eitaa logo
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
2.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
793 ویدیو
31 فایل
🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝 💌کپی مطالب فقط با لینک کانال و نام نویسنده مجاز است🚫 💕 💌کانال دوم ما↓ @im_princess 💕
مشاهده در ایتا
دانلود
☀️☀️ ☀️☀️ قسمت تكانِ دست‌هاي معترض راحله، همزمان با ساكت شدنش از جنبش افتاد و ساكت شد. راحله كه ساكت شد، انگار همه جا ساكت شد. از بس بلند و با احساس حرف مي‌زد. چنان با شور و هيجان حرف مي‌زد كه طنين صدايش در اتاق مي‌پيچيد. انگار ده نفر با همديگر حرف مي‌زده اند. ولي سميه كه حركت حرف زد همه چيز برعكس بود. سميه انگار بيشتر زمزمه مي‌كرد ؛ حرف نمي زد. سمیه- ببين فاطمه خب قضيه ‌هاي ديگه اي هم داريم كه خلاف حرف‌هاي تو و روايت‌هاي توست. يعني چه طوري بگم! در اون‌ها از زن دوستي بد گفتن. يا مردها رو از مشورت كردن و پيروي كردن از زن‌ها بر حذر داشتن اينها رو چه كارشون كنيم؟ كدومشون رو قبول كنيم؟😟 قبل از اين كه فاطمه جواب بدهد، خود سميه دوباره ادامه داد: سمیه- ببين اين سوال‌هايي بوده كه مدت هاست در ذهن منه. حتي گاهي منو آزار مي‌داد، ولي خب هر دفعه خودم رو با راضي بودن به قضاي خدا كه ما زن ها را اينگونه آفريده. تسكين مي‌دادم. البته از يكي دو نفري هم پرسيدم ولي جواب‌هاي خوبي بهم ندادن.😕 فاطمه نگاه تاييد آميزي به سميه كرد. - طوري نيست: خود منم يه روزهايي دچار همين سوال‌ها و حالت‌ها شده بودم كه الحمدلله رفع شد. نكته اي رو كه مي‌خوام در مورد احاديث تذكر بدم. اينه كه 👈 ما نبايد فقط به تكيه كنيم. يعني، بررسي كردن احاديث و روايات خودش علم مهمي است. اين كه مشخص بشه 💜اولا اين سخن‌ها از ائمه صادر شدن چون ممكنه بعضي از اين احاديث سند و مدرك معتبري نداشته باشن و فقط به ائمه نسبت به داده شده باشن. 💜نكته ديگه در نظر گرفتن نكات بياني در ترجمه اين احاديثه. يعني اين كه اين سخن در چه و چه و به چه اشخاصي گفته شده، ممكنه خطاب آن‌ها باشه و نبايد به عموم جنس زن‌ها تعميم داد. يا اين كه در بعضي از اين احاديث « زن » فقط يه يا از يه مفهوم ديگه اي باشه. مثلا در همان احاديثي كه در نكوهش زن دوستي گفته شده، مراد شهوت پرستي و زنبارگي باشه، نه محبت كردن به همسر، ⬅️چون كه در احاديث ديگه اي، سفارش‌هاي بسيار اكيدي بر محبت به همسرها و عموم زن‌ها داريم. ⬅️احاديث ديگه اي هم داريم كه در اون‌ها منظور، بخش خاصي از زن ها هستند. مثلا حديثي از امام صادق روايت شده كه فرموده اند: « با زن‌ها مشاوره نكنيد مگر آن كه تدبيرشان به تجربه برايتان ثابت شده باشد.» درباره اين حديث بايد گفت معمولا چون زن‌ها بيشتر به امور خانه داري مي‌رسيدن و به خصوص در گذشته كه زن‌ها تجربه را مستثني مي‌كنن. يعني يه حكم قطعي در مورد افراد يه جنس صادر نمي كنن. يا اين كه در مواردي، زن‌ها به خاطر شدت احساساتشون و علاقه اي كه به شوهرشون دارن و دوست دارن و درست هم هست، ممكنه شوهرشون رو از كارهاي مثل ، منع كنن. حالا آيا دين اين اجازه رو به اين شوهر مي‌دهد كه به حرف اين زن توجه كنه؟ در تفسير اين حديث بايد به مسئله مورد و شخص مشاور هم توجه كرد. ثريا از زير چشم نگاه مشكوكي به فاطمه انداخت: - مطمئني كه توجيه نمي كني؟!😕 فاطمه - يعني شك داري كه ائمه از حضرت زهرا پيروي مي‌كردن؟ در محبت و اراداتي كه به حضرت زهرا داشتن شك داري؟ يا اين كه فكر مي‌كني حضرت علي در زندگي شون هيچ توجهي به نظريات و عقايد حضرت زهرا نداشتن؟!😟 ثريا سرش را پايين انداخت و چيزي نگفت. فاطمه سكوت ثريا را كه ديد، خودش ادامه داد: - پس باور نكنين كه ائمه در اين احاديث به بوده و يك نكته ديگه رو هم بگم كه بد نيست اون رو در نظر بگيرين .… ادامه دارد.... 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇 ✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈صد و چهل و سوم ✨ بچه ها خواب بودن.😴😴😴نگاهشون میکردم. وحید اومد پیشم. آروم گفتم: _وحید،از اینکه پدر هستی چه حسی داری؟😊 -قابل توصیف نیست.😍 -بزرگترین چیزی که من بهش افتخار میکنم،،مادر بودنه. حس خیلی قشنگیه که واقعا قابل توصیف نیست.☺️ به وحید نگاه کردم.گفتم: _من هنوز هدیه مو بهت ندادم ها.😌 وحید لبخند زد.رفتیم تو هال.گفتم: _خیلی فکر کردم که چه هدیه ای بهت بدم بهتره..ولی هیچ چیز مناسبی به ذهنم نرسید..😇تا دو روز پیش که متوجه موضوعی شدم..هدیه من به شما فقط یه خبره..☺️یه خبر خیلی خیلی خیلی خوب... یه پاکت✉️ بهش دادم.وحید لبخند زد و گفت: _تو هم هدیه ت تو پاکته؟😁 منم لبخند زدم.☺️اینبار من با دقت و لبخند نگاهش میکردم.وحید وقتی پاکت رو باز کرد به کاغذ تو دستش خیره موند.✉️👀بعد مدتی به من نگاه کرد.بالبخند و تعجب گفت: _جان وحید واقعیه؟😳😍 خنده م گرفت. -بله عزیزم.☺️ -بازهم دوقلو؟😧😳👶🏻👶🏻 -بله.☺️🙈 خیلی خوشحال بود.نمیدونست چی بگه.گفت: _خدایا خیلی نوکرتم.😍☺️ یک هفته بعد تو هواپیما بودیم به مقصد نجف... 🕌🛫 وحید گفت: _کجایی؟😉 نگاهش کردم. -تو ابر ها،دارم پرواز میکنم.😌 خندید.😁 تو حرم امام علی(ع) نشسته بودیم. پسرها خواب بودن😴😴 و فاطمه سادات با کتابش📕 مشغول بود.مثلا مثل ما داشت دعا میخوند.وحید گفت: _زهرا😊 نگاهش کردم. -جانم؟😍 جدی گفت: _خیلی خانومی.😇 بالبخند گفتم: _ما بیشتر.😉☺️ خندید.بالبخند گفت: _من تا چند وقت پیش خیلی شرمنده بودم که تو بخاطر من این همه سختی تو زندگیمون تحمل کردی.ولی چند وقته فهمیدم اونی که باید شرمنده باشه من نیستم،تو هستی.☺️ -یعنی چی؟!