eitaa logo
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
2.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
793 ویدیو
31 فایل
🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝 💌کپی مطالب فقط با لینک کانال و نام نویسنده مجاز است🚫 💕 💌کانال دوم ما↓ @im_princess 💕
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️❤️❤️❤️❤️ به روايت امير حسين .................................................. مدام نگران اين بودم كه بابا سرد برخورد كنه يا حرفی بزنه که ناراحتشون کنه. بلاخره با افراد مذهبی میونه خوبی نداره . اما خوشبختانه این خانواده انقدر خون گرم و مهربون هستن که هم مامان هم بابا خیلی زود باهاشون صمیمی شدن و همچنین پرنیان با نامزد امیرعلی فاطمه خانوم. اما اون خانومی که فهمیدم خواهر امیرعلی بوده و اسمش هم حانیه ؛ نه تو بحثی شرکت میکنه نه حرفی میزنه ، وای مدام سعی میکنم بهش توجه نکنم اما همش فکرم درگیرشه و همین منو عذاب میده. بلاخره نامحرمه ، همون مسجد هم که باهاش چشم تو چشم شدم کلی توبه کردم و چند روز حالم داغون بود. امیرعلی_ امیرحسین. اینجایی؟ _ جان؟ امیرعلی_ کجایی داداش ؟ عاشق شدی؟ _ چی ؟ من ؟ نه بابا امیرعلی_ 😂 . میخوای من سکوت کنم به توهماتت برسی پسرم ؟ _ نه پدرم ادامه بده. 😂 . . . مامان حانیه خانوم _ خب دخترا میاید کمک سفره بندازیم؟ با این حرف، مامان و پرنیان و فاطمه خانوم و حانیه خانوم بلند میشن و به سمت آشپزخونه میرن و بلاخره بعد از تعارف معمول که نه شما بفرمایید و این حرفا؛ همه خانوما میرن تو آشپزخونه . . . چندبار سر جام غلط میزنم ." وای خدا دارم دیوونه میشم ". الان یه ساعته که میخوام بخوابم ولی خوابم نمیبره. تصمیم میگیرم کمی مهمونی امشب رو مرور کنم ، واقعا شب خوبی بود ، خیلی خوش گذشت. با این وجود که خانواده مذهبی بودن اما بابا خیلی خوب باهاشون کنار اومد اما اون اوضاع حجاب حانیه خانوم اون روز دربند و اون شب برام عجیب بود ، از یه خانواده مذهبی همچین حجابی؟ البته حجاب اون شبش به خاطر کار اون...... با حرص دندونامو رو هم فشار میدم و چشمام رو میبندم . آية الكرسى مسكن خوبيه....... . . . با صداي آلارم گوشي سريع از جام بلند ميشم. با حرص گوشي رو خاموش ميكنم و ميندازمش اون سمت. " واي امروز ، دانشگاه نه " . . . محمدجواد_ ميگما امير اين خواهرمون چي بود اسمش؟ اها خانوم مقيمي. اخ ببخشيد بيتا خانوم. بعد لحنشو زنونه ميكنه و ميگه _ خواهر فكر كنم ميخواد مختو بزنه. _ خيلي مسخره اي جواد. ميدوني ازاين شوخيا بدم ميادا. محمدجواد_ اوا خواهر . خب به من چه ؟ _ بسته برادر. محمد جواد_ خب حالا بي جنبه جانم. امروز ميخوايم با بچه ها بريم بيرون فكر كنم يه شش هفت ماهي هست كه اصلا جايي نرفتيم ، فقط تو هيئت همدیگه رو دیدیم. میای دیگه ؟ _ صددرصد محمدجواد_ سنگین باش خواهرم. _ برادر تقبل الله با نشستن دستی روی شونم برمیگردم عقب ، از چیزی که میبینم متعجب و فوق العاده عصبی میشم. چشمامو میبندم و چندتا صلوات زیر لب زمزمه میکنم. مغزم از کار افتاده و واقعا نمیدونم چیکار میتونم بکنم. دستم میارم بالا که با تمام قدرت بزنم تو صورتش اما گذشت بهترین کاره. تمام نفرتم رو تو چشمام میریزم و سریع پشتم رو بهش میکنم که از برم بیرون از دانشگاه. چشمم به اطراف که میوفته با دیدن جمعیتی که همه با تعجب زل زدن بهم عصبانیتم بیشتر میشه. دستم رو مشت میکنم و تمام حرصم رو سعی میکنم رو دستم خالی کنم. دختره بی حیا خجالتم نمیکشه. سریع از در دانشگاه خارج میشم و به سمت ماشین میرم. با اینکه من کاری نکردم اما خودم رو گناهکار میدونم. بهترین مهد آرامش برای من مزار شهدا بود ، پس پیش به سوی بهشت زهرا. 🌸🌸🌸🌸🌸 دوستان خود را به کانال دعوت کنید😍👇 🎈 @roman_mazhabi ╭┅═ঊঈ🎈ঊঈ═┅╮ join : sapp.ir/roman_mazhabi ╰┅═ঊ 💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
#هوالعشق #رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_پنجاه_و_نهم به روایت حانیه..... . ❣❣❣❣❤️❤️❤️❤️❣❣❣❣ مام
❤️❤️❤️❤️❤️ به روايت امير حسين .................................................. مدام نگران اين بودم كه بابا سرد برخورد كنه يا حرفی بزنه که ناراحتشون کنه. بلاخره با افراد مذهبی میونه خوبی نداره . اما خوشبختانه این خانواده انقدر خون گرم و مهربون هستن که هم مامان هم بابا خیلی زود باهاشون صمیمی شدن و همچنین پرنیان با نامزد امیرعلی فاطمه خانوم. اما اون خانومی که فهمیدم خواهر امیرعلی بوده و اسمش هم حانیه ؛ نه تو بحثی شرکت میکنه نه حرفی میزنه ، وای مدام سعی میکنم بهش توجه نکنم اما همش فکرم درگیرشه و همین منو عذاب میده. بلاخره نامحرمه ، همون مسجد هم که باهاش چشم تو چشم شدم کلی توبه کردم و چند روز حالم داغون بود. امیرعلی_ امیرحسین. اینجایی؟ _ جان؟ امیرعلی_ کجایی داداش ؟ عاشق شدی؟ _ چی ؟ من ؟ نه بابا امیرعلی_ 😂 . میخوای من سکوت کنم به توهماتت برسی پسرم ؟ _ نه پدرم ادامه بده. 😂 . . . مامان حانیه خانوم _ خب دخترا میاید کمک سفره بندازیم؟ با این حرف، مامان و پرنیان و فاطمه خانوم و حانیه خانوم بلند میشن و به سمت آشپزخونه میرن و بلاخره بعد از تعارف معمول که نه شما بفرمایید و این حرفا؛ همه خانوما میرن تو آشپزخونه . . . چندبار سر جام غلط میزنم ." وای خدا دارم دیوونه میشم ". الان یه ساعته که میخوام بخوابم ولی خوابم نمیبره. تصمیم میگیرم کمی مهمونی امشب رو مرور کنم ، واقعا شب خوبی بود ، خیلی خوش گذشت. با این وجود که خانواده مذهبی بودن اما بابا خیلی خوب باهاشون کنار اومد اما اون اوضاع حجاب حانیه خانوم اون روز دربند و اون شب برام عجیب بود ، از یه خانواده مذهبی همچین حجابی؟ البته حجاب اون شبش به خاطر کار اون...... با حرص دندونامو رو هم فشار میدم و چشمام رو میبندم . آية الكرسى مسكن خوبيه....... . . . با صداي آلارم گوشي سريع از جام بلند ميشم. با حرص گوشي رو خاموش ميكنم و ميندازمش اون سمت. " واي امروز ، دانشگاه نه " . . . محمدجواد_ ميگما امير اين خواهرمون چي بود اسمش؟ اها خانوم مقيمي. اخ ببخشيد بيتا خانوم. بعد لحنشو زنونه ميكنه و ميگه _ خواهر فكر كنم ميخواد مختو بزنه. _ خيلي مسخره اي جواد. ميدوني ازاين شوخيا بدم ميادا. محمدجواد_ اوا خواهر . خب به من چه ؟ _ بسته برادر. محمد جواد_ خب حالا بي جنبه جانم. امروز ميخوايم با بچه ها بريم بيرون فكر كنم يه شش هفت ماهي هست كه اصلا جايي نرفتيم ، فقط تو هيئت همدیگه رو دیدیم. میای دیگه ؟ _ صددرصد محمدجواد_ سنگین باش خواهرم. _ برادر تقبل الله با نشستن دستی روی شونم برمیگردم عقب ، از چیزی که میبینم متعجب و فوق العاده عصبی میشم. چشمامو میبندم و چندتا صلوات زیر لب زمزمه میکنم. مغزم از کار افتاده و واقعا نمیدونم چیکار میتونم بکنم. دستم میارم بالا که با تمام قدرت بزنم تو صورتش اما گذشت بهترین کاره. تمام نفرتم رو تو چشمام میریزم و سریع پشتم رو بهش میکنم که از برم بیرون از دانشگاه. چشمم به اطراف که میوفته با دیدن جمعیتی که همه با تعجب زل زدن بهم عصبانیتم بیشتر میشه. دستم رو مشت میکنم و تمام حرصم رو سعی میکنم رو دستم خالی کنم. دختره بی حیا خجالتم نمیکشه. سریع از در دانشگاه خارج میشم و به سمت ماشین میرم. با اینکه من کاری نکردم اما خودم رو گناهکار میدونم. بهترین مهد آرامش برای من مزار شهدا بود ، پس پیش به سوی بهشت زهرا. 🌸🌸🌸🌸🌸 دوستان خود را به کانال دعوت کنید😍👇 🎈 @roman_mazhabi ╭┅═ঊঈ🎈ঊঈ═┅╮ join : sapp.ir/roman_mazhabi ╰┅═ঊ 💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....
مامور؛ دستش را پشت ڪمرش گذاشت و با ضربہ اے خفیف اورا بہ جلو هل داد... از روے صندلے بہ جان ڪندنے بلند شدم... چادرم را با یڪ دست نگہ داشتم و درست روبہ رویش ایستادم‌و با صدایے خفہ گفتم: - سلام. سرش را ڪمے بالاگرفت .‌‌.. زیر چشمهاے سیاهش گود افتادہ بود ... ڪم ڪم دور قاب چشمهایش را اشڪ پر ڪرد و بہ نشانه‌ے سلام فقط سرے تڪان داد. روے صندلے نشستم و تعارف ڪردم تا اوهم بنشیند. ڪمے مچ دستش را ماساژ داد و صندلے را عقب ڪشید و نشست. بہ صورتش چشم دوختم و گفتم: - ڪلا ۲۰ دیقہ وقت داریم... اومدم تا باهات صحبت ڪنم... لطفا بهم گوش ڪن... چند روز پیش ؛ روز تولدم ، عماد اومد مدرسہ و گفت میخواد یہ چیزایے بهم بگہ ...چیزایے ڪہ تاحالا ڪسے بهم نگفتہ ... با ضرب و زور و خواهش و التماس ڪارے ڪرد ڪہ قبول ڪنم ... اومد خونہ مامان اینا... اومد و برام سیرتا پیازِ ماجراے مهرناززرین و گفت... چیزے ڪہ تو ۵سال پیش سعے ڪردے با هر ترفندے هست ازم قائم ڪنے. چرا؟ چرا ڪارے ڪردے ڪہ ڪینہ و نفرت تو وجودش رشد ڪنہ؟ چرا جلوش و نگرفتے ؟ چرا ازم پنهون ڪردے ؟ میفهمے اگہ زودتر بهم میگفتے ...اگہ زودتر جلوے اون دیو نفرت و میگرفتیم ..‌الان هادے زندہ بود... تو اینجا نبودے.‌‌.. من وضع و روزگارم این نبود... چطور تونستے ۵ سال یہ آدم و با پول بخرے تا پوشش دروغ هات بشہ ؟ چطور تونستے ۵ ساااال با من سر ڪنے و نگے نفس هادے و توو گرفتے... میدونے خالہ مهین هنوز رضایت ندادہ؟ میدونے وڪیلت ڪم ڪم دارہ ناامید میشہ ؟ میفهمے زندگیم و نابود ڪردے ؟ چرا میثاق ؟ چرا؟؟ فقط جواب بدہ... همین. بغض امانم را برید و اشڪهایم‌جارے شد ... چشمم صورت میثاق را تار میدید و دستهایم میلرزید... میثاق ،نفس نفس زنان لب باز ڪرد و گفت: - من...من اولش... نمیدونستم... ڪہ.. ڪہ مهرناز ... همون ...مینوعہ ؛خواهرم... مینویے ڪہ مامانم ... گفتہ بود .. تو بچگے... مُردہ... وقتے... از خودش ...بهم گفت... تو بُهت و حیرت بودم... باور نمیڪردم... تااینڪہ...براے اثبات حرفش...اون عڪس و فرستاد و سالِ فوت پدرم و پشتش نوشت. اون میخواست ... طورے رفتار ڪنہ ... ڪہ تو بہ من شڪ ڪنے... وقتے دید ڪارِ ما بہ مو رسید و پارہ نشد... شروع ڪرد بہ تهدید ڪردن... من میخواستم از راہ بَرش دارم ولے ... اون هربار بہ یہ نوعے گیرم میاورد و بازے و بہ نفع خودش مصادرہ میڪرد... تهشم ڪہ... باعث شد همہ چے لو برہ و ... من مجبور شم اعتراف ڪنم بہ قتلِ هادے. Sapp.ir/roman_mazhabi - یعنے اگہ مهرناز یا ...همون مینو ... نمیگفت ڪہ اصل ماجرا رو میدونہ و تو رو تو مخمصہ نمیذاشت؛ میخواستے همچنان یہ بیگناہ و تو زندون نگہ دارے ؟؟؟ - من بہ اون آدم ۷۰۰ میلیون پول دادم... قول دادہ بودم براش رضایت هم میگیرم . در جواب حرفش فقط سرے بہ نشانہ تاسف تڪان دادم و در ادامہ پرسیدم: - برادر سعید ؛اسم سازمانیِ پدرت بودہ؟ - آرہ. تو ... از ڪجا میدونے؟ - همون ۵ سال پیش ... یڪے تو یہ برگہ ڪاغذ نوشتہ بود"برادرسعید ؛ بایڪوت" بعدم ڪاغذ و دادبہ یہ پسر فال فروش تا برام‌ بیارہ. بعدش انقدر درگیر ماجرا شدیم ڪہ نتونستم پیگیر اون اسم بشم. "بایڪوت" یعنے چے؟ - یہ اصطلاح سازمانے بودہ... یعنے ... تو با یہ مُردہ براشون فرق ندارے... نہ باهات حرف میزنن ...نہ نگات میڪنن... نہ جوابتو میدن... انقدررر با این رفتارا تحت فشار میذارنت تا بابتِ حرفهایے ڪہ زدے و فڪرایے ڪہ دارے بہ غلط ڪردن بیوفتے... - یعنے ... باباتو بایڪوت ڪردہ بودن؟ - آرہ. چون زیاد سوال میڪرد ... بہ عملڪرداشون ایراد میگرفت ...خلاصہ موے دماغشون شدہ بود... بعد از اتمام جمله‌ے میثاق ، صداے مامورے ڪہ گوشہ اتاق ایستادہ بود اجازہ نداد تا باقے سوالهایم را بپرسم .... با لحنے تحڪم آمیز و صدایے بلند رو بع میثاق ڪرد و گفت: - وقتت تمومہ... بلند شو... ✍🏻نویسنده: الهہ رحیم پور اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