارم میرم کلاس ، تو هم میای باهم بریم شاید دوست داشته باشی؟ _کلاس چی؟ فاطمه_ببین حلقه صالحین بسیجه. کلاس خوبیه. _نه بابا. بیخیال. حالا بعدا یه روز باهم قرار میزاریم میریم پارکی جایی. فاطمه _ باشه عزیزم. فعلا.... _ بای _یاعلی.... ❤️❤️❤️❤️ درقلب من انگار کسی جای تورا یافت اما افسوس که این عاشق دل خسته نهانش کرده ❤️❤️❤️❤️ دوستان خود را به کانال دعوت کنید😍👇 🎈 @roman_mazhabi ╭┅═ঊঈ🎈ঊঈ═┅╮ join : sapp.ir/roman_mazhabi ╰┅═ঊ 💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....
وارد هیئت ڪه شد عطر عجیبے به مشامش رسید. یک فضاے خاص بود ڪه با وارد شدنت دلت آرام میگرفت. از همان ابتدا قطره هاے اشک یڪے یڪے قل خوردند روے صورت مهتابے حورا. قطره هایے ڪه هر ڪدام غم و اندوه بزرگے را در خود داشت. صدای نوحه خوان از پخش بلندگو مے آمد و همه را غصه دار میڪرد. حورا مقابل پرده حضرت زهرا ایستاد و دست ادب به سینه گرفت. _ےا فاطمه الزهرا خودت زندگیمو درست ڪن. میدونے چقدر درد دارم تو این سینه.. خودت یه ڪارے بڪن قسم به بزرگے نامت ڪه خیلے محتاجم به نگاهے از شما. بعد همانطور ڪه اشک هایش را پاک میڪرد وارد حسینیه شد و گوشه اے نشست. ڪتاب دعایے برداشت و تک تک دعاهایے ڪه میخواست را خواند. سخنرانی ڪه تمام شد،نوحه خوان روضه را شروع ڪرد. آن چنان دردناک و سوزناک مے خواند ڪه هر شنونده اے گریه و ناله سر مے داد. دل حورا شڪست. با خود گفت:خدایا.. میشه به منم یک نگاهے ڪنے. من دیگه از این زندگے خسته ام. ڪسے رو ندارم باهاش دردودل ڪنم. ڪسیو ندارم ڪه بهم محبت ڪنه. ڪسیو ندارم ڪه سرمو بزارم رو شونه اش و هق هق ڪنم. خودت ڪه میبینے حال و روزمو. به حق همین شب عزیز قسمت میدم خدا... منو خلاص ڪن از این زندگے ڪه از اول تا همین حالا جز شب هایے ڪه پیش توام روے خوشے بهم نشون نداده. مهرزادم ڪارے ڪن فراموشم ڪنه. من به دردش نمے خورم. نمے تونه رو پاے خودش وایسته و مستقل بشه. از همه مهم تر... تو رو باور نداره. من بنده تو ام خدا. همیشه دست نیازم به سوے تو دراز بوده. دست خالے برم نگردون از مجلس بے بے فاطمه زهرا. حاجتمو بده.. گرےه مے ڪرد و با خدا حرف مے زد. آخر مجلس بود و وقت دعا. بعد از همه دعاهایے ڪه روضه خوان گفت، زمزمه ڪرد: خدایا آخر و عاقبتم رو به خیر ڪن. با یک الهے آمین همه بلندشدند تا از حسینیه خارج شوند. حورا آخر از همه خارج شد و دید ڪه دارند غذا مے دهند. پرس غذاے خود را ڪه از بویش میتوانست تشخیص بدهد ڪه قیمه است، از دست پسرک جوانے گرفت و راه افتاد سمت در خروجی. اما ڪمے مڪث ڪرد و دوباره برگشت سمت حسینیه. همان پسرے ڪه غذاها را تقسیم مے ڪرد، با دیدن حورا در آن وضع لبخندے زد و محو او شد. _یعنی چقدر مشڪل داره ڪه این جورے مثل ابر بهار گریه مے ڪنه؟ حورا باز دیگر خواسته خود را از خدا خواست و به سمت خانه به راه افتاد. "ڪاش خدا ڪمے مرا ببیند. خب چه مے شود؟ مگر من سهمے از این دنیا ندارم؟ مگر من چه قدر چیزے مے خواهم ڪه اینگونه دنیا با من لج مے ڪند؟ خدایا.. دنیایت به اندازه قلب یک گنجشک ڪوچک است. هیچڪس به آرزوهایش نمے رسد." ╔═...💕💕...══════╗ sapp.ir/taranom_ehsas ╚══════...💕💕...═╝ 💌-برای گروه ها و دوستان خود فوروارد کنید...