😅 -فکر میکنم اون همه سختی ای که من کشیدم برای این بوده که چون تو خیلی بزرگی، ☝️امتحاناتت سخت تره.درواقع من هیزم تری بودم که با خشک ها باهم سوختیم.☺️😆 خنده م گرفت.گفتم: _من از همون فردای عقدمون عاشق این ضرب المثل استفاده کردن های شما شدم.😅 وحید هم خندید.😁جدی گفتم: _اینم هست ولی همه ی قضیه این نیست.😇 -یعنی چی؟!🤔 -ما نمیتونیم بگیم کارهای خدا چیه،چون ما عالم به غیب نیستیم.اما چیزی که به ذهن من میرسه اینه؛ یکی بود،یکی نبود،غیر از خدا هیچکس نبود.. تو میلیاردها آدمی که رو زمین🌏 وجود داره،یه وحید موحد بود و یه زهرا روشن.این دو تا باید تو یه مرحله ای به هم میرسیدن.برای اینکه این دو تا وقتی به هم رسیدن،بهتر بتونن بندگی کنن،باید به یه حدی از میرسیدن.وحید موحد باید پخته میشد،تو آرام پز.زهرا روشن تو کوره...👌همه ی اتفاقات زندگی ما رو بود.حتی روزها و ثانیه هاش.شاید اون موقع به نظر من و شما وقت خوبی نبود ولی همه چیزش رو حسابه. 👈اینکه وحید موحد کی اتفاقی زهرا روشن رو ببینه، 👈اینکه کدوم وجه زهرا روشن رو ببینه که بیشتر عاشقش بشه، 👈اینکه زهرا روشن کی با امین رضاپور ازدواج کنه، 👈اینکه امین رضاپور کی شهید بشه، 👈اینکه پیکرش کی برگرده، 👈اینکه وقتی شهید میشه با کی باشه، همش رو بود.اگه اون وقتی که اومدی خاستگاری من،من قبول میکردم،الان این که برات دارم رو نداشتم.اون یکسال زمان لازم بود تا شما منو بیشتر بشناسی.من و شما هر دو مون به این زمان ها نیاز داشتیم. نه شما بخاطر من منتظر موندی،نه من بخاطر شما.. خدا سختی هایی پیش پای ما گذاشت تا کمکمون کنه باشیم. میبینی؟ما به خدا خیلی .همه ی زندگی ما خداست،حتی ها مون هم لطفش بوده و هست..من و شما باهم میشیم. سختی ها مون برای هر دو مون به یه اندازه امتحانه. -زهرا،زندگیمون بازهم میشه...کار من تغییر کرده. بیشتر شده.ازت میخوام کمکم کنی.هم برام خیلی دعا کن،هم به هایی که برای کارم میدی نیاز دارم،هم به دادن هات،هم اینکه مثل سابق نیروها مو تقویت کنی. بالبخند گفتم: _اون وقت خودت چکار میکنی؟همه کارهاتو که داری میگی من انجام بدم.😅 خندید و گفت: _آره دیگه.کم کم فرماندهی کن.😁😍 -این کارو که الانم دارم میکنم..😌من الانم فرمانده خونه و شوهرم هستم..یه کار جدید بگو.😉 باهم خندیدیم.😁😃وحیدعاشقانه نگاهم کرد و گفت: _زهرا،خیلی دوست دارم..خیلی خیلی.😍 -ما بیشتر.☺️ وحید مهرشو گذاشت جلوش و گفت: _میخوام نماز✨ بخونم،برای از خدا،بخاطر داشتن تو.😊 بعد بلند شد و تکبیر گفت.منم دو قدم رفتم عقب تر و خوندم بخاطر داشتن وحید. بعد نماز گفتم 💖خدایا *هر چی تو بخوای*.👉تا هر جا بخوای هستم.خیلی کمکمون کن،مثل همیشه...💖 🌷پایان🌷 ✍نویسنده بانو 💎کپی با ذکر لینک کانال ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤قسمت‌هایی رو که دوست دارید لایک کنید❤